۱/۰۸/۱۳۹۵

عقب‌گردی به عهد باستان


از دوران باستان گرفته تا عصر میانه و ای بسا همین چند قرن اخیر، در بسیاری از کشورهای جهان سنتی در هنر نمایش رایج بوده که نقش زنان را نیز مردان بازی می‌کرده‌اند. در واقع، جوامع سنتی بسیاری به زنان اجازه حضور در نقش بازیگر را نمی‌دادند و برای جبران این کمبود، مردانی با گریم زنانه روی صحنه حاضر می‌شده‌اند.

من از سابقه حضور زنان در نمایش‌های ایرانی چندان اطلاعی ندارم. اما می‌دانیم که صدیقه(روح‌انگیز) سامی‌نژاد، نخستین زنی بود که در سینمای ایران مقابل دوربین قرار گرفت. اتفاقی که یک سنت‌شکنی آشکار بود و طبیعتا عواقب بسیاری هم برای او به همراه داشت. خودش در این باره گفته است: «به خاطر ناراحتی‌هایی که در موقع فیلمبرداری و بعد از آن چه از طرف فامیل و چه از طرف مردم کشیدم، هرگز راضی نشدم در فیلم دیگری بازی کنم ... هر موقع که از در شرکت می‌آمدیم بیرون، مجبور بودیم سه نفر مستحفظ داشته باشیم، یک شوفر و دو نفر کمک شوفر که شیشه پرت نکنن. هر جایی هم که می رفتیم یا باید یه چیزی سرمون می‌انداختیم کسی ما رو نشناسه...».

علی‌رغم دشواری‌هایی که صف‌شکنان تحمل می‌کنند، بالاخره حضور زنان در عرصه سینما و تیاتر ایران نیز عادی شد و گسترش یافت. با این حال، هنوز سنت بازی کردن مردان در نقش زنان پابرجا بود. احتمالا، یکی از معروف‌ترین نمونه‌های ایرانی در دهه هفتاد رخ داد. جایی که داوود میرباقری برای فیلم «آدم برفی» خود اکبر عبدی را همزمان در دو نقش به کار گرفت. یکی زن و دیگری مرد. فیلم جنجالی شد و گروه‌های فشار به سینما حمله کردند و خساراتی هم به بار آوردند. (علی مطهری از یک مورد سقط جنین در جریان آن حملات خبر داده است) اما شاید خیلی‌ها ندانند که پیش از اکبر عبدی، این «محمود بصیری» بود که در فیلم «دست‌فروش»، ساخته «محسن مخملباف» در نقش پیرزنی علیل بر روی ویلچر ایفای نقش کرد. من دلیل این انتخاب را هیچ وقت متوجه نشدم اما بازی اکبر عبدی در فیلم آدم‌برفی، در خدمت داستان قرار داشت. یعنی خط داستان چنین تصمیمی را می‌طلبید، اما اگر قاطعانه بگوییم تنها دلیل آن نقش‌آفرینی دوگانه همین بوده شاید همه ماجرا را ندیده باشیم.

قوانین مربوط به پوشش و حجاب زنان ایرانی، طی سه دهه گذشته یکی از دشواری‌های مداوم فیلم‌سازان کشور بوده است. البته در نماهای بیرونی این مساله چندان مشکل‌ساز نیست اما وقتی قرار است صحنه‌ای در داخل خانه و گاه روی رختخواب فیلم‌برداری شود، یک زن کاملا پوشیده در حجاب رسمی بیش از اندازه مصنوعی و غیرقابل هضم به نظر می‌رسد. ممنوعیت تماس بدنی زنان و مردان هم مشکل دیگری است که در مواردی با راه‌حل‌های ابتکاری از جانب کارگردان‌ها دور زده می‌شود. برای مثال، در فیلم «استراحت مطلق»، عبدالرضا کاهانی برای بازیگر مقابل «رضا عطاران» از همسر واقعی او استفاده کرد. این مساله در تیتراژ اولیه فیلم به شدت مورد تاکید قرار گرفت تا در طول فیلم، برخوردهای مداوم این زن و شوهر مخاطبان معتقد و ممیزان گرامی را برآشفته نسازد. با این حال، همین روال هم چندان تحمل نمی‌شود و زوج‌های هنری دیگر (همچون علی‌مصفا و لیلا حاتمی) معمولا اجازه پیدا نمی‌کنند از این محرمیت شرعی خود استفاده کنند. همه این‌ها یعنی همچنان وسوسه‌ای برای تغییر نقش زنان و مردان وجود دارد.

این روزها، گروه کودک «عمو پورنگ» در مجموعه «محله گل و بلبل» دو شخصیت شبه‌عروسکی دارند با نام‌های «سوسن‌خانوم» و «سنبل‌ خانوم». در واقع این دو شخصیت عروسک‌های کوکی هستند که نقش آن‌ها را دو بازیگر واقعی ایفا می‌کنند. عروسک‌ها درست به مانند عروسک‌هایی که به چشم کودکان آشنا می‌آید از موهای بافته و صورتی آرایش‌شده بهره می‌برند. در واقع، کودکان هنوز آمادگی پذیرش توافقات عجیب و غریب دنیای ما بزرگ‌ترها را ندارند. بدین ترتیب، این آرایش خاص، نشانه حداقل ضرورت‌های باورپذیری در پیش چشمان کودک است. حداقل‌هایی که برآورده‌سازی آن با استفاده از بازیگران زن امکان‌پذیر نبوده و سبب شده تا بار دیگر، سنت تاریخی و باستانی نقش‌آفرینی مردان به جای زنان زنده شود.


از نگاهی بالاتر که به داستان نگاه کنیم، حکایت غریبی است. صدها و شاید هزاران سال پس از دورانی که جامعه تحمل حضور زنان روی صحنه را نداشت، بالاخره غالب جامعه چنان با مساله کنار آمده که حتی پخش فیلم‌های خارجی با زنانی بدون حجاب از سیمای ملی هم عادی محسوب می‌شود. اما حالا هم که عرف جامعه مساله را پذیرفته، قوانینی وضع شده‌اند که بار دیگر اهالی نمایش را به تکرار همان روش‌های عهد باستان می‌کشاند.

۱/۰۶/۱۳۹۵

جامعه چرتی


«ملتی که ادب‌اش قناعت را فضیلت می‌شمارد، هر سال گرفتار قحطی است.»

ادبیات، گسترده‌ترین و اصلی‌ترین محمل اندیشه ایرانیان برای یک بازه ۱۰۰۰ ساله بوده است. البته این ادبیات، در بخش اعظم خود به «شعر» محدود بوده است و به همین دلیل در حوزه «اندیشه» نیز محدودیت‌های ظرف و قالب شعری را پذیرفته. در واقع، از میان انواع مختلف هنری و ادبی، شعر کم‌ترین ظرفیت را برای «اندیشه‌ورزی» دارد. شعر، نهایتا بستر انتقال احساس است. در نقطه مقابلش، ادبیات نمایشی و داستانی ظرفیت انتقال مفاهیم فلسفی را دارند. در اوج و قله این قالب‌های هنری نیز بی‌شک «رمان» قرار دارد که والاترین بروز هنر داستانی است. آثار داستانی نوابغی چون داستایوفسکی الهام‌بخش صاحبان اندیشه‌ای در سطح نیچه و فروید بوده و روشنفکران دیگری چون سارتر و کامو نیز برای بیانی عمیق‌تر از نظرات خود دست به دامان رمان‌نویسی شدند.

در تاریخ ادب فارسی، مواردی به چشم می‌خورد که تلاش شده ضعف فقدان ادبیات داستانی در قالب سبک‌های خاصی از شعر جبران شود. به مانند «مثنوی» که از فردوسی گرفته تا نظامی و مولوی آن را بستر انتقال نظرات و مفاهیم مورد نظر خود قرار دادند. با این حال، منظومه‌ها تنها در مقایسه با غزلیات از ظرفیت‌های اندیشه‌ورزی بیشتری برخوردارند و در نهایت ظرفیت کافی برای انتقال مفاهیم را ندارند. همین نقطه ضعف می‌تواند یکی از دلایل عقب‌ماندگی ما در حوزه اندیشه باشد. موضوع مورد اشاره من اما مساله دیگری است.

عبارت نخست، بخشی از دیالوگ سریال ماندگار «هزار دستان» است. جایی که «ابوالفتح» قصد دارد «رضا تفنگچی» را به عضویت در «کمیته مجازات» ترغیب کند. به باورم، این دیالوگ ماندگار، محصولی است از اشراف کامل و شناخت عمیق زنده‌یاد «علی حاتمی» نسبت به ادب و فرهنگ ایرانی. این تاثیرگذاری دوگانه فرهنگ ایرانیان بر سنت ادبی و سنت ادبی ایرانیان بر فرهنگ و عادات ایرانی موضوع بسیار جذاب و زمینه تحقیقی گسترده‌ای برای اهالی جامعه‌شناسی است. در این مورد خاص، می‌توان به سرخط‌های زیر دقت کرد:

سنت «بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین».
سنت «هرآنکس که دندان دهد نان دهد».
سنت «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است».
سنت «ای شکم خیره به نانی بساز، تا نکنی پشت به خدمت دوتا».
سنت «قناعت توانگر کند مرد را».
سنت «گفت چشم تنگ دنیادوست را، یا قناعت پر کند یا خاک گور».

تمامی این سرخط‌ها و بی‌شمار موارد دیگر که می‌توان بدان‌ها افزود همه خبر از ترویج فرهنگ و سنتی است که دنیاداری، کار و تلاش، انباشت سرمایه، شوق کسب ثروت و سازندگی را انکار کرده و مذموم می‌داند. سنتی تقدیرگرا که اگر نانی هم طلب کند از کرم الاهی طلب می‌کند و نه از اراده و تلاش دنیوی. بی‌شک اظهار نظر قطعی، نیازمند تحقیق بیشتر و در نظر گرفتن مواردی در موضع مقابل این روی‌کرد تقدیرگرا و قناعت‌گرا است. با این حال اگر فرض کنیم که همین سرخط‌های کلی، نمادی از فرهنگ و سنت دیرینه ایرانیان برای ده‌ها قرن بوده، آن وقت می‌توانیم دست‌کم یکی از علل متعدد عقب‌ماندگی و فقر این سرزمین را کشف کنیم. در این صورت، باید حق را به جناب حاتمی بدهیم که در سرزمینی که چنین ملتی با چنین سنتی ادبی به سر می‌برند، «هر سال قحطی» شدن هم جای تعجب ندارد. آنجاست که حاتمی، از زبان شخصیت دیگری در همان سریال زبان به انتقاد می‌گشاید که: «جماعت خواب، اجتماع خواب زده، جامعه چرتی».

پی‌نوشت:

این روزها «شبکه تهران» مجددا مجموعه «هزار دستان» را پخش می‌کند که تماشای چند باره آن هم بی‌شک خالی از لطف نیست.

۱/۰۳/۱۳۹۵

دو حاشیه به بهانه اکران «خشم و هیاهو»


نخست ـ باور نکنید
گویا جناب فاکنر نیز اعتقاد داشته که «هیچ کاری از هیچ انسانی بعید نیست». (این عبارت، در ابتدای فیلم درج می‌شود) باوری فراگیر است که به اشکال دیگری نیز بیان شده. معروف‌ترش آن است که می‌گوید «هر انسانی یک قیمتی دارد». هر دو عبارت می‌خواهند به ما بگویند: انسان‌ها هیچ نقش مستقلی ندارند. همه چیز در گرو شرایط است. اگر شرایط تحمیل یا حتی تطمیع کند، هرکسی ممکن است دست به هر کاری بزند. در دورترین فاصله نسبت به چنین تفکری، احتمالا باید به اگزیستانسیالیسم جناب سارتر اشاره کنیم که می‌گفت: «اگر یک فلج مادرزاد نتواند قهرمان دو المپیک شود فقط تقصیر خودش است». من نمی‌خواهم در دام مثال اغراق‌آمیز سارتر بیفتم. بی‌شک نمی‌توان در سنجش سرنوشت انسان‌ها اینقدر بی‌رحم بود که از تاثیرات و تحمیلات محیط چشم‌پوشی کرد، اما شما هم باور نکنید! شما هم باور نکنید که انسان آنچنان موجودی تهی، بی‌هویت و بی‌اراده است که همچون قاصدکی در دست سرنوشت به هر طرف کشیده خواهد شد. اگر این را باور کنیم، امید از بین می‌رود. بگذارید کمی بیشتر به انسان احترام بگذاریم. به «انسان طاغی» که گاه در برابر سخت‌ترین شرایط می‌خروشد و آنچه را بازی سرنوشت خوانده می‌شود بر هم می‌زند. من می‌گویم: هر انسانی یک مرزی دارد و به هیچ قیمتی حاضر نیست از مرز خودش عبور کند. فقط باید مرزهای همدیگر را بشناسیم.

دوم ـ تقاص می‌دهیم

مثلی قدیمی است که می‌گوید «سر بی‌گناه تا پای دار می‌رود، اما بالای دار نمی‌رود». همه می‌دانیم که حقیقت ندارد. به قول علامه طباطبایی، «چه حلاج‌ها رفته بر دارها». من اگر بخواهم به چیزی باور داشته باشم، اصل بقای «عذاب وجدان» است. آدم‌های بی‌گناه، کم قربانی نشده‌اند. همه‌اش هم به دست مجرمان و قاتلان نبوده. گاه اشتباه یک سیستم در میان بوده. اشتباه یک دستگاه. اشتباه یک گروه. اشتباه یک جامعه و حتی اشتباه یک ملت. نقش یک ملت می‌تواند گاه در یک انتخاب و تشخیص نادرست بروز پیدا کند؛ در یک خشم و هیجان گذرا فوران کند؛ یا در شکل یک سکون و سکوت و استیصال ظاهر شود. در مورد یک قتل مجرمانه در شبی تاریک، خیلی سخت‌گیرانه و حتی افراطی است اگر بخواهیم تمام یک ملت را مقصر بدانیم. اما وقتی در مورد قتلی صحبت می‌کنیم که در مقابل چشمان همه، با مقدمه و طمأنینه فراوان، از جانب یک دستگاه رسمی انجام می‌شود، آن وقت اگر قربانی بی‌گناه باشد، بعید است که هیچ کس بتواند دامن خودش را منزه بداند. آن وقت است که دیر یا زود عذاب وجدان از راه می‌رسد. آرام و آهسته. نرم نرمک خودش را جلو می‌کشد و سایه سیاه‌اش را بر سر یک ملت می‌‌گستراند. برای شرمگین شدن یک ملت، حتما لازم نیست که ردیف ردیف و دسته‌دسته زندانی سیاسی را قتل‌عام کنند و در سکوت کامل یک ملت به گورستان جمعی بسپارند. وقتی پای سیاست وسط باشد، ملت می‌تواند به موقع شانه از بار مسوولیت خالی کند، ادعای بی‌اطلاعی کند و انگشت اتهام را به سوی سیاست‌مداران نشانه رود. اما وقتی همه‌چیز علنی باشد، وقتی هیچ کس غافل‌گیر نشده باشد، آن وقت فقط یک نفر کافی است. فقط یک نفر، که آن هم از بی‌گناهی‌اش اطمینان نداریم، اما می‌دانیم در مورد گناه‌کار بودن‌اش تردیدهای جدی وجود داشت. همین یک نفر کافی است که یک ملت را به «راسکولنیکوف» بدل کند. همان یک نفری که شاید نامش «شهلا» بود.

۱۲/۱۸/۱۳۹۴

در معنای برابری، به مناسبت ۸ مارس


برخی می‌گویند «زن و مرد با هم برابرند». مخالفانی نیز اعتراض می‌کنند که «خیر، برابر نیستند». به باورم، ناظر خردمند می‌تواند پیش از اعلام موضع نهایی بپرسد: برابری به چه معناست؟ یا برابری از چه منظر؟

مقایسه را بین دو مرد انجام می‌دهیم. دو مرد، با سن و سالی مشابه، ملیتی مشابه، تحصیلاتی مشابه، سطح ثروت و قد و قامت و هوش و رنگ پوست و حجم موی مشابه و ... به ظاهر توانسته‌ایم چندین عامل را به صورت پیش‌فرض مشابه اعلام کنیم اما همچنان صدها یا هزاران معیار دیگر در پیش است. در نهایت هم مشخص نیست که بتوانیم هیچ دو انسانی را کاملا «برابر» به معنای «مشابه» بدانیم. (دقت کنید که اساسا به پیچیدگی‌های عمیق روحی و روانی افراد وارد نشده‌ایم) آن وقت دوباره ناچاریم به این پرسش بازگردیم که «برابر، از چه نظر؟»

بخش عمده‌ای از استدلال‌های مدافع قوانین تبعیض‌آمیز علیه زنان، به تفاوت‌های فیزیکی و بیولوژیک زنان و مردان اشاره دارد که گاه دامنه‌اش تا تفاوت‌های روحی و روانی نیز کشیده می‌شود. این گروه اعتقاد دارند اثبات تفاوت‌های جسمانی/روانی بین زن و مرد، قطعا باید به ضرورت نگارش قوانین متفاوت در مورد زنان و مردان ختم شود. در واقع این گروه، «برابری» را در تشابه کامل جسمانی/روانی جسته و طبیعتا بدان رای منفی می‌دهد.

درست در نقطه مقابل، گروهی از فعالان «برابری‌طلب» نیز دقیقا به همین وادی ترجمه «برابری» به «تشابه‌جسمانی» سقوط می‌کنند. این گروه نیز تلاش دارند با مثال‌هایی انگشت شمار از حضور زنانی موفق در عرصه‌هایی چون کارگری معادن یا دیگر مشغال سنگین، هرگونه اختلاف فیزیکی را انکار کنند. یا با انجام برخی آزمایش‌ها، هرگونه تفاوت روحی و روانی زن و مرد را محصول آموزش و شرایط اجتماعی قلمداد کنند. اینان، در واقع روی دیگر همان گروهی هستند که باور دارند صرف اختلافات فیزیکی/روانی باید به دوگانگی در قوانین ختم شود.

مساله را اما می‌توان از منظر دیگری دید و اساسا به این تعریف «برابری» تردید کرد. به مثال تشابه دو مرد باز می‌گردیم. آیا آنچه تمامی مردان را شامل حال قوانین مشابهی کرده است، «برابری» آنان است؟ آیا تمامی مردان از نظر فیزیکی/روانی کاملا مشابه هستند؟ قطعا چنین نیست. پس چه چیز سبب شده که برای همه مردان یک قانون ثابت داشته باشیم، اما زنان را از اشتراک در آن منع کنیم؟

شاید بسیار ندانند که وقتی تلاش‌های گسترده آبراهام لینکلن برای لغو نظام برده‌داری در آمریکا به ثمر نشست، باز هم او نتوانست اصل برابری انسانی میان نژاد سفید و سیاه را به کرسی بنشاند. حتی همراهان او نیز حاضر نبودند بپذیرند انسان سفید با انسان سیاه برابر است. اما در نهایت لینکلن توانست شمار کافی از نمایندگان مجلس را متقاعد سازد که «علی رغم تفاوت‌های میان انسان سفید و انسان سیاه، بپذیریم که در برابر قانون با آن‌‌ها یکسان برخورد شود». یعنی درست به همان صورت که برای یک قاضی تفاوتی نمی‌کند که کدام‌یک از طرفین دعوا بلندقدتر، یا چاق‌تر یا حتی باهوش‌تر و تحصیل‌کرده‌تر هستند، به همان صورت هم برای قاضی تفاوتی نکند که رنگ پوست افراد چه رنگی است.

پیش‌نویس قانون اساسی جمهوری اسلامی، در اصل ۲۲ خود آورده بود: «همه افراد ملت اعم از زن و مرد، در برابر قانون مساوی‌اند». این عبارت ساده، زیرکانه از مقایسه زنان و مردان و در افتادن به وادی بی‌انتهای مقایسه «برابری‌های جسمانی/روانی» اجتناب کرده و خیلی ساده از «تساوی در برابر قانون» سخن گفته بود. متاسفانه در جریان تصویب قانون اساسی، این اصل حذف شد و در اصولی که جایگزین آن شد دیگر تساوی زن و مرد در برابر قانون جایی پیدا نکرد. به باورم، این فقط یک تبعیض جنسیتی نیست. بلکه یک تضاد منطقی و عقلانی در روند مقایسه بین انسان‌ها است. اگر کسی ادعا کند «برابر استفاده مساوی از قانون نیازمند تساوی و تشابه جسمانی و فیزیکی هستیم» قطعا باید بپذیرد که به ازای بی‌شمار تنوع انسانی قابل تصور باید قانون نوشته شود، که اساسا با ذات قانون‌نویسی در تضاد است.

در نهایت اینکه، به باور من، جدال‌های نظری در باب دلایل اختلاف یا تشابه در توانایی‌های روحی یا جسمانی زنان و مردان، می‌تواند از منظر روان‌شناسان، زیست‌شناسان، جامعه‌شناسان و دیگر محققان مورد بحث و تحقیق قرار بگیرد. احتمالا به مانند بی‌شمار موضوع بحث دیگر، هیچ گاه بر سر این مفاهیم توافقی فراگیر حاصل نخواهد شد. با این حال، وقتی که پای قانون به میان آید، به مانند همیشه، «برابری انسانی» دیگر ملاک نیست. بلکه «برابری حقوق» یا «تساوی در برابر قانون» است که اهمیت دارد. (درست همان مطالبه‌ای که زنان کارگر در جریان اعتراضات ۸مارس دنبال می‌کردند)