۴/۲۹/۱۳۹۵

فعالیت تبلیغی، له یا علیه نظام

  
نرگس محمدی، روزنامه‌نگار و عضو کانون مدافعان حقوق بشر، تیرماه ۱۳۹۰ محاکمه و به ۱۱ سال زندان محکوم شد. از مجموع این ۱۱ سال محکومیت، ۵ سال متعلق به «عضویت در کانون مدافعان حقوق بشر» بود. ۵ سال دیگر به اتهام «اجتماع و تبانی علیه امنیت کشور» مربوط می‌شد و در نهایت یک سال به اتهام «فعالیت تبلیغی علیه نظام جمهوری اسلامی ایران». این محکومیت ۱۱ ساله در دادگاه تجدید نظر به ۶ سال کاهش یافت که از سال ۹۱ اجرای آن آغاز شد. در سومین سالی که خانم محمدی مشغول مجازات به دلیل «تبلیغ علیه نظام» و به خطر انداختن «امنیت کشور» بود، اتفاق دیگری رخ داد.

دی ماه سال گذشته و به دنبال اعدام «شیخ‌نمر»، روحانی شیعه در عربستان، گروه‌های معترض در تهران به سفارت و در مشهد به کنسول‌گری عربستان سعودی حمله کردند. ساختمان‌ها را سنگ‌باران کردند، از دیوارها بالا رفتند، پرچم عربستان را پایین کشیدند و حتی با پرتاب مواد آتش‌زا (کوکتل مولوتف؟!) ساختمان‌ها را به آتش کشیدند.

به دنبال این اقدام، «شورای امنیت سازمان ملل» با صدور بیانیه‌ای اعلام کرد: «اعضای شورای امنیت با شدیدترین لحن حملات به سفارت عربستان در تهران و کنسولگری آن کشور در مشهد در جمهوری اسلامی ایران را که باعث تعرض به محوطه‌های دیپلماتیک و کنسولی شد و خسارات جدی وارد آورد محکوم می‌کنند». شورای همکاری کشور های خلیج (فارس) و اتحادیه عرب دیگر نهادهایی بودند که در کنار بسیاری از کشورهای مستقل این حملات را محکوم کردند. در نهایت، علاوه بر خود عربستان، کشورهای دیگری نیز چون امارات، قطر، بحرین، کویت، سودان و سومالی نیز یا روابط خود را با ایران قطع کردند، یا سطح دیپلماتیک خود را از سفیر به کاردار کاهش دادند.

کار به همینجا ختم نشد و دامنه عوارض این حملات به زمین سبز فوتبال نیز کشیده شد. سعودی‌ها توانستند با نفوذ در کنفدراسیون فوتبال آسیا، سه باشگاه ایرانی حاضر در «لیگ قهرمانان آسیا» را از امتیاز میزبانی در برابر عربستان محروم کنند. شاید شما گمان کنید چنین تبعاتی مصداق آسیب رسیدن به منافع و امنیت ملی ما باشد. یا شاید گمان کنید صدور چندین بیانیه محکومیت در کنار انتشار گسترده تصاویر چهره‌های خشمگینی که به سفارت یک کشور دیگر سنگ و آتش پرتاب می‌کنند، یک تبلیغ منفی برای کشور و نظام ما به حساب آید. اما نظر مقامات قضایی کاملا چیز دیگری است.

اولین جلسه اولین جلسه دادگاه متعرضین به سفارت عربستان روز گذشته برگزار شد و ۱۴ نفر از متهمان مورد محاکمه قرار گرفتند. دادستان تهران اتهام این گروه را «تخریب اموال سفارت عربستان» و البته «اخلال در نظم عمومی از طریق جنجال و تجمع غیرقانونی» اعلام کرد. برای درک بهتر از سطح اتهاماتی که به متهمین وارد شده می‌توان به بخشی از مشروح دادگاه به روایت خبرگزاری ایسنا اشاره کرد:

قاضی از متهم پرسید که شعار دادید؟
متهم پاسخ داد: اواخر مردم شعار می‌دادند و من هم در کنار جمع بودم قصدمان این نبود که سروصدا کنیم.
...
قاضی اتهام وی را مجددا تفهیم کرد و از او خواست آخرین دفاع خود را ارایه کند که متهم گفت:‌ در اتهام من آمده که قصدم ایجاد سرو صدا بوده در حالی که من اصلا نیتم این نبوده که اخلال در جامعه کنم. سوابق من موجود است.

* * *


خانم نرگس محمدی، همچنان به اتهام تبلیغ علیه نظام در زندان به سر می‌برد. طی دو هفته گذشته، ایشان در اعتراض به محرومیت خود از برقراری تماس با دو فرزند خردسال‌شان دست به اعتصاب غذا زدند. راست‌اش به شخصه هنوز متوجه نشده‌ام که این مادر ۴۴ ساله چطور توانسته است به منافع و امنیت ملی ما را به مخاطره بیندازد. اما گاه به این فکر می‌کنم که تصویر مادری که در زندان، برای برقراری یک تماس تلفنی با فرزندان خردسالش دست به اعتصاب غذا زده، چه نوع تبلیغی برای نظام ما به حساب می‌آید و چه کسی مسوول آن است.

۴/۲۳/۱۳۹۵

به کجاها برد این امید ما را...



این متن را با تصنیف پی‌وست آن نوشته‌ام.
با شنیدن تصنیف (اینجا+) آن را بخوانید

ظهرهای تابستان خانه آقاجان، در آن خلوتی و سکوت که هر کس از گرما به گوشه‌ای پناه برده بود و زیر نرمه باد کولر قیلوله می‌کرد، اتاق دایی حکایت دیگری داشت. آرام لای در را باز می‌کردم و می‌خزیدم تو. طاق‌باز چرت می‌زد و اتاق را می‌سپرد به «ماهور». به «نوا مرکب‌خوانی»، «آستان جانان»، «بی‌داد» و ...

کودکی من در تهران گذشت، اما اگر خاطره‌ای هست، از همان تعطیلات عید و تابستانی است که در خانه آقاجان می‌گذشت. شاید برای همین است که همیشه در ذهنم خانه آقاجان، جایی گرم بود، با خنکای باد کولر که صبح‌هاش اشعه آفتاب از پنجره پاسیو پایین می‌آمد و من مدت‌ها می‌نشستم تا رقص غبار هوا را در نور صبح‌گاهی ببینم. هیچ وقت سحرخیز نبودم، اما آقاجان دوست داشت همه با هم بیدار شویم و صبحانه را با هم بخوریم. مشقتی هم اگر برای بیداری می‌کشیدیم می‌ارزید به صدای ضرب صبح‌گاهی «شیرخدا» از رادیو و رقص غبار در نور پاسیو و صدای شاد آقاجان که در جواب «سلام آقاجون» ما، بلند و شادات جواب می‌داد «سلام روله جون».

ظهرها اما اتاق دایی بود و صدای استاد که نفوذ می‌کرد در تار و پود جان آدم. یا حتی جایی عمیق‌تر؛ جایی که هیچ چیز تغییر نمی‌کند. بچه‌ها بزرگ می‌شوند. قد می‌کشند. سلول به سلول بدنشان عوض می‌شود. افکار جدید و باورهای جدید از راه می‌رسند، اما یک چیزی، یک خمیرمایه‌ای هست که نطفه‌اش در همان دوران بسته می‌شود و هیچ وقت هم عوض نمی شود. خمیرمایه‌ای که ترکیب‌اش برای هرکسی یک چیز است. برای من صدای استاد بود و روی خندان آقاجان، گرمای ظهر تابستان و رقص غباری در تابش اشعه خورشید.

سال‌ها بعد که آقاجان دیگر پای رانندگی نداشت، یکی از بزرگ‌ترین لذت‌هایم در همان مسافرت‌های تابستانی این بود که سوار ماشین‌اش کنم و با هم برویم توی شهر بگردیم. پای پیاده شدن هم نداشت. همان‌طور با ماشین چرخ می‌زدیم و شهر را نگاه می‌کردیم. ضبط ماشین آقاجان فقط کاست می‌خورد و کاستی هم در کار نبود. یک بار گفت که برای ماشین نوار بگیرم و همیشه گوشه ذهنم بود که بگیرم، اما تنبلی کردم.

حالا که راه افتاده بودم و دستم توی جیب خودم بود، دنبال فرصتی می‌گشتم که کنسرت اساتید را از نزدیک ببینم. یک بار دست داد و کنسرت شهرام ناظری را در کاخ نیاوران دیدم. یکی دو باری هم کنسرت همایون رفتم، اما خود استاد دیگر نمی‌خواند، یا نمی‌گذاشتند بخواند. برای کنسرت استاد فقط باید امیدوار می‌بودیم. مثل امید به یک تغییر. مثل امید به یک انتخابات. امید به وعده‌های سیاسی. امید به روزی که بالاخره استاد برود روی صحنه و من را هم با خودش برگرداند به عقب. به کودکی. به روزهای گذشته و افسوس فرصت‌های از دست رفته.

آقاجان همیشه یک عصا همراهش بود. یک عادتی داشت که وقتی می‌نشست پاهایش را باز می‌کرد. عصا را جلویش به زمین می‌زدو دو دست‌اش را می‌گذاشت روی عصا. عاشق آن ژست‌اش بودم. هربار که به تهران بر می‌گشتم، به خودم می‌گفتم این بار که رفتم کرمانشاه، سوار ماشین‌اش می‌کنم. می‌گویم آن پالتو بلندش را بپوشد و عصای‌اش را بردارد. می‌برمش آتلیه. می‌نشیند روی صندلی و دستانش را روی عصا می‌گذارد. من هم کنارش می‌ایستم. کمی عقب‌تر. یک دستم را می‌گذارم روی شانه‌اش و سرم را بالا می‌گیرم. انگار دست‌ام به یک ریشه‌ای وصل باشد و پایم را به یک خاکی بند کند تا مثل درخت قد بکشم. آخر خیلی خوب است که آدم احساس کند یک جایی ریشه دارد. حتی به یک جای دور، در یک خاطراتی از موسیقی و نور. ولی نشد.

آقاجان دو سال پیش رفت. من هیچ وقت فرصت نکردم آن نوار کاست را برایش بخرم. هیچ وقت نرفتیم آتلیه عکس بگیریم. تا ابد هر دیواری به خانه‌ام ببینم، حسرت آن عکس نگرفته را می‌خورم. انگار یک جای کارم لنگ است. یک چیزی ریشه‌هایم را سست کرده. دیگر حتی هیچ امیدی هم به آن عکس ندارم. اما فقط یک امید دیگر داشتم. امید داشتم که یک روز استاد برگردد و برود روی صحنه و من را با خودش برگرداند به همان روزهای گذشته. توی اتاق دایی. ظهر تابستان خانه آقاجان.


حالا می‌گویند دیگر نمی‌آید. من باور نمی‌کنم. می‌گویند حالش خوب نیست. نمی‌تواند بخواند. من نمی‌خواهم باور کنم. من می‌خواهم هنوز امیدوار باشم. به آن روز که می‌آید، حتی اگر شده در رویاهایم و اگر بیاید حتما همان قطعه «دلشدگان» را می‌خواند که: «به کجاها برد این امید مارا»...

۴/۱۹/۱۳۹۵

در حسرت یک نفس عمیق



چهره‌های برافروخته، خون‌های به جوش آمده، رگ‌های برآمده و انسان‌های کف به دهان آورده. نخستین تصاویری که نام «انقلاب» در ذهن من ایجاد می‌کند، تصاویری خشن، پرالتهاب و آشفته است. هیجانی است که بر عقلانیت سایه افکنده و شتابی است که جایی برای تامل باقی نمی‌گذارد. خوشه‌های خشمی که انتحار و انفجار به بار آورده. خشک و تر اهمیتی ندارند. همه چیز خواهد سوخت. اینکه نتیجه‌ای حاصل شود یا نه در درجه دو اهمیت قرار می‌گیرد. مهم فوران خشمی است که باید تخلیه شود.

* * *

جرقه‌های جنجال «فیش‌های نجومی» خیلی زود به انفجاری از اخبار و واکنش‌ها بدل شد. قابل پیش‌بینی هم بود. جامعه ما (احتمالا به مانند همه جوامع دیگر) نسبت به مفاسد اقتصادی بسیار حساس است. هر روز خبر اعتراض کارگرانی که چندین ماه است حقوق نگرفته‌اند و گاه مجازات هم می‌شوند به گوش می‌رسد. در چنین وضعیتی وقوع مفاسد اقتصادی مدیران دولتی بیش از هر زمانی غیرقابل تحمل به نظر می‌رسد. اما چه بخشی از واکنش‌های ایجاد شده از جنس «پی‌گیری برای حل مشکل» بود؟

در یک مثال عینی و تجربه شخصی، پس از صحبت با چند دوست عزیزی که به شدت از حقوق‌های نجومی به خشم آمده بودند و با برافروختگی تمام نسبت به «فساد افشا شده» فریاد می‌زدند متوجه شدم که این عزیزان، علی‌رغم گذشت چند روز، نه اطلاع دقیقی از رقم حقوق‌ها دارند، نه از مقام و مسند حقوق‌بگیران، نه از منبع خبر یا میزان اعتبار آن. در مواردی حتی به اخباری استناد می‌کردند که آشکارا بی‌پایه بود یا شایعاتی که حتی در پرونده حاضر نیز هیچ جایگاهی نداشتند.

در موردی دیگر، تاثیر «قصور احتمالی» پزشکان در ماجرای فوت زنده‌یاد «عباس کیارستمی» به یک موج خبری دیگر دامن زده است. طی ۲۴ ساعت، تعداد متونی که با ادعای «اطلاع دقیق» از پرونده پزشکی ایشان خوانده‌ام باور نکردنی است. باورنکردنی‌تر از آن، حجم اخبار نادرستی است که به اسم «گزارش دقیق و خبر دست اول» در این دست نوشته‌ها منتشر می‌شود. بخش دردناک ماجرا نیز هجمه به نشانی پزشکان بیمارستان مربوط و ارسال انبوهی از فحاشی و تهدیدهایی است که احتمالا سراغشان را داریم. نگارنده به طرزی کاملا اتفاقی از نزدیک با جزیی‌ترین مراحل و مسایل مربوط به اعمال جراحی آقای کیارستمی و پزشکان مسوول در ارتباط است. اما به نظر می‌رسد بسیاری از دوستان حتی کمترین سطح اطلاع و آگاهی را برای اظهار نظر ضروری ندانسته‌اند. مهم موج «افشاکن» و «محکوم‌کن» بوده است.

* * *

به باور من، حاصل‌ضرب «هیجان و التهاب در واکنش‌ها» با «مداومت و دقت در پی‌گیری» همیشه مقداری ثابت است. فوران‌های خشم به همان سرعتی که از راه می‌رسند فروکش می‌کنند. نه لزوما هدف خود را درست انتخاب می‌کنند و نه تا حصول واقعی نتیجه ادامه می‌یابند. شاید یکی از تمایزهای آشکار میان جوامع توسعه یافته با دیگر جوامع، در همین شیوه مواجهه با حوادث باشد. هرچه جامعه توسعه‌یافته‌تر و ملت بالغ‌تر شوند، برخوردهای خشمگین، شتاب‌زده، بدون تحقیق و در یک کلام، «انقلابی» کاهش می‌یابد، در عوض آنقدر پی‌گیری‌ها تداوم پیدا می‌کند تا از برطرف شدن اصل مشکل اطمینان حاصل شود. در مقابل، مللی که حتی در وضعیت غیرانقلابی هم واکنش‌های انقلابی از خود بروز می‌دهند، احتمالا از تجربیات تلخ گذشته هیچ درسی نگرفته‌اند.

فضای غیرعقلانی و سطحی حاکم بر واکنش‌های انقلابی بهترین موقعیت برای سودجویان، دسیسه‌پردازان و موج‌سواران است. این‌ها گروهی هستند که در هر قائله‌ای، از تامل و درنگ و تحقیق هراس دارند. هرگونه دعوت به آرامش را تلاشی برای «ماله‌کشیدن» و «سرپوش گذاشتن» بر اصل موضوع می‌دانند. مدام فریاد را بلندتر می‌کنند و در توصیف فاجعه اغراق‌های بی‌حساب و کتاب به خرج می‌دهند تا محل بحث و گفت‌وگویی باقی نماند. افکار هیجان‌زده و ملتهبی که اسیر این تحریکات هیجانی شوند هر لحظه به سمت و سویی هجوم می‌برند و چه بسا در نهایت ابزار اعمال مقاصد همان گروهی را فراهم کنند که بیشترین تقصیر را دارند.


بسیاری از ماهایی که امروز هم هیجانی و ملتهب قضاوت‌های سیاه و سفید می‌کنیم، دقیقا همان کسانی هستیم که می‌توانیم ساعت‌ها در انتقاد از برخوردهای شتاب‌زده آغاز انقلاب داد سخن بدهیم. همه داستان‌های فراوانی سراغ داریم از انسان‌هایی که گاه بی‌گناه و گاه با کمترین گناه قربانی شدند و در مقابل انبوهی از مفاسد وجود دارند که هیچ‌گاه ریشه کن نشدند. در پرهیز از تکرار آن واکنش‌های انقلابی، شاید تنها توصیه‌ای که بتوانیم به خودمان کنیم، نوشیدن یک لیوان آب خنک باشد، یا کشیدن یک نفس عمیق، قبل از صدور یک رای محکومیت.

۴/۱۴/۱۳۹۵

اگر من جای خانم حسینی بودم...


خانم «سیده فاطمه حسینی» با صدور بیانیه‌ای نسبت به اعتراضات و حملات برخی کاربران در فضای مجازی واکنش نشان داده‌اند. (+) نماینده جوان تهران زیر فشار آماج حملاتی قرار گرفته که با انتشار فیش حقوقی پدرش به راه افتاد. به نظر می‌رسد فرزند «صفدر حسینی» به اندازه پدر صبور و با تجربه نیست و این باعث شده تا حتی در موقعیتی نامناسب از تریبون مجلس برای بیان توضیحات خود استفاده کند. این اشتباه در انتخاب زمان و مکان به قطع تریبون ایشان از جانب علی مطهری انجامید و خودش به یک قائله جدید بدل شد. موج‌های رسانه‌ای چنان سهمگین هستند که سیاست‌مداران کارکشته‌تر و باسابقه‌تر از این را هم زیر بار فشار خود به اشتباه می‌اندازند. جای تعجب نیست که خانم حسینی نیز در مواجهه با این واکنش‌ها (که به باور نگارنده در مجموع غیرمنصفانه بوده‌اند) مرتکب اشتباه شود. با این حال، آنچه رخ داده، یک گره بازنشدنی نیست.

بنده که فرصت دارم در آرامش و فارغ از فشارهای روانی دولتمردان و دیگر افراد سهیم در پرونده به موضوع فکر کنم، چند پیشنهاد ساده و عملی به ذهنم می‌رسد. اگر جای خانم حسینی بودم، صدور بیانیه و مشت کوبیدن به امواج نامریی را متوقف می‌کردم و سعی می‌کردم با چند اقدام عملی از تهدید ایجاد شده یک فرصت استثنایی برای شخص خودم در درجه اول، و منافع کل مردم و نظام در درجه دوم ایجاد کنم:

۱- من اگر جای خانم حسینی بودم، به عنوان یک نماینده مجلس از قوه قضاییه می‌خواستم و پی‌گیر می‌شدم که صریح و بدون ملاحظه در پرونده حقوق‌های کلان دخالت کرده و با تمامی متخلفان و مجرمان برخورد قضایی کند. همین الآن دولت مشغول بررسی پرونده‌ها است و در چند مورد حکم به بازپرداخت حقوق‌های کلان داده، اما برای اکثر شهروندان دقیقا مشخص نشده که تصویب این حقوق‌های کلان بر اساس یک روال اداری «غلط»، اما «قانونی» انجام شده، یا از اساس یک نوع «دزدی» بوده است. قوه قضاییه نباید اجازه بدهد بیش از این افکار عمومی در ابهام باقی بماند و متعاقبا آبروی افراد در معرض تردید قرار گیرد. دقیقا باید اعلام کنند چه کسانی (چه در این دولت و چه در دولت‌های قبلی) بابت پرونده حقوق‌های کلان «مجرم» هستند. طبیعتا جامعه هم باید یاد بگیرد که اگر دستگاه قضایی حکم بر برائت فردی داد، حفظ شان و آبروی او، اولویتی اخلاقی، انسانی و حتی حقوقی است.

۲- پیشنهاد دوم، پی‌گیری مصوبه ناصواب مجمع تشخیص مصلحت نظام است. مجمع در بررسی اختلاف نظر مجلس و شورای نگهبان بر سر قانون «رسیدگی به دارایی مقامات، مسئولان و کارگزاران نظام جمهوری اسلامی ایران» تصمیم عجیبی گرفت و راسا یک بند به این قانون اضافه کرد. بر اساس بند پنجمی که مجمع تشخیص مصلحت به تصویب رساند فهرست دارایی‌های افراد محرمانه بوده و هر کسی که مرتکب افشا یا انتشار مندرجات این اسناد شود مجازات خواهد شد! افزوده شدن این بند، عملا به معنای خنثی شدن اصل قانون است. افکار عمومی حق دارد به مصداق مثل معروف «آن را که از حساب پاک است، از محاسبه چه باک است» از مسوولین حکومتی سوال کند: اگر قرار بر صحت و سلامت اقتصادی است، چرا انتشار این جزییات باید جرم قلمداد شوند؟ چطور در تمام دنیا مردم حق دارند از حقوق مسوولین خود مطلع باشند بجز ایران؟


۳- در نهایت، اگر من جای خانم حسینی بودم، بار دیگر طرح شفاف‌سازی درآمدها و دارایی‌های تمامی مسوولان و مدیران حکومتی را به مجلس ارایه می‌کردم. همزمان با فراخوانی عمومی از تمامی مردم، مدیران و نمایندگان مجلس می‌خواستم که به جرگه حامیان طرح «شفاف‌سازی مالی» بپردازند. افکار عمومی در شرایط حاضر به شدت نسبت به موضوع حساس شده‌اند و من تردیدی ندارم اگر کسی پیش‌قدم شود و اراده قاطعی برای پی‌گیری مساله داشته باشد اکثریت قاطع افکار عمومی از او حمایت خواهد کرد. آن وقت قطعا دیگر کسی معترض ایشان و خانواده‌ محترم‌شان نخواهد شد. بلکه روسیاهی و اعتراض برای هرآن کسی باقی خواهد ماند که در برابر این خواست و اراده عمومی مقاومت کند.

(کانال «مجمع دیوانگان» را در تلگرام دنبال کنید: https://telegram.me/divanesara)