۱۲/۰۹/۱۳۹۶

خطر جزیره‌سازی از ایران




یک نوع افکارسنجی در ایالات متحده مرسوم است که در جریان آن، از مردم آمریکا پرسیده می‌شود «کدام کشور را بزرگترین خطر برای امنیت آمریکا قلمداد می‌کنند»؟ روال تجربه‌ شده‌ای است که هرگاه آمریکایی‌ها می‌خواهند با کشوری وارد جنگ شوند، ابتدا باید آن را به صدر فهرست دشمنان خود در نزد افکار عمومی بکشانند. این، ساز و کاری است که عملا در باقی کشورهای جهان هم اتفاق می‌افتد، و اتفاقا، بهترین نشانه برای تشخیص راهکارهای صلح و امنیت است.

«امانوئل کانت» را «فیلسوف صلح» خوانده‌اند. او بیش از دو قرن پیش، در رویای دست‌یابی به صلح‌پایدار جهانی به این نتیجه رسید که «لیبرال‌دموکراسی‌ها با هم نمی‌جنگند». کانت اعتقاد داشت دست‌یابی به صلح جهانی، مستلزم وجود حکومت‌هایی مبتنی بر قوانین اساسی جمهوری خواهانه است که سه مولفه را تضمین کنند:

۱- احترام به آزادی فردی
۲- تفکیک قوا
۳- برابری سیاسی همه شهروندان

صلح‌طلبی کانت، مبنای بسیاری از نظریات بعدی روابط بین‌الملل شد که تحقق صلح را از مسیر دموکراسی در داخل و ارتباطات متقابل در خارج پی‌گیری می‌کردند. «وابستگی متقابل پیچیده» یکی از این نظریات است که بر اساس آن هرقدر وابستگی‌های اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی کشورها به یکدیگر بیشتر شود، امکان وقوع جنگ میان آن‌ها کاهش می‌یابد.

این نظریه‌های جدید، در برابر «صلح منفی» که صرفا وضعیت توقف جنگ بود، بحث «صلح مثبت» را پیش کشیدند که مبتنی بر عدالت اجتماعی، توسعه، رعایت حقوق بشر و همکاری‌های بین‌المللی است. در مسیر تحقق صلح مثبت، علاوه بر گسترش روابط دولت‌ها، بر پیوندهای اجتماعی میان ملت‌ها نیز تاکید شد. بدین ترتیب، صلح در وضعیت جدید، صرفا به تصمیمات دو دولت محدود نبود؛ بلکه انبوهی از سازمان‌ها، بنگاه‌های اقتصادی، نهادهای مدنی و فرهنگی، جامعه نخبگان و حتی نهادهای ورزشی ایجاد شدند که مستقل از دولت‌ها با یکدیگر ارتباط برقرار کردند. جشنواره‌های هنری، گروه‌های محیط زیستی، شرکت‌های چند ملیتی و حتی فدراسیون‌های ورزشی، از جمله نهادهای غیردولتی در عرصه بین‌الملل هستند که در سطوح مختلف کشورها را به یکدیگر پیوند داده‌اند. این پیوندها، وضعیت تماما مجزای دولت‌ها را به یک شبکه ارتباطی پیوسته بدل می‌سازد که امنیت هر عضو آن با امنیت تمامی شبکه درهم آمیخته است.

در نقطه مقابل نظریه‌پردازان صلح، «رئالیست»ها قرار دارند. آن‌ها با ادعای «واقع‌گرایی» منطق جهان را بر پایه اصل «بکش تا کشته نشوی» تفسیر می‌کنند. در فلسفه رئالیستی، دولتی که از نظر نظامی قوی‌تر باشد قطعا به دولت‌های ضعیف‌تر حمله می‌کند؛ صلح‌طلبی تنها یک آرمان‌گرایی انتزاعی است و تنها گزینه در برابر جنگ صرفا توازن قوای نظامی است.

تجربه بشر، به ویژه پس از جنگ نخست جهانی، بارها ادعاهای رئالیست‌ها را نقض کرده است. مثلا آمریکا یا انگلیس که قدرت نظامی بیشتری دارند به هلند یا اتریش حمله نمی‌کنند؟ از سوی دیگر، تبعات نسخه‌های آن‌ها همواره فجایعی خونین به دنبال داشته است. (معروف‌ترین رئالیست‌های قرن بیستم، فاشیست‌ها و نازی‌ها بودند و معروف‌ترین رئالیست‌های دهه‌های اخیر، مشاوران نظامی جورج بوش و ترامپ هستند) با این حال، هیچ یک از این حقایق سبب نشده که علاقمندان به منطق رئالیستی، همچنان با شدت و حدت فراوان به توسعه و تبلیغ نظریات خود نپردازند.

خطر جزیره شدن، وضعیتی است که رئالیست‌ها به ارمغان می‌آورند. آن‌ها بزرگترین دشمنان وابستگی متقابل کشورها هستند. پس تا حد امکان تلاش می‌کنند ارتباطات بین‌المللی را کاهش دهند. از پیمان‌های جهانی خارج می‌شوند. (نظیر کاری که ترامپ می‌کند) یا علیه توافق‌نامه‌ها تبلیغات به راه می‌اندازند. (نظیر مخالفان برجام)  روابط اقتصادی را با ادعاهایی نظیر «خودکفایی» و «اقتصاد مقاومتی» کاهش می‌دهند، به پیوندهای اجتماعی (نظیر توریسم) و فرهنگی (همچون مبادلات آثار هنری) حمله می‌کنند. هر همکاری مشترکی را ولو در زمینه‌های علمی یا محیط‌زیستی مصداق جاسوسی و خیانت قلمداد می‌کنند و در یک کلام، کشور را به سمت انزوای مطلق سوق می‌دهند.

در برابر صلح‌طلبی مثبت کانتی، که برای داخل نسخه دموکراسی و برای جهان نسخه ارتباط و همکاری متقابل می‌پیچد، منطق توازن قوای رئالیستی، ابتدا به اسم استقلال پیوندهای جهانی را قطع می‌کند، و سپس با ادعای مصالح ملی و امنیتی به سرکوب آزادی‌های داخلی می‌پردازد. کشورهای جزیره شده که دوست و هم‌پیمانی ندارند، به سادگی و با کمترین هزینه تبلیغاتی در اذهان شهروندان غربی به «دشمن خطرناک» بدل می‌شوند. بدین ترتیب، خطر طغیان داخلی در واکنش به استبداد و سرکوب با خطر حمله خارجی تشدید می‌شود و وضعیتی را به وجود می‌آورد که از آن با عنوان خطر «سوریه‌ای شدن» یاد می‌کنیم.

۱۲/۰۷/۱۳۹۶

سیاست‌زدگی، بلای جان روشنفکریِ شرمگین




«هوشنگ گلشیری، اخوان‌ثالث، بیضایی، ساعدی، ابتهاج، کسرایی، مشیری، آشوری، منزوی، موسوی گرمارودی و ...»، این‌ها فقط شماری از ۶۳ روشنفکر ایرانی بودند که چهل سال پیش و به درخواست «کانون نویسندگان» میهمان سفارت آلمان شدند. شب‌های شعر گوته قرار بود تنها به هنر اختصاص یابد اما شمس آل احمد در آن از «رفتارهای فاشیستی حکومت» سخن گفت؛ سعید سلطان‌پور خواستار آزادی زندانیان سیاسی شد، گلشیری به سانسور نام آل‌احمد، ساعدی و شاملو اعتراض کرد و دیگران نیز هریک به نوبه خود از آزادی سخن گفتند و بر تیرگی استبداد زمان تاختند.

چهل سال بعد از آن جلسات، امروز حتی به مخیله کسی هم خطور نمی‌کند که روشنفکران در فرار از تیغ سانسور، مجالس خود را در سفارت‌خانه‌های غربی برگزار کنند. اگر کسی چنین خبطی کند، دودمان‌اش را به باد می‌دهند؛ البته نه فقط دستگاه حکومت، بلکه خیل انبوه ملامت‌گرانی که چماق تکفیر به دست می‌گیرند. آن جلسات، در تداوم سنت بست‌نشینی روشنفکران مشروطه قرار می‌گرفت که روشنفکران و حتی روحانیون‌اش پناهنده سفارت‌خانه‌ها می‌شدند یا از تریبون نشریات منتشر شده در اروپا برای زدن حرف‌هایشان بهره می‌بردند؛ اما در این سال‌ها چه اتفاقی افتاد که روشنفکر ایرانی نه تنها جسارت کنش مستقل خود را از دست داده، بلکه حتی به ابزار سرکوب و سانسور همتایان‌اش هم بدل شده است؟ به گمان نگارنده، دست‌کم سه عامل در این تغییر سرنوشت‌ساز بوده‌اند:

۱- شرمندگی از تاریخ

سال‌ها است که برخی تحلیل‌گران (به ویژه جناح روحانیت و محافظه‌کاران) یکی از عوامل شکست مشروطیت را افراط روشنفکران می‌خوانند. واقعیت دیگری به ما می‌گوید که پیشگامی روشنفکران در جریان انقلاب ۵۷ به روی کار آمدن حکومتی ختم شد که خود آن‌ها نخستین و بزرگترین قربانیان‌اش بودند. این تجربیات تاریخی، روشنفکری ایرانی را اسیر نوعی شرمندگی  و فقدان اعتماد به نفس کرد.

۲- احساس نابجایی فرهنگی

روشنفکری ایرانی، غالبا سکولار بوده است. تا پیش از انقلاب نیز در مواجهه با جامعه‌ مذهبی‌اش، ضمن پذیرش و همدلی، امیدوار بود که نقش رهبری در پیشرفت فرهنگی جامعه را بر عهده بگیرد؛ اما انقلاب گفتمان همان اقشار فرودست را به ایدئولوژی حکومت بدل ساخت! صف طویل روشنفکرانی که توسط همان توده‌ها باید مورد بازخواست و «گزینش» قرار می‌گرفتند جایگاه روشنفکری ایرانی را از رهبری جامعه به صندلی «متهمان» تنزل داد! پروپاگاندای حکومتی نیز مزید بر علت شد تا روشنفکران، غرب‌زده و بیگانه با جامعه معرفی شوند. این کلیشه‌ها اینقدر تکرار شد که گویی خود روشنفکران هم باورشان شد که وصله ناجور جامعه هستند.

۳- ترس‌خوردگی از توده

در نهایت، نوعی «لمپنیسم گستاخ»، روشنفکران ما را گرفتار وحشت از واکنش توده‌ها ساخته است. «لمپنیسم سنتی» معمولا در لایه‌های پنهانی جامعه فعال بود و هیچ‌گاه وارد حریم روشنفکران نمی‌شد؛ اما احتمالا به مدد رسانه‌های جدید و شبکه‌های اجتماعی، با شکل و شمایلی از «لمپنیسم گستاخ» مواجه هستیم که به خود جرات می‌دهد به حریم روشنفکری تجاوز کرده و حتی اندیشه و خرد و علم و هنر عمیق را به باد استهزاء و تمسخر بگیرد. شاید تجربه انتخابات ۸۴ مزید بر علت شد تا بپذیریم این لمپنیسم قدرتی کاملا ملموس و عینی، فراتر از بسیج جامعه روشنفکران دارد.

همه این عوامل دست به دست هم داد تا روشنفکر ایرانی، آزاداندیشی خود در حوزه نظر و بیان را با مصلحت‌سنجی‌ سیاسی جایگزین کرد. گویی چنان از تکرار یک اشتباه سیاسی وحشت داشت که اولویت نخست خود را «اشتباه نکردن» قرار داد؛ و چنان از حملات و انتقادات عوامانه ترسید که همرنگی با جماعت برایش ملاک ارزش شد. شیوه‌هایی که هیچ یک با ذات روشنفکری همخوانی ندارد.

پرهیز از احتمال «اشتباه» هرقدر در حوزه عمل سیاسی درست و خردمندانه است، در حوزه اندیشه و نظر فاجعه‌بار خواهد بود. تسلیم شدن به خواست و قضاوت توده‌ها نیز نقطه مرگ روشنفکری است که قرار بود پیشگام و راهنمای جامعه باشد. با چنین ترس‌هایی، «روشنفکر سیاست‌زده»، استقلال نظر خود را از دست داد؛ گویی ما بر سر یک دوراهی قرار داریم: یا آزاداندیشی بی‌قید و شرط خود را به حوزه سیاست تسری دهیم و اسیر آرمان‌گرایی انتزاعی شویم، یا آنکه مصلحت‌سنجی عملی را به حوزه اندیشه بکشانیم و به خودسانسوری روی آوریم.

سیمین دانشور، در آغاز سخنرانی‌اش در شب‌های گوته گفته بود: «سخن‌ام را با ستایش آزادی فتح‌باب می‌کنم به این امید که این حق برای هنرمندان و همه‌گان، همواره بازشناخته شود». چه می‌دانست کار به جایی می‌رسد که حتی گروهی از روشنفکران نیز دیگر این «حق آزادی» را برای یکدیگر به رسمیت نمی‌شناسند و مانند حکومت «مصلحت» را توجیه «سانسور» می‌کنند!



۱۲/۰۴/۱۳۹۶

موسوی یا خامنه‌ای، شما مانند کدام‌یک استدلال می‌کنید؟




«هر آدم عاقلی تا دید دشمن دارد برایش کف می‌زند، باید به فکر فرو برود و بگوید من چه غلطی کردم؛ من چه کار کردم که دشمن دارد برای من کف می‌زند؛ باید به خود بیاید. این مایه غصه است که بعضی از کف‌زدن دشمن خوش‌شان می‌آید! اگر مهاجم ما در میدان فوتبال، اشتباها به دروازه خودش گل بزند، چه کسی در آن میدان کف خواهد زد؟ طرفداران تیم مقابل و مخالف. حالا شما وقتی که می‌بینی دشمن دارد برایت کف می‌زند، باید بفهمی که به دروازه خودی گل زده‌ای! ببین چرا زدی؟ ببین چرا کردی؟ ببین چه اشتباهی کرده ای؟ ببین مشکلت کجاست؟ بگرد مشکل خودت را پیدا کن و توبه کن». (سیدعلی خامنه‌ای – خطبه‌های نماز جمعه تهران - ۲۶ / ۰۹ / ۷۸)

این شیوه از استدلال رهبری، شیوع بسیار زیادی در بین شهروندان دارد. دست‌کم، چند سالی می‌شود که حتی برخی منتقدان وضعیت موجود نیز به شیوه مشابهی استدلال می‌کنند. آن‌ها در جزیی‌ترین موارد و مسائل داخلی کشور هم به صورت مداوم یک نگاه‌شان به غرب، به ویژه آمریکا و ای بسا در مواردی هم به عربستان یا اسرائیل است. از نگاه این افراد، تمامی این کشورها (کل جهان غرب و غالب کشورهای عربی منطقه) در یک کلمه خلاصه می‌شوند: «دشمن»؛ و البته ما هم به صورت مداوم باید رفتارمان را با مواضع این دشمنان (که شمارشان هم معمولا رو به ازدیاد است) تنظیم کنیم. بدین ترتیب، حتی اگر یک بازیگر سینمایی، یک حقیقت کاملا بدیهی و ساده را به زبان بیاورد، ممکن است با این استدلال که «این حرف دشمن را شاد کرده» و «این حرف‌ها در زمین دشمن زده شده» موجی از محکومیت را به دنبال داشته باشد؛ اما این شیوه و مرام استدلال سبزها نیست.

در سوی دیگر، منطقی قرار دارد که میرحسین موسوی از آن استفاده می‌کند: «بنده در یکی از مصاحبه‌ها این را مطرح کردم که گروهی می‌گفتند مشروطه باعث خوشحالی انگلیس بوده و از قول مرحوم آخوند خراسانی گفتم كه هر كاری ما بكنیم ممكن است روس ها یا انگلیسی ها اظهار خوشحالی كنند و اگر این طور باشد پس ما نباید كاری بكنیم؟ نه، ما باید رفتار خود را به گونه‌ای تنظیم كنیم كه درست باشد و به این اتهامات توجه نكنیم. ما نباید بر اساس خوشحالی و بدحالی بقیه كارها و برنامه‌های خود را تنظیم كنیم، ما باید كار خود را بكنیم». (میرحسین موسوی – دیدار با اعضای جبهه مشارکت ایران – ۲۵/۱۲/۸۸)

قطعا مثال‌های تاریخی بسیاری می‌توانیم در راستای همین شیوه استدلال میرحسین به کار ببریم. مثلا وقتی در جریان جنگ، ارتش ایران طی عملیات موسوم به «شمشیر سوزان» به تاسیسات هسته‌ای عراق حمله کرد، اسرائیلی‌ها بسیار خوشحال شدند و حتی به کمک آمدند تا باقی این تاسیسات هم نابود شود. حالا تکلیف چیست؟ چون اسراییل خوشحال شد ارتش ما اشتباه کرده بود که به دشمن‌اش حمله کرد؟ یا حتی در جریان مبارزات آزادی‌خواهان علیه شاه، «جمال عبدالناصر» بسیار خوشحال شده بود. او کسی بود که خوزستان ایران را «عربستان» می‌خواند و امیدوار بود با تضعیف شاه بتواند خوزستان ما را به جهان عرب ملحق کند! حال چون آزادی‌خواهان ما باعث خوشحالی دشمنان شده بودند، ما باید مبارزه علیه استبداد را متوقف می‌کردیم؟

به باور نگارنده، شیوه استدلال نخست به دو دلیل عمده ناکارآمد و مایه گمراهی است. دلیل اول آنکه نوع نگرش «سیاه و سفید» به جهان تقلیل‌گرایانه و نابخردانه است. این تصور که کل جهان غرب (یا هر کشور دیگری) را، با تمامی تنوعات و اختلافات داخلی‌اش در یک کلمه «دشمن» خلاصه کنیم، بیش از اندازه کوته‌بینانه و ساده‌انگارانه است که بتوان برای‌ش اعتباری قائل شد. ضمن اینکه با این نگاه ما توانایی تشخیص منافع متضاد در میان رقبای خود را نداریم. یعنی حتما تصور می‌کنیم همه دشمنان هم پیمان هستند و حتما «دشمنِ دشمنِ من، دوست من است». (برگردید به مثال اسرائیل و جنگ عراق و ببینیم با این منطق به کجا می‌رسیم!)

دلیل دوم آنکه اگر به صورت مداوم بخواهیم اعمال خود را با خوش‌آیند یا بدآیند دیگران بسنجیم، عملا استقلال فکری و انسجام رفتاری خود را از دست می‌دهیم. آنکه به صورت مداوم خود را از منظر دیگران نقد کند در عرف عامیانه «دهن‌بین» خطاب می‌شود و در عرف رسمی هرچه باشد، قطعا نمی‌تواند ادعای استقلال کند. اما در شیوه استدلالی میرحسین موسوی، ما باید منطق و فلسفه و منش مستقل خود را داشته باشیم و اتفاقا دیگران را وادار کنیم که خود را با منطق عمل مستقل ما وفق دهند.

۱۲/۰۳/۱۳۹۶

آخرین سنگر برای پست‌فطرت‌ها!




«مرلین دیتریش»، برای بسیاری از ایرانیان نامی آشنا است. هنرپیشه و خواننده سرشناس آلمانی، حداقل به یمن دیالوگی از سریال «دایی‌جان ناپلئون» به جایی از خاطرات ما سنجاق شده است: «محروم آقای بزرگ با مارلین دیتریش آبگوشت بزباش می خورند». دیتریش، هنرمندی ضدنازی بود. او در سال‌های قدرت گرفتن هیتلر، به مانند بسیاری از دیگر هنرمندان ضدفاشیست آلمانی مجبور به ترک وطن شد و تا پایان سقوط نازی‌ها علیه ماشین جنایت نازیسم فعالیت کرد. پس از سقوط هیتلر، دیتریش هم به کشورش بازگشت و مورد استقبال شهردار سوسیال‌دموکرات برلین قرار گرفت؛ اما در همان حال که «ویلی براندت» (برنده جایزه صلح نوبل) مشغول استقبال از او بود، گروهی از افراطی‌ها هم جمع شدند تا با شعارهای‌شان او را «وطن‌فروش خائن» بخوانند.

دیتریش، نخستین هنرمندی نبود که به دلیل اعتراض به سیاست‌های سرکوبگرانه حکومت کشورش به «وطن‌فروشی» متهم می‌شد. فهرست هنرمندان «وطن‌فروش» بسیار بلندبالا است؛ از هم‌وطن سرشناس او، «برتولت برشت» گرفته، تا انبوهی از برجسته‌ترین هنرمندان تاریخ روسیه در دوران استالین: آنا آخماتوا، بوریس پاسترناک و حتی مایاکوفسکی بزرگ که حضور و فعالیت‌اش در جبهه‌های جنگ هم باعث نشد تا با کوچکترین انتقاد از هیات حاکمه به «وطن‌فروشی» متهم نشود.

دایره این نوع خاص از «وطن فروش‌ها» به هنرمندان محدود نبوده است. «محمدعلی کلی»، دیگر نام آشنا برای ایرانیان است که در زمره وطن‌فروش‌های زمان خودش قرار گرفت. زمانی که دولتمردان آمریکایی برای به خاک و خون کشیدن ویتنام به دنبال جذب سرباز بودند، «کلی» در برابرشان ایستاد و در مصاحبه‌ای معروف گفت: «ده هزار مایل از خانه دور شوم، یونیفرم بر تن کنم و بر سر آدم‌هایی بمب و گلوله بریزم که به من کاکاسیاه نمی‌گفتند و مانند سگ با من رفتار نمی‌کردند؟ نه؛ من ده هزار مایل از خانه دور نمی‌شوم که در کشتار و قتل عام ملت فقیر دیگری همراهی کنم ... امروز چنین شری باید ریشه‌کن شود. به من هشدار داده شده که با این موضع‌گیری میلیون‌ها دلار ضرر خواهم کرد. اما من این را پیش‌تر گفته‌ام و باز هم می‌گویم. دشمن واقعی من همینجا (دولت آمریکا) است. من دینم، مردمم و خودم را خوار و خفیف نمی‌کنم که ابزاری باشم برای آن‌هایی که می‌خواهند مردمی که برای عدالت، آزادی و برابری خود می‌جنگند را به بردگی بگیرند. اگر فکر می‌کردم که این جنگ قرار است برای مردمم آزادی به ارمغان آورد کسی لازم نبود اعزامم کند، خودم فردا داوطلب می‌شدم ... من چیزی برای از دست دادن ندارم و پای باورهایم ایستاده‌ام. زندانی‌ام می‌کنید؟ خب که چی؟ ۴۰۰ سال است که ما اسیر بوده‌ایم. ۴-۵ سال بیشتر را هم دوام می‌آورم

اسطوره جاودان دنیای ورزش، تاوان این انتقادات و مقاومت‌هایش را با محکومیت به ۵ سال زندان پرداخت و از جانب دستگاه تبلیغاتی دولت به «وطن‌فروشی» متهم شد. با این حال، زمان گذشت؛ دادگاه تاریخ حکم روسیاهی جنگ‌طلبان آمریکایی و سرکوب‌گران سیاهان در داخل آمریکا را صادر کرد و کلی همچون یک اسطوره سربلند باقی ماند تا باراک اوباما در توصیف‌اش بگوید: «مبارزات او خارج از رینگ  ... جهان را لرزاند، و جهان برای همین جای بهتری است».

از دیروز که انتقادات شجاعانه لیلا حاتمی نسبت به وضعیت اختناق و سرکوب در کشور منتشر شده، (از اینجا+ ببینید) گروه‌های فراوانی بسیج شده‌اند تا طبق معمول استدلال کنند بیان این انتقادات در مجامع جهانی خیانت به میهن و گزک دادن به دست دشمنان است. مشاهده این صحنه من را به یاد تصویری از فیلم ماندگار «راه‌های افتخار»، ساخته «استنلی کوبریک» انداخت: فرماندهان ارشد ارتش فرانسه به طمع دریافت نشان و افتخار تصمیم می‌گیرند سربازان را به جنگی اعزام کنند که پیشاپیش مشخص است در آن قتل‌عام خواهند شد. سرهنگی که مسوول اعزام سربازهاست، در برابر این تصمیم جنون‌آمیز مقاومت می‌کند و متهم می‌شود که «میهن‌پرستی» را زیر پا گذاشته است. سرهنگ، با بازی درخشان «کرک داگلاس» در پاسخ نقل قولی از «ساموئل جانسون» می‌آورد: «میهن‌پرستی، آخرین سنگر برای انسان‌های پست‌فطرت است».

تاریخ از یاد نمی‌برد که مدعیان همیشه طلب‌کار «میهن‌پرستی»، همواره پیامبران جنگ، نفرت، خشونت و سرکوب بوده‌اند؛ اما جهان بی‌تردید «جای بهتری» می‌شود، چرا که «من وابسته‌ام»ها لا‌به‌لای غبارهای تاریخ گم خواهند شد، اما آنان که هنرمندانه «صدای خس و خاشاک» شدند جهان را می‌لرزانند و تا ابد ماندگارند؛ چنانکه «آندری وزنیشیانسکی»، شاعر بزرگ روس، و یکی از «وطن‌فروش‌»های زمانه خود زیر سایه شوم حکومت استالینی سرود:

«پیش‌گویی‌ها
موازین و قانون‌ها
قدرتی ندارند:
   بر تاریخ،
      بر عشق،
           و بر هنر...».


۱۱/۲۲/۱۳۹۶

آیا شما «شخصیت» دارید؟




وقتی می‌شنوید «فلانی با شخصیت است» چه تصویری در ذهن‌تان شکل می‌گیرد؟ مثلا یک استاد دانشگاه باشخصیت را در نظر بگیرید. احتمالا باید فردی فردی اتوکشیده، با یک کت و شلوار رسمی و ظاهری آراسته باشد که لفظ قلم و یا دست‌کم مودب صحبت می‌کند و از نظم و دیسیپلین خاصی برخوردار است. در مقابل، استاد دانشگاه بی‌شخ برخی از این قواعد را زیر پا گذاشته است. این موضوع را می‌توان به همین صورت تعمیم داد. مثلا یک دانشجوی باشخصیت، یک پزشک باشخصیت، یک فروشنده باشخصیت و ...اما آیا «شخصیت داشتن» همه جا به همین شکل است؟

* * *

در جهان هنر، میان «شخصیت»(Character)  و «تیپ»(Type)  تمایزی وجود دارد. شخصیت‌ها به انسان‌های واقعی نزدیک هستند. از پیچیدگی‌های فراوان انسانی برخوردارند. نه یکسره خوب هستند و نه یکسره بد. سیاه و سفید نیستند. علایق و ویژگی‌های منحصر به فرد خود را دارند و دقیقا به همین دلیل جذاب‌اند. در زبان انگلیسی، به این ویژگی‌های منحصر به فرد شخصی«Personality»  گفته می‌شود. عبارتی که ما باز هم برای ترجمه آن از معادل «شخصیت» استفاده می‌کنیم. بدین ترتیب می‌توانیم بگوییم یک شخصیت داستانی (Character) وقتی به خوبی شکل می‌گیرد که شخصیت منحصر به فرد خودش (Personality) را داشته باشد. در غیراین صورت، به یک «تیپ» تنزل پیدا می‌کند.

تیپ‌ها انسان‌های کلیشه شده هستند. مثلا تیپ «جاهل» در فیلم‌فارسی را در نظر بگیرید. یا تیپ «کارمند» در سینمای دهه ۶۰، یا از همه آشناتر، تیپ «رزمنده بسیجی و مومن» در سینمای جنگ که همه خوبی‌ها را با هم دارد و در کنارش یک صفا و صمیمیت و مهربانی هم چاشنی قصه است. تیپ‌ها پیچیدگی ندارند. در یک سطر یا یک جمله کوتاه می‌شود آن‌ها را توضیح داد. در واقع انگار این‌ها اصلا انسان نیستند. یک سری تصاویر سطحی از مظاهر خوبی یا بدی یا دیگر ویژگی‌های دم دستی هستند که با هیچ انسان واقعی تطبیق نمی‌یابند.

* * *

به بحث اصلی بر گردیم. احتمالا تصور یک فرد انگلیسی زبان در مواجهه با فردی «دارای شخصیت»، چیزی معادل انتظاری است که ما از یک شخصیت سینمایی یا داستانی داریم. یعنی انسانی با خصایل منحصر به فرد که او را از دیگران متمایز می‌سازد. اتفاقا مواجهه با چنین فردی به همین دلیل جذات است چرا که در وجود هر انسان می‌توان پدیده‌ای متفاوت یافت.

اما در زبان روزمره ما ایرانیان، وضعیت یکسره متفاوت است. همان‌‌گونه که در بند نخست دیدیم، تصور ما از «انسان با شخصیت» دقیقا یک انسان قابل پیش‌بینی با ویژگی‌هایی استاندارد و از پیش تعریف شده است. آنچه که بیش از شخصیت، به «تیپ» شبیه است. این تمایز به ظاهر ساده، خبر از تفاوت بسیار بزرگ در زیرساخت‌های فرهنگی می‌دهد.

ایرانیان، (ای بسا به مصداق دیگر جوامع استبدادزده) باور دارند که «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو». احتمالا ریشه چنین باوری را باید در خطرات برآمده از استبداد جستجو کرد. ایرانیان به تجربه دریافته‌اند که متفاوت بودن و متفاوت زیستن برای‌شان دردسر دارد. به قول معروف آن‌ها را «توی چشم» قرار می‌دهد؛ کاری که آدم عاقل از آن پرهیز دارد. در چنین جامعه‌ای «شخصیت» داشتن، یعنی مطابقت کردن با ملاک‌ها و استانداردهایی که از قبل مورد توافق قرار گرفته است. حال اگر ملاک هم تغییر کرد آدم با شخصیت باید بلافاصله خودش را با ملاک جدید وفق دهد. (مثلا یک زن کارمند با شخصیت پیش از انقلاب، با حفظ ظاهری مشابه در پس از انقلاب دیگر باشخصیت که نیست هیچ، احتمالا ولنگار و هرزه هم قلمداد شود. پس برای اینکه همچنان با شخصیت باشد باید هرچه سریع‌تر با ملاک جدید خودش را وفق دهد)

بدین ترتیب، جوامع استبدادزده تمایز را بر نمی‌تابند. شخصیت داشتن در این جامعه، نه به معنای برخورداری از ویژگی‌های منحصر به فرد، بلکه اتفاقا به معنای تهی بودن از هرآنچه رنگ تمایز پذیر است. محصول این دست یکسان‌سازی‌ها جامعه‌ای توده‌ای است. جامعه‌ای که حداقل ظرفیت‌های ممکن را برای پذیرش تکثر و تفاوت دارد. تفاوت‌ها در چشم این جامعه آزاردهنده هستند. گویی نظمی آهنین وجود دارد که فردیت مستقل و متفاوت هر یک از اعضا آن نظم آهنین را مخدوش می‌سازد. «وحدت در عین کثرت» در این جامعه جای خودش را به «هم‌شکل‌سازی» می‌دهد. پس حتی بدون حضور دستگاه سرکوب و عناصر سرکوب‌گر، این خود جامعه است که تلاش می‌کند شهروندان خودش را کنترل کند. شاید اگر این وضعیت را با توصیف «هرشهروند، یک دستبند» توضیح دهیم چندان به بیراهه نرفته‌ایم.



۱۱/۱۹/۱۳۹۶

مشتی غلوم لعنتی



«فاشیستی، نژادپرستانه، پر از شعار و خشونت». این‌ها تعابیری است که «محمد حسین مهدویان» در توصیف «شاهنامه فردوسی» به کار برده است. کارگردان سوگلی نهادهای امنیتی در گفتگو با رضارشیدپور تاکید دارد که «کانسپت کلی شاهنامه همین است که دارم می‌گویم». (از دقیقه ۳۲ فیلم پیوست)

نگارنده اعتراف می‌کند به شنیدن چنین گزافه‌‌ای چنان دگرگون گشته که: «پر از خشم سر، ابروان پر ز چین». با این حال، اندرز حکیم طوس در سرش طنین‌انداز است که «به مردی ز دل دور کن خشم و کین». پس ابتدا و به دور از هر خشم و کین پاسخی کوتاه به دو اتهام گزاف می‌دهد.

نژادپرستی: هنر برتر از گوهر آمد پدید

آنکه فقط با کلیت جهان شاهنامه آشنا باشد، می‌داند که شاهنامه، گونه‌ای تاریخ جهان است. از نخستین انسان (کیومرث) آغاز می‌شود. از نگاه شاهنامه ایران و توران و روم از ابتدا همه یک کشور بودند به پادشاهی فریدون و سپس میان فرزندانش تقسیم شدند. اگر سلم و تور با رشک و کین دست‌شان به خون ایرج آغشته شد، گناه از نژادشان نبود؛ همه برادر بودند؛ گناه از بی‌هنری (بی‌اخلاقی) انسان بود و بس.

این روالی است که در تمام طول شاهنامه تداوم می‌یابد. نخست آنکه برای سه سرزمینی که از اساس یکی بودند برتری نژادی اصلا مطرح نیست. از آن پس هم نه خوبی در انحصار ایرانیان است و نه غیرایرانیان همه بد هستند. «پیران ویسه»، از خردمندترین پهلوانان مورد ستایش فردوسی، وزیر تورانیان است که در جنگ با ایران به دست گودرز کشته می‌شود. در مقابل، کی‌کاووس، پادشاه ایران‌زمین، احتمالا بی‌خردترین، کین‌توزترین و مورد نکوهش‌ترین شخصیت از نگاه فردوسی است.

البته که شاهنامه، منظومه اسطوره‌ای ایرانیان است و البته که ویژگی اسطوره، ستایش روح یک ملت است؛ اما تلاش فردوسی برای احیای روح ملی ایرانیان و «عجم زنده کرد»ن، نه بر پایه تفاخر بی‌پایه به نژاد ایرانیان، یا تحقیر باقی اقوام، بلکه بر پایه ستایش روح ملی و میهن‌دوستی و گوهره «خرد» و «هنر» است. کافی است بدانیم «گوهر» در شاهنامه به معنای «نژاد و اصل و نصب» است. آنگاه فردوسی خود به صراحت نظرش را می‌گوید:

ز دانان بپرسید پس دادگر / که فرهنگ بهتر بود یا گهر
چنین داد پاسخ بدو رهنمون / که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
که فرهنگ آرایش جان بود / ز گوهر سخن گفتن آسان بود
گهر بی هنر زار و خوار است و سست / به فرهنگ باشد روان تندرست

جنگ و خشونت: مرا آشتی بهتر آید ز جنگ

اتهام دیگر، انباشتگی شاهنامه از خشونت است. هرچند که عصر اسطوره‌ها اساسا زمانه جدال و جنگ‌آوری است، با این حال اتفاقا شاهنامه در همین زمانه روی‌کردی خشونت‌ستیز دارد. برای مطالعه‌ای کوتاه نگاهی بیندازید به سخنرانی دكتر «فدریكو مایور»، مدیر كل وقت سازمان جهانی یونسكو با عنوان «فردوسی بزرگ، منادی صلح و عدالت». (اینجا+)

اینجا به همین اکتفا می‌کنم که در جای‌جای شاهنامه، جنگ‌آوری بدون خرد و به دور از اندیشه صلح و آرامش مورد نکوهش قرار گرفته که:

همه زآشتی كام مردم رواست
كه نابود باد آن كه او جنگ خواست

سیاوش را به یاد بیاوریم؛ ستوده‌ترین شاهزاده ایرانی که در برابر فرمان پدر خیره‌سرش (کیکاووس) به پیمان‌شکنی و جنگ‌افروزی ایستاد و خود را گروگان تورانیان ساخت تا جلوی جنگ را بگیرد. جالب آنکه فردوسی حتی بزرگ‌ترین قهرمان خود، یعنی رستم را به صرف زور بازوی‌اش تمجید نمی‌کند و هرگاه که رستم از مسیر خرد خارج می‌شود او را به باد سرزنش می‌گیرد که «دل نازک از رستم آید به خشم»!

در نهایت:

حکایت امثال مهدویان، یادآور حکایت «مشتی غلوم لعنتی» به قلم زنده‌یاد «سعیدی سیرجانی» است. «مشتی غلوم لعنتی»، مرد نیمه دیوانه‌ای بود که در ایام عاشورا وظیفه لعنت فرستادن بر اشقیا را بر عهده می‌گرفت و پس از چند بار لعنت فرستادن بر یزید و آل یزید و دریافت پاسخ «بیش باد» از خلایق، در اوج جوش و خروش حسینی، فریاد می‌زند «آی مردم، بر پدرتان لعنت» و «آی مردم بر جد و آبادتان لعنت» و البته که هر بار خلایق شوریده همچنان پاسخ می‌دادند «بیش ‌باد».

در زمانه سفله‌پروری که «هنر خوارشد، جادویی ارجمند»، دست شعبده‌باز قدرت امثال مهدویان را در قامت هنرمند بالا می‌کشد تا نقش همان مشتی غلوم لعنتی را بازی کنند و به گوش ما بخوانند که شاهنامه فردوسی، عصاره روح ملی و سند ماندگاری ایرانیان، درست به تعفن اندیشه‌ خودشان «فاشیستی» بوده است. «به یزدان که گر ما خرد داشتیم» کار این ملک بدین‌جا نمی‌کشید که هر عروسک خیمه‌شب‌بازی «هنرمند» خوانده شود.