حکایت غریبی است داستان زندگی دوگانه موجوداتی که همه در توصیف «ایرانی» بودن شریک شدهاند. «اندرونی و بیرونی» تنها دو بخش متفاوت از خانههای سنتی این جماعت نیست، بلکه به واقع توصیف تمام عیاری است برای دو شیوه از زندگی روزمره آنان که به صورت کاملا موازی در جریان است، اما یکی همچون «راز مگو» در پرده باقی میماند و دیگری همچون سپری از تظاهر بروز مییابد. جالب اینجاست که ایرانیان تنها در بخش «بیرونی» زندگی خود مشترک نیستند، بلکه به طرز شگفتآوری در اندرونیهای پنهانی خود با یکدیگر ارتباط دارند و رازهای مگویشان را در سکوت به یکدیگر انتقال میدهند. فرهنگ پنهان و مخفی ایرانیان ای بسا بسیار بیش از آن فرهنگ ظاهری که بروز میدهند با یکدیگر پیوند خورده و «عشق» بارزترین وجه تمایز میان این «اندرونی و بیرونی» است.
ایرانی میتواند برای صدها سال داستان عشق فرهاد را نقل کند و اسطوره از پس اسطوره از آن بسازد و افسانهاش کند، اما در توافقی نانوشته هیچ گاه به روی خود نیاورد که جناب فرهاد، عاشق همسر پادشاه بود. عشق ورزیدن به زنی که ازدواج کرده است در شریطی در فرهنگ ایرانی یکی از بزرگترین تابوها باقی میماند که در همین فرهنگ «فرهاد» همچنان نماد بارز و ستوده شده عاشق پاکباز به حساب میآید. طنز تلخ و گزندهای است که اتفاقا در همین فرهنگ، تنها کسی که اصلا به ذهنش نمیرسد تیغ برکشد و غریبهای را که نگاه چپ به «زن»ش انداخته سلاخی کند، همان حاکم مستبد و مطلقالعنان «خسروپرویز ساسانی» است. اسطوره میگوید جناب پادشاه، به جای اینکه به اشارتی «مزاحم نوامیس» خود را از صفحه روزگار محو کند، با او وارد گفت و گویی برابر میشود:
اما فرهاد تنها پاکباخته اساطیر ایرانی نیست. «مجنون»، اسطوره دیگری است که هرچند از فرهنگ اعراب وارد ادبیات پارسی شده است، اما به مدد شعر و ادب پارسی به مرور بخشی غیرقابل انفکاک از ادب و فرهنگ ایرانیان میشود. حکایت «لیلی و مجنون» تنها در روایت جناب نظامی خلاصه نمیشود. این بار نیز ادبیات پارسی در طول چندین قرن به این اسطوره عاشق میپردازد و هربار تصویری متفاوت، اما همواره «ستایش شده» از او ارایه میدهد و همچنان بر یک حقیقت مسلم چشمپوشی میکند: «در تمامی این داستانها مجنون در حالی عاشق لیلی باقی میماند که لیلی با کس دیگری ازدواج کرده است». گویی انسان ایرانی تابوهایش را به زندگی «بیرونی» محدود کرده و در «اندرونی» خود رفتاری را ستایش میکند که در اعماق وجودش دل در گرو آن دارد.
جالب اینجاست که تفاوت آشکار این برداشتهای «اندرونی و بیرونی» تنها به ادبیات کهن و به نوعی «سکولار» پارسی محدود نمیشود. اتفاقا داستانهای مذهبی، به عنوان دیگر پایه تعیین کننده فرهنگ ایرانی هم همین تضاد شگفتانگیز را دامن میزنند و درست همان شریعتی که سزای زن خیانتکار را مرگ و «سنگسار» تعیین میکند، در کتاب مقدس خود داستان عاشقانهای روایت میکند که در ظاهر آن هرچند عشق «زلیخا» در ابتدای ماجرا یکسویه و مذموم است، اما در نهایت پاکی و صداقت همین عشق افسانه میشود و به اعجاز میانجامد. باز هم باید بیشتر و بیشتر تعجب کرد که در میان تمامی این داستانها آن مرجعی که جرات میکند پا را کمی فراتر بگذارد و ماجرای عاشقانه را نه از زاویه مردانه آن، بلکه از جانب زنانهاش روایت کند، درست همان شریعتی است که اساسا به داشتن نگاهی «مردانه» شهرت یافته است. با این همه جمع اضداد در تاریخچه فرهنگی این سرزمین نمیتوان چندان حیرت کرد که ایرانیان همچنان در خفا و «اندرونی» عشق را بستایند و ظاهر و «بیرونی» آن را تکذیب کنند.
پینوشت:
عنوان نوشته تحت تاثیر عنوان فیلم «زندگی دوگانه ورونیکا» از جناب «کیشلوفسکی» قرار دارد و بهانه نگارش آن بیارتباط با این گفت و گو+ نیست.
اشاره دیگری که این نوشته ظرفیت پرداختن بدان را نداشت، داستان «سیاوش و سودابه» در شاهنامه فردوسی است که شباهتهای چشمگیری به داستان «یوسف و زلیخا» دارد. چند وقت پیش نمایشی دیدم با عنوان «سودادخت» (اینجا+) که اتفاقا نگاهی ستایشگر به شخصیت «سودابه» داشت و نشان میدهد که ادب و هنر ایرانی همچنان در این مسئله توانایی زایش دوباره آن هم به سود «عشق» و علیه تابوهای اجتماعی خود را دارد.
ایرانی میتواند برای صدها سال داستان عشق فرهاد را نقل کند و اسطوره از پس اسطوره از آن بسازد و افسانهاش کند، اما در توافقی نانوشته هیچ گاه به روی خود نیاورد که جناب فرهاد، عاشق همسر پادشاه بود. عشق ورزیدن به زنی که ازدواج کرده است در شریطی در فرهنگ ایرانی یکی از بزرگترین تابوها باقی میماند که در همین فرهنگ «فرهاد» همچنان نماد بارز و ستوده شده عاشق پاکباز به حساب میآید. طنز تلخ و گزندهای است که اتفاقا در همین فرهنگ، تنها کسی که اصلا به ذهنش نمیرسد تیغ برکشد و غریبهای را که نگاه چپ به «زن»ش انداخته سلاخی کند، همان حاکم مستبد و مطلقالعنان «خسروپرویز ساسانی» است. اسطوره میگوید جناب پادشاه، به جای اینکه به اشارتی «مزاحم نوامیس» خود را از صفحه روزگار محو کند، با او وارد گفت و گویی برابر میشود:
« بگفتا عشق شیرین بر تو چون است . . . . بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب . . . . بگفت آری، چو خواب آید، کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک . . . . بگفت آنگه که باشم خفته در خاک»
(مشروح مناظره تاریخی! را از اینجا+ بخوانید)
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب . . . . بگفت آری، چو خواب آید، کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک . . . . بگفت آنگه که باشم خفته در خاک»
(مشروح مناظره تاریخی! را از اینجا+ بخوانید)
اما فرهاد تنها پاکباخته اساطیر ایرانی نیست. «مجنون»، اسطوره دیگری است که هرچند از فرهنگ اعراب وارد ادبیات پارسی شده است، اما به مدد شعر و ادب پارسی به مرور بخشی غیرقابل انفکاک از ادب و فرهنگ ایرانیان میشود. حکایت «لیلی و مجنون» تنها در روایت جناب نظامی خلاصه نمیشود. این بار نیز ادبیات پارسی در طول چندین قرن به این اسطوره عاشق میپردازد و هربار تصویری متفاوت، اما همواره «ستایش شده» از او ارایه میدهد و همچنان بر یک حقیقت مسلم چشمپوشی میکند: «در تمامی این داستانها مجنون در حالی عاشق لیلی باقی میماند که لیلی با کس دیگری ازدواج کرده است». گویی انسان ایرانی تابوهایش را به زندگی «بیرونی» محدود کرده و در «اندرونی» خود رفتاری را ستایش میکند که در اعماق وجودش دل در گرو آن دارد.
جالب اینجاست که تفاوت آشکار این برداشتهای «اندرونی و بیرونی» تنها به ادبیات کهن و به نوعی «سکولار» پارسی محدود نمیشود. اتفاقا داستانهای مذهبی، به عنوان دیگر پایه تعیین کننده فرهنگ ایرانی هم همین تضاد شگفتانگیز را دامن میزنند و درست همان شریعتی که سزای زن خیانتکار را مرگ و «سنگسار» تعیین میکند، در کتاب مقدس خود داستان عاشقانهای روایت میکند که در ظاهر آن هرچند عشق «زلیخا» در ابتدای ماجرا یکسویه و مذموم است، اما در نهایت پاکی و صداقت همین عشق افسانه میشود و به اعجاز میانجامد. باز هم باید بیشتر و بیشتر تعجب کرد که در میان تمامی این داستانها آن مرجعی که جرات میکند پا را کمی فراتر بگذارد و ماجرای عاشقانه را نه از زاویه مردانه آن، بلکه از جانب زنانهاش روایت کند، درست همان شریعتی است که اساسا به داشتن نگاهی «مردانه» شهرت یافته است. با این همه جمع اضداد در تاریخچه فرهنگی این سرزمین نمیتوان چندان حیرت کرد که ایرانیان همچنان در خفا و «اندرونی» عشق را بستایند و ظاهر و «بیرونی» آن را تکذیب کنند.
پینوشت:
عنوان نوشته تحت تاثیر عنوان فیلم «زندگی دوگانه ورونیکا» از جناب «کیشلوفسکی» قرار دارد و بهانه نگارش آن بیارتباط با این گفت و گو+ نیست.
اشاره دیگری که این نوشته ظرفیت پرداختن بدان را نداشت، داستان «سیاوش و سودابه» در شاهنامه فردوسی است که شباهتهای چشمگیری به داستان «یوسف و زلیخا» دارد. چند وقت پیش نمایشی دیدم با عنوان «سودادخت» (اینجا+) که اتفاقا نگاهی ستایشگر به شخصیت «سودابه» داشت و نشان میدهد که ادب و هنر ایرانی همچنان در این مسئله توانایی زایش دوباره آن هم به سود «عشق» و علیه تابوهای اجتماعی خود را دارد.
سلام
پاسخحذفمرا به شک انداختید. باید بروم یک بار دیگر نگاه کنم. اما تا جایی که یادم هست٬ زمانی که آن گفتگو بین فرهاد و خسرو اتفاق می افتد٬ شیرین هنوز همسر خسرو نشده است.
نکته جالبی بود. اتاقا اخیرا در یک بلاگ مطلبی شبیه به نوشته شما خواندم. آن هم موضوعش دوگانگی در رفتار ایرانیان بود. و از قضا درخطوط آخر نشوته، به داستان خسرو وشیرین شاره میکند. گفتم شاید برای شما جالب باشد. لینکش اینه:
پاسخحذفhttp://vahidvahdat.blogfa.com/post-212.aspx