۱۰/۱۱/۱۳۹۹

افسانه دولت ضعیف / دولت کوچک


 

 محمدعلی همایون کاتوزیان، طی نیم قرن تلاش نظریه‌ای را در باب تاریخ ایران تدوین کرد که بیشتر با عنوان «جامعه کوتاه مدت» شناخته می‌شود. نظریه او را می‌توان به این صورت خلاصه کرد: تاریخ ایران، جدال مداوم یک جامعه ضعیف، در برابر تهاجمات دولت‌های قوی و مستقل از جامعه است.

 

با چنین خوانشی، تقریبا تکلیف دو پرسش مشخص می‌شود:

 

۱- مقصر اصلی وضعیت نابسامان کشور کیست؟ طبیعتاً، هر آنکس که قدرت بیشتری دارد: دولت.

۲- راهکار عبور از این بحران تاریخی چیست؟ تقویت جامعه، شهروندان و نهادهای مدنی در برابر دولت.

 

البته انتقادات بسیار زیاد و غالبا درستی به نظریه کاتوزیان وارد شده است اما به باورم، بزرگترین نقطه قوت نظریه کاتوزیان، سنگ بنایی است که می‌تواند برای جریان دموکراسی‌خواهی فراهم کند. منتقدان کاتوزیان اما، دقیقا بر خلاف او، تاریخ ایران را به صورت «دولت ضعیف در برابر جامعه قوی» توصیف کرده‌اند. این گروه تمامی شواهد در مخالفت با نظریه کاتوزیان را گردآوری کرده‌اند تا از آن به شکل یک آنتی‌تز استفاده کنند. در چهارچوب نظری جدید:

 

۱- مقصر وضعیت نابسامان کشور کیست؟ طبیعتاً جامعه که در برابر دولت قوی و نفوذناپذیر بوده!

۲- راهکار عبور از بحران تاریخی چیست؟ تقویت دولت یا همان پروژه دولت مطلقه مدرن.

 

واقعیت این است که هرقدر انتقادات مطرح شده به نظریه کاتوزیان درست باشد، به همان میزان به مجموعه گزاره‌های جدید هم انتقادات فراوانی مطرح است. پس در وزنه تاریخی و علمی، ابدا رویکرد جدید برتری قابل ذکری به نظرات کاتوزیان ندارد. در وضعیت سیاسی اما، این جدال بسیار مهم‌تر و حتی تعیین‌کننده‌تر می‌شود.

 

پروژه حذف کاتوزیان و برکشیدن نظریاتی همچون پروژه ایرانشهری یا ادعاهای نوصفویه‌گری، بیش از آنکه پشتوانه علمی و دانشگاهی کافی داشته باشند، مرهون تبلیغات فراگیر رسانه‌ای هستند. پروژه‌ای که اتفاقا با حمایت بخش‌های بسیار مهمی از داخل حاکمیت و حتی دولت فعلی و البته اصلاح‌طلبان تقویت شد تا امروز به یک ابرگفتمان در فضای ذهنی و رسانه‌ای بدل شود.

 

ابدا اتفاقی و بدون پشتوانه نیست که گروهی به ناگاه از لباس اصلاح‌طلبی و پشت نقاب «لیبرالیسم» بیرون می‌آیند و دم از ضرورت تشکیل دولت نظامیان می‌زنند. این‌ها سال‌هاست که اندیشه‌های شبه‌فاشیستی و راست‌گرایی اقتدارگرا را در دل یک پروژه روشنفکر ستیزی به جای لیبرالیسم به خورد جامعه داده‌اند و با برکشیدن امثال جواد طباطبایی در قامت یک فیلسوف خودخوانده، تمامی ارکان اقتدارگرایی حکومت را تئوریزه کرده‌اند.

 

در سوی دیگر هم، جریان چپ قرار دارد که متاسفانه طبق معمول هیچ نظریه تاریخی برای ایران ندارد و در نتیجه با تکرار کور شعارهای ضد «نئولیبرالیسم» خواسته یا ناخواسته در جناحی قرار می‌گیرد که مدعی است: «مشکل مملکت ما، دولت حداقلی، یا دولت ضعیف است و در نتیجه راه حل عبور از بحران، تقویت و بزرگ کردن دولت»!

 

«جاده صاف‌کن‌های فاشیسم»، صرفا شیفتگان نظم اقتدارگرای آلمانی یا ذوب‌شدگان در شهوت موشکی و جنگ‌های پیش‌دستانه نیستند. گاهی با تکرار کورکورانه یک انتقاد نامربوط، می‌توان به آتش همان تنوری دمید که برای ذوب کردن آزادی و دموکراسی افروخته شده است.

 

مساله این نیست که چپ‌ها نتایج فاجعه‌بار سیاست‌های خصوصی‌سازی یا گسترش تجاری‌سازی آموزش و بهداشت را به اشتباه تشخیص داده‌اند. نخیر. اتفاقا تمام این انتقادات به درستی مطرح می‌شود. مشکل اینجاست که چپ ایرانی، در غیاب یک نگاه بومی، قادر به تشخیص مرزها و تعاریف «دولت» در ایران نیست و «دولت» را با «قوه مجریه» اشتباه گرفته است.

 

دولت ایران، همان هیولای هزار سری است که به اسم «حاکمیت» می‌شناسیم و از طریق نهادهایی همچون بنیاد مستضعفان، کمیته اجرایی فرمان امام، آستان قدس، کمیته امداد و ... بزرگترین بخش ثروت کشور را تصاحب کرده، رسانه‌ها را به انحصار درآورده و از کانال سپاه اسلحه و قدرت نظامی را هم قبضه کرده است. یعنی بزرگ‌ترین دولتی که رژیم‌های توتالیتر شوروی و آلمان نازی هم به خواب ندیده‌اند. جامعه ایرانی هم طبق همان روایت تاریخی کاتوزیان به کلی در برابر این هیولای حکومتی بی‌دفاع مانده است. سیاست‌های خصوصی‌سازی هم صرفا پروژه‌های چپاولی است که از این جیب دولت به آن جیب واریز می‌شود، نه آنکه این هیولای عظیم را کوچک و ضعیف کند.

 

به باور من، تا زمانی که جامعه ایرانی نتوانسته روی پای خودش بایستد و نهادهای مدنی خودش را بنا کند و در مقاومتی موثر حکومت/دولت را وادار به شفافیت و پاسخ‌گویی کند، هرگونه گام برداشتن در راستای تقویت دولت فقط به معنای تقویت هیولایی است که تا همینجا نیز جامعه ایرانی را له کرده و به احتمال زیاد به زودی در جنگی خانمان‌سوز تمام ایران را به نابودی می‌کشاند.


۱۰/۱۰/۱۳۹۹

یادداشت وارده: در آستانه قرن کجا ایستاده‌ایم؟

 



غلام‌رضا رفیعی - وضعیت فعلی ملت و مملکت ما نتیجه مستقیم سیاست‌ها و اعمال این چهار دهه اخیر است. شاید بحثی مختصر در کارنامه حکمرانی این چهار دهه گفتگویی در راستای بهبود زندگی و شرایط مردم (یعنی تک تک ما) در قرن جدید برانگیزد. نیازی به موشکافی نیست که ببینیم انقلابی که استقلال و آزادی، جمهوریت و قانون، اسلامیت و اخلاق، آبادی و مساوات را وعده می‌داد اکنون کشور و مردم ایران را به کدام وضعیت رسانده است، اما شاید نگاهی سریع حافظه مان را غبارروبی کند.

 

ماهیت متناقض: ما هنوز نمی‌دانیم مبنای اداره مملکت آرای مردم است یا ولایتی الهی. قانون اساسی که رسما و علنا بی‌معنی است. اصول حقوق ملت روزانه نقض می‌شوند و اصول دیگر همچون اصل۴۴ کاملا بر خلاف متن تفسیر و اجرا می‌شوند. همه مقامات را منتخب مستقیم و غیرمستقیم مردم می‌خوانیم ولی شورای غیر منتخب نگهبان تمام منتخبین را (حتی برای نهاد بالادستی خود) از پیش دستچین می‌کند. از جانب مردم همه چیز را انتخاب آن‌ها می‌دانیم ولی کجا نظر آنها پرسیده شده یا اجرا می‌شود؟ چه چیز واقعا نمایانگر خواست مردم است؟ روسای جمهوری که همگی از بی‌اختیاری می‌نالند؟ نمایندگان ده درصدی مجلس که نظرشان در برجام یا بنزین پرسیده نمی‌شود؛ رفراندوم که شبیه کفر شده است؛ نظرسنجی  که منجر به زندان میگردد؛ کجا مردم امکان تغییر یا اعتراض یا حتی اظهار نظر دارند؟ آیا رهبر همین انقلاب نمی‌گفت پدران ما به چه حقی برای ما تعیین تکلیف کرده‌اند؟!


ماجراجویی: نظام جدید از بدو ورود سر در هوای آرمان‌های فرامرزی داشت که پس از انقضای شور و حال انقلابی زایل نشدند و کشور را در وضع انقلابی و برهه حساس کنونی نگه داشتند. از تسخیر سفارت‌ها و صدور انقلاب و تشکیل گروه‌های زیردست مسلح در سراسر منطقه تا کلیت برنامه هسته‌ای و موشکی تحت لوای امنیت ملی ولی به روشنی بدون درک درست از روابط بین‌المللی چهره ایران را در جهان به یک کشور یاغی یا لااقل بی‌اعتبار تبدیل کرده است. افتخار ما انقلابی بودن و حمایت از مظلومان است ولی کردار ما مثلا (به اعتراف خود) در حمایت از رژیم کودک‌کش و دیکتاتور سوریه یا حمله گاه و بیگاه به سفارت‌های مهمان در خاک ما یا ترورهای دولتی در خارج از مرزهایمان به شدت چنین تصویری را مخدوش کرده است. دم از اقتدار میزنیم اما عملکردمان در مقابل اسراییل که صدها بار نیروهایمان را در سوریه بمباران کرده و سران برنامه‌های هسته‌ای و موشکی را در داخل ایران ترور کرده و مراکز هسته‌ای و موشکی (نطنز و خجیر و ملارد) را در داخل خاک ما منفجر کرده است کاملا منفعلانه است. حداکثر چندین بی‌گناه را گرفته‌ایم و با شکنجه به اعتراف دروغ واداشته‌ایم. دم از امنیت می‌زنیم و حضورمان در سوریه را برای مبارزه با داعش می‌خوانیم اما از حفظ امنیت مجلس در تهران و رژه نظامی در اهواز عاجزیم. تعریف امنیت برای ما حجاب زنان است و بازداشت رقصندگان و ترور نویسندگان (و حتی کودکانشان چون کارون حاجی‌زاده). زورمان فقط به مردم بی‌گناه خودمان می‌رسد. چندین بار مردم معترض به گرانی و فساد را در خیابان به سادگی با شلیک به سر و سینه به گلوله بسته‌ایم ولی برای نمایش انتقام به امریکا خبررسانی می‌کنیم که مبادا یک سرباز آمریکایی در حمله موشکی ما مجروح شود. مثل لات کوچه خلوت. هر وقت هم فشار زیاد بود و دیگر نمی‌شد از گرده مردم کشید کوتاه می‌آییم و با نرمش و باج به غرب و شرق و ندید گرفتن سیلی‌های اسراییل سر و ته قضیه را هم می‌آوریم. مثلا توجه کنید که دیگر انرژی هسته‌ای حق مسلم ما نیست! و تحریم‌ها که نعمت بودند حالا جنایت‌اند و باید بی‌صرف ساعتی رفع شوند. کل این ماجراجویی‌ها کشور را مدام در وضعیت بحرانی نگه داشته است و جز صرف میلیاردها دلار در برنامه‌های تخیلی هسته‌ای (به اسم غنی‌سازی برای تولید زیر یک درصد از برق کشور) و نفوذ منطقه‌ای باعث ریسک بالای مراودات اقتصادی و سیاسی و تحریم‌ها و ناامنی سرمایه‌گذاری شده و مستقیما بر زندگی مردم تاثیر می‌گذارد.

فساد: متاسفانه نتیجه این چهل سال مدیریت مبتنی بر تعهد و رفاقت نهادینه شدن فساد بوده است. از سران قوا تا مدیران میانی تقریبا کسی را نمی‌یابید که خودش یا برادرش یا فرزندش یا دامادش پرونده فساد اقتصادی نداشته باشد. مردم هم حق پرسیدن اینکه از کجا آوردی را ندارند چرا که جواب حاضر و آماده است: از بالا هدیه شده است. نتیجه چنین بذل و بخششی از جیب مردم و منابع عمومی و ملی دزدسالاری گستره و فساد فراگیر است. جالبتر اینکه این جماعت دزدان سرشان بالاست و با وقاحت نتایج این غارتگری را به رخ مردم می‌کشند با قصرها و ماشین‌ها و سفرها و اهانت‌های بی‌پایان به مردمی که از جیب‌شان دزدیده‌اند مثل اینکه ژن خوب ندارید، بی‌عرضه‌اید، به نان خشک بسازید، لنگ بپوشید، دو وعده بیشتر نخورید، گوشت مضر است، خودتان بمالید و غیره که هر یک زخمی است بر گرده مردمی که برای این کشور جان دادند و زحمت کشیدند خون دل خوردند و صبر کردند و توهین کرکس و میکروب و خس و خاشاک شنیدند و این نتیجه تمام صبوری و همراهی‌شان است.


از همه بدتر وقتی همین مردم در اعتراض به شرایط اسفباری که مدیریت این چپاولگران بر ایشان تحمیل کرده است به خیابان می‌آیند جواب‌شان بلافاصله گلوله است. کشتار بی‌منطق و بی‌تناسب نه تنها مردمی که حداکثر شیشه‌ای شکسته‌اند که حتی رهگذران و کودکان. علاوه بر آنانکه انگار دشمنی متجاوزند و در نیزارها به رگبار بسته میشوند یا پس از بازداشت و شکنجه تن بی جانشان در رودخانه رها می‌شود.  نه جرات به عهده گرفتن نه شرافت عذرخواهی بلکه خباثت مداوم مثل شکنجه بازداشتی‌ها و فشار بر خانواده مقتولین. حتی در برخی موارد جای قبر اعدامیان را به خانواده‌ها نمی‌گویند یا از مفقودین هیچ نشانی نمی‌دهند.


اما سوالات مردم و حق‌شان از منابع ملی با کشتارشان پایان نمی‌یابد. کجا رفت درآمد هزار میلیارد دلاری نفت؟ چرا برای جنگ زدگان سوریه و لبنان پول هست اما با اختصاص سهمی از صندوق توسعه برای سیل زدگان مخالفت می‌شود؟  چرا برای ساختن بیروت و کربلا منابع مالی مهیاست اما برای اهواز و زاهدان نه؟ چرا تک تک ملت از حقوق بخور نمیرشان باید مالیات بدهند اما نهادهای چند هزار میلیاردی از مالیات معاف‌اند؟ چرا هزینه دزدی بانک‌های قارچی و موسسات اعتباری باید از جیب مردم پرداخت شود؟ چرا دولت می‌تواند از بورسی‌ها حمایت کند اما از بی‌چیزان نه؟ چرا آلونک‌های مردم بی‌پناه خراب و خودشان در صورت مقاومت کشته می‌شوند اما مقامات در قصرهای غصبی یا دزدی عیش می‌کنند؟

 

بی کفایتی:‌مدیریت در کشور ما در هر سطحی دچار بحران است. از مدیریت در جنگ گرفته که ژنرال‌های خودخوانده جوانان را راهی مسلخ عملیات لو رفته می‌کردند تا مدیریت تظاهرات که هزاران کشته بر دست ما می‌گذارد تا مدیریت اقتصاد که ارمغان‌اش ۴۰ سال تورم دو رقمی و هزاران برابر شدن قیمت هر چیزی که یافت می‌شود است که حتی در کشورهای در حال جنگ هم کم‌سابقه است.


تشتت در مدیریت کشور حکم‌فرما است. یک جا یک نفر یک تصمیمی می‌گیرد یک جای دیگر رد می‌کند و تکلیف نهایتا معلوم نیست که با کیست؟ شورای شهر نام خیابان تصویب می‌کند شهرداری اقدام می‌کند یک نفر برای خودش پا می‌شود نام را عوض می‌کند فرمانداری ازش حمایت می‌کند رییس شورای شهر می‌گوید چون کسی از بالا زنگ نزد ما تغییر دادیم وگرنه نمی‌دادیم.


در مسائل کلان اوضاع بدتر است وزیر خارجه کوچکترین جزئیات برجام را با تهران هماهنگ می‌کند از میزان سو گرفته تا درصد غنی‌سازی و تعداد سانتریفیوژ. برجام تصویب می‌شود طوریکه به مجلس اجازه نظر داده نمی‌شود بعد هر کسی که با آن به مخالفت برمی‌خیزد تحسین می‌شود و هر اقدامی برای بی‌اثر کردنش از سوی نهادهای نظامی و غیردولتی انجام می‌شود. این‌ها همه بازی و برای گمراهی دشمن است؟ بسیار خب اما به نظر نمی‌آید تکلیف‌مان با خودمان روشن باشد و بدانیم که چه می‌کنیم. تا روز قبل از پذیرش قطعنامه صحبت از جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم بود و صحبت از قطعنامه خیانت. قبل از تن دادن به برجام هم صحبت از مذاکره خیانت و جهالت بود. بدبخت‌تر از مردم مزدورانی‌اند که برای هفت هزار تومان برای این تصمیمات راسخی که به یک باد بندند یقه جر می‌دهند و فردا باید عکس حرفشان را بزنند و اثبات کنند.

 

برای یادآوری بی‌کفایتی راه دوری لازم نیست برویم فاجعه هواپیمای اوکراینی را به یاد بیاورید که کشتند و زبانشان دراز بود یا زدن ناوچه خودی را یا همین فاجعه مدیریت کرونا که همگی دست به گریبانش هستیم: تمام کشورها پرواز از چین را لغو کرده بودند و ما با افتخار هنوز پرواز مستقیم به ووهان داشتیم بعد که اعتراض شد یک شوی مضحک دماسنجی در فرودگاه راه انداختیم. کشته ها را دو ماه انکار کردیم تا تظاهرات ۲۲بهمن و انتخابات اسفند برگزار شود بعد کلا کرونایی را که انکار می‌کردیم پروژه دشمن علیه کشور خواندیم پزشکان بدون مرز را اخراج کردیم پیشنهادهای کمک را رد کردیم و پز دادیم دیگران می‌خواهند از ما یاد بگیرند بعد به جای مدیریت شروع به نامه‌نگاری با شهدا و شعرخوانی کردیم سیزده بدر را ملغی ولی تمام مراسم مذهبی را با شور و حرارت برپا داشتیم وقتی کشته‌ها به فلک رسید رفت و آمد را محدود و اتوبوس‌ها را کنسل و چراغ‌های اتوبان را خاموش کردیم ولی ادارات را تعطیل نکردیم تا همه همچنان ناچار به رفت و آمد دشوارتر باشند. برای دارو و واکسن بهانه تحریم آوردیم و وقتی مشخص شد دارو تحریم نیست برای مقامات و خودی‌ها داروهای خارجی آوردیم و به مردم بیچاره روغن بنفشه تجویز کردیم برای نمایندگان مجلس واکسن آنفلوانزا آوردیم و اینک برای چند ده هزار خودی و وابستگان واکسن کرونا سفارش دادیم برای بقیه مردم منتظر واکسن داخلی می‌مانیم چرا که خودی نیستند و هر چند نفر هم که مردند به ما مربوط نیست.

 

راهکار:‌ در نظام اسلامی نام مقامات به مسئولین تبدیل شد اما مانند هر چیز دیگری که این حاکمیت از معنا تهی کرده است مسئولیت به معنای بی‌مسئولیتی، رسیدن به منافع شخصی با دزدی و خیانت به عامه مردم، و سواری از رعیت به جای خدمت به مردمی است که این مقامات را بدین‌جا رسانده‌اند. حکمرانی را تنها به معنی تحمیل هوا و هوس و منویات خود بر مردم می‌دانند و در این راه از قربانی کردن آن‌ها بیمی ندارند غافل از اینکه به زودی دیگر مردمی برای حکم راندن وجود نخواهد داشت. بر ما مردم گرفتار این سرزمین است که از مقامات حاکم طلب مسئولیت کنیم. من هم همچون همه در این گرداب هول افتاده‌ام و نفسم از جای گرم در نمی‌آید ولی در حد خودم سعی می‌کنم از مقامات طلب مسئولیت و لااقل اجرای قانون خودشان را بکنم. از گشت ارشاد می‌خواهم که به همسر من نگاه حرام نکند. از شهرداری می‌خواهم که اجازه ساخت و ساز غیرمجاز را ندهد از نماینده مجلس می‌خواهم که به من وقت ملاقات بدهد تا از او بپرسم چرا به وعده‌اش عمل نمی‌کند، از اداره پست می‌پرسم چرا خلاف قانون اساسی نامه مرا باز کرده است، از وزیر ارتباطات می‌پرسم بنابر کدام قانون توییتر برای من فیلتر است و برای او نه؟ از امام جماعت مسجد می‌پرسم بنابر کدام شرع وقتی مسجد به خاطر کرونا بسته بود حق‌القدم گرفته است. در حدی که بتوانم به تبعیض و بی‌عدالتی و کشتار و بی‌کفایتی و چپاول و دزدی اعتراض می‌کنم. از شما هم همین را می‌خواهم. من هم یک ایرانی هستم و در این مملکت حق نفس کشیدن و زندگی دارم. نه بیشتر و نه کمتر از مقامات و مسئولین بی‌مسئولیت.

 

 

۱۰/۰۸/۱۳۹۹

مرهم زخم‌ش کمی آزادی است

 


سال‌ها پیش، خلیل ملکی در نامه‌ای برای رهبران جامعه سوسیالیست‌های ایرانی نوشته بود: «ایراد من به شماها این است که شماها به طور نهایی به عقل سالم بشری پشت پا زده‌اید. ملاک تعیین قضاوت شما عقل سالم انسانی نیست. ملاک و معیار شما همواره این است که چینی‌ها و ناراضی‌ها چه می‌گویند و چگونه باید آن‌ها را جلب کرد و تا حالا نیز کسی را جلب نکرده‌اید. خودتان استراتژی و تاکتیک محکم پابرجا ندارید. دیروز ما می‌بایست به ساز استالینیون برقصیم. امروز طبق نئواستالینی‌ها و فردا اگر در آنگولا و موزامبیک فیدل کاستروی تازه‌ای پیدا شد، از من و امثال من انتظار خواهید داشت که طبق الهام فیدل کاستروی آنگولا و موزامبیک برقصیم».

 

سال‌ها بعد «فیدل کاسترو آنگولایی» که ملکی پیش‌بینی کرده بود، با شکل و شمایل دیگری به اسم «نئولیبرالیسم» ظهور کرد؛ پدیده‌ای محصول افراط نظام‌های غربی در کوچک‌سازی دولت که بی‌شک منتقدان جهانی خودش را هم دارد. با این حال، نسل جدید رفقای «روشنفکران و فعالان مدنی» با این پدیده همان معامله‌ای را کردند که ملکی پیش‌بینی‌اش کرده بود.  (متن بیانیه‌شان را از اینجا+ بخوانید)

 

حکومتی را تصور کنید که کارش از تصویب دستوری تمامی قیمت‌های اجناس گذشته و دایره مداخله‌گری‌اش چنان تا رختخواب خلایق پیش می‌رود که کاندوم هم در رده تسلیحات نظامی علیه امنیت ملی شمرده می‌شود. وقتی خود حکومت می‌خواهد از خودش تمجید کند، مستندهایی سفارشی می‌سازد که نشان می‌دهد رهبر مملکت، تا جزییاتی در سطح انیمیشن تبلیغاتی نیروی انتظامی هم راساً و شخصا دخالت دارد. بنابر آنچه خلیل ملکی «عقل سلیم انسانی» می‌خواند احتمالا باید چنین حکومتی را توتالیتر یا دولت حداکثری بخوانیم، اما گروه رفقا همچنان نسبت به وقوع «دولت حداقلی» هشدار می‌دهند!

 

مرحوم شریعتی هم در دهه ۴۰ خورشیدی، همزمان که باقی روشنفکران را به غرب‌زدگی متهم می‌کرد و خودش را روشنفکر بومی می‌خواند، نسبت به گسترش مصرف‌گرایی در جامعه ایرانی هشدار می‌داد. متاسفانه کسی پیدا نشد به استاد بزرگوار بگوید: جامعه فلک زده ایران دهه ۴۰، اگر از سوء تغذیه رنج نبرد، بعید است کارش به مصرف‌گرایی برسد. برای حفظ آن نگاه بومی مورد ادعا، بهتر است فریاد بزنید که آبگوشت این ملت مفلوک چرا دنبه ندارد!

 

تاریخ اما همچنان در حال تکرار است و رفقای ما هم در راستای تحقق پیش‌بینی حضرت مارکس به شدت مراقب هستند که نسخه دوم حتما به شکل یک کمدی از تراژدی اول محقق شود. کشور چهار اسبه به سوی قبضه شدن در دستان نظامیان پیش می‌رود و رفقا نگران بدل شدن به اروپا و آمریکا هستند! البته دغدغه و نگرانی نسبت به سرنوشت مردمان مظلوم اروپا و آمریکا و شرق آسیا واقعا جای تقدیر دارد؛ اما ایجاد «این‌همانی» میان وضعیت جامعه ایرانی با مشکلات کشورهایی چون فرانسه یا ایالات متحده، بیشتر شبیه سرنوشت آن عزیز بزرگواری است که آویزان بر شانه‌های داریوش و ابی اصرار داشت که: «ما سه نفر را کجا می‌برید»!

 

من نمی‌دانم خیز جدید سپاه برای الغای مصوبات واگذاری و تجمعات نیروهای خودجوش بسیجی در مقابل سازمان خصوصی‌سازی چقدر در انتشار بیانیه حاضر موثر بوده است. به هر حال، بیانیه‌ای که با تمجید از شاهکار تاریخی سال ۵۷ آغاز می‌شود، قطعا در باقی وجوه خود هم با تدبیر طراحی شده است. با این حال، در این زمینه جای گلایه نیست. وقتی مدعیان لیبرالیسم وطنی، نسخه «بناپارتیسم» و «نوصفویه‌گری» می‌پیچند، انصافاٌ عملکرد رفقای چپ‌گرا چندان هم از مرحله پرت نیست. همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید!

 

این انتقادات، البته نباید به معنای توجیه سیاست‌های «خصوصی‌سازی» قلمداد شود. از ابتدا هم معلوم بود که هرگونه جراحی اقتصادی در غیاب یک وضعیت شفاف، دموکراتیک و آزاد، فقط به یک کانون مفسده جدید بدل می‌شود؛ اما بحث انتقاد از مفاسد خصوصی‌سازی و ظلمی که بر کارگران رفته یک مساله است و دادن آدرس وارونه یک مساله دیگر.

 

به پیوست این یادداشت، جدول کوچکی منتشر می‌شود از وضعیت چهار شاخص اساسی اقتصاد که می‌تواند وضعیت کشور ما را با چند کشور نمونه مقایسه کند. (منبع+) آمارها نشان می‌دهد سیطره دولت ایران بر اقتصاد حتی میراث رفیق فیدل را هم روسفید کرده است. شاید بهتر باشد رفقا هم هشدار خود نسبت به سیاست‌های نولیبرالی را به آدرس سفارت فخیمه کوبا ارسال کنند.

 

در مورد وضعیت ایران هم، به باورم آنچه گرفتارش شده‌ایم، نه جای خالی دولت، بلکه سیطره و دخالت روزافزون این هیولای هفت سر در تمامی وجوه سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و البته اقتصادی مملکت است. نسخه‌ای هم اگر برای این بیمار محتضر لازم باشد به اختصار می‌توان گفت: «مرهم زخم‌ش کمی آزادی است».

۱۰/۰۷/۱۳۹۹

یک ملت بی کشور!


 

خبرنگار افغان از جواد ظریف می‌پرسد آیا رهبران طالبان در ایران زندگی می‌کنند؟ وزیر خارجه پاسخ می‌دهد من هم چیزهایی شنیده‌ام اما خبر ندارم. پاسخ خبرنگار بر منِ مخاطب که مثل پتک فرود می‌آید: «کشورتان است»!

* * *

جهش ناگهانی قیمت بنزین کشور را به لرزه می‌اندازد. تا ظهر نکشیده خیابان‌های پایتخت قفل می‌شوند و اعتراضات به سرعت تمامی کشور را در بر می‌گیرد. پاسخ مشخص و از پیش آماده است: سرکوب! بعد از یک هفته که کشور از خاموشی و سکوت مطلق خبری بیرون می‌آید، هیچ کس نمی‌تواند ابعاد فاجعه را حدس بزند. آمارهای جسته و گریخته از صدها و ای بسا هزاران کشته و چندین هزار زندانی خبر می‌دهند. بالاخره رییس جمهور کشور در رسانه‌ها حاضر می‌شود و می‌گوید: «من هم مثل شما صبح جمعه فهمیدم که بنزین گران شده»!

هیچ کس نبود که به آقای رییس‌جمهور بگوید: کشورتان است!

* * *

پرواز شماره ۷۵۲ هواپیمایی اوکراین، با ۲۷۶ مسافر و خدمه از فرودگاه بلند می‌شود. دقایقی بعد، پدافند سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، دست‌کم با شلیک دو موشک هواپیما را منهدم و سرنگون می‌کند. از همان دقایق نخست، فیلم‌ها و تصاویر جسته و گریخته افکار عمومی را به تردید می‌اندازند اما سخنگوی دولت بیانیه پشت بیانیه صادر می‌کند که دلیل سقوط هواپیما فقط نقص فنی بوده؛ تا اینکه پرده‌ها می‌افتد. این‌بار نوبت سخنگوی دولت است که مدعی شود: من بی‌خبر بودم!

متاسفانه خیل روزنامه‌نگاران دولتی و شبه‌دولتی (احتمالا همان‌ها که بعدها مدعی شدند روح‌الله زم خبرنگار نبوده) در تمام آن چند روز به جای پرسش‌گری دوش به دوش جناب ماشین تبلیغات حکومتی شمشیر می‌زدند تا هر شائبه‌ای را به تمسخر بگیرند. طبیعتاً وقتی حقیقت فاش شد، دیگر کسی باقی نمانده بود که به آقای سخنگو بگوید: کشورتان است!

* * *

مهرماه ۱۳۸۲، صادق زیباکلام گفتگویی با هاشمی رفسنجانی انجام می‌دهد که بعدها در کتاب «هاشمی بدون روتوش» منتشر می‌شود. بخشی از گفتگو به مساله قتل‌های زنجیره‌ای می‌پردازد. به اعتراف خود وزارتخانه، برای حدود یک دهه عوامل وزارت اطلاعات شهروندان کشور، از فعالین سیاسی گرفته تا هنرمندان و نویسندگان را سلاخی می‌کرده‌اند. در خود گفتگو به اعدادی چون ۶۰ تا ۷۰ نفر اشاره می‌شود. هاشمی اصرار دارد که نه تنها خودش به عنوان رییس جمهور وقت، بلکه حتی وزیر اطلاعات هم از قتل‌ها بی‌خبر بوده‌اند. کاش دکتر زیباکلام آن بخش از مصاحبه را تنها با همان پاسخ به پایان می‌برد که: کشورتان است!

* * *

در جریان آنچه بعدها به «اعدام‌های سال ۶۷» مشهور شد، شمار قابل توجهی از زندانیان سیاسی کشور در سکوت خبری به جوخه‌های اعدام سپرده شده و در گورهای مخفی یا جمعی دفن شدند. پنهان‌کاری در آن ماجرا به حدی بود که ما امروز حتی از تعداد قربانیان آن نیز بی‌اطلاع هستیم. منابعی به نقل از هاشمی رفسنجانی از ۱۷۰۰ اعدامی خبر داده‌اند و منابع دیگر تا بیش از ۴۰۰۰ نفر را ذکر کرده‌اند. از میان تمامی مقامات مسوول، تا آنجا که ما می‌دانیم، تنها این حسینعلی منتظری بود که در همان زمان نسبت به این اعدام‌ها اعتراض و به اندازه خودش برای توقف آن‌ها تلاش کرد. از مقاماتی که هنوز از آن تصمیم با افتخار دفاع می‌کنند که توقعی نیست؛ اما از میان آنان که حداقل بعدها به صف مخالفین و منتقدین پیوستند، میرحسین موسوی، نخست‌وزیر وقت در توضیحاتی مختصر گفت که هم خودش و هم رییس‌جمهور وقت (رهبر کنونی) از آن تصمیم و آن اتفاق کاملا بی‌اطلاع بوده‌اند. من، بی‌شک از کسانی هستم که ذره‌ای تردید در صداقت و سلامت میرحسین موسوی ندارم، اما بار سنگین این پرسش را همواره با خود به دوش خواهم کشید که: مهندس، میر عزیز، نخست وزیر شایسته سال‌های سخت جنگ و مرد مقاوم و انقلابی امروز، کشورتان بود!

* * *

در علوم سیاسی، آنچه ما «کشور» می‌خوانیم، با مفهوم State توصیف می‌شود که چهار مولفه اصلی دارد: جغرافیا، جمعیت، حکومت و حاکمیت. وقتی کسی به ما می‌گوید «کشورتان است»، احتمالا منظورش اشاره به همین واحد سیاسی است که با چیزی فراتر از یک مشت جمعیت رها شده در یک محدوده جغرافیایی تعریف می‌شود. در داخل اما اوضاع به گونه دیگری است! اینجا حتی ارشدترین مقامات رسمی، درست همان زمانی که بر بالاترین جایگاه‌های حقوقی تکیه زده‌اند گمان می‌کنند که «خبر نداشتم» هنوز برایشان یک گزینه است!

ما هنوز اینجا هستیم، جمعیتی داریم که خود را ایرانی می‌دانند. جغرافیایی داریم که به قدمت تاریخ ایران‌زمین خوانده شده، اما گویا همه توافق داریم که سال‌هاست فاقد آن حکمرانی مورد نظر برای تعیّن بخشی به معنای یک دولت مسوول هستیم. بدین ترتیب، به یک ملت بی‌دولت، یا همان ملت بی‌کشور بدل شده‌ایم!


۱۰/۰۶/۱۳۹۹

ایرانی‌ها چقدر کتاب‌های دیجیتال می‌خوانند؟


 

شرکت فیدیبو، بزرگترین ناشر کتاب‌های الکترونیک در کشور، به تازگی جزییات بسیار جالبی از آمار فروش آذرماه خود را منتشر کرده است. (از اینجا ببینید) آماری که تا کنون کمتر منتشر شده و باعث شده تا اطلاعات ما از وضعیت فروش کتاب‌های الکترونیک و ابعاد این صنعت بسیار ناچیز باشد. ما پیشتر در مجموعه «پژوهش کتاب» گزارش‌هایی را در مورد وضعیت صنعت نشر چاپی منتشر کرده بودیم؛ اطلاعات جدید می‌تواند بسیاری از برآوردهای ما را اصلاح و یا تکمیل کند.

 

به گزارش صفحه اینستاگرامی فیدیبو، در ماه آذر امسال، نزدیک به ۹۹۸میلیون صفحه الکترونیک توسط مخاطبان فیدیبو مطالعه شده است. صفحه‌بندی کتاب‌های الکترونیک تا حدودی با کتاب‌های چاپی تفاوت دارد. برای مثال، نسخه چاپی رمان «هیس» نوشته محمدرضا کاتب ۲۸۶ صفحه است اما نسخه الکترونیک آن ۴۵۳ صفحه شده. همچنین رمان «محاکمه»، نوشته فرانتس کافکا از نشر ماهی در نسخه چاپی ۲۷۱ صفحه و در نسخه الکترونیک ۵۶۹ صفحه بوده است. برپایه داده‌های خانه کتاب، در سال ۱۳۹۸ می‌توانیم میانگین صفحات هر کتاب چاپی را حدودا ۲۳۸ صفحه در نظر بگیریم. از مقایسه این تعداد، با نسخه‌های مشابه در کتاب‌های الکترونیک، به نظرم تخمین ۵۰۰ صفحه برای هر کتاب الکترونیک می‌تواند قابل قبول باشد. بدین ترتیب، می‌توان آمار صفحات اعلام شده از فیدیبو را با نزدیک به ۲ میلیون نسخه کتاب جایگزین کرد.

 

اگر با تقریب دیگری تصور کنیم آمار فروش کتاب در تمامی ماه‌های امسال به اندازه آذرماه بوده است، انتظار می‌رود مجموع فروش فیدیبو در سال ۹۹ به چیزی حدود ۲۴ میلیون نسخه کتاب دیجیتال برسد. البته این فقط آمار فیدیبو است و رقبای دیگری همچون طاقچه یا کتابراه نیز به صورت مستقل کتاب‌های الکترونیک می‌فروشند. ما فعلا آماری از این شرکت‌ها نداریم اما می‌دانیم که از فیدیبو کوچکتر هستند. اگر با یک تخمین دیگر، مجموع کتاب‌های الکترونیک دیگر بازار را حدود ۶ میلیون نسخه برای امسال در نظر بگیریم، آن وقت کل فروش کتاب‌های الکترونیک سال ۹۹ می‌تواند بر ۳۰ میلیون نسخه بالغ شود.

 

از سوی دیگر، فیدیبو آمار فروش کتاب‌های صوتی خود در همین مدت را حدودا ۶۸.۷ میلیون دقیقه اعلام کرده است. ما این بار از تقریب ۷ ساعت برای هر کتاب صوتی به چیزی حدود ۱۶۰هزار کتاب در ماه آذر و حدودا ۲ میلیون نسخه کتاب برای سال ۹۹ رسیدیم. در زمینه فروش کتاب‌های صوتی، فیدیبو رقبای بسیار جدی‌تری دارد و آن مرجعیت و اختلافی که در فروش کتاب‌های دیجیتال دارد اینجا متزلزل می‌شود. به همین دلیل شاید تقریب ۵ میلیون نسخه کتاب صوتی برای کل فروشندگان در سال ۹۹ چندان بیراه نباشد.

 

در یادداشت‌های پیش نشان دادیم که مجموع شمارگان کتاب‌های چاپی کشور، از ۱۴۵میلیون نسخه در سال ۹۵ تا ۱۴۹ میلیون نسخه در سال ۹۸ افزایش یافته است و بدین ترتیب اگر تقریب ۱۵۰میلیون نسخه کتاب چاپی را برای امسال هم در نظر بگیریم، آنگاه درخواهیم یافت که ۳۰ میلیون نسخه کتاب دیجیتال و ۵ میلیون نسخه کتاب صوتی، چه درصد بسیار قابل توجهی از صنعت نشر کشور را تشکیل می‌دهند.

 

همچنین، بر پایه برخی گزارش‌ها (از اینجا ببینید) نشان دادیم که فروش نسخه‌های الکترونیک، احتمالا چیزی حدود ۱۸ درصد صنعت نشر آمریکا را تشکیل می‌دهد. جالب اینجاست که در این زمینه نیز ما به درصد بسیار مشابهی با کشور آمریکا رسیده‌ایم و ۳۵ میلیون نسخه کتاب‌های دیجیتال و صوتی، احتمالا چیزی حدود ۱۸درصد صنعت نشر کشور را تشکیل می‌دهند. این آمار نشان می‌دهد که دست‌کم اقشار اهل مطالعه ایرانی، در استفاده از فن‌آوری‌های نوین، هم‌پای پیشرفته‌ترین کشورهای جهان جلو رفته‌اند.

 

در نهایت، یادآوری می‌کنیم که در بخش بررسی فراز و فرود صنعت نشر، تذکر داده بودیم که دست‌کم بخشی از کاهش ظاهری آمار نشر کشور طی یک دهه گذشته را باید به پای شکل‌گیری و رشد نسخه‌های دیجیتال و صوتی گذاشت که آمارهای اخیر به خوبی این مساله را تایید می‌کنند.


۱۰/۰۵/۱۳۹۹

سهم‌خواهی سیاسی در ریشه‌شناسی ارکان هویت ایرانی


 

یادداشت زیر را دو سال پیش و در پرونده‌ای برای بزرگداشت «فرهنگ رجایی» نوشتم که در مجله «دربند» منتشر شد. در این یادداشت به صورت خلاصه تلاش کرده‌ام نشان دهم که هرگونه گرایش برای «تعریف ارکان هویت ایرانی» بیش از آنکه بتواند رویکردی علمی و پژوهشی باشد، برآمده از نوعی سهم‌خواهی سیاسی است.

 

بخش قابل توجهی از یادداشت به رد پای تاثیر فرهنگ هندی در تاریخچه فرهنگ و هویت ایرانیان پرداخته، در حالی که امروز هیچ یک از نظریات رایج برای هویت ایرانیان به چنین آبشخوری اشاره نمی‌کنند. چرا؟ از نگاه من، دلیل آن ساده است: فرهنگ هندی، هیچ نماینده سیاسی در وضعیت کنونی ایران ندارد که بخواهد برای سهم‌خواهی سیاسی خود، یک المان هویتی به فرهنگ ایرانیان اضافه کند.

 

بدین ترتیب، من تمامی ارکان هویتی که اندیشمندان یا جناح‌های سیاسی به هویت ایرانیان نسبت می‌دهند، چه زبان فارسی، چه مذهب اسلام و چه حتی آبشخورهایی نظیر فرهنگ غربی را صرفا تلاش‌هایی سیاسی برای سهم‌خواهی قلمداد می‌کنم. البته در این یادداشت، من چندان به بحث «سنت ایرانی» نپرداخته‌ام؛ اما با تقریب خوبی، همین ادعا را می‌توان در مورد سنت ایرانی نیز به کار برد. در واقع، تعبیر بسیار رایجی است که فلان رفتار یا فلان فرهنگ با سنت ما در تضاد قرار دارد. به باور من، تمامی این دست ادعاها صرفا جدال‌های سیاسی است که افراد یا جریانات نظرات امروز خود را به تاریخ و سنت ایرانیان تحمیل می‌کنند تا برای خود پشتوانه و سپر مدافعی بیابند. من اصالت تمامی این داعیه‌ها را به کلی باطل و مردود می‌دانم، هرچند این بدان معنا نیست که به مفهوم سنت بی‌اعتنا باشم. تاکید من، صرفا از این بابت است که سنت ایرانی، بنابه تاریخ بسیار بلند مدت و پر فراز و نشیب‌اش، ابعاد بسیار گسترده‌ای دارد که نمی‌توان صرفا با انتخاب‌های گزینشی آن را تعریف کرد.

 

شاید بهانه انتشار این یادداشت، سخنان اخیر سیدمحمد خاتمی در گرامی‌داشت مرحوم، استاد داوود فیرحی باشد. (از اینجا ببینید) در بخشی از این سخنان، آقای خاتمی که بار دیگر در قامت یک اندیشمند ظاهر شده‌اند، به تاکید می‌گویند که ایرانیان «نه می‌خواهند و نه می‌توانند که به کلی غربی شوند».

 

این حرف به ظاهر بدیهی، چنان متواتر است که کمتر کسی در اصل آن تردید می‌کند. یعنی به نظر می‌رسد که «سنت ایرانیان» کاملا مشخص و محتوم است، تجدد غربی‌ها هم که تکلیف‌ش روشن است، حالا ما می‌خواهیم یک حرکتی از سنت خود به سمت تجدد غرب انجام دهیم که خلاقانه و نه تقلیدگرانه باشد. این چالش، البته چالش بیش از یک قرن اخیر ایرانیان است که چگونه میان این دو حوزه سنت ایرانی و تجدد غربی ارتباطی شایسته برقرار کنند. من اما، در این فرصت کوتاه، صرفا می‌خواهم تلنگری بسیار کوچک بزنم که: این تجدد غربی، که آقای خاتمی مصرانه تاکید دارد که ایرانیان نه می‌خواهند و نه می‌توانند بدان برسند دقیقا چیست؟

 

آیا منظور از سنت غربی، سنت اندیشه و فلسفه خردگرا است؟ آیا منظور شیوه سیاسی دموکراسی است؟ آیا مفاهیمی نظیر حقوق بشر است؟ آیا سکولاریسم است؟ یا رفتارها و سبک زندگی متفاوتی نظیر آزادی در پوشش، آزادی در روابط جنسی و ای بسا گرایش به هم‌جنس‌خواهی است؟ دقیقا کدام شاخص یا ملاکی است که هرکسی (از جمله آقای خاتمی) بتواند روی آن دست بگذارد و بگوید این کاملا «غربی» است و به صورت متقابل دیگرانی نتوانند دقیقا رد پا و سابقه تاریخی همین رفتار و رویکرد را در پیشینه چند هزارساله ایرانیان جستجو و معرفی کنند؟

 

همان‌گونه که در بند پایانی یادداشت پیوست هم اشاره کردم، بار دیگر تاکید می‌کنم به باور من: «هیچ جریانی نمی‌تواند مدعی شود که تعاریفی از الگوی «هویت ایرانی» را پشتوانه‌ای نظری برای رویکردهای سیاسی خود قرار داده است؛ بلکه باید گفت این فرآیند همواره وارونه بوده و هست. در واقع، این گرایش‌های سیاسی هستند که متناسب با اهداف خود، یا برخی از المان‌های تاریخی و فرهنگی کشور را پررنگ و برجسته می‌سازند و یا به کلی دلخواست‌های خود را به تاریخ تحمیل می‌کنند». 


در ادامه، یادداشت اصلی را می‌توانید مطالعه کنید.


* * *

«فرهنگ رجایی» در «مشکله هویت ایرانیان»، به سراغ پرسشی می‌رود که هم تازگی دارد و هم قدمت. تازگی دارد از آن رو که به نظر می‌رسد برای مدت‌ها اصل مساله بدیهی تلقی می‌شده است. یعنی برای قرن‌ها چنان از فرهنگ و هنر ایرانیان سخن گفته شده که گویی با موضوعی کاملا مشخص و معین مواجه هستیم. پس تردید در این قطعیت و تلاش در بازخوانی و شفاف‌سازی مفهوم «هویت ایرانی» به نسبت تازگی دارد. از سوی دیگر، این دغدغه بسیار زود فراگیر شده و دست‌کم طی نیم قرن گذشته، نظر بسیاری از اندیشمندان را به خود جلب کرده است؛ هر یک پاسخی به این پرسش دادند و بحث‌های فراوانی حول آن شکل گرفته است. شاید اغراق نباشد اگر بگوییم کمتر موضوعی در باب تاریخ، سنت و فرهنگ ایرانیان به این اندازه مورد بحث و جدل قرار گرفته است. بدین ترتیب، اگر بگوییم سخن گفتن در باب «هویت ایرانی» در حوزه اندیشه به نسبت دارای قدمت است هم باز به بیراهه نرفته‌ایم.

 

در کتاب «مشکله هویت ایرانیان»، رجایی تلاش کرده است تا ابتدا مرور کوتاهی داشته باشد به چند خوانش و روایت از اجزای تشکیل دهنده هویت ایرانی. بدین منظور، چهار اندیشمند را برگزیده که به گفته خودش دو تن از «لاهوتیان» هستند و دو تن دیگر از «ناسوتیان».

 

 به صورت خلاصه، از میان ناسوتیان، «ذبیح‌الله صفا»، فرهنگ و هویت ایرانی را بناشده بر دو عنصر «زبان فارسی و نهاد شاهنشاهی» در نظر می‌گیرد. «شاهرخ مسکوب» نیز باور دارد که هویت ایرانی بر دو پایه «زبان و تاریخ» استوار است. در سوی دیگر و از میان لاهوتیان، نخست «مرتضی مطهری» است که دو پایه هویت ایرانی را نخست «ایرانی بودن» و دیگری «سرسپردگی و علاقه به اسلام» قلمداد می‌کند. در نهایت، نوبت به «عبدالکریم سروش» باز هم از لاهوتیان می‌رسد که ارکان هویت ایرانی را شکل گرفته از سه فرهنگ «ایران، اسلام و غرب» قلمداد می‌کند. (این تقسیم‌بندی سه‌گانه سروش را سیدجواد طباطبایی هم بعدها استفاده کرد و بنابر روال معمول بسیاری از دیگر اندیشه‌هایی که از دیگر صاحب‌نظران وام می‌گیرد به عنوان ابتکار و ابداع خودش معرفی کرد)

 

این تقسیم‌بندی‌ها، مقدمه‌ای می‌شود تا رجایی در ادامه، طرح خود را با ایده «الگوی رودخانه» ارائه دهد. پیش از پرداختن به آن بحث، این نگارنده، نخستین انتقاد خود را بر شیوه و عامل موثر بر چنین تقسیم‌بندی‌هایی وارد می‌سازد؛ وضعیتی که شاید بتوان آن را «سهم‌خواهی» در حوزه علم توصیف کرد. این عنوان را مشخصا از عرصه سیاست وام گرفته‌ام چرا که گمان می‌کنم در این زمینه نیز با ساز و کار مشابهی نسبت به سهم‌خواهی اصحاب قدرت و احزاب و گروه‌های سیاسی مواجه هستیم. برای مثال، می‌توان وضعیت مذهب و به صورت مشخص «اسلام» را به عنوان یکی از ارکان هویت ملی ایرانیان بررسی کرد. مشخصا با پیروزی انقلاب اسلامی و در وضعیت برقراری نظام جمهوری اسلامی، کمتر قابل تصور است که اندیشمندی بتواند آبشخورهای سنت، فرهنگ و هویت ملی ایرانیان را بدون در نظر گرفتن اسلام تعریف کند. (مگر اینکه مانند مسکوب به کلی جلای وطن کرده باشد)

 

شاید در تقسیم‌بندی رجایی، علت این اختلاف با توصیف جنس لاهوتی و ناسوتی اندیشمندان توضیح داده شود؛ اما اگر چنین بود، باقی اندیشمندان ناسوتی، خواه پیش و خواه پس از انقلاب نیز باید اسلام را از خیل آبشخورهای فرهنگی ایرانیان کنار می‌گذاشتند. وضعیتی که تقریبا محقق نشده است و امروزه، حتی صاحب‌نظران به ظاهر ناسوتی ساکن در ایران نیز اسلام را به عنوان یک پای ثابت تشکیل‌دهنده هویت ایرانی به رسمیت می‌شناسند. (مراجعه شود به همان اندیشه‌های ایرانشهری طباطبایی)

 

این ادعا را می‌توان از منظری دیگر نیز مورد بررسی قرار داد. فرض را بر این می‌گذاریم که لاهوتیان، همواره گوشه چشمی به آسمان دارند و مذهب را عنصری سرنوشت‌ساز اما مجزا از ملیت قلمداد می‌کنند که ذکر نام‌اش در کنار «ایران» را ضروری می‌دانند. پرسش اینجا است که چطور وقتی ایرانیان مسلمان شدند، یک هویت «ملی» یا «ایرانی» قابل تصور است که گویی از جنس ناسوت است و با ورود اسلام دوش به دوش این هویت لاهوتی قرار می‌گیرد، اما همین وضعیت در مورد ایران پیش از اسلام صادق نیست؟ به بیان دیگر، چطور آیین زرتشتی (یا دیگر آیین‌های باستانی، همچون مانی‌گری) از نگاه این اندیشمندان لاهوتی توانسته‌اند به گونه‌ای در هویت «ملی» و یا عنوان کلی «ایران» ادغام شوند که دیگر نیاز به تجزیه نداشته باشند، اما نوبت به اسلام که می‌رسد، باید این عنصر از عنصر ملیت جدا شود و به عنوان یک آبشخور مستقل مورد بررسی قرار گیرد؟

 

باز هم می‌توان پرسید، اگر این روال را بخواهیم به رسمیت بشناسیم، آیا نباید تقسیم‌بندی‌های لاهوتی را بدین شکل گسترش دهیم و ارکان هویت بخش ایرانی را به شکل «ملی، مانوی، زرتشتی و اسلام» فهرست کنیم؟ چه عاملی سبب شده که مطهری یا سروش آیین‌های مذهبی پیشین را در خود ملیت ایرانی مستحیل بدانند، اما اسلام را سرچشمه‌ای مجزا قلمداد کنند؟

 

شاید گمان رود که دلیل این تصمیم، زایشگاه آیین اسلام است که بیرون از ایران شکل گرفته است. در حالی که مثلا آیین زرتشتی‌گری از دل جامعه ایرانی بیرون آمده است و می‌توان آن را یکجا با عنوان ایران به کار برد. این توضیح نمی‌تواند همه ابهامات را برطرف سازد؛ چراکه آیین مانی، سرنوشت نسبتا متفاوتی دارد و به مانند آیین زرتشت تماما در دل ایران پرورده نشده، هرچند که می‌دانیم رد پای اثرات آن همواره در دل فرهنگ ایرانی و حتی دیگر مذاهب ایرانی قابل پی‌گیری بوده است.

 

نگارنده، پاسخ را همچنان در همان مساله سهم‌خواهی پی می‌گیرد. بدین معنا که امروزه کمتر کسی به خود زحمت می‌دهد که آیین زرتشتی‌گری را (و به طریق اولی، مانی‌گری را) به صورتی مجزا از تاریخ ایران یا عنصر «ملی» ایرانیان، یکی از سرچشمه‌های هویت ایرانی قلمداد کند، چرا که وزن و قدرت مدعیان این آیین چندان نیست که بتوانند در بازی سهم‌خواهی نقش چندانی ایفا کنند. درست بر خلاف اسلام، که در وضعیت سیاسی امروز از چنان قدرتی برخوردار است که حتی اندیشمندان ناسوتی نیز دیگر قادر به نادیده گرفتن آن نیستند.

 

تمام این مقدمه طولانی، برای گشودن درهای جدیدی برای نظریه‌پردازی در موضوع آبشخورهای هویت ایرانی پرداخته شد. در واقع، نگارنده با چنین مقدمه‌ای می‌خواهد بدین پرسش برسد که: چه عناصر تاثیرگذار دیگری می‌توان برای فرهنگ ایرانی و هویت ایرانی متصور شد که صرفا به دلیل ضعف در عرصه سیاسی و روایت‌های کلان روز از سهم‌خواهی متناسب در پژوهش اندیشمندان باز مانده‌اند؟ این نوشتار، تنها به یک فرضیه دیگر می‌پردازد و آن را در سطح گمانه‌زنی و طرح بحث مطرح می‌کند.

 

ایران زمین، نقطه تعادل غرب و شرق

 

یکی از ارکان دوگانه مفهوم «سنت ایرانیان» در نظرگاه فرهنگ رجایی را اعتدال تشکیل می‌دهد. اعتدال مورد نظر ایشان، از جنس همان فضیلت ارسطویی در میانه‌روی است؛ اما در اینجا، از منظری متفاوت به مساله اعتدال در سنت ایرانیان اشاره خواهیم کرد که نه از جنس و مفهوم میانه‌روی، بلکه از جنس نوعی سنتز دیالکتیک، یا نتیجه مواجهه است.

 

به روایت شاهنامه فردوسی، فریدون، پادشاه ایرانی، شاه تمام جهان بود. تا پیش از فریدون، هرچند که ما از پادشاهان غیر ایرانی (نظیر مرداس یا ضحاک) نیز خبر داریم، اما به نظر می‌رسد که بنابر روایت شاهنامه، در نهایت اینان چیزی جز خرده فرمانروایان تحت سیطره ایران نبوده‌اند. نخستین تقسیم‌بندی جهان شناخته شده، به دست فریدون انجام شد که سرزمین‌های پادشاهی‌اش را میان سه فرزندش تقسیم کرد. سلم، بزرگترین فرزند فریدون به پادشاهی روم در غرب رسید. تور، دومین فرزند او توران را به ارث برد و ایران‌زمین به ایرج، کوچکترین و شایسته‌ترین فرزند فریدون رسید.

 

اهمیت این تقسیم‌بندی از نگاه نگارنده در آن است که دست‌کم به روایت فردوسی، ایرانیان نه تنها ایران‌زمین را بهترین و شایسته‌ترین سرزمین در جهان می‌دانستند، بلکه آن را به نوعی نقطه تعادل میان دو بخش غربی و شرقی جهان می‌دیدند. پس از آن نیز اتفاقا، بخش عمده‌ای از شاهنامه، به روایت تنش‌های میان ایرانیان و تورانیان اختصاص دارد که دست‌کم از حیث جذابیت و شهرت به مراتب بر نبردهای ایرانیان با رومیان و در نهایت با اعراب برتری دارد. تا حدی که اگر ادعا کنیم در ذهن غالب ایرانیان، شاهنامه در جدال «ایران و توران» خلاصه شده چندان به بیراهه نرفته‌ایم.

 

ایده مرکزیت ایران در میان دو بخش غربی و شرقی جهان، تنها به شاهنامه فردوسی متکی نیست. اگر به یاد بیاوریم که در زمانه باستان، هم‌پای رشد فلسفه در یونان، حکمت‌های کنفوسیوس، لائوتسه، تائوئیسم، بودیسم و هندویسم در شرق رشد یافته بودند، آنگاه در خواهیم یافت که ایران، در طول تاریخ همواره محل تلاقی حکت شرقی با فلسفه غربی بوده است. مواجهه همزمان ایرانیان با اندیشه فلسفی غرب از یک سو و حکمت و عرفان شرقی از سوی دیگر، بی‌شک مواجهه‌ای منفعلانه نبوده است و اساسا امکان آمیزش یا تلفیق این دو گرایش بدون دخل و تصرف مقدور نبوده است. «احسان طبری» در این باره می‌نویسد: «فرهنگ ایرانی از یک سو بین فرهنگ‌های هندی و حتی چینی با فرهنگ غربی یویانی و روم و بیزانس نقش یک واسطه و کاتالیست بازی کرده و از سوی دیگر، خود کاملا خصلت ترکیبی و سنکرتیک یافته است».

 

بدین ترتیب، ایران زمین را هم از نظر جغرافیایی و هم از نظر سنت اندیشه، می‌توان به میعادگاهی برای تقابل سنت‌های فکری غرب و شرق تشبیه کرد که از مواجهه با یکدیگر، نتایجی جدید و گاه متمایز از هر دو خاستگاه غربی و شرقی خود به همراه داشته‌اند. به همین دلیل است که گمان می‌شود نادیده گرفتن یکی از طرفین این مواجهه، بی‌شک به فهم ناقص از محصول نهایی منجر خواهد شد. از اینجا می‌توان به اهمیت جای خالی آبشخور فرهنگی و هویتی مشرق زمین، در نظریه اندیشمندانی که پیش از این اشاره شد پی برد. در ادامه، به دو بستر انتقال فرهنگ شرقی به ایران اشاره خواهیم کرد و در باب اثرات احتمالی هر یک از این دو مورد اشاراتی در سطح طرح بحث خواهیم نمود.

 

 

ترکان مهاجم و تاثیرات نظامی‌گری بر نهاد سیاست و فرهنگ ایران

 

هرچند ایرانیان، پیش و پس از حمله اسکندر نیز با فلسفه یونان آشنایی داشتند، با این حال نمی‌توان از نقش غلبه اسکندر بر ایرانیان در نفوذ این فلسفه به مشرق زمین چشم‌پوشی کرد. کما اینکه بسیاری از مورخان غربی معتقدند اگر ایرانیان در جنگ با یونان به پیروزی کامل می‌رسیدند ای بسا تاریخ غرب یکسره به راه دیگری می‌رفت. همین وضعیت، در مواجهه با اسلام نیز صادق بود. هرچند اندیشمندانی چون مطهری اصرار دارند که ایرانیان اسلام را با آغوش باز پذیرفتند، با این حال نمی‌توان نقش شکست نظامی ساسانیان در گسترش اسلام در ایران را نادیده گرفت. کما اینکه نمی‌توان نقش اعمال فشار نظامی شاه اسماعیل برای تغییر مذهب رسمی کشور از اهل سنت به تشیع را نادیده گرفت. همین الگو، سال‌ها بعد در دوران جنگ‌های ایران و روس نیز تکرار شد و شکست ایرانیان در جنگ به نخستین جرقه‌های آشنایی آنان با تمدن جدید غربی بدل شد.

 

اما شکست‌های نظامی ایرانیان، و در نتیجه تاثیرپذیری از فرهنگ مهاجم، تنها به غرب (از یونان و اسلام گرفته تا جنگ‌های روس) محدود نمی‌شود؛ اتفاقا، بزرگترین شکست‌های نظامی در تاریخ کشور، محصول یورش اقوام شرقی بود. نخست، این ترکان بودند که با راه‌یابی به دستگاه نظامی عباسیان و سپس سامانیان، نقش‌آفرینی خود در تاریخ ایران را آغاز کردند و برای چیزی در حدود ۹ قرن حکمرانی این سرزمین را به انحصار خود در آوردند.

 

در مواجهه با سیطره نظامی ترکان بر ایران، روایت غالب تاریخ‌نگاری ایرانی آن بوده که اقوام بربر مهاجم، به دلیل نداشتن پشتوانه فرهنگی، خیلی زود در دل دیوانسالاری ایرانی هضم شدند. این واقعیتی است که ترکان وزرای ایرانی را به کار گرفتند و زبان و مذهب ایرانیان را پذیرفتند و در تاریخ ایران میانه، نهاد وزارت و دیوان‌سالاری همچنان در انحصار ایرانیان باقی ماند؛ با این حال، رکن دیگری که کمتر بدان توجه شده، رکن نهاد سپاه است که در انحصار ترکان باقی ماند.

 

اساسا تشکیل آنچه امروز با «نهاد وزارت» از آن یاد می‌کنیم محصول ورود سپاهیان ترک در تاریخ ایران میانه است و کمتر گزارشی از یک وضعیت مشابه در ایران باستان حکایت دارد. این دوگانگی، احتمالا در آغاز در دستگاه عباسی پیدا شد و پس از آن به خاندان‌های ایرانی و سپس امپراطوری‌های امرای ترک در ایران زمین نیز تسری پیدا کرد تا جایی که تاریخ ایران میانه را می‌توان صحنه جدالی مداوم و خونین میان دیوان‌سالاران ایرانی با سپه‌سالاران ترک قلمدادکرد. سنت وزیرکشی در ایران میانه چنان دیرپا و گسترده بود که به روایت آن لمپتون، کمتر خاندانی از وزرای ایرانی می‌توان نام برد که تا پایان سر به سلامت برده باشد. این تقابل مداوم سپاهیان با نهاد وزارت چنان بر ساز و کار دولت‌های ایرانی نهادینه شد که حتی می‌تواند ادعا کرد رد پای آن در ایران معاصر نیز قابل مشاهده است. آیا کودتاهای سوم اسفند ۱۲۹۹ و سپس کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۲۲ را نمی‌توان تداومی از جدال نهاد لشکریان با دیوان‌سالاران در عصر ایران میانه قلمداد کرد؟

 

فراتر از این تاثیرگذاری ترکان بر نهادهای سیاسی ایرانی، حضور پررنگ آنان در سنت شعر و غزل ایرانی نیز حکایت از نقش‌آفرینی‌شان در بستر فرهنگی ایرانیان دارد. اینکه سیمای معشوق چگونه با تناسب چابک‌سواری و جنگاوری ترکان در هم آمیخت؟ و یا عادات معمول که محصول نظامی‌گری و وجود زیستی تماما مردانه در پادگان‌ها بود چه اثراتی در عادات و اخلاقیات ایرانیان گذاشت، خود موضوع مهمی برای تحقیقات بیشتر است. تا اینجا فقط می‌دانیم که دست‌کم یک پژوهش از «سیروس شمیسا» سویه‌هایی از این رفتارهای جدید با ورود ترکان را پی‌گیری کرده است. (رجوع کنید به «شاهد بازی در ادب پارسی»)

         

عرفان هند، میهمانی غیرنظامی

 

در تداوم سنت مهاجمان شرقی، از تاثیرات حمله مغول‌‌ها چشم‌پوشی می‌کنیم که البته خود می‌تواند مورد پژوهش جدی‌تری قرار گیرد؛ اما در اینجا به دومین آبشخور فرهنگی شرق اشاره می‌کنیم که این بار به زور سرنیزه وارد کشور ما نشد: فرهنگ و تمدن هندی، که برای هزاران سال پیوندی تنگاتنگ با فرهنگ و تمدن ایرانیان داشت. این پیوند و سازگاری را می‌توان از ریشه‌های مشترک آریایی در اساطیر ایران و هند پی‌گیری کرد و تا ایران میانه و گسترش تصوف و عرفان ادامه داد.

 

پیش از ورود اسلام، روابط وسیعی بین ایران و هند در دوران هخامنشی، سلوکی، پارتی و به ویژه در دوران ساسانی وجود داشته است. افکار هند و ایران از جمله نظریاتی که در رسالات «اوپانیشادها» آمده و همچنین «بوداگری» و «جاینیسم» و «جوکی‌گری» در تشکیل جهان‌بینی‌های ایرانی بی‌تاثیر نبوده است. شباهت‌های قابل توجهی میان کتاب فلسفه جوکیان (یوگا) با برخی آرای سهروردی قابل تشخیص است که هر دو بر تلفیق و اجتماع عرفان و علوم غریبه متکی هستند، با این حال تا پیش از اسلام، بجز مواردی همچون ورود کتاب «کلیله و دمنه»، شاید نتوانیم ارجاع دقیقی به این تبادلات فرهنگی داشته باشیم. بیشتر ناچاریم رنگ و لعاب تفکرات هندی را در فرهنگ‌هایی چون «زروانی‌گری» و «مانی‌گری» دنبال کنیم.

 

پس از اسلام اما اخبار و نشانه‌های بسیاری از تبادلات فرهنگی ایران و هند در اختیار داریم. به ویژه آنکه دولت‌های ایرانی در چند مورد (از جمله حمله محمود غزنوی و بعدها نادرشاه افشار) تا قلب سرزمین هندوستان نفوذ کردند و زبان فارسی نیز به یک رابط فرهنگی بزرگ بدل شد. «غلام‌حسین زرین‌کوب» در کتاب «در قلمرو وجدان» می‌نویسد: «عرفان هندو كه ترجمه‌ جوگ و اوپانیشادها به زبان فارسی آن را برای مستعدان مسلمین در خور امعان نظر ساخت، از همان ایام با عرفان اسلامی مجال تلاقی و حتی امتزاج یافت، مخصوصاً در آثار داراشكوه، شاهزاده‌ عارف‌منش و صوفی‌مشرب سلسله‌ مغول هند كه در تاریخ ادیان، عرفان تطبیقی تا حد قابل ملاحظه‌ای به مساعی او مدیون است».

 

«عبدالرفیع حقیقت» بر تأثیرگذاری «بایزید» بر هند و هندوان و نیز به پیوند عرفان اسلامی با «کیش مهر» تأکید دارد و در کتاب «پیام جهانی عرفان ایرانی» به ابعاد این مساله می‌پردازد. از سوی دیگر، رد پای اثرات عمیق عرفان و حتی تناسخ بودایی در آرای شاعر و عارف بلندمرتبه‌ای چون مولوی غیرقابل انکار است.

 

مهرورزی و نثار کردن محبت خالصانه به همه چیز و همه کس، از مفاهیم آشنا در ادبیات فارسی است که در آثار مولوی، سعدی و حافظ به وفور یافت می‌شود و مشخصا از اشتراکات عرفان اسلامی، با تعالیم ایران باستان و البته اعتقادات هندوان است. مفهوم «فنا» و مقاماتی چون فنای فی‌الله و فنای کامل به عنوان پیش‌شرط‌های رستگاری، از دیگر وجوه آشکار چنین اشتراکاتی است.

 

بدین ترتیب، و با شناختی که از حجم تاثیرات فرهنگ عارفانه و صوفیانه، در خلق و خوی، اخلاقیات، هنجارها و حتی منش ایرانیان سراغ داریم، بیشتر می‌توانیم بر اهمیت و نفوذ فرهنگ‌های شرقی، در هویت و فرهنگ ایرانیان صحه بگذاریم.

 

سخن آخر

 

فرهنگ رجایی، در بازخوانی عناصر و ارکان تشکیل دهنده هویت ایرانی، از «الگوی رودخانه» سخن می‌گوید. به گفته او «مقوله هویت به رودخانه قابل تشبیه است زیرا مانند رودخانه در بستر زمان و مکان جاری است. از یک و تداوم دارد وگرنه در صورت انقطاع دیگر رودخانه نیست، اما در عین حال از تحول برخوردار است زیرا در مسیر خود هم از مناطق جغرافیایی متعدد با مختصاتی مانند هموار، شیب‌دار، پرپیچ و خم، خاکی، سنگی، شوره‌زار و علفزار می‌گذرد و از طرفی بسته به زمان و فصل سال قوت، سرعت و میزان آب رودخانه کم و زیاد می‌گردد».

 

به باور نگارنده، صرف نظر از اینکه خود رجایی، عناصر مهم تشکیل دهنده این رودخانه را به چه صورت فهرست و معرفی کرده، بنیان تشبیه و الگوی او می‌تواند بسیار مفید باشد. به ویژه، تاکید او بر اینکه شرایط زمانی می‌توان سرعت و شدت این رودخانه را تعیین کند. اگر بخواهیم با بهره‌گیری از این توصیف سخن حاضر را جمع‌بندی کرده و به پایان برسانیم، می‌توان گفت شرایط زمانی کنونی، به همان میزان که حتما تاثیراتی بر سوگیری فرهنگ و هویت ایرانیان دارد، تاثیرات به مراتب بیشتری در کاوش‌ها و پژوهش‌های اندیشمندان در ریشه‌یابی عناصر تشکیل دهنده این فرهنگ داشته باشد.

 

پیش از این، به مساله «سهم‌خواهی» در خوانش‌های علمی اشاره‌ای کردیم. اینجا می‌توان به همین پرسش اکتفا کرد که اگر دست بر قضا، اوضاع سیاسی جهان به گونه‌ای پیش برود که دو ابرقدرت مشرق زمین، یعنی هند و چین، با توسعه قابل توجه اقتصادی که دارند، بار دیگر به قطب‌های برتر در صحنه سیاسی جهان بدل شوند و نگاه‌های مجامع علمی را به سوی خود جلب کنند، آیا همچنان اندیشمندان ایرانی نیز در بازخوانی عناصر هویت ایرانیان به عناصر داخلی، غربی و اسلامی اکتفا می‌کنند؟

 

به باور نگارنده پاسخ منفی است. می‌توان پیش‌بینی کرد که در آن صورت با موجی از نظریه‌پردازی‌ها مواجه خواهیم بود که یا بر نقش‌آفرینی فرهنگ شرقی در هویت ایرانیان در کنار عناصر معمول و شناخته شده تاکید خواهند کرد، و یا حتی گام را فراتر گذاشته و اساسا شرق را جایگزین عناصری همچون فلسفه غرب کنند. (به یاد بیاوریم که ذبیح‌الله صفا چگونه نهاد پادشاهی را از ارکان هویت ایرانی قلمداد می‌کرد و این داعیه فرهنگی، چگونه با وقوع یک انقلاب سیاسی به کلی بلاموضوع شد!)

 

جای دیگر و در یادداشتی دیگر هم به این نکته اشاره کردم که به باورم، هرگونه گرایش به «تعریف» کردن الگوی هویت ایرانی، نه تنها رفتاری اقتدارگرا، حذفی، جزمی و در نتیجه مایه تفرقه و اختلاف است، بلکه از اساس فاقد هرگونه پشتوانه علمی قابل اتکاست. هیچ جریانی نمی‌تواند مدعی شود که تعاریفی از الگوی «هویت ایرانی» را پشتوانه‌ای نظری برای رویکردهای سیاسی خود قرار داده است؛ بلکه باید گفت این فرآیند همواره وارونه بوده و هست. در واقع، این گرایش‌های سیاسی هستند که متناسب با اهداف خود، یا برخی از المان‌های تاریخی و فرهنگی کشور را پررنگ و برجسته می‌سازند و یا به کلی دلخواست‌های خود را به تاریخ تحمیل می‌کنند.

 

در سوی مقابل، من به جای گرایش به «تعریف» کردن هویت ایرانی، از نسخه «توصیف» حمایت می‌کنم که با الگوی رودخانه‌ای مورد نظر فرهنگ رجایی نیز همخوانی بیشتری دارد. ما فقط می‌توانیم در هر لحظه تاریخی، تلاش کنیم گرایش‌ها یا باورها یا الگوهای رفتاری ایرانیان را «توصیف» کنیم و در نهایت تلاش کنیم که ببینیم چنین رفتارهایی در کدام سنت‌های تاریخی یا جدید ریشه دارند. بدون تردید، در چنین رویکردی، قضاوت ارزش‌گذارانه برای سنجش مطلوب یا ناهنجار بودن این رویه‌های فرهنگی، نمی‌تواند متکی به داعیه‌های سنتی باشد. اینکه کسی مدعی شود فلان رفتار یا رویکرد رایج غلط یا نامطلوب است چرا که ریشه در سنت مورد نظر من ندارد و با الگوی هویت ایرانی سازگار نیست، صرفا تهاجمی سیاسی و رفتاری سرکوب‌گرانه در مواجهه با جامعه فکری و فرهنگی است که به صورت متقابل فقط می‌تواند پاسخی سیاسی داشته باشد.


۱۰/۰۳/۱۳۹۹

هزینه از منافع ملی به پای نظامی‌گری حکومت


 

سه سال پیش مقاله‌ای برای تحلیل الگوی مناسب روابط بین ایران با افغانستان نوشتم. در این مقاله، تهدیدها و فرصت‌های مواجهه در روابط دو کشور را در سه زمینه کلان «امنیت»، «اقتصاد» و «قدرت نرم» مورد بررسی قرار دادم و در نهایت نشان دادم که به طرز جالبی، در رابطه با کشور افغانستان، کسب بیشترین منافع ملی در هر سه این زمینه‌ها به یک جواب واحد می‌رسد که «ضرورت تقویت دولت مرکزی افغانستان» است. متن کامل مقاله را از کانال تلگرامی ما + دانلود کنید. نکته جالب و شاید دردآورد مساله، در نسخه پیشنهاد نهایی است؛ جایی که من پیشاپیش هشدار دادم اگر نتوانیم چنین رویه‌ای را در پیش بگیریم، کشور افغانستان و در نتیجه کشور خودمان از طرح بزرگ جاده ابریشم جدید محروم خواهیم شد. (به بخش پایانی مقاله پیوست مراجعه کنید)

 

متاسفانه امروز شاهد تحقق آن پیش‌بینی هستیم. دقیقا اتفاقی که نباید رخ می‌داد افتاد و اگر کسی امروز به عواقب آن اشراف نداشته باشد، در سال‌های آینده قطعا اثرات‌ش را خواهد دید. به اختصار باید گفت، نه تنها کشور ما از یک فرصت استثنایی با میلیاردها دلار درآمد اقتصادی محروم شد، بلکه یکی از عوامل بسیار مهم در تامین امنیت‌مان را نیز از دست دادیم. متاسفانه، ذهنیت نظامی حاکم بر دستگاه حکومتی ما، مدت‌هاست که مساله «امنیت ملی» را در اندوختن زرادخانه‌های موشکی و یا دخالت‌های تهاجمی در کشورهای همسایه جستجو می‌کند. این در حالی است که هیچ عاملی، بهتر و بالاتر از «درهم تنیدگی اقتصادی» نمی‌تواند امنیت یک کشور را تامین کند. اگر ایران، به یکی از حلقه‌های اصلی در پروژه بزرگ «راه ابریشم جدید» بدل شود، ثبات و امنیت کشور ما، به منافع مستقیم ده‌ها کشور دیگر (از چین گرفته تا اروپا) پیوند می‌خورد؛ اما رویکردهای نظامی حاکم بر کشور، ما را هرچه بیشتر به سمت پروژه وحشتناک «جزیره سازی» پیش می‌برد که نه تنها اقتصاد ما را نابود خواهد کرد، بلکه قطعا ایران را در وضعیتی بسیار آسیب‌پذیر قرار خواهد داد که احتمالا فرجام کار آن تفاوتی با فرجام کار صدام نخواهد داشت. (در مورد خطر جزیره‌سازی اینجا هم نوشته بودم)

 

خلاصه‌ای از استدلال مقاله پیوست:

 

روابط بین ایران و افغانستان را از چند منظر می‌توان مورد توجه قرار داد. نخستین و احتمالا بزرگترین دغدغه ما در مواجهه با همسایه شرقی، مساله امنیت است. در این مورد، ویژگی افغانستان به گونه‌ای است که تقویت دولت مرکزی این کشور برای ما خطر امنیتی ندارد. (مثلا بر عکس صدام حسین، که هرقدر قدرتمندتر می‌شد تهدید امنیتی او برای ایران بیشتر می‌شد) در مورد افغانستان، خطر امنیتی، بیشتر از جانب ناتوانی دولت مرکزی و در نتیجه مهاجرت گسترده، ناامنی مرزی، قاچاق مواد مخدر و البته قتل و غارت و دزدی‌های پراکنده است. (مساله مهاجرت بی‌ضابطه، با توجه به احتمال شیوع بیماری‌های ناشناخته قطعا در بحث امنیت جایگاه مهمی دارد) در تمامی این موارد، تقویت دولت مرکزی افغانستان و کاهش ناامنی، تروریسم و جنگ داخلی در افغانستان، بلافاصله معادل افزایش  امنیت در ایران به حساب می‌آید.

 

در بعد اقتصادی، در سال ۹۵، حجم مبادلات اقتصادی بین ایران و افغانستان بالغ بر ۲.۵ میلیارد دلار بود که چیزی حدود ۳۰درصد کل واردات کشور افغانستان را تشکیل می‌داد. مقایسه کنید با سهم ۷۵۰ میلیون دلاری ایران از بازار ۴۵میلیارد دلاری پاکستان که نشان می‌دهد نفوذ و رابطه اقتصادی ما با پاکستان چقدر ناچیز است. متاسفانه اقتصاد افغانستان بسیار کوچک است اما سهم بزرگ ایران در این میان نشان می‌دهد که توسعه افغانستان و افزایش درآمدهای این کشور، بلافاصله می‌تواند به افزایش صادرات ایران و رونق تولیدکنندگان ایرانی بدل شود.

 

برای عینی شدن و دقیق‌تر شدن پیشنهاد، من چهار توصیه اصلی مطرح کردم:

 

۱- پرهیز از دامن زدن به جدال‌های قومی و مذهبی افغانستان

۲- حمایت از تصمیمات مستقل دولت افغانستان

۳- حمایت از جایگاه افغانستان در دل معادلات جهانی

۴- حمایت از حضور افغانستان در مسیر جاده ابریشم

 

متاسفانه، سیاستی که حکومت ما در مورد افغانستان در پیش گرفت، کاملا وارونه بود. ذهنیت نظامیان حاکم، بدون هیچ گونه توجهی به جایگاه کشور و منافع ملی، در یک جدال مالیخولیایی با تنها دشمن مورد تصور خود یعنی آمریکا، ترجیح دادند به جای تقویت دولت‌های مرکزی منطقه (از افغانستان گرفته تا عراق) به سراغ شبه‌نظامیان و نیروهای تروریستی نظیر طالبان بروند تا به زعم خود منطقه را برای آمریکایی‌ها ناامن کنند. از دست رفتن فرصت حضور در جاده ابریشم جدید، کمترین هزینه‌ای است که بابت این رویکرد نظامی حکومت پرداخت کرده‌ایم که احتمالا در برابر هزینه‌های بسیار گزاف‌تری که در آینده خواهیم پرداخت چندان به چشم نمی‌آید.