۹/۰۹/۱۳۸۸

پاتک صدا و سیما

این تلویزیون جمهوری اسلامی هم بعضی وقت ها دست به اقداماتی می زند که مقاوم ترین مخالفانش را از پا در می آورد؛ مدت ها بود که تلویزیون را تحریم کرده بودم؛ اما فکرش را بکنید؛ چند روز پیش اول یک شبکه «ناوارو» پخش کرد، بعد آن یکی شبکه «خانوم مارپل»؛ تا همین جا هم من تسلیم شدم؛ چه برسد به اینکه «پوآرو» هم پخش کنند!

توزیع مستقیم درآمدها در ایران غیرعملی است

خلاصه: توزیع مستقیم درآمدهای نفتی پیشنهادی است که مدافعانش آن را یک جایگزین مناسب برای صندوق ذخیره ارزی معرفی می کنند. این نوشته فرصت پرداختن به صندوق ذخیره ارزی را ندارد؛ بلکه فعلا قصد دارد تا امکان توزیع درآمدهای نفتی را بررسی کند. ادعای من این است که به دلیل ارزی بودن درآمدهای نفتی ما و ناتوانی اقتصاد کشور در جذب این درآمدهای نفتی، امکان تبدیل آن به درآمدهای ریالی وجود نداشته و به همین دلیل هیچ گاه پول قابل توزیع در میان مردم وجود نخواهد داشت؛ مگر آنکه اثرات مخرب افزایش نقدینگی و تورم ناشی از آن را بپذیریم.


یکی از اولین کسانی که بحث توزیع درآمدهای نفتی میان مردم را مطرح کرد «عباس عبدی» بود. البته این بحث قدیمی و حتی جهانی است؛ با این حال شهرت سیاسی عبدی و همچنین تاکید وی به پرداخت تمامی درآمدهای نفتی دولت به صورت پول نقد به مردم باعث شد تا برای مدتی این ایده جنجالی به نام وی در کشور پی گیری شود. سال 85 در همین زمینه با صفایی فراهانی گفت و گو کردم که پاسخ مفصل و دقیقی به پیشنهاد عبدی و انتقادهای او از «صندوق ذخیره ارزی» داد. هرچند صحبت های صفایی فراهانی به مراتب علمی تر و البته «اقتصادی»تر از عبدی بود، با این حال در انتخابات دهم ریاست جمهوری، از چهار نامزد موجود، تنها میرحسین موسوی بود که با هرگونه توزیع درآمدها به صورت مستقیم بین مردم مخالف بود.


احمدی نژاد در مبارزات انتخاباتی از طرح هدفمند کردن یارانه هایش خبر می داد که این روزها شاهد تصویبش در مجلس هستیم؛ طرح اقتصادی مهدی کروبی هم تفاوت چندانی با این طرح و البته همان وعده 50هزار تومان سال 84 وی نداشت؛ حتی محسن رضایی نیز به شیوه خود برای توزیع درآمدها بین مردم برنامه ریخته بود اما میرحسین همچنان سرسختانه در برابر چنین پیشنهاداتی مقاومت می کرد. از نگاه من، دو دلیل عمده سبب شده بود تا بیشتر نامزدهای ریاست جمهوری برنامه های اقتصادی خود را برپایه طرح های توزیع درآمد استوار سازند: نخست جذابیت احتمالی چنین طرح هایی برای جذب آرای توده مردم و اقشار کم درآمد؛ دوم برداشتن بار سنگین یارانه ها از دوش دولت. البته این دو متفاوت از دلایل کاملا «سیاسی» عبدی برای حمایت از توزیع درآمد بودند.


از نگاه عبدی، تا زمانی که درآمدهای دولتی از محل فروش نفت تامین شوند، دولت از مالیات شهروندان خود بی نیاز بوده، خود را ملزم به پاسخ گویی به آنان نمی داند. در چنین شرایطی شکل گیری دموکراسی دشوار (اگر نگوییم غیرممکن) خواهد بود. با این حال من گمان نمی کنم هیچ یک از سه نامزد حامی طرح های مشابه در انتخابات دهم با چنین دیدگاهی از توزیع مستقیم درآمدهای نفتی حمایت کرده باشند، چرا که علاقمندی به شکل گیری یک حکوت دموکراتیک در کشور از هر سه نامزد مذکور نسبتا بعید به نظر می رسد. طیف های دموکراسی خواه در ایران معمولا شیوه های اقتصادی دیگری را در پیش گرفته و یا می گیرند. نمونه آن نیز دولت اصلاحات بود؛ یعنی جایی که سیدمحمد خاتمی حاضر بود به دست خود برخی از اختیارات دولت را به بخش های مدنی واگذار کند تا از سیطره گسترده دولت در تمامی امور کشور بکاهد، اما در زمینه اقتصادی به استفاده از صندوق ذخیره ارزی معتقد بود. (نمونه ای از تفکر اقتصادی حاکم بر دولت خاتمی را در همان گفت و گوی صفایی فراهانی می توان مشاهده کرد) در این نوشته فرصت کافی برای پرداختن به جنبه های مثبت استفاده از صندوق ذخیره ارزی وجود ندارد؛ پس من تنها به عنوان مقدمه بحث، به نقد گذرایی بر توزیع مستقیم درآمدها میان مردم می پردازم و پیشنهاد جایگزین (یعنی همان استفاده از صندوق ذخیره ارزی) را به آینده موکول می کنم.


اگر مجموع صادرات نفتی و غیرنفتی کشور را 50 میلیارد دلار فرض کنیم (عددی که نزدیک به میانگین درآمدهای کشور طی ده سال گذشته است) بخش عمده ای از این مبلغ هزینه واردات اقلام مورد نیاز کشور می شود. برخلاف تصور عامه، این واردات به هیچ وجه لزوما جنبه منفی ندارد؛ به معنای دیگر اگر تمام این درآمدهای ارزی خرج واردات اقلام مورد نیاز کشور شود به هیچ وجه به این معنا نخواهد بود که ما یک کشور مصرفی هستیم و در قبال فروش نفت، کالاهای مصرفی وارد می کنیم که باعث هدر رفتن سرمایه های کشور می شود. مسئله کاملا خلاف این تصور است؛ اگر توان اقتصاد کشور در حدی باشد که بتواند تمامی این 50 میلیارد دلار را جذب کرده و هزینه واردات اقلام مورد نیاز کند باید دانست که اقتصاد کشور بسیار قدرتمند و پویا شده است. مشکل از جایی شروع می شود که اقتصاد ما به هیچ وجه چنین توانی ندارد.


تا اینجا منظور از اقلام مورد نیاز کالاهایی است که به مواد اولیه در صنعت مربوط می شوند. برای مثال فرض کنید کارخانجات ما به حدی از تولید رسیده اند که سالانه ده میلیارد دلار مواد اولیه وارد می کنند و در ازای آن احتمالا 20میلیارد دلار تولیدات عرضه می کنند. در نمونه ای دیگر می توان تصور کرد که کشاورزی ما به حدی گسترش یافته که سالانه پنج میلیارد دلار کود، بذر و ماشین آلات کشاورزی وارد می کند و در برابر بیش از 15میلیارد دلار محصولات کشاورزی تولید می کند. البته تولیدات هرکدام از این دو بخش مورد اشاره می تواند ریالی باشد؛ یعنی هیچ لزومی ندارد که تمامی بخش های صنعتی ما به همان میزان مصرف ارزی خود و یا حتی بیشتر از آن تولیدات ارزی داشته باشند. در ادامه خواهیم دید که این مسئله حتی «نامطلوب» هم خواهد بود.


اگر بخش های صنعتی، تولیدی، کشاورزی و حتی توریستی نتوانند تمامی درآمدهای ارزی دولت را به مصرف برسانند، آنگاه بخشی از این درآمدها همچنان به صورت دلار باقی می ماند. فرض کنید از 50 میلیارد دلار کسب شده، 30 میلیارد صرف واردات خدمات مورد نیاز بخش های فوق شده و 20 میلیارد دیگر باقی مانده است. اکنون دولت باید برای خرج کردن این 20 میلیارد دلار خود چاره ای بیندیشد. بازار داخلی با همان 30 میلیارد دلار اولیه اشباع شده و دیگر کشش فروش ارز را ندارد. در همین حال دولت نیازمند است تا این 20 میلیارد دلار را به نحوی به «ریال» بدل کند تا بتواند آن را در داخل کشور مصرف کند. (مثلا حقوق کارمندانش را بپردازد و یا هزینه پیمان کاران داخلی پرداخت نماید) در اینجا تنها دو راه پیش روی دولت باقی می ماند. اول اینکه خودش این دلارها را از خودش بخرد! به این معنا که به بانک مرکزی دستور چاپ اسکناس بدهد تا بانک مرکزی بتواند با اسکناس های چاپ شده این دلارها را از دولت بخرد. این مسئله مستقیما به معنای افزایش نقدینگی، کاهش ارزش پول ملی و در عین حال افزایش تورم خواهد بود.


راه حل دوم این است که دولت برای هزینه کرد این دلارهای باقی مانده راه های جدیدی پیدا کند. این راه حل معمولا به واردات کالاهای غیرضروری منجر می شود که برخلاف واردات اقلام مورد نیاز اثرات زیان بار و مخربی بر اقتصاد کشور دارد. برای مثال دولت بخش عمده ای از دلارهای خود را برای واردات میوه، برنج، گوشت، شکر و روغن هزینه می کند تا بتواند آن را در اختیار بخشی از طلب کاران خود قرار دهد و کمبود منابع ریالی خود را جبران کند. (سیاستی که دولت احمدی نژاد سال ها است از آن پیروی می کند) چنین وارداتی نه تنها به هیچ تولیدی منجر نمی شود و از این جهت برای اقتصاد کشور بی حاصل محسوب می شود؛ بلکه حتی با کاهش قیمت کالاهای مشابه تولید داخل، سبب ورشکستگی تولید کنندگان داخلی می شود. (اتفاقی که این روزها به خوبی شاهد عواقب آن هستیم)


متاسفانه حامیان توزیع مستقیم درآمدهای نفتی کشور، هیچ یک دقیقا مشخص نمی کنند که اصلا چنین درآمدهایی چگونه قرار است حاصل شود. به بیانی دقیق تر، هیچ کدام توضیح نمی دهند چگونه قصد دارند درآمدهای ارزی دولت را به درآمدهای ریالی تبدیل کنند که امکان توزیع آن میان مردم وجود داشته باشد. بدین ترتیب، حتی با فرض اینکه توزیع درآمدها میان مردم در نقطه ای از دنیا یک پیشنهاد مناسب اقتصادی باشد، باید دانست که چنین پیشنهادی صرفا به دلیل غیرممکن بودن تبدیل تمامی درآمدهای ارزی به ریال در کشور ما غیر ممکن خواهد بود. حتی امروز که احمدی نژاد طرح هدفمند کردن یارانه ها را به تصویب مجلس رسانده، هیچ تدبیری برای این مشکل نیندیشیده و اساسا همه ماجرا را دور زده است: در واقع دولت کودتا قصد ندارد تمامی درآمدهای نفتی را میان مردم توزیع کند؛ بلکه می خواهد هرچه درآمد مازاد بر نیاز بود نزد خود نگه دارد و حتی از همان بخشی که پیش از این در اختیار مردم قرار می گرفت نیز مقداری پس انداز کند.


در آینده، به پیشنهاد جایگزینی که در دولت اصلاحات برای هزینه کرد مازاد درآمدهای ارزی به کار گرفته شد می پردازم و در نهایت برنامه های اقتصادی مهندس موسوی را مورد مرور و بازبینی قرار خواهم داد.


پی نوشت:

در ارتباط با موضوع: نفت مالیات و دموکراسی


۹/۰۸/۱۳۸۸

بایکوت؛ این راه برخورد با کودتاچیان است

وقتی قرار است بدون خشونت بر دشمن مسلح پیروز شویم، دقیقا به چه ابزار فشاری امیدواریم؟ من گمان می کنم تا زمانی که پاسخ دقیقی به این پرسش ندهیم تکرار «مبارزه بدون خشونت» تنها یک تقلید کور از الگویی است که با آن آشنایی نداریم؛ چنین منشی نمی تواند نشان دهنده رشد آگاهی و بلوغ یک جنبش باشد.


از نگاه من یک هوادار کودتا هرقدر هم که وابسته، مزدور و جیره خوار باشد، باز هم انسانی است که نیازمند زندگی در کنار دیگران است. حتی ده ها میلیارد تومان دستمزد هم بی فایده است زمانی که شما نتوانید با خیال آسوده در شهر تردد کنید و با دیگران ارتباط داشته باشید. فشار افکار عمومی تنها تیترهای درشت روزنامه ها نیستند؛ وقتی یک کودتاچی با سنگینی نگاه و روابط معلق شده همسایگانش مواجه می شود؛ وقتی حتی در میان آشنایان و اقوام خود نیز انگشت نما شده و با واکنش منفی رو به رو می گردد؛ وقتی در خرید از سوپرمارکت محل دچار مشکل می شود؛ وقتی در برابر پرسش فرزندانش که چرا کسی با آنها بازی نمی کند قرار می گیرد؛ آن موقع زمانی است که طاقتش به پایان رسیده و می فهمد که سود اقتصادی به تنهایی برایش آرامش و خوشبختی به دنبال نخواهد داشت.


من باور ندارم «جنبش بدون خشونت» به این معنا است که چشم بر روی تمامی جنایات و خشونت های کودتاچیان ببندیم و همچنان با آنانی که از هر حیوانی وحشیانه تر عمل می کنند انسانی برخورد کنیم. کودتاچیان معلمان ما نیستند پس ما خشونت را از آنان نخواهیم آموخت؛ اما در عین حال ما نیز راه کارهای تنبیهی خاص خود را ابداع خواهیم کرد و با آنها به مقابله برخواهیم خواست. راه کارهایی که من باور دارم «تحریم» کارآمدترین آنها است.


پیش از این و در انتقاد به گفت و گوی کمانگیر با یکی از حامیان کودتا دو پست نوشته بودم. ابتدا نوشتم که به نظر من آنچه میان این دو در جریان است اصلا یک گفت و گو نیست؛ سپس دیدگاه خود در مورد شرایط گفت و گو را نوشتم؛ در این پست و به عنوان آخرین یادداشت از این مجموعه می خواهم بگویم که گفت و گو با کودتاچیان نه تنها بی فایده، که بسیار مخرب است. چنین گفت و گوهایی به کودتاچیان بایکوت شده فرصت احیای یک هویت اجتماعی می دهد. در صورت تداوم گفت و گوهای به ظاهر منطقی حامیان کودتا فرصت پیدا می کنند تا در عین تداوم خشونت های وحشیانه خود، از مزایای روابط اجتماعی نیز برخوردار شوند.


شاید اگر فرصت بود که از نگاهی احساسی تر به مسئله بنگریم می توانستیم به مادران داغ داری فکر کنیم که هنوز در سوگ فرزندان خود سیاه پوش هستند و ما با قاتلان فرزندانشان بر سر میز گفت و گوهای دوستانه نشسته ایم؛ اما من گمان می کنم فعلا بهتر است فکر کنیم که کسی که امروز با ما پشت میز مذاکره و گفت و گو نشسته، هنوز از اعمال خشن خود اظهار ندامت نکرده است، پس چه بسا که همین فردا دستش به خون من و یا شما آلوده شود. من باور دارم هرگونه گفت و گو یا برخورد انسانی و اجتماعی با حامیان کودتا باید به زمانی موکول شود که آنان دست از خشونت کشیده و اسلحه هایشان را زمین بگذارند.


پی نوشت:
حرف حساب عزیز مطلب مشابهی را به اختصار نوشته؛ تیتر مطلب جان کلامی است که من سعی در انتقالش داشتم: «باید جور دیگری اندیشید؛ کودتاگران نباید امنیت و آبروی اجتماعی داشته باشند».

حکایت این روزهای من - 5

بعضی صحنه ها آنچنان نمادین هستند که گاه آدمی شک می کند کارگردانی پشت پرده قرار دارد که با رندی همه اجزاء را در کنار یکدیگر قرار داده و صحنه روزگار را بازسازی می کند. مهندس س. که چند روز گذشته را به دلیل ابتلا به آنفولانزای نوع A در بیمارستان بستری بوده، خود را همه جوره در این مورد صاحب نظر می داند. پس از آنکه از هر جهت در مورد بیماری، نحوه ابتلا به آن، شیوه های درمانی و الخ اظهار نظر می کند و دیگر حرفی باقی نمی ماند، باز هم سکوت را می شکند و با چهره ای مشکوک و البته متفکر می گوید: «ولی من فکر می کنم این ویروس کار آمریکایی ها باشه»!


بلافاصله می فهمم که قرار است چه اتفاقی بیفتد؛ سکوت همیشگی خودم در بحث های روزانه را می شکنم و پیش دستی می کنم: «مهندس از شما بعید است؛ این دیگر چه حرفی است؟ با این توهم توطئن آدم را یاد دایی جان ناپلئون می اندازید». مهندس س. که کمی از اظهار نظر من شوکه شده در صدد دفاع بر می آید: «نه؛ من اصلا خودم هم با جمهوری اسلامی مخالفم» (نمی دانم چه ربطی به حرف من داشت) و ادامه می دهد «ولی خوب الکی که نیست؛ پس چرا تا چند سال پیش از این خبرها نبود؟ چند سال است که هر سال یک ویروس جدید پیدا می شود و دردسر درست می کند؛ احتمالا این آمریکایی ها مشغول تست کردن عواقب این ویروس ها هستند».


دیگر فرصت جوابی پیدا نمی کنم؛ اگر هم می کردم چه می خواستم بگویم؟ مهندس ج. که تا همین چند روز پیش اسم مجسمه ابوالهول را نشنیده بود و هنوز هم صادق محصولی را نمی شناسد، خوشحال از اینکه بحث آنقدر بی پایه است که او هم می تواند صاحب نظر باشد دور می گیرد و با ژست مضحکی که در وسط شرکت می گیرد و نیش از بناگوش در رفته اش شروع به محاسبه می کند که آمریکایی ها تا کنون میلیارد میلیارد دلار از ترویج این ویرس کسب کرده اند.


کمی توهم توطئه و مقدار متنابهی حماقت که در کنار یکدیگر قرار می گیرند، تنها ضربه آخر را مهندس ح. باید بزند. این یکی آنقدر باهوش است که دو ماه پس از ملحق شدنش به شرکت هنوز کسی نمی داند از سینه چاک های احمدی نژاد است؛ دم به آتش حماقت جمع می دهد و تاییدهای زیرکانه می کند و ...


سرم آنچنان درد می گیرد که نمی توانم حضور در جمع را تحمل کنم؛ در حیات شرکت دود سیگار را با بخار بازدم پخش شده در هوای سرد ترکیب می کنم؛ دلم می خواهد برای خودم تکرار کنم: «غم این خفته چند؛ خواب در چشم ترم می شکند».

۹/۰۷/۱۳۸۸

دیوارهای بلند خودسانسوری

پس از صدور حکم دادگاه غیابی محسن نامجو مبنی بر محکومیت پنج ساله وی به زندان، هنرمند دوست داشتنی و البته متفاوت سال های اخیر اعلام کرد که قصد دارد از خودسانسوری دست بردارد. شاید زمانی که او چنین خبری را اعلام کرد بسیاری گمان می کردند تمامی آنچه از تیغ سانسور درونی نامجو جان سالم به در خواهد برد آثاری نظیر شعر «فقیه خوشگله» است؛ با این حال انتشار آخرین آلبوم وی به نام «اوخ» همه را شگفت زده کرد تا بفهمند نامجو در پایان دادن به خودسانسوری اش کاملا صادق است. امروز به تیتر مشابهی برخورد کردم؛ «مازیار بهاری» هم اعلام کرده است که دیگر خود را سانسور نخواهد کرد؛ چه لحظه زیبایی است لحظه ای که بتوانی از قید بندهای درونی خودت رهایی یابی؛ تردیدی ندارم که یک روز پاره شدن بندهای استبداد حکومتی در کشورم را خواهم دید؛ اما اینکه روزی بتوانم از بند سانسور درونی خودم رها شوم هنوز برایم رویایی دست نیافتنی است.

سالروز گرامی داشت خشونت

مدتی پیش یک فیلم ترکیه ای دیدم؛ متاسفانه فعلا نه اسم فیلم را به یاد دارم و نه کارگردان را؛ رفیق انوش برایم خریده بود و حتما می تواند در این مورد کمک کند. بخشی از ماجرای فیلم در آلمان می گذشت؛ یک زن مهاجر ترک در آلمان تن فروشی می کرد تا هزینه تحصیل دخترش را فراهم کند و برایش ارسال کند؛ دو ترک مسلمان هم که از این ماجرا مطلع شده بودند او را تهدید می کردند که اگر از تن فروشی دست برندارد به حکم خداوند او را خواهند کشت. صحنه پایانی فیلم در ترکیه و در روز «عید قربان» می گذشت؛ زمانی که زن ترک کشته شده بود (البته نه به دست دو مسلمانی که تهدیدش می کردند) و دو تهدید کننده او همراه با جمعیت زیاد دیگری از هم وطنان مسلمانشان برای برپایی نماز عید قربان در حال حرکت بودند.


وقتی یکی از بزرگترین آموزه های دینی شما این است که به فرمان خداوند حتی باید فرزند خود را قربانی کنید؛ وقتی یکی از بزرگترین پیامبران دین شما کسی است که مقام خود را به قیمت راضی شدن به قتل فرزندش کسب می کند، طبیعی است که برای شما کشتن دیگران (اگر تصور کنید مقتضای دینتان است) نه تنها دشوار نیست، بلکه افتخار آمیز هم خواهد بود. آنان که تربیت شده اند تا حتی به فرزندان خود هم رحم نکنند، در صورت لزوم به هیچ کس دیگری هم رحم نخواهند کرد. «عید قربان» از نگاه من تنها و تنها سالروز گرامی داشت خشونت است؛ جشن تشویق به کشتن برای «مقرب» شدن.


پی نوشت:
شاید بدون هیچ ربطی به نوشته، به نظرم رسید این بیت را اینجا بنویسم:


اگر عاشق کشی رسم و مرام خوب رویان است
بکش مارا، بکش مارا، که دایم عید قربان است

۹/۰۵/۱۳۸۸

گفت و گو شرایط دارد

فرض کنید شما فروشنده یک طلافروشی بزرگ هستید؛ یک روز دزدی مسلح وارد مغازه می شود. از شما می خواهد که گاو صندوق را باز کنید و همه طلاها را به او بدهید. در چنین شرایطی شما هیچ دفاعی در برابر این دزد مسلح ندارید و او خود را در یک قدمی کسب ثروتی هنگفت می بیند؛ حال چقدر خردمندانه می دانید که خطاب به وی بگویید: «جناب دزد محترم! اجازه بدهید پیش از باز کردن گاو صندوق با هم کمی گفت و گو کنیم؛ من دلایلی دارم که احتمال دارد شما را قانع کند از دزدی دست بردارید و شرافتمندانه زندگی کنید»؟!


«گفت و گو» از ابزارهای ضروری جوامع انسانی است؛ در این جوامه افرادی گوناگون، با سلایق و منافع گوناگون زندگی می کنند و هر یک می خواهند در این هم زیستی، منافع خود را حفظ کنند. در صورت حذف گفت و گو طبیعی است که خیلی زود خشونت جایگزین شود تا هر کس با زور از منافع خود دفاع کند. در واقع گفت و گو این امکان را فراهم می آورد که هر یک از افراد جامعه بتواند در قبال پذیرش حقوقی برای دیگران، بخشی از حقوق خود را حفظ کند و البته از بخشی از خواسته های خود نیز چشم پوشی کند. با این حال نباید فراموش کرد که «گفت و گو» و «خشونت» شباهت هایی هم به یکدیگر دارند؛ در هر دوی این موارد کسانی که از «ابزار قدرت» بیشتری برخوردار هستند منافع بیشتری هم کسب خواهند کرد و از خواسته های کمتری چشم پوشی می کنند؛ تفاوت تنها در این است که «گفت و گو» کم هزینه تر از «خشونت» است و در جریان آن به کسی آسیبی نمی رسد.


نمونه های آشکاری از «ابزار قدرت» در حین «گفت و گو» را می توان در نتایج مذاکرات بین المللی کشورها دید. در چنین مذاکراتی مشروعیت داخلی، توان اقتصادی، موقعیت استراتژیک و البته توان نظامی «ابزار قدرت» محسوب می شوند؛ نتیجه آنکه در جریان مذاکره میان سران فلسطینی و اسراییلی هیچ گاه تمامی اراضی مورد توافق به فلسطینی ها بازپس داده نمی شود، چرا که مذاکره کنندگان فلسطینی ابزار قدرت کافی را در جریان گفت و گو در اختیار ندارند. در نمونه ای نزدیک تر، دولت ملی دکتر محمد مصدق تنها با مذاکره و استدلال صنعت نفت کشور را از دست انگلیسی ها خارج می کند، چرا که هم از «مشروعیت داخلی» بالایی برخوردار است و هم به خوبی از توازن قوای میان شوروی و غرب بهره می برد؛ اما دولت محمود احمدی.نژاد نه می تواند سهم ایران را در دریای خزر حفظ کند و نه در خلیج فارس از منافع ملی ما دفاع کند؛ احمدی نژاد در جریان گفت و گوهای بین المللی هیچ ابزار قدرتی ندارد مگر موشک هایی که در مانورهای سپاه به نمایش در می آید و یا تروریست هایی که در عراق و لبنان تحت نفوذ ایران فعالیت می کنند. (به نظر این ابزار برای مذاکرات امروز جهانی کافی نیست)


این مقدمه را نوشتم تا حرف اصلی را راحت تر بزنم؛ ما در شرایطی نیستیم که بخواهیم با هواداران کودتا وارد گفت و گو شویم؛ طرفین این گفت و گو به هیچ وجه در شرایط یکسانی نیستند و نتیجه (اگر اصولا نتیجه ای حاصل شود) بدون تردید به سود ما نخواهد بود. البته در جریان این گفت و گوها دستان ما کاملا خالی نیست؛ اتحاد مردمی جنبش سبز ضربات مهلکی به دولت کودتا وارد کرده و ادامه این وضعیت را برای کودتاچیان دشوار ساخته است؛ اما هنوز تا رسیدن به شرایط گفت و گو فاصله زیادی داریم. یک قانون جهانی در مورد گفت و گو وجود دارد که «وقتی در موضع ضعف قرار دارید (از نظر ابزار چانه زنی) گفت و گو را متوقف کنید تا امتیازی بیهوده به حریف ندهید». (در مثالی عینی به دولت ایران پیشنهاد می شود که از شرکت در هرگونه مذاکره در مورد سهم خود در دریای خزر خودداری کند تا زمانی که از شرایط انزوای جهانی خارج شود و ابزار قدرت کافی برای مذاکرات را به دست آورد)


«کمانگیر» عزیز زیر پست «این گفت و گو نیست» من نوشته است: «بالاخره باید بتونیم با هم حرف بزنیم یا نه»؟ (منظور گفت و گو با حامیان کودتا است) من هم با کمانگیر کاملا موافقم؛ گریزی از گفت و گوی نهایی نیست؛ اما کمی صبر کنید، اگر در یک فرصت مناسب بتوانیم «اسلحه» را از دست دزد گرامی بیندازیم، آن وقت احتمالا با او در شرایط یکسانی قرار خواهیم گرفت و امکان شکل گیری گفت و گو به وجود می آید؛ اما تا آن موقع بهتر است به شیوه های گسترش جنبش و مقاومت فکر کنیم.


پی نوشت:

این نوشته تنها به رد مزایای گفت و گو و امکان شکل گیری یک گفت و گوی سالم در شرایط فعلی اختصاص داشت اما به گمان من گفت و گو با حامیان کودتا مضرات دیگری هم دارد که در مورد آنها هم خواهم نوشت.

در این زمینه بخوانید

حرف می زنیم در مورد مناظره وبلاگ نیوز (کمانگیر)

گفت و گو یا «من بگو تو بگو»؟ (بر ساحل سلامت)

این گفت و گو نیست (مجمع دیوانگان)


توضیح و پوزش: در نوشته «این گفت و گو نیست» به وبلاگ «نامه های سوشیانت هزارم» لینکی دادم که گویا این شائبه را به وجود آورده که ایشان را از حامیان کودتا محسوب کرده ام؛ ضمن پوزش از ایشان، باید بگویم اشاره من به حملات حامیان کودتا به ایشان بود.

۹/۰۴/۱۳۸۸

حقوق اجتماعی

می گویند دکتر احمد زیدآبادی برای ابد از حقوق اجتماعی محروم شده است؛ یعنی بقیه شهروندان از «حقوق اجتماعی» برخوردار هستند؟

حکایت این روزهای من - 4

از پنجره شرکت که بیرون را نگاه کنی، چیزی معلوم نیست جز ساختمان بزرگ یک اداره دولتی که چند متر آن طرف تر، آن سوی کوچه باریک قد علم کرده است. دو نفر حسابی مشغول اند تا بیلبورد بزرگی را بالای سردر ورودی ساختمان نصب کنند. کارشان که تمام می شود چند قدمی فاصله می گیرند که نتیجه زحماتشان را ببینند؛ روی بیلبوردی که شاید ده متر طول و دو متر ارتفاع داشته باشد بزرگ نوشته شده: «هفته بسیج گرامی باد». زیر این نوشته و تقریبا با همان فونت اضافه شده: «کجایند مردان بی ادعا».

از تو به یک اشارت، از ما به سر دویدن

گاهی با خودم فکر می کنم حکایت سرزمین ما با کشورهای پیشرفته از یک نظر تفاوت جالبی دارد؛ آنجا دولت ها هزار و یک جور برنامه و طرح آموزشی می گذارند تا گام به گام فرهنگ توده مردم کشور را ارتقاء دهند؛ فرقی نمی کند از چه نظر؛ در زمینه رعایت موارد بهداشتی، رفتارهای اجتماعی، حقوق شهروندی، رعایت قانون، رفتار والدین با فرزندان و حتی در زمینه های جنسی و روابط شخصی نیز آموزش هایی در نظر گرفته می شود. اما اینجا و در سرزمین ما آموزش از بالا به پایین نیست؛ ایجا مردم هستند که باید گام به گام و با صبوری مسوولین کشور را تربیت کنند؛ برایشان کلاس های فشرده برگزار کنند؛ به فراخور زمان تشویق و یا تنبیهشان کنند تا شاید این مسوولین محترم و چهره های شاخص مملکتی بهبودی در وضعیت عقاید و رفتارشان پدید آید؛ خلاصه اینجا مسوولین گرامی مانند «آش کشک خاله» می مانند؛ همین هستند که هستند؛ عوض شدنی نیستند؛ یا مردم همت می کنند و تربیتشان می کنند یا که همه می سوزند و می سازند.


این همه را گفتم که به خبر حمایت مایلی کهن از صفایی فراهانی اشاره کنم؛ حکایت حاجی مایلی چیزی نیست که نیازمند توضیح باشد؛ اما همین حاجی مایلی هم امروز یک گام مثبت برداشته؛ بد نیست در راستای همان سیاست های تشویق و تنبیه همیشگی، از این اقدام جناب مایلی کهن هم حمایتی کنیم تا شاید دست از پاچه گیری های معمول بردارد و از این پس برای خبرسازی به امر خیر رو بیاورد. شما یک لطفی بفرمایید، باور کنید جای دوری نمی رود.

این گفت و گو نیست

«تنها عقیده ای قابل احترام است که نخواهد خود را به زور تحمیل کند». از زمانی که این جمله را در «پندار خدا»* خواندم مدام با خودم تکرار می کنم این همان نکته ای است که انگار همیشه می خواستم بیانش کنم اما نمی توانستم؛ به آن اعتقاد داشتم و حتی عمل می کردم، اما برای بیانش واژه مناسب، یا عبارتی که بتواند کوتاه و کامل باشد نمی یافتم. حال که یافته ام گمان می کنم می توانم از آن استفاده کنم تا دست کم در این یادداشت مختصرتر بنویسم.


می دانستم و شاید می دانستید که در اولین فرصت پس از هر سرکوب خونین، سرکوب گران به واژه هایی همچون «گفت و گو» و «منطق» روی می آورند؛ همان گونه که روی آورده اند. حال که داغ ده ها هم وطن را به دلمان گذاشته اند و هنوز هم صدها تن دیگر را در اسارت دارند، اهل «منطق» و «گفت و گو» شده اند. از «سانسور» اظهار انزجار می کنند، ادعا می کنند که «بی سند نباید سخن گفت» و «به عقاید دیگران نباید توهین کرد».


من باور دارم که مسئله امروز ما با هواداران م.احمدی.نژاد گفت و گو کردن یا نکردن نیست؛ اگر بود حق با «کمانگیر» عزیز بود که گفت و گو همواره می تواند دیوارهای بی اعتمادی را بریزد و به قول سیدخندان «معاند را به مخالف و مخالف را به موافق» بدل سازد؛ مسئله این نیست که «ما گمان می کنیم حق نزد ما است و آنان نیز چنین گمانی دارند؛ یا در جریان گفت و گو به توافق می رسیم و یا در انتهای آن هر یک به اعتقادات دیگری احترام می گذاریم». از نگاه من مسئله این است که گفت و گو زمینه ای می خواهد؛ اولین و بدیهی ترین پیش شرط گفت و گو این است که طرفین آمادگی پذیرش و یا تغییر داشته باشند هرچند که شاید این اتفاق رخ ندهد. اما هواداران کودتا تنها تا زمانی که دستشان به ما نمی رسد (مثلا در فضای مجازی که ما را نمی شناسند یا امثال کمانگیر را از آن طرف دنیا نمی توانند گیر بیاورند) حاضر به کش دادن گفت و گو هستند؛ وگر نه همین فردای 16 آذر، به محض اینکه با جماعت رو در رو شوند حکایت همچنان همان چوب و چماق است؛ نه دوستان؛ تا زمانی که منطق کودتاگر با زبان بی زبانی می گوید: «یا در کلام قانع می شوی و یا با به زور خفه ات می کنم» گفت و گو معنایی ندارد.


پی نوشت:
* هنوز هم معتقدم ترجمه مناسب این اثر جناب داوکینز، «توهم خدا» است. خوشحالم که در ویکی پدیا هم به این نکته اشاره شده است. (از اینجا دریافت کنید)

۹/۰۳/۱۳۸۸

وطن من کجا است؟

سال ها است که هرصدای مخالفی از مناطق کردنشین کشور با توجیه «جدایی طلبی» سرکوب می شود. این «سال ها» حتی به پیش از انقلاب 57 باز می گردد. من هیچ قضاوتی در مورد کردهای جدایی طلب ندارم؛ حتی نمی توانم تخمین بزنم که چه درصدی از کردها چنین رویایی دارند؛ اما به خوبی این را درک کرده ام که اگر جدایی طلب بودن یک کرد به اثبات برسد، دیگر حاکمیت در برخورد با او تنها نیست؛ حتی بسیاری از مخالفان حاکمیت فعلی که خود را میهن پرست، ناسیونالیست و یا ملی گرا می خوانند هم حاضر نیستند یک «جدایی طلب» را تحمل کنند؛ این تفکرات در توده مردم هم جا افتاده و نام «جدایی طلب» هم ردیف «خاین» و «وطن فروش» تعبیر می شود.


امروز در خبرها خواندم که جلال طالبانی از حکومت ایران خواسته که اعدام دو شهروند کرد را متوقف کند و نظام هم موافقت کرده است. شاید باید از شنیدن این خبر خوشحال می شدم؛ شاید هم شدم؛ شاید هم لحظه ای در دلم فریاد زدم «به ژی مام جلال»؛ اما خیلی زود دلم گرفت؛ خیلی زود این پرسش قدیمی به سراغم باز گشت که «وطن من کجا است»؟ اگر اینجا وطن من است پس چرا من حق ندارم در وطن خودم آنگونه که می خواهم زندگی کنم؟ پس چرا در وطن خودم نمی توانم به سنت ها و باورهای سنتی خودم پایبند بمانم؟ و اگر اینجا وطن من است، چرا مام جلال باید از آن سوی مرزها به داد من و برادرانم برسد؟


پی نوشت:
هر وقت این پرسش «وطن من کجا است» را می شنوم به یاد صحنه پایانی فیلم «آواز قو» می افتم.

سکولارهای شرمگین!

«سکولارهای شرمگین» یادداشت قابل توجهی بود؛ هرچند به نظرم در برخی موارد نگاهی افراطی در نوشته حاکم شده است اما در کل با نظر نگارنده موافقم؛ من هم باور دارم سکولارها، غیرمذهبی ها و حتی اقلیت های مذهبی، نه تنها نیازی نیست که از ادبیات طیف اکثریت مذهبی پیروی کنند، بلکه «نباید» چنین رویه ای در پیش بگیرند. این کار را همان گونه که بارها تاکید کرده ام «غیراخلاقی» می دانم، ضمن اینکه دست کم در این مورد، این عمل غیر اخلاقی از لحاظ سیاسی هم نتایج ناگواری به همراه خواهد داشت. (به اشاره های یادداشت ذکر شده در مورد وقایع انقلاب 57 مراجعه کنید) نمی دانم تاکید بر این نکته ضروری است یا خیر که پیشنهاد فوق، به هیچ وجه در راستا و یا به معنای ایجاد تفرقه در جنبش سبز نیست. در این مور بیشتر می نویسم.

اتللو

در طول 400 سالی که از آفرینش «اتللو» می گذرد، شاید هزاران بار اجرای این نمایش نامه بر روی صحنه رفته و هربار هم برای مخاطبانش جذابیت داشته است. شاهکار ویلیام شکسپیر هنوز هم قدیمی نشده، کسالت بار نیست و هنوز مشتاقان بسیاری در انتظار تماشای آن هستند؛ پس هیچ نیازی نیست برای تلطیف خاطر مخاطب، شاهکاری چنین را به مضحکه ای نظیر فکاهی های روزمره تلویزیون آلوده کرد؛ چنین فاجعه ای در اجرای «اتللو» به کارگردانی «حمید مظفری» رخ می دهد.

آنچه در ابتدای نمایش به مخاطب نشان داده می شود، ساختار نسبتا موزون اجرا است که قصد ندارد در بند ادبیات و حتی گریم و پوشش کلاسیک باقی بماند؛ «دزدمونا» از هدفون خود آهنگ های مدرن گوش می دهد؛ مشاوران پادشاه به سیستم های ناوبری ماهواره ای مجهز هستند و گه گاه شخصیت هایی با کت و شلوار و کراوات وارد صحنه می شوند. مشکل اینجا نیست که کسی بخواهد یک اجرای کلاسیک را با کمی تغییر فضا و یا اندکی مزاح بازنویسی کند؛ مشکل از جایی شروع می شود که گویی کارگردان نمی تواند تکلیفش را با خودش روشن کند. (یعنی به نظر می رسد خودش هم نمی داند آیا «تراژدی» اتللو قرار است به یک روایت «طنز» تغییر پیدا کند یا خیر؟) حتی بر فرض که تصمیم نهایی، اجرای تراژدی با گنجاندن لحظه های شاد و طنز آمیز باشد، کارگردان به کلی طنز را با شلوغ بازی های کودکانه اشتباه می گیرد.


در تمام مدت نسبتا طولانی اجرا، چنین به نظر می رسد که نمایش علی رغم افزوده شدن تم های طنز و مدرن، همچنان از مسیر کلی نمایش نامه جناب شکسپیر پیروی می کند؛ در صورتی که همین شیوه تا پایان اجرا ادامه پیدا می کرد این امکان وجود داشت که در مورد قوت و ضعف های کار بحث کرد و به این پرسش پرداخت که نتیجه نمایش، موفقیت کارگردان در ایده انتخابی خود بوده است یا خیر؟ اما هنگامی که در صحنه قتل دزدمونا همه چیز به ناگاه عوض می شود و صحنه قتل تغییر ماهیت داده و در ازدحامی از سیاهی لشکرها به ملغمه ای از هرآنچه نامطلوب است بدل می گردد، دیگر امکان هر نقدی از ناظر گرفته می شود.


پایان یک نمایش همواره ماندگارترین بخش در ذهن مخاطب است؛ این پایان اجرا است که بیننده را متقاعد می کند با رضایت خاطر سالن را ترک کند یا گلایه و پشیمانی؛ به ویژه در اجرایی که نزدیک به 3 ساعت به طول می انجامد، یک پایان قدرتمند و به یاد ماندنی می تواند خستگی تمامی طول اجرا را از تن بیننده بیرون برده و خاطره ضعف های احتمالی طول اجرا را از ذهن او بزداید. با این حال آنچه در اجرای «اتللو»ی حمید مظفری مشاهده شد کاملا متفاوت بود؛ حتی اگر در طول اجرا نقاط قوتی نیز به چشم می خورد (که البته می خورد) پایان سرسام آور و کودکانه نمایش، همه خاطرات خوش بیننده را نابود کرد. چنین پایانی را مقایسه کنید با آنچه در فیلم «اتللو» ساخته «اورسون ولز» به نمایش در می آید؛ جایی که دزدمونا با چهره ای آرام، معصومانه مرگ خود را به دست عاشق پیشینش می پذیرد، تا این آخرین خاطره تاثیرگذار از وی، بار تراژیک نمایش را به حد اعلا برساند.


هرچند به گمان من، تماشای اتللو جناب مظفری در هیچ مقیاسی (از نظر قیمت؛ مدت زمان و حتی آرامش اعصاب) ارزش یک بار دیدن را هم ندراد، با این حال به مخاطبی که همچنان قصد تماشای اجرا را دارد پیشنهاد می کنم به صداگذاری های نمایش دقت کند؛ به ویژه صدای حیواناتی که گه گاه پس از بیان دیالوگ های بازیگران پخش شده و می تواند نشانگر طینت آنان باشد؛ این ریزه کاری های ارزشمند در طول اجرا کم نبودند؛ دریغ که زیر بار انبوهی از اشتباهات غیرقابل درک مدفون خواهند شد.


پی نوشت:
من اولین اجرای این نمایش را دیدم؛ بدون تردید در طول اجراهای بعدی بسیاری از ایرادات اجرای اول برطرف می شوند و یا شده اند
نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.

۹/۰۱/۱۳۸۸

دریغا دریغا دریغا دریغ

یک دانش آموز دبیرستانی بودم که پروانه و داریوش فروهر به قتل رسیدند؛ خاطره چندان روشنی از آن روزها به یاد ندارم بجز اینکه قطعه شعری در سوگ فروهرها به دستم رسیده بود و سر کلاس به جای گوش دادن به درس مدام آن را با خود مرور می کردم؛ وقتی به انتهای شعر می رسیدم و می خواندم:

بگیر ای جوان جای سرو سهی
که سنگر نباید بماند تهی

گمان می کردم مخاطب این شعر تنها من هستم. شور عجیبی در وجودم احسام می کردم و بی صبرانه در انتظار آینده ای بودم که «درفش سرافراز را» برفرازم. امروز سالگرد مرگ فروهرها بود و من جرات نکردم به دعوت فرزندانش برای شرکت در مراسم بزرگداشت پاسخ بدهم؛ دلم از دست خودم گرفت. این چیزی نبود که می خواستم.

مهندس عزیز است چرا که حقیقت عزیز است

بهانه این پست نوشته «حامد قدوسی» است؛ پس به جای هرتوضیح بیشتر می توانید ابتدا یادداشت «مهندس عزیز است ولی حقیقت عزیزتر است» را بخوانید. با این حال نوشتن یک جوابیه، تنها هدف من از این نوشته نیست؛ من گمان می کنم دیدگاه های اقتصادی موسوی می تواند به بزرگترین نقطه قوت او در جذب اکثریت جامعه ایرانی بدل شود، پس باید هرچه بیشتر مورد نقد و بررسی قرار گیرد؛ کاری که من (در حد خودم) تلاش می کنم از این نوشته شروع کنم.


میرحسین در پیام ویدیویی خود به طرح هدفمند کردن یارانه ها اشاره می کند و در آن مطالبی مطرح می کند که بخش های مهمی از آن را حامد قدوسی از متن استخراج کرده است. تا اینجا گمان می کنم دقت آقای قدوسی در تشخیص هسته اصلی سخنان موسوی قابل احترام است، با این حال از نگاه من مشکل نقد ایشان از جایی آغاز می شود که هسته سخنان موسوی را شکسته و به صورت جداگانه به هر بخش آن می پردازد. (به بخش های 1 و 2 نوشته ایشان اشاره می کنم) این کار دقیقا مشابه آن است که کسی را یک بار به دلیل «لا اله» گفتن مواخذه کنیم و یک بار هم به خاطر «الا الله»! من هر دو بخش را بار دیگر به هم پیوند می دهم و از آنها در برابر نقدهای جناب قدوسی دفاع می کنم.


میرحسین معتقد است اگر نفت در کشور ما فراوان است و از این جهت قیمت داخلی این کالا از سطح بین المللی آن پایین تر است نباید به این اختلاف قیمت به چشم یارانه نگاه کنیم. وی بلافاصله تاکید می کند اگر ما بخواهیم در حامل های انرژی قیمت های خود را جهانی کنیم باید در مورد حقوق کارگران خود نیز دست به اقدام مشابهی بزنیم. این استدلال، نه تنها آنگونه که جناب قدوسی خطاب قرار داده اند «مغالطه» نیست، بلکه کاملا علمی و منطقی است.


مشکل نگاه جناب قدوسی در تناقضی است که ایشان در پاسخ به بخش شماره دوم نوشته دچار آن شده اند. ایشان در مقایسه قیمت نفت با حقوق کارگر استدلال می کنند که «انرژی کالای مبادله پذیر است و قیمت جهانی آن معلوم است» و سپس مدعی می شوند «دستمزد کارگر کالای تبادل‌ناپذیر است و تابع این است که کارگر در هر نقطه‌ای از جهان چه قدر بهره‌وری نهایی دارد». نمی دانم چطور کسی که به اقتصاد آزاد آشنایی دارد می تواند چنین تناقض آشکاری را نادیده بگیرد؛ اما مجبورم برای مشخص شدن این مسئله از ایشان بپرسم: اگر قیمت کارگر به میزان بهره وری نهایی وی بستگی دارد اما قیمت نفت کاملا جهانی و مشخص است، چرا کارگر شرکت نفت ایران باید با کارگر یک شرکت نفتی در آمریکا تفاوت قیمت دستمزد داشته باشد؟ مگر به ادعای شما، هر دوی این کارگران همان نفتی را تولید نمی کنند که قیمت نهایی اش ثابت است؟ من گمان نمی کنم یک کارگر نفتی مثلا در منطقه آلاسکا کمتر از ماهی 5000دلار درآمد داشته باشد؛ این در حالی است که قیمت مشابه یک کارگر ایرانی مثلا در منطقه عسلویه کمتر از 1000 دلار در ماه است.


شاید جناب قدوسی بخواهد بحث را به میزان بازدهی یک کارگر بکشاند که اگر اینگونه باشد این من هستم که ایشان را به مغالطه متهم می کنم. یک کارگر ایرانی، بر فرض هم که از نظر بیمه، خدمات بهداشتی، غذایی، تفریحی، خوابگاه و هزار و یک عامل دیگر با کارگر آمریکایی برابر باشد (که نیست) در نهایت ممکن است حتی نیمی از بهره وری یک کارگر آمریکایی را داشته باشد، اما این میزان قطعا از این حدود پاییین تر نرفته و مثلا به یک پنجم نخواهد رسید. (قطعا تمام این ارقام انتزاعی است و تنها برای بیان بهتر منظور به کمک گرفته می شوند) ضمن اینکه تمامی خدمات بهداشتی و رفاهی که من بر شمردم باید بر روی هزینه تمام شده یک کارگر آمریکایی کشیده شود.


اما مشکل این تناقض چیست؟ من می گویم که جناب قدوسی جای علت و معلول را اشتباه گرفته اند. نفت در ایران ارزان تولید می شود به خاطر اینکه اینجا کارگر ارزان تر است. البته عوامل دیگری نیز بر این مسئله تاثیرگذار هستند، اما چون ایشان فعلا فقط به همین دو عامل اشاره کرده اند بنده هم با اصلاح موقعیت هر کدام، تنها همین دو عامل را تکرار می کنم. نتیجه اینکه سخن مهندس موسوی درست است؛ اگر نفت اینجا ارزان تر است، این یارانه ای نیست که دولت به جیب مردم واریز کرده باشد؛ این هزینه ای است که اتفاقا از جیب مردم (به صورت غیر مستقیم) و از جیب کارگران (به صورت مستقیم) خارج شده است.


پس بار دیگر خدمت جناب قدوسی و تمامی دوستانی که از تمامی اقتصاد لیبرال تنها فشار به طبقه کارگرش را اقتباس کرده اند عرض می کنم سخنان موسوی نه تنها مغالطه نیست بلکه کاملا پخته است. نشان پختگی آن هم مثال دیگری است که در صنعت خودرو می زند. اگر یک شهروند ایرانی بخواهد تمامی هزینه های انرژی را به قیمت جهانی پرداخت کند، چرا در موقع خرید باید از مزایای قیمت های جهانی محروم شود؟ چرا خودروهای داخلی را با قیمت هایی تخیلی و غیر رقابتی تهیه کند و برای خرید خودروهای خارجی تا چندین برابر اصل قیمت خودرو تعرفه پرداخت کند؟ بیان ساده تر سخنان موسوی (که اتفاقا به اندازه کافی هم ساده هستند) این است که «شتر سواری دولا دولا نمی شود». اگر به واقع نظام ممکلت لیبرال شده و قصد دارد به بازار آزاد جهانی بپیوندد، خوب بسم الله؛ تعرفه ها را حذف کنید؛ قانون کار و بیمه را به اجرا درآورید؛ یارانه پیش کش.


ضمن اینکه اگر تاکید موسوی بر روی بخش های حساس تر یعنی «بهداشت و درمان و آموزش» را نادیده بگیرید انگار که اصلا کل حرف های او را نفهمیده اید؛ چنانچه شما از تمامی مقایسه های جامعه ایرانی با «جهان غربی» تنها مصرف انرژی اش را گرفته اید و علم کرده اید. آیا این جامعه ایرانی در مصرف «غذا» هم از جامعه غربی جلوتر است؟ آیا این جامعه ایرانی در دسترسی به «بهداشت» با جامعه غربی برابری می کند؟ آیا هیچ کس می تواند سطح «آموزش و پرورش» در این جامعه ایرانی را با همان جهان غربی شما مقایسه کند؟

اگر سیاست های نابخردانه دولت سبب شده که مصرف انرژی در کشور ما رشد غیرمنطقی داشته باشد، همان سیاست های نابخردانه هم سبب شده که این هزینه از بخش های حیاتی تر همین جامعه کسر شده و به آن ضرر بزند. حامد قدوسی می نویسد « شهروند ایرانی نمی‌تواند به اندازه شهروند غربی انرژی مصرف‌ کند. چون مصرف را درآمد سرانه تعیین می‌کند و درآمد سرانه ما متاسفانه یک چندم آن‌ها است» و با این نوشته وضعیت را به گونه ای ترسیم می کند که گویی ما کشوری هستیم که بیشتر از مجموع تولیداتمان در حال مصرف هستیم. (نفت را هم جزو همین تولیدات حساب کنید) دوست گرامی؛ این عملا و منطقن (جور دیگری بنتوانستم این واژه را بنویسم!) غیرممکن است مگر اینکه ما هر سال وام جدیدی از جامعه جهانی بگیریم و پس هم ندهیم!

واقعیت این است که ما حتی بسیار کمتر از درآمدهای خود در حال خرج کردن هستیم؛ مشکل اینجا است که درست خرج کردن را بلد نیستیم؛ این دقیقا همان چیزی است که موسوی را هم وا می دارد تا در آغاز سخن خود از کلیت طرحی به نام «هدفمند کردن یارانه ها» دفاع کرده و آن را ضروری بداند.

پی نوشت:
این پی نوشت را هم به بهانه لحن حامد قدوسی در آغاز نقدش می نویسم. اگر واقعا ادعای اخلاق داریم (بنده دارم و حامد قدوسی هم در این پستش نشان داده که دارد)، پس باید بدانیم که نقد کردن، آن هم در مسایل اقتصادی (حکایت بحث سیاسی کمی متفاوت است) با کنایه زدن و تمسخر کردن تفاوت دارد. اینکه جناب قدوسی در آغاز نوشته نام دو تن از نزدیکان مهندس موسوی را آورده و به کنایه ایشان را به زیستن در دایره ای محدود و نزدیکانشان را احتمالا به بی سوادی متهم کرده اند در چهارچوب اخلاق نقد نمی گنجد. امیدوار در ادامه چنین بحث هایی (اگر ادامه ای داشت) شاهد تکرار چنین روندی نباشیم.

۸/۳۰/۱۳۸۸

زنده باد «سوسیال دموکراسی»

در فضای جنجالی مناظره های انتخاباتی کمتر کسی بود که به واقع به برنامه های نامزدها توجه کند؛ در واقع در جدال افشاگری ها فرصت چندانی هم برای طرح این برنامه ها وجود نداشت. با این حال مناظره مهندس موسوی با محسن رضایی یک استثنا بود. شاید یکی از بهترین روزهای عمرم بود وقتی که زیباترین رویاهای خودم را از زبان مردی می شنیدم که به دلایل دیگری انتخابش کرده بود؛ آن شب برای چند نفر از دوستانم پیامک فرستادم: «یک سوسیال دموکرات واقعیه»!

جدیدترین مصاحبه ویدیویی میرحسین موسوی، به بهانه وقایع 13 آبان منتشر شده، با این حال موسوی این فرصت را غنیمت شمرده است تا خود پیشگام شود و مطالبات جنبش سبز را از دایره انتخابات فراتر ببرد. انتقادهای او از طرح هدفمند کردن یارانه ها آنچنان دقیق و بدون حب و بغض بیان شده که اگر کسی از وقایع گذشته بی خبر باشد سخت باور می کند که او رییس جمهور منتخب مردم است و از دولت کودتا انتقاد می کند. در میان این سخنرانی نسبتا کوتاه بار دیگر من رد پای همان رویای زیبایی را دیدم که در مناظره با رضایی شاهد بودم. میرحسین نگران «هزینه آموزش، بهداشت و درمان و...» است؛ او به درستی می پرسد حال که قرار است قیمت حامل های انرژی با قیمت جهانی هماهنگ شود «آیا حاضر هستیم اتومبیل تولید داخل را به قیمت خارج بفروشیم یا حقوق کارگران را بر اساس قیمت بین‌المللی پرداخت کنیم؟»

حکایت این روزهای من - 3

مهندس ی. از در وارد شده و نشده با عصبانیت می گوید «به خدا اولین چیزی که آدم باید تو این مملکت یاد بگیره قسم دروغه». مرخصی ساعتی گرفته بود تا بالاخره قولنامه خانه ای که ماه ها دنبال خریدش بود را در بنگاه نهایی کند. تعریف می کند که بیخود و بی جهت 60 هزار تومان دیگر هم در بنگاه «پیاده شده»! بحث به فساد و دروغ رایج در کشور کشیده می شود و مهندس ی. از رده بندی جدید فساد دولتی در جهان خبر می دهد: «ایران فکر کنم 168 شده بود؛ یعنی افغانستان و یکی دو تا دیگه از ما بدتر بودن؛ نیوزیلند هم تو دنیا اول بود». مهندس س. بلافاصله و با لحنی سرشار از افسوس می گوید «اِ اِ اِ؛ من چند وقت پیش قرار بود برم نیوزیلند ها! ساعتی 20 دلار می دادن که پشم گوسفند بچینم»! هنوز انفجار خنده همکاران فروکش نکرده که هر کدام یکی یکی تایید می کنند «والا شرف داره به این کارمندی ما»!

۸/۲۹/۱۳۸۸

دشمن حقیر

نزدیک به شش ماه از اعتراضات 22 اسفند ماه سال 84 در دانشگاه شریف می گذشت؛ بزرگترین اعتراض دانشجویی به پروژه تبلیغاتی دفن شهدا در دانشگاه ها که حتی پای رهبر را هم وسط کشید و سیدعلی خامنه ای در پیام نوروزی خود به آن اشاره کرد؛ با توجه به جو حاکم بر دانشگاه و حمایتی که دانشجویان از اعضای انجمن اسلامی دانشگاه می کردند عملا امکان برخورد مستقیم با بچه های انجمن وجود نداشت؛ با این حال چند ماه از آغاز سال تحصیلی 85-86 گذشته بود و مسوولین دانشگاه به من مجوز ثبت نام نمی دادند؛ عاقبت متوجه شدم که همه چیز به یک پیشنهاد وابسته است: «امضای یک تعهد مکتوب»! فکر نمی کنم در گرفتن تصمیم نهایی تردید زیادی داشتم؛ در دفتر یکی از معاونین دانشگاه تعهد کتبی دادم که دیگر به سراغ فعالیت های غیر درسی (فعالیت در انجمن دانشگاه) نخواهم رفت و در صورتی که چنین فعالیت هایی از من مشاهده شد، مسوولین دانشگاه در مورد هر برخوردی با من مختار هستند.


امروز و در سایت الف تصویری از یک تعهدنامه دیدم؛ تعهد نامه ای که با کمی تغییر متنی مشابه آنچه من نوشتم داشت؛ این تعهد نامه از طرف سایت وابسته به جناب احمد توکلی به عنوان سند «توبه نامه کرباسچی» منتشر شده است. با تمام احترامی که برای توان مدیریتی کرباسچی قایل هستم، به دلایلی هیچ وقت او را دوست نداشتم و هنوز هم نظرم در موردش تغییر نکرده است؛ اما انتشار تصویر تعهدنامه اش در دوران دانشجویی در من دو حس مختلف ایجاد کرد: اول اینکه به طرزی عجیب احساس کردم دست کم لحظه هایی در زندگی ما بوده که شرایط مشابهی را تجربه کرده ایم و دوم اینکه دشمنان این مرد چقدر حقیر هستند.


پی نوشت:

گمان می کنم به زودی بحث «گروه سپاس» و جناب «حبیب الله عسگراولادی تازه مسلمان» هم داغ شود. اشاره ای به این موضوع را از اینجا بخوانید.

۸/۲۸/۱۳۸۸

ناس

سریال «سر به داران» را به یاد می آورید؟ من در زمان پخش آن (که اصلا نمی دانم چند سال پیش بود) بسیار کم سن و سال بودم؛ با این حال چند تصویر به یاد ماندنی از آن سریال در ذهنم حک شده است. در یکی از این تصاویر شیخ حسن جوری (اگر اشتباه نکنم با بازی امین تارخ) در گفت و گویی دو نفره با قاضی شارح (با بازی بی نظیر علی نصیریان) بحث را به یک شرط کشاند و گفت: «یک حرف می گویم قاضی؛ اگر فهمیدی دومی را هم می گویم؛ وگر نه که هیچ» (طبیعتا عین دیالوگ را نتوانسته ام پیاده کنم اما خیلی شبیه بود). قاضی شارع پذیرفت و شیخ حسن با صدای بلند فریاد زد «ناس». در برابر سکوت شیخ حسن قاضی شارع متعجب پس از کمی درنگ چیزی گفت و یا درخواست ادامه صحبت کرد که شیخ حسن از جا برخواست و در حالی که مجلس را ترک می کرد گفت: «نفهمیدی قاضی؛ نفهمیدی».


دوستی ناشناس در پاسخ به پست اخلاق من نظراتی نوشته که مفهومشان تاکید بر روی نسبی بودن اخلاق است. تعبیری بدیهی که تنها برای مخالفانش و یا پیروان مکاتب ایدئولوژیک تازگی دارد. تا اینجا که هیچ؛ اما در ادامه این دوست عزیز پست «تن فروش ها» این وبلاگ را به گفته خود با کمی تغییر بازنویسی کرده و با جایگزین کردن زنان حاضر در تجمعات سبز به جای زنان حاضر در مقابل سفارت انگلستان احتمالا سعی کرده نشان دهد که این دو اعتراض از یک جنس هستند و هر کدام برای شرکت کنندگانش عملی اخلاقی محسوب می شود. من توضیحی ندارم بدهم و جوابی نمی دهم جز همانچه که شیخ حسن جوری گفت: «نفهمیدی قاضی؛ نفهمیدی»!


پی نوشت:

کامنت این دوست ناشناس در پای وبلاگ قبلی من منتشر شده بود که به دلیل ف.ی.ل.ت.ر.ی.ن.گ قصد دارم انتشار آن را متوقف کنم. بار دیگر از تمامی دوستان درخواست می کنم که برای پی گیری وبلاگ تنها به آدرس جدید مراجعه کنند.

این هم از مسلمانیتان

از بچگی در گوش ما تکرار می کردند که «علی» مونان و عبادت آنان را به سه دسته تقسیم کرده است؛ «بردگان» که از ترس(آتش دوزخ) عبادت می کنند؛ «تاجران» که به امید پاداش های بهشتی بندگى می کنند و در نهایت «آزادگان» که خدا را براى دوستی و عشق او عبادت می کنند (از اینجا بخوانید). با این حال «محمد علی رامین» با کمال افتخار و حتما بیان و نگاهی «عاقل اندر سفیه» از دست اندرکاران روزنامه دنیای اقتصاد پرسیده است: «کسی می داند ارز رایج در بهشت چیست»؟ و ادامه داده است «ما همه به این دنیا آمده ایم تا بتوانیم آنجا را بخریم». چه کسی فکر می کرد زمانی عبادت تاجرانه اینقدر افتخارآمیز باشد؟


پی نوشت:
مدت ها است که دیگر دوست ندارم در واکنش به چرندیاتی که با ادبیاتی مذهبی به خورد مردم داده می شود به ادبیات مذهبی متوسل شوم؛ باور دارم وقتی اعتقادی به این مسئله ندارید دلیلی وجود ندارد از آن به عنوان یک اسلحه کوتاه مدت استفاده کنید؛ با این حال و به قول دوستی که به زیبایی هرچه تمام تر نوشته بود گاهی احساس می کنم از خود مسلمان ها هم مسلمان ترم!

در همین مورد از «کاتالاسکی» بخوانید.

۸/۲۷/۱۳۸۸

افسوس

یک گل نسبتا بزرگ خریده بودیم؛ منظورم یک دسته گل است که برای روی میز ساخته شده بود؛ پایه عریض گل از پوسته درخت و یا یک گل بزرگ انتخاب شده بود و باقی گل ها بر روی این پوسته قرار داشتند؛ میدان آزاد را پیاده به سمت شمال دور می زدیم؛ پشت چراغ قرمز ابتدای خیابان «محمد علی جناح»، جایی که هیچ چیز وجود ندارد جز دود و بوق و اضطراب، هیچ کس خیال ماندن ندارد و همه در حال فرار هستند، درست پشت همان چراغ قرمزی که از ما می خواست لحظه ای درنگ کنیم، یک پروانه پیدا شد و روی گل ها نشست؛ باور نکردنی بود؛ پروانه ای تا این حد بزرگ و تا این حد زیبا؟ آن هم در چنین جایی؟ بال های بزرگ و نارنجی رنگش حاشیه های سیاهی داشت که به شکل لکه های پراکنده در میان رنگ نارنجی هم تکرار شده بودند؛ نمی دانم حیرتمان بیشتر بود یا شادی از اینکه چنین تجربه زیبایی را با هم شریک بودیم؟ تنها با هم؛ هیچ کس دیگر در آن هیاهو پروانه نشسته بر گل های ما را ندید؛ شاید هم اگر می دید باور نمی کرد. آن زمان افسوس می خوردم که چرا برای ثبت این لحظه هیچ کداممان دوربینی نداشتیم؛ و امروز افسوس می خورم که چرا ذهن من این همه در ثبت لحظه های کوچک دقیق و خودسر عمل می کند.

از اینجا رانده و از آنجا مانده

سال گذشته مجله همشهری جوان نتایج نظر سنجی خود در مورد محبوب ترین خواننده موسیقی سنتی ایران را منتشر کرد و نام «علیرضا افتخاری» را با اختلاف در صدر فهرست قرار محبوب ترین ها قرار داد. محبوبیت خیره کننده افتخاری در حضور بزرگانی همچون استاد شجریان و شهرام ناظری در نگاه اول عجیب به نظر می رسید؛ اما افتخاری برای چندین سال بود که از روابط تیره بزرگان موسیقی سنتی با صدا و سیما استفاده می کرد و به عنوان تنها خواننده موسیقی سنتی، حتی برنامه های ثابتی در تلویزیون به خود اختصاص داده بود.

امروز فسانه مطلبی را به نقل از ایلنا منتشر کرده است که این بار هم در نگاه اول عجیب به نظر می رسد؛ قرار گرفتن نام «علیرضا افتخاری» در کنار نام تعدادی از دیگر خوانندگان سرشناس داخلی که از این پس صدایشان از رادیو پخش نخواهد شد! افتخاری هیچ گاه به مانند شجریان عملکرد رسانه های دولتی را به چالش نکشید و هیچ گاه نیز به مانند وی از جنبش مردمی حمایت نکرد؛ با این حال انتشار فهرست اخیر نشان داد که حتی اگر شما برای مقابله با کودتاگران شمشیر نکشید و تمام تلاش خود را هم به خرج دهید که پا روی دم شیر(!) نگذارید، باز هم دولت کودتا دست از سر شما بر نمی دارد. حالا دیگر رادیو نه صدای استاد شجریان را پخش می کند و نه صدای علی رضا افتخاری را؛ اما گمان نمی کنم اگر یک بار دیگر در مورد محبوب ترین خواننده موسیقی سنتی آماری گرفته شود، کسی نام «علیرضا افتخاری» را به یاد بیاورد.

پی نوشت:
اصلا نمی دانم به این پست ربطی دارد یا نه! اما این بیت شعر مدام در ذهنم تکرار می شود که:

چو پرده دار به شمشیر می زند همه را . . . کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

آواز قو-تراژدی با کمدی اضافه

این روزها تیاتر کلاسیک بازار داغی ندارد؛ اما «تراژدی با کمدی اضافه» همرنگ جماعت نشد است. «اسماعیل شفیعی» نمایش نامه «آنتوان چخوف» را بدون هیچ تلاشی برای گنجاندن ایده های مدرن ابتکاری به اجرا درآورده تا مشخص شود تیاتر کلاسیک هیچ گاه از یادها نخواهد رفت و همیشه هوادارن خاص خود را دارد.

پرده اول نمایش با عنوان «آواز قو»، روایت تنهایی یک بازیگر تیاتر است؛ پیرمردی که در دوران کهولت دچار این نگرانی شده که شاید مسیر زندگی را اشتباه طی کرده است و در پایان راه، نصیبی جز تنهایی نداشته است. نمایش در فضایی نسبتا تاریکی به اجرا در می آید که تنها نور دو شمع دانی، به مدد انعکاسشان در چندین آینه پی گیری وقایع را برای مخاطب امکان پذیر می سازد. طراحی صحنه کاملا با فضای نمایش همخوانی دارد، اما مشکل اینجا است که تحمل چنین فضایی، با توجه به روایت نسبتا خطی و کم تنش نمایش برای مخاطب دشوار است. شاید همین دشواری نیز سبب شده که پرده اول نسبتا ملال انگیز روایت شود و بی هیجان به پایان برسد. با این حال فضا به ناگاه در پرده دوم تغییر می کند. این تغییر فضا نیز درست هماهنگ با تغییر تم نمایش از تراژدی به کمدی است. پرده دوم با نام «تراژدی با کمدی اضافه» که داستانی متفاوت را با قالبی طنز روایت می کند به آرامی خستگی پرده اول را از ذهن مخاطب می زداید و تا آنجا پیش می رود که تماشاگر بی حال شده در پایان پرده اول، در انتهای نمایش توان ایستادن و تشویق کردن را باز یابد!


در کل لذت بردن از تماشای «تراژدی با کمدی اضافه» کمی دشوار است؛ با این حال اگر به نفس تیاتر، به صرف «تیاتر» بودنش علاقه داشته باشید گزینه خوبی است تا خاطره نمایش های کلاسیک را در ذهن شما تجدید کند. در چنین حالتی شما حتی می توانید در تمام مدت نسبتا طولانی میان دو پرده که دکور در حال تغییر است، گام به گام تغییرات را به عنوان بخشی از نمایش پی گیری کنید و از چنین سادگی عریانی که به خوبی یادآور فضای کلاسیک تیاتر است لذت ببرید.

پی نوشت:
تصویر این پست عکسی از بخش پایانی پرده اول است.
دو نگاه متفاوت به نمایش را از اینجا و اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.

۸/۲۶/۱۳۸۸

خودسانسور!

این همه تلاش برای پرهیز از «خودسانسوری» در وبلاگ چه فایده دارد وقتی در لحظه لحظه زندگی مشغول همین کار هستم؟

بحران اخلاقی

خلاصه: از نگاه من ارتکاب عملی که به نادرست بودن آن اعتقاد داریم «غیر اخلاقی» است؛ اما بی تفاوت بودن نسبت به این اقدام و نداشتن هیچ گونه تردید و یا عذاب وجدان نسبت به ارتکاب آن را «بحران اخلاقی» می دانم. اعمال غیراخلاقی، حتی اگر تعداد آنها زیاد هم باشد به تنهایی نمی توانند به متلاشی شدن یک جامعه بینجامند؛ جامعه زمانی به مرز انفجار و انهدام می رسد که دچار «بحران اخلاقی» شود. من در این نوشته این نگاه را بیشتر توضیح می دهم.

. . . . . . . . . . .

حتی نمی توانم تصور کنم جامعه ای را که در آن «بی اخلاقی» وجود نداشته باشد. چه در حال حاضر و چه به صورت رویایی برای آینده. چنین تصور (و یا آرزویی) برایم هم سنگ دل بستن به شعار «از هركس به اندازه توانش، به هركس به اندازه نيازش» است. تصوراتی که هرچند ظاهری انسانی و اخلاقی دارند، اما در باطن، بدیهی ترین و ابتدایی ترین ویژگی های انسانی را هم نادیده گرفته اند، البته اینجا بحث من چیز دیگری است. من در مورد «بحران اخلاقی» می نویسم؛ بحرانی که ریشه در بی اخلاقی دارد اما با آن متفاوت است؛ این بلایی است که من گمان می کنم جامعه ما امروز به آن دچار شده و تا زمانی که نتواند خود را از بندش رها سازد تغییری در اوضاع آشفته ما رخ نخواه داد.

از نگاه من جامعه ای به «بحران اخلاق» دچار خواهد شد که قباحت عمل غیر اخلاقی در آن فرو ریزد. هیچ تفاوتی نخواهد داشت که این عمل غیراخلاقی چیست؟ با تغییر معانی اخلاق و یا باز تعریف مصادیق آن، تفاوتی در این بحران رخ نخواهد داد، مهم بی اعتبار شدن ناپسندی عمل غیراخلاقی است. یعنی درست در شرایطی که خود جامعه می پذیرد که عملی غیراخلاقی است، نسبت به وقوع و حتی شیوع آن بی تفاوت باشد. من باور دارم جامعه امروزی ما دچار چنین بحرانی شده است.

هر یک از ما اگر مورد پرسش قرار گیریم در مذمت دروغ ساعت ها سخن خواهیم گفت؛ تا اینجا با هر جامعه دیگری برابری می کنیم؛ هر یک از ما ممکن است به صورت روزانه دروغ بگوییم؛ اگر کم و زیادش را نادیده بگیریم در این مورد هم با جوامع دیگر تفاوت چشم گیری نداریم؛ اما تفاوت زمانی پیدا می شود که نسبت به دروغ های خود چندان احساس شرمندگی نمی کنیم! ما نیازی نمی بینیم که دروغ گویی های روزمره خود را به مانند شواهد رسوایی خود پنهان کنیم؛ ما حتی می توانیم دروغ های خود را در غالب خاطراتی برای دیگران تعریف کنیم و منتظر بمانیم که آنان نیز خاطرات مشابه خود را تکرار کنند؛ ما می توانیم به فرزندان خود پدرانه (و یا مادرانه) نصیحت کنیم که از دروغ پرهیز کنند و در عین حال مثل آب خوردن در برابر آنها دروغ بگوییم بدون اینکه احساس کنیم عملی خلاف طبیعت مرتکب شده ایم. این نکته ای است که من گمان می کنم فاصله ای عمیق میان جامعه ما و هر جامعه سالم (و یا دست کم طبیعی) دیگری پدید آورده است.

شاید دروغ ساده ترین و دم دست ترین مثال از بی اخلاقی های مورد توافق عمومی باشد؛ با این حال صدها مورد مشابه می توان نام برد که همه ما بر سر «غیر اخلاقی» بودن آنها توافق داریم، تقریبا همه ما به صورت روزانه آنها را مرتکب می شویم و تقریبا هیچ کدام از ما در این مورد احساس شرمندگی نمی کنیم، چرا که خود را همرنگ جماعت می یابیم. بدین ترتیب دور باطل اعمال غیر اخلاقی و تاثیرات مخرب آن بر اخلاق عمومی و مجددا تاثیر پذیری افراد از این بی اخلاقی های عمومی شده ادامه می یابد و هیچ کس هم برای خود در قبال آن مسوولیت ویژه ای احساس نمی کند.

این روند گاه تا بدانجا پیش می رود که ارتکاب عمل غیراخلاقی به نوعی «ارزش» بدل می شود! چنین پدیده ای شاید در نظر، بسیار بعید و درک آن دشوار باشد؛ اما دست کم ما ایرانیان به لطف برخورداری از جامعه ای بی اخلاق (!) به راحتی می توانیم پای خود را از خانه بیرون گذاشته و چنین نمونه هایی را در کوچه و خیابان شهرهای خود مشاهده کنیم. من بارها با نوجوانانی که در پارک های شهر (و یا دیگر مکان های به اصطلاحا پاتوق) گرد هم می آیند برخورد کرده ام و به روایت هایی که برای یکدیگر تعریف می کنند گوش سپرده ام؛ آنچنان اعمال «غیراخلاقی» خود را شرح می دهند که گویی قهرمانانی هستند که مفاخرشان را به رخ دیگران می کشند؛ این درست در شرایطی است که اگر مورد پرسش قرار گیرند حاضر به زدن مهر تایید اخلاقی به اعمال خود نیستند!

حتی اگر به ادبیات عامیانه و روزمره خود نیز مراجعه کنیم به یاد خواهیم آورد که ترکیب هایی همچون «پیچوندمش» (پیچاندمش) یا «دو در کردم» را به صورت روزانه می شنویم و یا به کار می بریم و تعجب هم نمی کنیم، در حالی که آشکارا از ماجرایی سخن می گوییم که احتمالا عملی غیراخلاقی در آن رخ داده است و باز هم احتمالا اگر مورد پرسش قرار گیریم تایید خواهیم کرد که این عمل اخلاقی نبوده است.

تا زمانی که جامعه اسیر چنین بحرانی باشد، تلاش برای تعریف مفاهیم و یا اعمال اخلاقی و ایجاد یک تعبیر مشترک از آنها (بر فرض که چنین عملی ممکن باشد) بی فایده خواهد بود. در جامعه ای که اخلاقی بودن و اخلاقی عمل کردن یک ارزش نیست و حتی گاه به «بلاهت» تعبیر می شود، تلاش برای به توافق رسیدن در تعاریف اخلاق بی معنی است. در آینده احتمالا تلاش خواهم کرد به راهکارهای خروج از چنین بحرانی بپردازم، هرچند هنوز پیشنهادی در این زمینه ندارم و تنها می توانم امیدوار باشم که از خلال بحث های احتمالی چیزی دستگیرم شود.

پی نوشت:
این یادداشت در ادامه بحث هایی است که پست «اخلاق» را در مورد آنها نوشتم.

عشق لرزه

دریغ؛ دریغ و صد دریغ! دریغ از آپارتمان کوچک و گرمی که می توانست از شور و حرارت عشق حکایت داشته باشد؛ دریغ از شومینه روشنی که کور سوی شعله اش می توانست از کور سوی امید در قلب عاشقی خبر دهد؛ دریغ از طراحی صحنه ای که می توانست «عشق لرزه» را به یک شاهکار بدل کند.

نمایش نامه «اریک امانوئل اشمیت» را خوانده بودم؛ از این نظر قرار نبود به مانند دیگر تماشاگران غافلگیر شوم اما چند اتفاق من را هم غافل گیر کرد. اولین اتفاق شروع متفاوت نمایش نسبت به نمایش نامه بود؛ تصمیمی که احتمالا به دلیل کمبود وقت اتخاذ شده بود و بخش عاشقانه آغاز داستان را از نمایش حذف کرده بود. این حذف در جنبه روایی داستان خللی وارد نکرده بود و از این جهت می توان آن را زیرکانه خواند؛ با این حال از آنجا که کل اثر در به تصویر کشیدن عشق میان دو شخصیت اصلی داستان ضعیف عمل کرده بود، این حذف بر شدت این ضعف افزوده بود. هرچند در صحنه دوم نمایش سعی شده بود تا در خلال صحبت های *** با مادرش میزان عمق علاقه او به *** به مخاطب انتقال یابد، اما چنین تلاشی بدون تردید ناکام باقی ماند چرا که عشق بیان کردنی نیست، حس کردنی است. محدودیت های سیاسی و فرهنگی که منجر به حذف تماس های عاشقانه و فیزیکی بازیگران می شود به اندازه کافی به فرآیند انتقال احساسات ضربه وارد می سازد؛ دیگر نیازی نیست که ما نیز خود با حذف بخش های رمانتیک نمایش بر این ضعف بیفزاییم.

دومین مسئله ای که من را غافل گیر کرد دکور نمایش بود. هرچند پیش از اجرا نیز قابل پیش بینی بود که به دلیل تغییر پیاپی صحنه های نمایش از داخل آپارتمان به خیابان، رستوران و یا آپارتمانی دیگر، باید ایده ای ابتکاری برای طراحی دکور در نظر گرفته شود؛ اما به اعتقاد من ابتکار طراح صحنه نمایش تنها همین جنبه مشکل (تغییر پیاپی صحنه ها) را مد نظر قرار داده بود و این بار نیز بی رحمانه نقش پررنگ صحنه، در ایجاد فضای داستان را نادیده گرفته بود. دکور ساده، خالی و یکنواخت نمایش به هیچ وجه با محتوایی عاشقانه همخوانی نداشت و بیش از پیش باعث ضربه زدن به بار احساسی نمایش شده بود. در نهایت بازی بی روح «علی دهکردی» که شاید بیش از دو مورد قبلی شوکه کننده بود من را غافل گیر کرد. متاسفانه این اولین باری بود که من بازی دهکردی را از نزدیک می دیدم اما بنابر شنیده های خود انتظار بسیار بیشتری حتی از یک بازیگر کم تجربه تر داشتم؛ دهکردی حساس ترین دیالوگ های خود را در احساسی ترین صحنه های نمایش بدون هیچ روح و ظرافتی بیان کرد تا به واقع آخرین ضربه کاری را او به جنبه احساسی این درام عاشقانه وارد کند.

علی رغم تمام این موارد، تماشای «عشق لرزه» همچنان لذت بخش بود؛ شاید بخش عمده چنین قوتی را باید به پای نمایش نامه ای گذاشت که حتی با نیمی از پتانسیل های به اجرا درآمده خود نیز می تواند تماشاگر را به وجود آورد. بخش دیگر را هم باید به پای محتوای نمایش گذاشت که هیچ گاه کهنه و تکراری نخواهد شد؛ عشق برای همه ما همیشه تازه و مبهم –اگر نگوییم ناشناخته- باقی می ماند:

«همه مردها دروغگو، بی ثبات، دغل، وراج، دو رو، متکبر، بزدل، نفرت انگیز و شهوت پرست هستند،
تمام زن ها ریاکار، مکار، خودپسند، کنجکاو و فاسدند،
دنیا چاه فاضلابی است بی انتها که موجودات عجیب الخلقه ای در آن می خزند و به کوه هایی از لجن بر می خورند،
اما در دنیا چیزی مقدس و با شکوه نیز وجود دارد:
پیوند دو موجود این چنین ناقص و وحشتناک،
در عشق اغلب اشتباه می کنیم،
اغلب احساسات ما جریحه دار می شود و احساس بدبختی می کنیم،
اما عشق می ورزیم و هنگامی که در آستانه مرگیم به عقب بر می گردیم و به خود می گوییم:
خیلی رنج کشیده ام،
گاهی به بیراهه رفته ام،
اما عشق ورزیده ام،
پس زندگی کرده ام،
من یک موجود تصنعی ساخته و پرداخته غرور و کسالت نیستم،
زیرا که عاشق بوده ام»*.

پی نوشت:
* شعر از شاعر فرانسوی «موسو» است که در متن نمایشنامه از زبان «الینا» خوانده می شود.
نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.

۸/۲۴/۱۳۸۸

اخلاق

«اخلاق یا بی اخلاقی»؛ من گمان نمی کنم مسئله این روزهای جنبش سبز (دست کم در فضای وبلاگستان) این باشد. در نتیجه صراحتا باید بگویم با یادداشت «کاپ اخلاق» مخالف هستم. برای جنبش سبز نه تعیین تکلیف می کنم و نه تعیین محتوا؛ اما من از زمانی با میرحسین موسوی (و بعدها جنبش سبز) همراه شدم که آن را اخلاقی یافتم. برای من مسئله فرار از جامعه ای است که دچار بحران اخلاق شده؛ حال حتی اگر احمدی-نژاد هم بتواند اخلاق را به جامعه من باز گرداند با او هم مشکلی نخواهم داشت!


اما همان طور که در «تن فروش ها» نوشتم، به گمان من ماهیت این «اخلاق» و یا تعاریف ما از ماهیت آن مورد بحث است؛ چه برای اینکه بر سر آن به توافق برسیم و چه برای اینکه تکلیف خودمان را با خودمان مشخص کنیم. نوشته بودم که نظر حامد قدوسی و سمیه توحیدلو در مورد پست «تن فروش ها» برایم جالب است چرا که گمان می کنم پاسخ آنها به این پست می تواند تعاریفشان از اخلاق را برای من (و شاید بسیاری دیگر) مشخص کند؛ اما تنها اشاره ای که خانم توحیدلو به این نوشته کرد آنچنان کلی بود که من چیز جدیدی از آن متوجه نشدم؛ پس دست روی دست نمی گذارم و حالا که بحث راه افتاده من هم نظرم را می نویسم.


من هم با توهین مخالفم (از نوشتن گذاره ای تا این حد بدیهی شرمنده ام!) اما مرز این توهین چیست؟ ابراهیم نبوی در یادداشت زیبایی خطاب به بسیجی ها نوشته بود که دیکتاتور با فحش ناموسی تفاوت می کند که من به شما بدهم و شما هم مقابله به مثل کنید؛ با این هم موافقم و این بار باور دارم که این سخن دو رو دارد. زمانی که زنان تجمع کننده در برابر سفارت انگلستان را «تن فروش» خطاب می کردم (و باز هم می کنم) به هیچ وجه احساس نمی کردم (و نمی کنم) که به آنها توهینی کرده ام؛ از نگاه من «تن فروش» همانقدر برازنده این افراد است که «دیکتاتور» برازنده احمدی-نژاد؛ این باور من است و پنهان سازی آن را عین بی اخلاقی می دانم.


من نمی توانم بپذیرم که عده ای خود را اکثریت بخوانند (هرچند که واقعا اکثریت باشند) و به پشتوانه چنین ادعایی (هرچند هم که بر حق باشد) دیگران را ناچار به رعایت علایق و سلایق خود کنند. از نگاه من «اخلاق» را اکثریت جامعه تعریف نمی کند؛ هر کس می تواند اصول اخلاقی خود را داشته باشد و اتفاقا اگر اکثریت جامعه بخواهد فردی را به پنهان سازی اصول اخلاقی خود وادار سازد عملی غیراخلاقی انجام داده است. این بحث انتزاعی می تواند صدها کلمه به درازا بکشد اما من ترجیح می دهم بلافاصله به سراغ مثال هایی عینی بروم:


من با سر دادن شعار «جمهوری ایرانی» مخالفم؛ اما اگر زمانی از کسی بخواهم آن را تکرار نکند حق ندارم خواسته خود را در پس توجیه «اخلاق» پنهان کنم؛ این خواسته تنها بر منطق «سیاسی» استوار است. شاید خودداری جریانات غیرمذهبی از طرح خواسته های حقیقیشان پیروزی جنبش سبز را به جلو بیندازد، اما اگر کسی قصد دارد با چنین هدفی آنان را به رعایت باورهای مذهبی اکثریت جامعه دعوت کند دیگر حق ندارد خواسته خود را یک خواسته «اخلاقی» و خود را فردی «اخلاق مدار» معرفی کند. این تنها یک استراتژی سیاسی است که هرچند می تواند کاملا موفق باشد، اما به هیچ وجه اخلاقی نیست؛ اتفاقا کاملا برعکس؛ چنین دعوتی یعنی دعوت به فریفتن اکثریت مذهبی جامعه برای اینکه از احمدی نژاد جدا شوند و به جنبش سبز بپیوندند! (نیازی به تکرار نیست که من برای جنبش سبز تعیین ماهیت نمی کنم، در نتیجه ذات آن را هم غیرمذهبی نمی خوانم؛ این تنها یک فرض بود)


نیازی به تکرار بیشتر نیست؛ اما دوست دارم باز هم تکرار کنم گذاره «هنوز فضای جامعه آمادگی طرح چنین خواسته هایی را ندارد» به هیچ وجه یک گذاره اخلاقی نیست؛ این یک گذاره کاملا «سیاسی» (اگر سیاست ورزی را در تقابل با اخلاق گرایی فرض کنیم) است. من (دست کم در این نوشته) پیشنهاد نمی کنم گذاره های سیاسی را رها کنیم و گذاره های اخلاقی را بچسبیم (و یا برعکس)؛ اما به شدت تاکید دارم هرچه سریع تر تکلیف خودمان را با خودمان مشخص کنیم و بیشتر از این مباحث را با هم خلط نکنیم؛ این کار بزرگترین خیانت هم به سیاست ورزی و هم به اخلاق مداری است.


پی نوشت:

در مورد تعریف خودم از «بحران اخلاق» خواهم نوشت؛ فعلا «اخلاق برای برنده شدن» از محمد معینی و این یادداشت از دوستی که نمی دانم کیست را در ارتباط با همین بحث پیشنهاد می کنم.

جمهوری اسلامی، فمنیست تر از رهبران جنبش سبز!

پیش از انتخابات ریاست جمهوری میرحسین موسوی در یکی از سخنرانی های خود اعلام کرد «بسیجی واقعی کسی است که وقتی صندوق رای را به او می دهند به مانند ناموس خود از آن دفاع کند». آن زمان تعدادی از دوستان فعال در زمینه حقوق زنان* نسبت به استفاده موسوی از واژه «ناموس» واکنش نشان دادند و آن را برگرفته از «ادبیات مردسالار» خواندند. در جو تبلیغات انتخاباتی به نظرم چنین انتقادهایی بی جا، بیش از حد وسواسی و حتی بیگانه با عرف جامعه ایرانی می رسید. اما این روزها شرایط فرق می کند.

موسوی و کروبی در جریان آخرین دیدار خود نسبت به خشونت اعمال شده علیه زنان واکنش نشان داده اند. حتی کروبی (به شیوه معمول خود) به نقل خاطراتی از گذشته پرداخته و گفته است «در زمان پهلوی وقتی می‌رفتیم یک اداره‌ای یا جایی در صف بودیم، وقتی خانمی وارد می‌شد، متصدی آن‌جا می‌گفت اجازه بدهید اول کار خانم را راه‌بیاندازم؛ ... اما حالا درجمهوری اسلامی با زنان به قدری با خشونت رفتار می‌شود که اخبار متواتری از زدن بانوان با باتوم به اطلاع می‌رس.». نه نمی خواهم و نه می توانم بگویم که جمهوری اسلامی نگاهی مدرن تر و یا -به بیان خودم- «انسانی»تر نسبت به زنان دارد؛ اما اگر دست کم در یک مسئله (سرکوب مخالفان) دستوری صادر شده که میان زنان و مردان فرقی گذاشته نشود، چرا باید به آن معترض شویم؟! هر شرکت کننده ای در تجمعات اخیر می تواند اعتراف کند که حضور زنان اگر نه فعال تر و پرشورتر از مردان بوده است، دست کم به هیج وجه دست کمی از آنان نداشته**. بدین ترتیب من گمان می کنم حال که خود زنان تصمیم گرفته اند در این مورد هرگونه پرده حایلی میان خود و آنچه «جامعه مردسالار» خوانده می شود را پاره کنند، بهتر است چهره های شاخص جنبش نیز در دفاع از حقوق شهروندان تساوی را رعایت کرده و به جای اظهار نگرانی از کتک خوردن زنان، نسبت به هرگونه خشونت علیه هریک از شهروندان واکنش نشان دهند.

پی نوشت:
* واحد زنان انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه شریف اعتراض خود نسبت به این اظهارات را در جریان مناظره خانم ها کولایی و کدیور مطرح کرد
** شادی صدر در جریان سخنرانی خود در مراسم دریافت جایزه حقوق بشر، به نقل خاطره ای از یکی از تجمعات می پردازد و از زبان زنان شرکت کننده در اعتراضات این انقلاب (به تعبیر ایشان) را یک انقلاب زنانه می خواند.

اسب های پشت پنجره 2

کمدی و تراژدی می توانند دو روی یک سکه باشند؛ «اسب های پشت پنجره» با کارگردانی «روح الله جعفری» به خوبی چنین ادعایی را به اثبات می رساند.

نمایش روایت تراژدی بی پایان جنگ است؛ جنگی که در زمان و مکان نمی گنجد؛ دوست و دشمن نمی شناسد؛ هدف و انگیزه ای ندارد و تنها جنگ است؛ «جنگ، جنگ و دیگر هیچ»! اسب های پشت پنجره، آنگونه که «جعفری» به اجرا درآورده است یک کمدی است، یک کمدی تمام عیار، البته با یک تفاوت ساده: مخاطب باید تمامی خنده های خود را با گریه جایگزین کند!

فضای نمایش پیش از هر چیز با رنگ آمیزی دکور به مخاطب تحمیل می شود؛ دکور (تقریبا) سیاه و سفیدی که در ابتدای اجرا در برابر چشم مخاطب قرار می گیرد فضایی غم آلود و یا دست کم بی روحی را پدید می آورد که در آن خندیدن کمی سخت است و بیننده ناخودآگاه درمی یابد که شوخی های نمایش برای خنداندن او نیست؛ این تنها آخرین بیانی است که می توان (یا بهتر بگوییم شاید بتوان) با آن، تراژدی سرنوشت قربانیان جنگ را روایت کرد. قربانیانی که کارشان از گریه گذشته و در سوگ سرنوشت تیره خود تنها باید پوزخندهایی زهرآگین به لب بنشانند. فضای محدود صحنه، که به لطف جابجایی دیوارها، پرده به پرده نیز محدودتر و محدودتر می شود، با رنگ آمیزی کدر و بی روحش به خوبی می تواند ترسیمی از فضای ذهنی هر یک از قربانیانی باشد که نمایش، داستان آنان را روایت می کند. دست آخر و در آخرین پرده نیز دریچه های بی شمار دیوارهای به هم نزدیک شده، یکی پس از دیگری باز می شوند و از پس هر کدام یک پوتین نظامی نمایان می شود تا با چشم خود ببینیم که دنیای بازماندگان جنگ، سرسامی است در میان خاطرات به جای مانده از کشته شدگان آن.

هرچند عنصر رنگ در طراحی صحنه به ایجاد فضای مناسب نمایش کمک بسیاری کرده، با این حال کارگردان برای رسیدن به مقصود به این وسیله اکتفا نکرده است. مارش؛ سرود؛ ریتم؛ تلاطم؛ هیاهو؛ انفجار؛ میدان نبرد سرشار از صداها است پس روایت آن نیز نباید در سکوت به اجرا درآید؛ موزیک؛ مارشی نظامی که شما را با خود همراه می کند؛ ریتمی که ضرباهنگ نمایش را به تبعیت از خود وادار می دارد و دست پنهانی که پاهای بیننده را نیز از اختیارش خارج می کند؛ موزیک نواخته می شود؛ از همان ابتدای نمایش؛ اما به مرور اوج می گیرد و کار را به آنجا می رساند که در پایان پرده آخر بیننده ناخودآگاه با آن همراه می شود؛ مخاطب در فضایی قرار می گیرد که حتی می تواند جای خود را در صف سربازانی که رژه می روند تصور کند؛ پس همراه می شود و تمام تلاش خود را به کار می برد که نظم رژه را بر هم نزند؛ هر چند نیازی به تلاش نیست؛ این مخاطب نیست که به حرکت درآمده است؛ این مارش جنگ است که او را بیخود کرده و به حرکت واداشته است؛ پس تمردی در کار نیست؛ صحنه نبرد جای تمرد نیست؛ همراه شوید؛ همراه می شوید؛ به صدای طبل؛ یک دو سه چهار؛ یک دو سه چهار؛ یک دو سه ... و ناگهان سکوت؛ سکوت و سیاهی؛ شاید شبیه مرگ؛ مرگی ناخوانده و بی خبر؛ مرگی آنی؛ شبیه مرگ سربازی در میدان نبرد.

اسب های پشت پنجره روایت سربازانی که در میدان نبرد کشته می شوند نیست؛ تراژدی، داستان غم های بی پایانی است که یک قدم آنسوتر، بازماندگان سربازان جنگ را گرفتار می سازد. روایت، روایت رویاهای بر باد رفته مادری است که برای پسرش در سر پرورانده بود؛ داستان، داستان روزگار تیره دختری است که در اوج جوانی باید به پای پدر نیمه مجنونی بسوزد که هنوز هم مدال های افتخار جنگ را از سینه اش جدا نکرده؛ و سرگذشت، سرگذشت همسری است که معشوق خود را در هیبت یک ماشین نظامی بدون روح می یابد و در نهایت نیز سوگوار مرگش می شود. مادرها، دخترها و معشوقه ها، قربانیان خاموش تراژدی جنگ هستند که اسب های پنجره نگاه خود را بر روی آنها متمرکز کرده بود.

در کل تمام احساس شخصی خود را از نمایش می توانم در دو حس متضاد خلاصه کنم: «لذت بردم» و «افسوس خوردم». لذت بردم از طراحی صحنه، از موسیقی کم نظیری که گویی در عمق نمایش فرو رفته بود و در نهایت از اجراهای خوبی که در دو پرده اول دیدم. اما افسوس خوردم از پرده سوم نمایش که از نگاه من به وصله ای ناجور شباهت داشت. دیدگاه متفاوتی که در دوپرده اول به نمایش گذاشته شده بود در پرده سوم نادیده گرفته شد و نمایش ناگهان به ورطه شعارزدگی های مرسوم در حوزه جنگ سقوط کرد. هرقدر در دو پرده اول از پرداختن به خود جنگ پرهیز شده بود و بدون هیچ قضاوتی در مورد جنگ و حتی شرکت کنندگان در آن، تنها و تنها به سرنوشت قربانیان پرداخته شده بود، در پرده سوم ناگهان نگاهی ایدئولوژیک بر فضا حاکم شد. نگاهی که اصرار داشت به مخاطب تحمیل کند چه اندیشه های دگمی پدید آورنده جنگ ها هستند؛ تاکید داشت که به مخاطب بقبولاند شرکت کنندگان در جنگ لزوما انسان هایی تهی شده از اختیار و تفکر هستند و همگی تحت شست و شوهای مغزی قرار گرفته، مسخ نبرد و خون ریزی شده اند؛ شعارهایی نظیر «خداوند همیشه با ما است» یا «ما جهان را تغییر خواهیم داد» به صورتی مسلسل وار از دهان سرباز بازگشته به خانه خارج می شد و ضرباتی کاری به احساسی وارد می کرد که دو پرده پیشین به زحمت در بیننده پدید آورده بودند. در کل گمان می کنم می توان ادعا کرد که کارگردان، در طراحی پرده سوم، از روح حاکم بر دو پرده اول نمایش فاصله گرفته و خطی را که از ابتدا و به زیبایی دنبال کرده است نادیده می گیرد.

پی نوشت:
چقدر بازی «مژگان خالقی» را دوست دارم! یاد اجرای تک نفره «بچه کشی» افتادم.
پیش از این، همین نمایش نامه را به کارگردانی «برکه فروتن» در «خانه کوچک نمایش» دیده بودم. زمانی که در مورد اجرای آن نمایش می نوشتم به هیچ وجه متوجه نبودم که در پرده سوم چه هدیه گرانبهایی به من تقدیم شده است. در آن اجرا، پرده سوم در سکوت کامل «هانس» (سرباز بازگشته از جنگ) برگزار شد و تمام بار توجه بر روی همسر وی متمرکز شد؛ این دقیقا همان انتظاری بود که من از این پرده داشتم تا آن را در پیوند کامل با دو پرده اول بدانم.
نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.

۸/۲۳/۱۳۸۸

یک چشم زیبا

شادی صدر را زیاد نمی شناسم؛ یعنی نه بیشتر از آنچه احتمالا مخاطبان این نوشته می شناسند؛ با این حال همین آشنایی اندک و چند گفت و گوی نسبتا کوتاه برایم کافی بوده است تا بیش از هر یک از فعالان حقوق زنان برای او احترام قایل باشم. برای من شادی صدر یک فعال شجاع و یا یک مبارز نیست، هرچند شاید چنین ویژگی هایی را به سادگی بتوان در او یافت؛ از نگاه من نگاه «سالم» شادی صدر به جامعه خودش بزرگترین ویژگی او محسوب می شود. نگاهی که تحت تاثیر هیچ گونه هیجان زدگی، افراط گرایی، ایده آل گرایی انتزاعی و در عین حال محافظه گرایی ملالت بار قرار نگرفته است. من گمان می کنم داشتن چنین نگاهی است که به او کمک می کند بیش از 1600 کلمه سخنرانی کند، بدون اینکه از چهارچوب های مورد وفاق جنبش سبز فراتر رود و در عین حال حرف دل بیشترین بخش تشکیل دهنده جنبش را بر زبان بیاورد. شادی صدر از معدود سخنرانانی است که در خارج از کشور و در جلسه ای در این سطح سخنرانی کرده، اما خود را نماینده جنبش نخوانده است، با این حال من گمان می کنم که دست کم این سخنرانی او می تواند به عنوان خواسته های بخش عمده ای از جنبش مورد بررسی قرار گیرد.

حکایت روزمره من-2

مهندس.س و مهندس.ی پشت میزشان نیستند؛ غیبتشان نسبتا طولانی شده است. وقت ناهار که برای گرم کردن غذا وارد آشپزخانه می شوم می بینم کنج آشپزخانه کز کرده اند؛ پچ پچ هایشان ناگهان قطع می شود، اما خیلی زود من را «خودی» تشخیص می دهند و مهندس.س ادامه قسمت شب گذشته سریال «ماریانا» را تعریف می کند.

تن فروش ها

«تن فروش ها». این ترکیب شما را به یاد چه چیز می اندازد؟ خیابان های شلوغ شهر و زنانی که در کنار خیابان ایستاده اند و خودروهایی که در کنار آنان صف کشیده اند و بوق هایی که گاه ناله وار و التماس کننده و گه گاه فریاد زننده و خشمگین و آمرانه به گوش می رسند؟ یا به یاد غم نان و تحمل طاق شده و «معصومیت از دست رفته» و نگاه نگران و وحشت مداوم از پایان راه؟

همه را به دور بریزید؛ «تن فروش»ها جای دیگری ایستاده اند. یک روز در برابر دانشگاه و روز دیگر در برابر سفارت سابق آمریکا و چند روز پیش هم در برابر سفارت انگلستان. مکانش اهمیت زیادی ندارد، هر جا که نیاز شد و هر جا که فرمودند، مگر نه اینکه «تن فروش» باید «هرجایی» باشد؟ این زنان احتمالا «محترمه»ای که هیچ چیز نیستند جز یک «تن» زنانه، پیچیده شده در خفتان های تیره برای مصونیت از دستبرد، مشت مشت به فروش می رسند یا اجاره داده می شوند. امروز برای تبلیغات مورد نیاز هستند و فردا برای سرکوب و دیگر روز احتمالا مصارف دیگر! مفت چنگ پا اندازشان!

پی نوشت:
«حامد قدوسی» نگران بی اخلاقی های راه یافته به جنبش سبز است؛ با این گلایه او کاملا موافقم؛ اما دوست دارم نظر او و حتی دیگر دوستانی را که دغدغه اخلاق در جنبش سبز دارند را در مورد این نوشته بدانم؛ برایم جالب است بدانم آیا تعاریف مشابهی از اخلاق داریم؟

۸/۱۹/۱۳۸۸

حکایت روزمره من

مهندس ی. و مهندس س. در مورد مجسمه ابوالهول حرف می زنند. گویا مهندس س. اطلاعات جالبی در این مورد دارد. از افسانه ای حرف می زند که به پیدایش مجسمه مربوط است. صحبت ها که تمام می شود مهندس ج. که به تازگی به جمع ما اضافه شده می پرسد «کجا هست این مجسمه»؟ کمی بعد مهندس س. طبق عادت همیشگی اخباری را که برایش میل شده بلند می خواند: «صادق محصولی برنامش (برنامه اش) رو به مجلس ارایه کرده». مهندس ج. دوباره می پرسد «کی هست»؟

۸/۱۸/۱۳۸۸

دیوارهای درون ما

کسی می تواند توضیح دهد این «حمله صهیونیست وار» چه معنایی دارد؟ تا کی باید از ادبیاتی استفاده کنیم که به دست همین نظام به وجود آمده و به ما تحمیل شده است؟ یعنی حتی در ادبیات جنبش سبز هم «صهیونیست» باید یک «فحش» قلمداد شود؟

پی نوشت:
دیشب تلویزیون فارسی بی.بی.سی یک گزارش در مورد فروپاشی دیوار برلین پخش کرد. در جریان گزارش به نقل از یکی از روشنفکران آلمانی (گمان می کنم یک شاعر) گفته شد: «پس از فرو ریختن دیوار احساس عجیبی داشتم؛ مدام با خودم تکرار می کردم که با آزادی به دست آمده باید چه کار کنیم؟ اما خیلی زود متوجه شدم دیوارهای واقعی در درون خود ما هستند؛ باید تلاش کنیم دیوارهایی که در ذهن هایمان پدید آمده است را بشکنیم». (نقل به مضمون)

با تاخیر از 13 آبان

همه چیز برای من در دو واژه خلاصه می شود: «غافل گیر شدیم»! من دلایل این غافل گیری را در چند مورد می بینم:

1- شدت سرکوب بی سابقه بود؛ حتی در شنبه خونین (30خرداد) هم چنین سرکوبی را به یاد ندارم، هرچند آن روز به دلیل استفاده از اسلحه گرم تعداد زیادی از هم وطنان کشته شدند، اما روز 13آبان برخوردهای نزدیک (به ویژه با زنان و یا افراد سالمند) به گونه متفاوتی بود. البته این شدت برخوردها به تنهایی سبب غافل گیری نمی شدند. حکومت به خوبی دریافته بود که تهدیدهای قبل از تجمع کاربرد خود را از دست داده اند؛ در نتیجه پیش از 13 آبان لحن خود را تغییر داده بود و حتی تا به آنجا پیش رفت که اعلام کرد استفاده از نمادهای سبز مانعی ندارد. به این ترتیب معترضان با تصور تکرار برخورد نسبتا ملایم نیروهای امنیتی در روز قدس گام به خیابان گذاشتند و بسیاری از موارد امنیتی همیشگی را نادیده گرفتند.

2- مسیر حرکتی مشخصی وجود نداشت؛ 13 آبان بر خلاف روز قدس یک مسیر طولانی راهپیمایی ندارد که در طول آن بتوان پخش شد؛ تمرکز در خیابان طالقانی بود که از قبل هم پیش بینی می شد در محاصره نیروهای سرکوبگر قرار بگیرد؛ دعوت کروبی برای راهپیمایی از میدان هفت تیر تنها مسیر مشخص شده ای بود که البته آن هم به سادگی مسدود شد.

3- چند ماه تجربه برخورد با اعتراضات به خوبی نیروهای کودتا را آزموده و با تجربه کرده است. به نظر می رسد حکومت فعلی ایران در سرکوب اعتراضات به پیشرفت هایی دست یافته که در کمتر نقطه ای از دنیا مشابهی دارند. موثر ترین این پیشرفت ها که برای اولین بار در روز قدس امتحان شد اما در 13 آبان به کمال رسید، استفاده از پیاده نظام هوادار حکومت در کنار نیروهای سرکوبگر بود. پیاده نظامی که حتی به سلاح های سرد (در حد یک اسپری فلفل) هم مجهز نشده بود اما دوش به دوش نیروهای مسلح امنیتی و یا لباس شخصی حرکت می کرد و با بالا بردن پلاکارد و سردادن شعار (به مدد بلندگو) فضای روانی را به سود سرکوبگران تغییر می دادند.

4- آخرین مشکلی که از قبل هم برای شکل گیری تجمع گسترده در روز 13آبان پیش بینی می شد، برگزاری این راهپیمایی در یک روز غیر تعطیل و در ساعات اداری بود.


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

شهادت پیوتر اوهه

در زمان انتشار این یادداشت اجرای نمایش به پایان رسیده است، این نوشته تنها برای ثبت در آرشیو وبلاگ منتشر می شود

فرقی نمی کند چه اتفاقی در حال وقوع است! حتی شاید فرقی نداشته باشد که اتفاق رخ داده باورپذیر و منطقی است یا غیرممکن و خیالی! مهم این است که فارغ از هر قضاوتی در مورد رخ دادها، در نهایت این «ما» هستیم که قربانی هر حادثه ای خواهیم شد؛ «ما» که به مانند «پیوتر اوهه» حتی فرصت پرسیدن سوالاتمان را هم نمی یابیم، ما همواره قربانی رخ دادهایی هستیم که نه در آنها نقشی داشته ایم و نه حتی از چگونگی وقوعشان اطلاعی داریم؛ ما فقط قربانی هستیم و «شهید» خواهیم شد!

«شهادت پیوتر اوهه»، طرحی کمیک و تخیلی از جهان به ظاهر جدی و واقعی ما بود. در چنین جهانی حتی اگر یک «ببر» هم در وان حمام خانه شما پیدا شود، هیچ کس تعجب نخواهد کرد؛ اصلا کسی فرصت تعجب کردن و یا «پرسیدن» نخواهد داشت؛ این جهان از هر اتفاقی تنها بهانه ای جدید برای ادامه روند سرسام آور خود می سازد؛ سیاست مداران دستمایه جدیدی در سیاست ورزی های خود می یابند؛ سودجویان فرصت جدیدی برای بهره برداری پیش روی خود می بینند و در نهایت حتی چنین اتفاق غیرممکنی نیز نمی تواند هیچ نقطه عطفی در روند پیشرفت امور پدید آورد؛ تنها انسان سرگشته در این جهان پرشتاب است که بیش از پیش قربانی خواهد شد.

اجرای نمایش را دوست داشتم؛ به نظرم اجزای آن همخوانی مناسبی با یکدیگر داشتند؛ طراحی دکور و لباس متناسب با فضای کمیک داستان بود و اجرای بازیگران نسبتا روان و یکدست بود. در این میان شوخی ها و اشارات جنسی که به وفور در نمایش پراکنده شده بود تا حدودی پا را از حد تلطیف فضا فراتر گذاشته بود و می توانست خود به بخشی از محتوای داستان بدل گردد. در کل بجز چند مورد مبهم (مثلا گفت و گو با نوازنده پیانو آن هم با خطاب «پسرم») به نظرم همه چیز نمایش روان و آشکار بود.

پی نوشت:
نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۸/۱۲/۱۳۸۸

13 آبان

شکست نخواهید داد مردم را
هنگامی که فهمیدند آزادی چقدر خوب است
شکست نخواهید داد مردم را
هنگامی که آزادی را می شناسند
پی نوشت:
کروبی پیشنهاد خوبی داده است. حالا که نه خودمان سر شعارهایمان به توافق می رسیم و نه اصلا اجازه طرح شعاری به ما می دهند باز هم به همان راهپیمایی های سکوت بازگردیم. از هر طرف که نگاه کنید سود است.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید