فرنام
شکیبافر: «تاریخ
به انسان میآموزد که انسان هیچگاه از تاریخ نیاموخته است.» کارل فردریش هگل
در
اروپای سده نوزدهم و خصوصاً در دوران پس از کنگره وین، هرگاه کشوری در سطحی قدرتمند
میشد که توازن قوا را به هم زده و اقداماتی تهاجمی و توسعهطلبانه از خود بروز میداد
با وفاق و اتحاد سایر قدرتها مهار میشد. امری که به «کنسرت اروپا» معروف شد. جهانگشاییهای
ناپلئون در 1815، توسعهطلبی 1856 روسیه در بالکان و فزونخواهیهای ناپلئون سوم در
1870 بدین منوال متوقف شدند. اگر فرانسه در قرن نوزدهم دو بار مهار شده بود، در قرن
بیستم این امر طی دو جنگ جهانی مشمول آلمانها شد. تنها نمونه و مثال نقض در این حوزه
پروس (آلمان) عهد بیسمارک بود.
بیسمارک
اتریش را در 1866 شکست داد. در 1870 نیز با غلبه بر فرانسه آلزاس و لورن را ضمیمه خاک
خود کرد و با ادغام شاهزادهنشینهای آلمانی در پروس، امپراطوری آلمان را شکل داد.
پس از آن نیز دو دهه و تا پیش از به قدرت رسیدن ویلهلم دوم جنگطلب، فرانسویها را
در انزوا نگاه داشت. رمز موفقیت او این بود که پس از کسب هر دستاورد بزرگ به سرعت متناسب
با توازن قوای موجود از پیشروی و توسعهطلبی بیشتر دست میشست، دست همراهی به سایر
قدرتها دراز کرده و همچنین بسیاری از نگرانیها و ملاحظات آنان را مرتفع می ساخت؛
سپس صبورانه منتظر فرصت جدیدی میماند که بتواند با برانگیختن کمترین حساسیت و هراس
در میان سایر قدرتها به توسعهطلبیهای خود ادامه دهد. او به فراست میدانست که چه
زمانی باید از هرگونه پیشروی به منظور تحکیم و تثبیت دستاوردهای موجود خودداری کند.
همین درک مثالزدنی و همهجانبه او از توازن قوا بود که وی را به یکی از سرآمدان و
نوابغ عرصه سیاست و معمار وحدت آلمان بدل کرد.
اگر
از این مثال با تعمیم آن به مناسبات داخلی سیاست ایران بهره بگیریم، باید گفت نخبگان
اصلاحطلب ما هیچگاه درک درستی نداشتند که چه زمان موعد تحکیم و تثبیت دستاوردها است
و چه زمان موعد پیشروی و فزونخواهی. پس از پس هر پیروزی، پیشرویهای بیشتری طلب
کردند و بدین ترتیب صفوف جناح و دستهجات رقیب را چنان منسجم ساختند که با بسیج تمام
امکانات و نیروهای خود در برابر آنان بایستند. حتی به نظر میرسد ریاستجمهوری محمود
احمدینژاد نیز به قدر کفایت به آنان درس نیاموخته است و پس از پیروزی در دو کارزار
مهم انتخاباتی به ترتیب در سال 92 و 94 بار دیگر غره از گشایشهای متوالی در دام فزونخواهی
مخاطرهآمیز و پرآسیب افتادهاند.
اصلاحطلبان
در حالی کرسی ریاست مجلس را نشانه گرفتهاند که حتی با فرض ضعیف دستیابی بدان نیز
هیچ بهرهای جز ایجاد حساسیت بیمورد در میان صفوف محافظهکاران و تقویت موضع تندروها
نخواهند برد. از سوی دیگر با اشغال این کرسی و کسب موقعیت «پوزیسیونی»، باید بیش از
گذشته پاسخگوی مطالبات عمومی باشند، در حالیکه به سبب انباشت بخش قابل توجهی از قدرت
در بافت غیرانتخابی حکومت، ابزار آن را ندارند. در صورت شکست نیز نه تنها مستقلها
را تا حد زیادی به سمت محافظهکاران سوق خواهند داد، بلکه پس از انتخاب آیتالله جنتی
به ریاست خبرگان، روحیه مضاعفی را به اردوگاه رقیب تزریق خواهند کرد و دستاوردهای روانی
انتخابات هفتم اسفند را به باد خواهند داد.
اگر
جریان دوم خرداد، به حفظ سنگر قوه مجریه و سپس کسب سهم درخوری از کرسیهای پارلمانی
قناعت میکرد و مانع از انفعال محافظهکاران میانه در برابر بسط حوزه نفوذ محافظهکاران
تندرو میشد، آیا هشتصد میلیارد دلار درآمد ارزی به آن آسانی از کف می رفت؟ آیا اصلاح
طلبان به این امر نمیاندیشند که به زیر کشیدن علی لاریجانی، که عامل محوری کاهش فشارهای
مجلس افراطی نهم به دولت میانهرو و توسعهگرای حسن روحانی بود از کرسی ریاست مجلس
چه پیامدهایی در پی دارد؟! به نظر میرسد چشم دوختن محمدرضا عارف به انتخابات ریاست
جمهوری سال ۱۴۰۰ و سودای عقب نماندن او به لحاظ سرمایه اجتماعی از چهرههایی چون محمدجواد
ظریف و اسحاق جهانگیری او و اطرافیانش را نسبت به هشدارها کر و کور کرده است. سایر نخبگان اصلاحطلب نیز
ترجیح میدهند عافیت پیشه کرده و برای پرهیز از هر گونه سایش با افکار عمومی و آنتاگونیسم
معمول حاکم بر آن موضعی صریح که عارف را از این اقدام پرریسک و بیحاصل بر حذر دارد
اتخاذ ننمایند. اصلاح طلبان هنوز پس از دو دهه آنگونه که باید و شاید ساخت قدرت در
ایران را درک نکرده و موازنه قوا را نیز نمیفهمند.