۸/۰۹/۱۳۸۶

آذر روز (نهم) آبان‌ماه86

دور باطل استبداد و هرج و مرج

مسئله ساده است، حداقل برای آنانی که به دنبال ریشه‌های استبداد سری به پیشینه تاریخی ایران‌زمین زده‌اند تا فراز و نشیب‌های استبداد در ایران را بازبینی کنند. دور باطل استبداد، هرج و مرج و باز هم استبداد.

برای اولین بار در کتاب «استبداد در ایران»، اثر «حسن قاضی‌مرادی» با این مسئله به صورت مشخص آشنا شدم. خلاصه شده مطلب این است که ایرانیان همواره در برابر هرج و مرج ناشی از حملات اقوام گوناگون، از همسایه‌های نیمه وحشی خود گرفته تا قبایل غارت‌گر داخلی، ترجیح داده‌اند تا سر به استبداد حاکم مستبد اما قدرت‌مند بسپارند تا هرچند از جانب وی دشواری‌های فراوانی را متحمل شوند اما در چهارچوب قدرتش از زندگی نسبتا با ثبات و پایداری برخوردار شوند. نمونه‌های تاریخی این مسئله بسیار زیاد است که این نوشتار ظرفیت بیان آن‌ها را ندارد. اما در این‌جا قصد دارم تا این مسئله را ابزاری برای نقد شرایط کنونی کشور قرار دهم.

جمله معروف سید محمد خاتمی را همگی به یاد داریم که «هر 9روز یک بحران برای دولت من ایجاد کردند». شاید بتوان ادعا کرد که گذشت زمان نشان داد این بحران‌ها بسیار بیشتر از آنکه سران جریان اصلاحات را آزار دهد، توده مردمی حامی این جریان را خسته کرد. مردمی که با هزار امید و آرزو به پای صندوق‌های رای رفتند تا حماسه دوم خرداد را رقم بزنند و پس از آن نیز برای حداقل چهار سال مشتاقانه مسیر اصلاحات را پی‌گیری نمودند، اما کاسه صبرشان حدی داشت.

قصد تحلیل انتخابات سال 84 را ندارم، اما بدون هیچ تحلیلی نیز می‌توان امیدوار به پذیرش این ادعا بود که اقبال عمومی تا حد زیادی از اصلاح‌طلبان بازگشته بود. به وضوح مشاهده می‌شد که مردم بی‌صبرانه منتظر بهبود اوضاع اقتصادی هستند؛ مسئله‌ای که برای اکثریت غریب به اتفاق مردم اولویت اول را داشته و دارد.

شعارهای «پول نفتی» محمود احمدی‌نژاد بسیار ساده توانست آرای عمومی را جلب کند، اما این شمشیر دو لبه به همان سرعت که پیروزی را برای اصول‌گرایان به ارمغان آورد به بزرگترین مخاطره برای ادامه حیاتشان بدل گشت. وعده‌ها یکی پس از دیگری با شکست روبرو می‌شود و کاسه‌های صبر این بار با سرعت بیشتری لبریز می‌شوند، اما پایان کار چیست؟

نمی‌خواهم در مورد احتمال پیروزی مجدد احمدی‌نژاد صحبت کنم، در اینجا تنها این پرسش را مطرح می‌سازم که با قبول فرض نه چندان دور از ذهن شکست احمدی‌نژاد در انتخابات بعدی، شاهین اقبال عمومی بر شانه چه شخص و یا جریانی خواهد نشست؟ آیا آرای عمومی باز هم به سوی اصلاح‌طلبان باز خواهد گشت؟

این روزهاو در میان همکارانم (که شاید نمایندگان مناسبی برای قشر متوسط شهری به حساب آیند) به شدت شاهد گرایش به جانب محمدباقر قالیباف هستم. گرایشی که حتی مبلغانش نیز هیچ ابایی ندارند که با خوش‌بینی نام «انتخاب توسعه اقتدارمحور» را بر آن نهند و پیش از هر انتقادی خود اقرار کنند که از جناب سردار قالیباف انتظار اعمال دموکراتیک و حرکت به سوی فضای باز سیاسی را ندارند.

توجیه اصلی این گروه نیاز مبرم مردم و کشور به دوری از جنجال‌های سیاسی، و توسعه اقتصادی و صنعتی در سایه آرامش حاکم بر جامعه است. آرامشی که به اعتقاد این دسته تنها در گرو قدرت متکی به نیروهای سپاه سردار قالیباف است. به عبارت ساده‌تر، پس از چنیدن سال جنجال و جدل بر سر این مسئله که نیروهای سپاه حق حضور در عرصه‌های اقتصادی و سیاسی را ندارند، امروز بهتر است در برابر این قدرت عظیم سپر انداخته، سروری این سرور مقتدر را بپذیریم تا حداقل از جنجال‌های سیاسی در امان مانده، با آرامشی بیشتر در صدد توسعه اقتصادی بر آییم.

این همان نکته‌ای است که به خوبی من را به یاد دور باطل استبداد و هرج و مرج می‌اندازد. گویی مبارزه نیم‌بند سنتی دیرینه در قاموس مردمان ما است که زمانی در راه هدف خویش تا پای جان نیز پیش می‌روند و از بذل هیچ گونه ایثار و فداکاری خودداری نمی‌کنند، اما پس از آن‌که بخشی از راه را پیمودند خسته شده، سپر می‌اندازند تا باز همان شود که بود.

بسیار علاقمندم که برای بررسی اقبال عمومی به جناب سردار قالیباف یک نظر سنجی انجام شود تا بتوان با استناد به آمار آن تحلیل مناسب‌تری از رفتار جامعه در قبال شرایط موجود به دست آورد. فعلا و در حد توان خود نمونه‌ای کوچک از این نظرسنجی را در وبلاگ قرار می‌دهم و ادامه این بحث را موکول به مشاهده نتایج این نظر سنجی می‌کنم که از امروز و به مدت یک هفته در وبلاگ قرار خواهد داشت.

-----------------
پی‌نوشت:

مدت‌ها بود که در صدد نوشتن مطلبی در مورد جناب سردار قالیباف بودم اما فرصت نمی‌شد. امروز در میان نظرات یکی از دوستان (سامان) در مورد تحریم و یا شرکت در انتخابات به عبارتی برخوردم که بلافاصله تصمیم به نوشتن این یادداشت گرفتم.
سامان در کامنت خود نوشته «اگر شرايط مهيا باشدم (مردم) به پای صندوق ها آيند و به آرامش طلبان رای دهند». هرچند مطمئن هستم منظور سامان از «آرامش‌طلبان» قالیباف نیست، اما مطمئن نیستم دیگران نیز چنین نظری داشته باشند.

۸/۰۸/۱۳۸۶

دی روز (هشتم) آبان‌ماه 86

شرافت یا بی‌شرافتی، کدام‌یک بدون مرز است؟

خیلی کوتاه و بی‌ادبانه عرض کنم: اگر فکر می‌کنید بی‌شرافتی هم اندازه‌ای دارد بسیار احمق تشریف دارید. می‌فرمایید نه! پس نگاهی بیاندازید به این خبر از فارس که سراسر کذب و تنها محض مخدوش کردن حقیقت جنایتی است که در مورد یک انسان بی‌گناه به وقوع پیوسته.

و باز هم خیلی کوتاه و صادقانه عرض کنم: اگر فکر می‌کنید دیگر انسان‌های شریف و شجاعی در چهارچوب این نظام وجود ندارند باز هم کور خوانده‌اید. امروز متوجه شدم که «دکتر مهرنوش نجفی راغب»، عضو شورای شهر همدان وکالت پرونده مرحوم دکتر زهرا بنی‌عامری را بر عهده گرفته است.

قبل از اینکه با این عضو شورای شهر همدان حرف بزنم سعی کردم تا با جستجو در اینترنت تا حدودی با سوابق و پیشینه کاری و فکری وی آشنا شوم که به وبلاگ شخصی ایشان، «نقطه سرخط» برخوردم. برایم خیلی جالب بود، شما هم سرکی بزنید بد نیست.

-------------------

پی‌نوشت:
دارم سعی می‌کنم گزارش کاملی از پرونده این مرگ مشکوک تهیه کنم.
بالاخره تونستم نوشته‌های وبلاگ رو تمام‌چین (justify) کنم:)

۸/۰۷/۱۳۸۶

امرداد روز (هفتم) آبان‌ماه 86

حافظه تارخی، مسئله این است !ا


دیشب که برای برگشتن از سر کار سوار تاکسی شدم ناچار و از رادیوی ماشین به برنامه‌ای گوش دادم که نمی‌دونم اسمش چی بود، ولی دو تا مهمون ورزشی داشت، یکی «کارخانه» مربی تیم ملی والیبال و دیگری «علی خسروی» داور نسبتا سرشناس فوتبال.ا

قبل از طرح موضوع یک توضیح کوتاه در مورد جناب خسروی که زمانی شاخص‌ترین و شناخته‌شده‌ترین داور کشور بود ولی به ناگاه غیبش زد بدهم. بدون درخواست دلیل مدرک از این بنده حقیر بشنوید که جناب خسروی در جریان یکی از دیدارهای مرحله حذفی تیم‌های لیگ یک، برای صعود به لیگ برتر، یک رشوه کلانی از یکی از تیم‌ها دریافت کرده بودند که ماجرا لو رفت. در آن زمان صدای تعدادی از داوران شریف کشور هم درآمد و در نهایت و با التماس‌ها و گریه و زاری‌های جناب خسروی و البته همسر ایشان، محمد دادکان و دیگر افرادی که در جریان بودند تصمیم گرفتند از طرح رسمی ماجرا خودداری کنند و تنها نام خسروی را برای همیشه از فهرست داوری لیگ کشور حذف کنند. این ماجرا ادامه داشت تا اینکه جناب دادکان کله پا شد و البته به همراه ایشان بسیاری از اسرار فراموش شد.ا

اما برنامه رادیویی، این برنامه به نظر می‌رسید که مشخصا برای تبرئه جناب خسروی تدارک دیده شده بود. ایشان از اول تا آخر مدام تکرار می‌کردند که یک عده توهین‌هایی به من کرده‌اند و تهمت‌هایی زده‌اند و در دو مورد هم حرف جالبی زد. یکی اینکه «من هیچ گاه از داوری محروم نشده‌ام و اگر کسی می‌تواند حتی یک برگه دال بر محرومیت من ارائه کند». دوم اینکه «من اینجا و به صورت رسمی از رادیوی جمهوری اسلامی ایران اعلام می‌کنم اگر کسی حتی یک ریال رشوه به من داده است بیاید و بگوید، اگر شهامتش را دارند بیایند و بگویند».ا

جملات و سرگذشت جناب خسروی بیش از این نیاز به توضیح و تفسیر ندارند، اما در این میان من به یاد یک نکته افتادم و آن چیزی است که «حافظه تاریخی مردم» خوانده می‌شود.ا

حتما بارها شنیده و یا خود گفته‌اید که مردم ایران حافظه تاریخی ندارند. بسیاری از صاحب‌نظران و به اصطلاح روشنفکران کشور نیز بر این نکته اصرار می‌ورزند، اما اجازه بدهید بنده در این وب‌سایت شخصی که اختیارش را دارم ادعا کنم که من با تمامی این نظرات مخالفم و برعکس اعتقاد دارم که مردم ایران حافظه تاریخی بسیار قوی‌ای هم دارند.ا

گمان می‌کنم با من موافق باشید که اکثریت مردم ایران کوروش بزرگ و داریوش هخامنشی را می‌شناسند. آن‌ها از اسکندر مقدونی و آتش‌افروزی‌اش اطلاع دارند. ایرانی‌ها خسروپرویز را می‌شناسند و در موردش داستان‌ها به یاد دارند. آن‌ها از جریانات حمله اعراب به ایران به خوبی آگاهی دارند. از خلافت خلفا خبر دارند. یعقوب لیث صفاری را می‌شناسند، تیمور لنگ و خون‌ریزی‌هایش، حمله مغول و فلاکت‌هایش، شاه اسماعیل و نبرد چالدرانش، شاه عباس و عظمت اصفهانش، نادر شاه و قدرت نظامی‌اش، کریم‌خان کراماتش، لطف‌علی‌خان زند و دلاوری‌هایش، آقا محمد خان قاجار و سیاست‌مداری‌هایش، فتحعلی‌شاه و بی‌تدبیری‌هایش، عهدنامه‌های گلستان و ترکمان‌چای و خفت‌هایش، ناصرالدین‌شاه و وزیر کشانش، امیرکبیر و اصلاحاتش، مظفرالدین شاه و مشروطه‌اش، محمد‌علی‌شاه و مجلس به توپ بستنش، ستارخان و رشادت‌هایش، احمد‌شاه و بی‌ارادگی‌اش، رضاشاه و قلدری‌اش، مصدق و ملی‌گرایی‌اش همه و همه در حافظه تاریخی توده مردم ایران به خوبی ثبت شده است.ا

شاید برای هر کدام از شما پیش آمده باشد که از پدربزگ‌ها و یا مادربزرگ‌های خود داستان‌هایی در مورد هر یک از این شخصیت‌ها بشنوید که هیچ گاه در مطالعاتتان به آن بر نخورده باشید. حتی اگر از وادی تاریخ به فرهنگ هم سری بزنیم گاه می‌توان دید که توده مردم بیش از روشنفکرانش شعر شاه‌نامه و حافظ و سعدی و مولوی و خیام و نظامی را از بر دارند. پس این عدم حافظه تاریخی به کجا بر می‌گردد؟

پاسخ من به همان نقطه‌ای باز می‌گردد که سیر نام بردن از شخصیت‌های تارخی را قطع کردم. من فکر می‌کنم که ایرانیان حافظه طولانی مدت تاریخی خوبی دارند، اما در کوتاه مدت به دلیل اینکه به خوبی قادر به درک و تجزیه و تحلیل شرایطی که در آن هستند نمی‌باشند چیزی را هم به خاطر نمی‌سپارند. شاید همین باعث می‌شود که حوادثی که مثلا در دوران اصلاحات (کم‌تر از یک دهه پیش) رخ داده برای ایرانیان بسیار گنگ‌تر و ناشناخته‌تر از جنگ‌های ایران و عثمانی در 400سال پیش و یا حمله مغول در 700 سال پیش و حمله اسکند در 2000 سال پیش باشد.ا

این بار که قصور در حافظه کوتاه مدت ایرانیان حداقل به سود یک نفر تمام شد، تا بعد چه پیش آید، آقای خسروی ما چیزی از عملکرد شما به یاد نمی‌آوریم!ا

۸/۰۶/۱۳۸۶

خرداد روز (ششم) آبان‌ماه 86

من رای می‌دهم!ا

امروز و در میان لینک‌های بالاترین به نوشته‌ای از ابراهیم نبوی برخوردم با عنوان «تحریم کنیم یا جلوی جنگ را بگیریم». هرچند جناب نبوی سخنانش را در قالب بیان کرده بود (و یا حداقل سعی کرده‌ بود که این کار را بکند) اما به راحتی می‌توان فهمید که این نوشته نه تنها طنز و خنده‌دار نیست، بلکه به واقع حقیقتی تلخ و دردآور است. بلافاصله و در همان لینک‌های بالاترین یکی از دوستان سعی کرده بود به زعم خود جوابیه‌ای خدمت جناب نبوی ارسال کند که فکر می‌کنم آن‌قدر با عجله نوشته شده بود ارزش نقد ندارد و تنها به این درد می‌خورد که از خلال آن به برخی از استدلال‌های (که چه عرض کنم بیشتر نامش عذرهای بدتر از گناه است) دوستان تحریمی اشاره و آن‌ها را نقد کرد.ا


قبل از شروع بحث اجازه بدهید به این افسوس همواره خود اشاره کنم که ای کاش تمامی این دوستان پادکست جناب بهنود را شنیده بودند. پادکستی که اشک را میهمان چشمان هر شنونده آگاهی می‌کرد. اگر نشنیده‌اید حتما گوش کنید، هرچند دیگر بسیار دیر شده، اما باز هم گمان می‌کنم که اگر کسی واقعا و به دور از هر لجاجت بچگانه‌ای بخواهد موضع خود را اصلاح کند، شنیدن این پادکست مسعود بهنود عزیز می‌تواند کمک بسیار خوبی باشد.ا


اما در مورد تحریم انتخابات و یا جلوگیری از جنگ اجازه بدهید ختم کلام را در همان آغاز بیاورم که بنده هم با جناب نبوی کاملا موافقم، پس اگر شما جزو آن دسته از دوستان تحریمی هستید که قصد ندارید به هیچ صراطی غیر از همان که در پیش گرفته‌اید نظری بیفکنید زحمت خواندن این چند سطر را به خود ندهید، «لکم دینکم و لی الدین».ا


لپ کلام جناب نبوی که بنده هم پیشاپیش موافقت کامل خود را با آن اعلام کردم (و به قول دوستان گفتنی آن‌چنان وسط ماجرا پریدیم که ما سه نفر را کجا می‌برید؟) ساده و در همان تیتر مطلب خلاصه است: اگر انتخابات ریاست جمهوری سال 84 تحریم نمی‌شد و در نتیجه احمدی‌نژاد رای نمی‌آورد، جدا از اینکه کدام یک از دیگر کاندیدها پیروز انتخابات می‌شدند و مملکت به کدام سو می‌رفت یک گزاره قطعی و مشخص بود: خطر جنگ یا اصلا وجود نداشت و یا تا این حد جدی نبود.ا


اشاره به این نکته هم شاید ضروری باشد که نتایج و اهداف دیگر انتخابات موضوع دیگری است جدا از این مسئله و این نوشتار اساسا با این پیش‌فرض نوشته می‌شود که وقوع جنگ بدترین گزینه برای کشور است. پس آن دسته از دوستان که منتظر منجیگری جناب جرج دبلیوی پسر و تفنگداران دریایی ایالات متحده برای رهایی از هر نوع فلاکت و بدبختی هستند هم زحمت بیش از این به خود ندهند، نوشتن در این باره نیز باشد برای «شاید وقتی دیگر».ا


نوشته را با نقد استدلال‌های احتمالی دوستان تحریمی به پیش می‌برم، با این امید که چیزی از قلم نیفتد. پس در اول کلام باید به این استدلال همواره و همیشه اشاره شود که: «اگر تحریم به صورت موفق و گسترده انجام شود، نظام با بحران مشروعیت مواجه گشته و ناچار تن به خواست مردم برای برگزاری یک انتخابات آزاد خواهد داد».ا


در پاسخ به این ادعا ابتدا به چند مثال تاریخی (منظور از تاریخی باستانی نیست، همین یک دهه اخیر را می‌گویم) اشاره می‌کنم. اولین مثال انتخابات ششمین دوره مجلس شورای اسلامی بود که بسیاری از چهره‌های به اصطلاح تندروی اصلاح‌طلب توانستند به آن راه پیدا کنند. چهره‌هایی که حتی بسیاری از آنان به مانند «علی اکبر موسوی خوینی» و «فاطمه حقیقت جو» بعدها حتی از اصلاح طلبان نیز عبور کردند و برای مدتی به جرگه تحریمی‌ها پیوستند؛ و باز هم چهره‌هایی که حدود 80 نفر از آنان در دور بعدی رد صلاحیت شدند. حالا به این پرسش پاسخ دهید که چرا نظام تن به برگزاری چنین انتخاباتی داد؟ آیا پس از حضور بیش از 70درصد مردم در انتخابات ریاست جمهوری و چیزی در همین حدود در انتخابات شورای شهر نظام با بحران مشروعیت مواجه بود که تن به برگزاری انتخابات مجلس ششم داد؟


بلافاصله اجازه بدهید به انتخابات مجلس هفتم اشاره کنم. این انتخابات در شرایطی برگزار شد که نزدیک به یک سال پیش از آن و در دومین دوره انتخابات شورای شهر شاهد کم‌ترین حضور مردمی در تاریخ انتخابات‌های جمهوری اسلامی بودیم به نحوی که در تهران تنها 13 درصد واجدین شرایط در انتخابات شرکت کردند و در نهایت و در کل کشور هم آمار رای دهندگان به 50درصد نرسید. پس بگذارید به طرح این پرسش بپردازیم که اگر نظام با توجه به این عدم اقبال عمومی در یک انتخابات آزاد (آزادترین انتخابات جمهوری اسلامی انتخابات دور دوم شورای شهر بود) از بحران مشروعیت خود بیمناک شده بود، پس چرا باز هم گسترده‌ترین رد صلاحیت‌ها را در انتخابات مجلس هفتم اعمال کرد تا آن را به ننگین‌ترین و فرمایشی‌ترین انتخابات تاریخ خود بدل سازد؟ مگر قرار نبود که بحران مشروعیت نظام را وادار به پذیرفتن خواست مردم سازد؟


نه دوستان، نظام از بحران مشروعیت بیمی ندارد و این بی‌باکی به اعتقاد بنده دو دلیل مشخص دارد. اول آن‌که در نظر افکار عمومی داخلی و خارجی که دموکرات بودن نظام را نشان دهنده مقبولیت آن می‌دانند و بر این مسئله تاکید دارند، این نظام به هیچ وجه مشروعیتی ندارد و این عدم مشروعیت با یک انتخابات نیم‌بند هم برطرف نخواهد شد. در مقابل این افراد و در میان سران به اصطلاح اصول‌گرای نظام هم اساسا مشروعیت به رای مردم نیست. جناب مصباح یزدی سال‌ها است که بر اسلامی بودن نظام تاکید می‌کنند و جمهوریت را یک زائده برای آن می‌دانند، احمدی‌نژاد هم که رسما اعلام کرد مردم حالشان از دموکراسی به هم می‌خورد. دوستان بسیجی هم مدام تکرار می‌کنند «و اکثرهم لا یعقلون». این عدم مشروعیت نظام با تحریم انتخابات تنها افسانه‌ای است که به دلیل تکرار بیش از حد اندک وجهه عقلانی به خود گرفته، وگر نه هر آگاه و بینایی به خوبی بر بی‌پایه بودن آن گواهی می‌دهد.ا


اما استدلال بعدی که اساسا استدلالی برای تحریم نیست و تنها یک خرده‌گیری به دلایل طرح شده از جانب اصلاح‌طلبان است مسئله پرونده هسته‌ای و خطر جنگ است. برخی از دوستان معتقد هستند که ماجرای پرونده هسته‌ای ایران مسیری غیر قابل انحراف است؛ تصمیمات در این زمینه مستقیما از جانب شخص سید علی خامنه‌ای گرفته می‌شود و تمامی روسای جمهور ملزم به اجرای بی‌چون و چرای آن هستند. در نتیجه اگر احمدی‌نژاد هم رییس‌جمهور نمی‌شد وضعیت پرونده هسته‌ای همین بود که هست.ا


در پاسخ به این مسئله نیز تنها نگاهی به وضعیت این پرونده در دوران ریاست‌جمهوری سید محمد خاتمی می‌تواند گویا باشد و توضیح اضافه آن‌که تمامی مراحل قانونی شدن فعالیت‌های هسته‌ای کشور در آن زمان طی شده و تنها تاییدیه نهادهای محیط زیست باقی مانده بود که ناگاه جناب محمود‌خان احمدی‌نژاد سر رسید و این شد که می‌بینید.ا


اما از این سند عریان هم که بگذریم باز هم می‌توان به سیر وقایع دو سال گذشته نگاهی انداخت و این پرسش را طرح کرد که آیا پرونده هسته‌ای ایران به تنهایی مسببات تحریم را فراهم آورد؟ و یا واضح‌تر اینکه اصلا این ایرانی که پرونده هسته‌‌ایش به شورای امنیت رفته کدام ایران است؟!!!ا


کدام ایران دوستان؟ کدام ایران؟ بر این نکته نسبتا مبهم‌تر تاکید می‌کنم تا بیشتر به فکر فرو روید. آیا پرونده هسته‌ای کشوری به شورای امنیت رفته که مبدع طرح گفت‌ و گوی تمدن‌ها است یا پرونده کشوری که دم از نابودی دیگر کشورهای عضو سازمان ملل می‌زند؟


باید دقت کنیم که برای افکار عمومی جهان بسیار مهم است که با چه چیزی طرف هستند و قرار است در مورد چه کشور و یا نظامی قضاوت کنند. چهره‌ای که محمود احمدی‌نژاد از ایران ساخته است یک چهره فوق‌العاده خشن و تهاجمی است که جهانیان از آن بیم دارند. هرچند که رسانه‌های غربی در ترسیم این چهره نقش اصلی را داشته‌اند اما این احمدی‌نژاد است که خوراک تبلیغات آن‌ها را فراهم ساخته، وگر نه چرا زمان خاتمی چهره ایران به این شکل نبود؟ طبعا وقتی در مورد کشوری سخن می‌گوییم که روسای جمهور و روشنفکران کشورهای غربی برای ملاقات و گفت و گو با رییس جمهورش بی‌تابی می‌کنند و رییس جمهور آمریکا نه تنها برای ملتش پیام دوستی ارسال می‌کند که برای دیدار و دست دادن با رییس جمهورش در سازمان ملل ساعت‌ها معطل می‌شود، باید بدانیم که پرونده هسته‌ای این کشور خطرناک شناخته نمی‌شود و به شورای امنیت نمی‌رود و هیچ کس هم نمی‌تواند آن را دست‌مایه بهانه‌تراشی برای حمله نظامی قرار دهد. به نظر بنده مضحک‌ترین و بی‌پایه‌ترین استدلال تحریمی‌ها در توجیه عمل خود و ای بسا آسوده ساختن وجدانشان استدلال برای غیر قابل اجتناب نشان دادن جنگ است.ا


اما در نهایت باز هم به یکی دیگر از استدلال‌های همیشگی دوستان تحریمی در توجیه ناکامی‌های مداوم خود باز می‌گردم. استدلالی مبتنی بر این پایه که دلیل شکست‌های پیاپی طرح تحریم (که قرار بود از دل آن دموکراسی بیرون بیاید و فعلا تنها جنگ را نزدیک‌تر ساخته) دست‌رسی نداشتن گروه تحریمی‌ها به تریبونی برای بیان نظراتشان بوده است.ا


اجازه بدهید باز هم کمی پا را از دایره ادب خارج بگذارم و عرض کنم این گونه اظهارات دیگر نشان دهنده اوج حماقت است! از این دسته از دوستان باید پرسید که اصلا منظورشان از تریبون چیست؟ یعنی به تحریمی‌ها هم روزنامه و نشریه و رادیو و تلویزیون بدهند که تحریم انتخابات نظام را تبلیغ کنند؟ خوب آخر عقل کل‌ها، اگر در مملکتی زندگی می‌کردیم که به مخالفین خودش هم تریبون می‌داد دیگر چه نیازی به تحریم داشتیم؟ اگر در کشور تا این حد آزادی بیان وجود داشت که بتوانیم در رسانه‌ها اعلام کنیم ما این نظام را نمی‌خواهیم و انتخاباتش را قبول نداریم پس دیگر دعوای ما با حکومت بر سد چه بود؟


این دوستان گویا فراموش کرده‌اند که اساسا خودشان برای چه تحرمی‌ شدند؟ فراموش کرده‌اند که تحریم‌ را انتخاب کرده‌اند برای اینکه از انتخابات آزاد محروم هستند، از آزادی بیان بی‌بهره‌اند و حتی از ابتدایی‌ترین حقوق انسانی مصرح در عهدنامه حقوق بشر به دور مانده‌اند.ا


اگر عده‌ای در این مملکت گزینه تحریم را انتخاب کرده‌اند برای این است که حتی اصلاح‌طلبان به اصطلاح درون حکومتی این نظام (به مانند مشارکت) هم از داشتن هرگونه تریبون رسمی و غیر رسمی محروم هستند. حال که آقایان برای درمان این درد نسخه تحریم را پیچیده‌اند به صورت هزل‌واری ناکامی خود را به دلیل وجودیشان موکول می‌کنند و این دیگر از عجایب روزگار است.ا


اما مسئله نداشتن تریبون برای ارائه نظرات و مواضع، تنها ابزاری برای نشان دادن بی‌اساس بودن مدعای تحریمی‌ها نیست، بلکه دقیقا دلیلی متقن برای لزوم بازگشت به انتخابات و ادامه اصلاحات از درون نظام است. توضیح آنکه هرگونه تغییر و پیشرفتی لوازم خود را می‌طلبد که دوستان به خوبی به تریبون، به عنوان یکی از ابتدایی‌ترین این ابزار و لوازم اشاره کرده‌اند. اما چه کسی این تریبون را در اختیار مخالفین قرار می‌دهد؟ آیا این اصلاحات و اصلاح طلبان نبودند که سبب شدند تحریمی‌ها و اصولا طیف‌های مخالف کلیت نظام جرات و امکان ابراز وجود را پیدا کنند؟


نه اینکه این گروه‌ها وجود نداشتند و از پس اصلاحات پدید آمدند، نه، اما نباید فراموش کرد سال‌های نه چندان دوری را که افراد را به جرم ابراز عقایدی بسیار خفیف‌تر از این هم به مجازات‌هایی سنگین در حد اعدام محکوم می‌کردند. این اصلاحات درون حکومتی بود که سبب شد خطوط قرمز عقب رانده شوند و راه حتی برای انتقاد از رهبر نظام هم باز شود. انتقاد از رهبر نظام و اصل ولایت فقیه که دو رکن غیر قابل بحث در نظام محسوب می‌شدند در دوران اصلاحات از درون خانه‌ها به سطح مطبوعات و دانشگاه‌ها و حتی مجلس کشور کشیده شد.ا


همین امر سبب شد تا مخالفین توانایی ابراز مطالبی مانند تحریم را کسب کنند و حتی کار را به جایی رساندند که کمپین 20میلیون امضا راه انداختند. خوشبختانه و یا بدبختانه محمود احمدی‌نژاد بسیار زودتر از آنکه تصور می‌شد آنچنان مصیبتی را به سرمان آورد که هر عقل سلیمی افسوس دوران عافیت را بخورد.ا


بنده نه در دوران اصلاحات به سودی و سهمی رسیدم که بخواهم از منافع خود دفاع کنم و نه آن‌قدر احمق هستم که یک دوران گذار را به مانند هدف غایی و مطلوب نشان دهم. معایب و کاستی‌های دوران هشت ساله اصلاحات و عملکرد اصلاح طلبان بر همه کس مشخص است. پس دیگر نیازی به تکرار جنون آمیز مطالبی چون «مگر در دوران اصلاحات دانشجویان بازداشت نشدند» و یا «مگر در دوران اصلاحات با مطبوعات برخورد نشد» و هزار یک ایراد دیگر نیست، این را همه می‌دانیم، اما آنچه که گویا فراموش می‌کنیم این است که پدید آورنده اصلاحات نه سید محمد خاتمی، نه حزب مشارکت و نه هیچ فرد و گروه دیگری نبودند که این خود ما، توده مردم بودیم که آن را ایجاد کردیم، پس قبول کنیم که این خود ما بودیم که از آن به خوبی حفاظت نکردیم، اجازه ایجاد نقصان و حتی انحراف در آن را دادیم و در نهایت هم با دستان خود آن را نابود کردیم.ا


برای من مدت‌ها است که اشتباهات گذشته خودم مشخص و مسلم شده است. من هم زمانی بر سر سید محمد خاتمی فریاد زده‌ام، من هم زمانی فریاد تحریم انتخابات سر داده و به سفید ماندن شناسنامه‌ام افتخار کرده‌ام، من هم زمانی از رای دادن به عالی‌جناب سرخ‌پوش اکراه داشتم، اما امروز از تمامی آن اعمال خود پشیمانم. از گذشته پشیمانم اما سرخورده نیستم که اگر فرصت‌های زیادی را از دست دادم حداقل از قبال آن تجربیات ناکام به این نکته ظریف دست پیدا کردم که اصلاحات هزینه دارد، این هزینه تنها زندان و شکنجه نیست، ای بسا هزینه اصلاحات صبر کردن و صبر کردن باشد، صبر و تحملی که شاید به درازای تمامی عمر من به طول انجامد، اما در پس آن این امید وجود دارد که فرزندانم بتوانند در جامعه‌ای بهتر زندگی کنند، جامعه‌ای بهتر که برای بهبود خود نه وام‌دار چکمه‌پوشان آمریکایی است و نه ظهور امام همیشه غایب، بلکه تنها و تنها مدیون مردمان همان جامعه است.ا

۸/۰۵/۱۳۸۶

سپندارمذ (پنجم) آبان‌ماه 86

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم


آواز پریشانی‌است رو سوی چه بگریزیم
هنگامه حیرانی است خود را به که بسپاریم


تشویش هزار آیا، وسواس هزار اما
یک عمر نمی‌دیدیم در خویش چه‌ها داریم


دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم ابریم و نمی‌باریم


از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم


ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم


دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته
امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم


از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم


من راه تو را بسته تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

۸/۰۳/۱۳۸۶

اردیبهشت (سومین) روز آبان‌ماه 86

بس که بی‌شرمانه و پست است این تزویر! ا
ا
امروز هیچ چیز نمی‌تونم بنویسم، یعنی بیشتر از دو سه خط محترمانه نمی‌تونم بنویسم، می‌ترسم دهنم واز بشه آنچه بد و بیراه از دوران طفولیت شنیدم و نشنیدم اینجا بیارم که اصلا کار درستی نیست. فقط چند تا لینک می‌ذارم که خواهش می‌کنم ببینید و بخونید. یک لینک هم به یکی از نوشته‌های قبلیم می‌دم که اگه الآن امکانش بود دوباره می‌نوشتمش و فقط فحش‌هاش رو همچین اساسی می‌کردم که دلم خنک بشه، هر چند به هیچ آبی این آتیش نمی‌خوابه.
ا
آن سوی اتهام (شرح کامل وقایع جعل نشریات دانشجویی امیر کبیر)ا
رییس دانشگاه امیرکبیر: کل اغتشاش‌ها کار به 50 دانشجونمای مشروطی بود.ا
درخواست شماری از افراد متدين و دانشجويان مذهبی برای افزایش محکومیت دانشجویان

۸/۰۲/۱۳۸۶

بهمن (دومین) روز آبان‌ماه 86

وقتی همه نگاه‌ها به آن‌سوی مرز است! ا
ا


امروز و به صورت اتفاقی بخشی از اخبار ساعت نمی‌دونم چند رو دیدم که مراسم نمی‌دونم کجا رو نشون می‌داد که لاریجانی و جلیلی کنار هم قرار گرفته بودند و کمی تا حدودی به هم نون قرض می‌دادند، به این ندونستن‌هاش گیر ندید، تا اینجاش اصلا مهم نیست.ا

تماشای این تصاویر که کلا 2-3 دقیقه هم طول نکشید برام چند تا نکته جالب داشت:ا

اول اینکه جناب جلیلی که به انتخاب و پیشنهاد شخص محمود احمدی‌نژاد جایگزین لاریجانی شده، بر خلاف جناب رییس جمهور بسیار تلاش می‌کرد که آداب و اصول دیپلماتیک رو رعایت کنه؛ پوشش مناسب، طرز ایستادن رسمی، سخنان سنجیده و در نهایت لبخندهای به موقع و نه خارج از حد این جناب رو واقعا در قامت یک دیپلمات رسمی قرار داد که برام غیر منتظره بود.ا

اما نکته دومی بسیار جالب‌تر و قابل توجه‌تر بود. وقتی که نوبت لاریجانی رسید تا کمی تعارف‌های جناب جلیلی رو جبران کنه و با ظاهری خندان نشون بده که استعفاش امری عادی بوده و هیچ اتفاق غیر منتظره‌ای رخ نداده و هیچ کدورتی هم با احمدی‌نژاد نداره، جناب نماینده رهبر یک حرکت عجیب انجام داد.ا

لاریجانی در حالی که لبخند مصنوعی قابل انتظاری بر لبش نقش بسته بود گفت: «...این جناب جلیلی هم مرد جلیلی هستند و ...». این سخنان لاریجانی در حالی بیان می‌شد که جناب دکتر با دست از پشت به کتف رییس جدید شورای عالی امنیت ملی ضربه‌های آرومی می‌زد.ا

اگر شما هم مثل من اطمینان داشته باشید که لاریجانی بهتر از هر کس دیگه‌ای در این مملکت به عرف رایج دیپلماتیک جهانی آشنایی داره اون وقت می‌فهمید که منظورش و هدفش از این کار چی بود.ا

این حرکت (ضربه زدن بر شانه‌های جلیلی) در عرف دیپلماتیک نوعی تحقیر طرف مقابل محسوب می‌شود که با سخنان لاریجانی هم هماهنگ بود. لاریجانی قصد داشت تا به خوبی نشان دهد که جلیلی در برابر او بسیار کوچک (بخوانید بچه) است و اساسا تنها یک مهره ساده و حقیر به حساب می‌آید.ا

اما در نهایت و مهم‌ترین نکته این ماجرا را از پاسخ به این پرسش می‌توان به دست آورد که: لاریجانی این نمایش را برای چه کسانی اجرا کرد؟ا

پاسخ من ساده است: غربی‌ها، آنانی که لاریجانی را به خوبی می‌شناسند و به او عادت کرده‌اند، آنان که بهتر از هرکسی معنای این پیام را درک می‌کنند. این فوق‌العاده جالب و شاید دردناک باشد که حتی لاریجانی، یکی از نزدیک‌ترین چهره‌ها به سیدعلی خامنه‌ای هم سعی دارد به هر نحو ممکن برای غربی‌ها پیامی ارسال کند. خدا آخر عاقبت همه ما را به خیر بگذراند!ا

------------------------
پی‌نوشت:ا
نمونه مشابهی از این رفتار را پیش از این دو بار دیده بودم. یک بار سید محمد خاتمی در هنگام تحویل نهاد ریاست جمهوری به محمود احمدی‌نژاد و هنگامی که در کنارش راه می‌رفت مچ دستان او را گرفته بود که حرکتی تحقیر آمیز محسوب می‌شود. بار دوم شاه‌زاده عربستان در هنگام ورود احمدی‌نژاد دقیقا همین کار را با او کرد که پیام این حرکت را هم تمامی دنیا فهمیدند الا محمود خان احمدی‌نژاد!ا

۸/۰۱/۱۳۸۶

هرمزد(نخست) روز آبان‌ماه86

آن دیار شیرینم آرزوست!ا


امروز در میان اخبار چشمم به یک خبر افتاد که دامن از دست برفت و به یاد دیار دیرین افتادم.ا

جناب سردار خلبان دکتر قالیباف فرموده‌اند که «تهران در بخش بازیافت زباله از کرمانشاه هم عقب‌تر است». البته بسیاری از دوستان که شناختی از وضعیت کرمانشاه ندارند شاید بخواهند بیان این مسئله را به پای یک اغراق بگذارند و شاید هم کرمانشاه را در کلام جناب سردار خلبان نماد عقب‌ افتادگی تصور کنند تا وضعیت اسفبار تهران نمایان شود.ا

اما خدمت جمیع این دوستان باید عرض کنم که کرمانشاه از چندین سال پیش، دقیق یادم نیست اما فکر می‌کنم بیشتر از پنج سال باشد، به سیستم تمام مکانیزه جمع‌آوری و بازیافت زباله مجهز شده است. در آن زمان یک خانم شیر پاک خورده‌ای پس از سال‌ها اقامت در آلمان به دیار شیرین بازگشتند و به همراه همسر آلمانی خود کارخانه بازیافت زباله را در کرمانشاه تاسیس کردند.ا

با چند مدت کار فرهنگی و تبلیغاتی مردم کرمانشاه به خوبی عادت کردند که زباله‌های خشک و تر خود را به صورت مجزا در سطل‌های مخصوص این امر قرار دهند، این کار آنچنان برای مردم کرمانشاه طبیعی شده است که حتی مادر بزرگ گرامی بنده که سوادی در حد اکابر هم ندارد به خوبی تمامی موارد را رعایت می‌فرمایند.ا

غرض از نگارش این چند خط، علاوه بر ذکر خیری از سرزمین مادری و تازه کردن یادهای کهن و شاد نمودن خاطر حزین، اشاره به یک نکته قابل توجه و تامل بود.ا

وضعیت فرهنگی و معیشتی مردم کرمانشاه تقریبا مشخص است. این شهر به مانند بسیاری از دیگر مناطق غربی کشور و باز هم به مانند بسیاری از دیگر مناطق مرزی ایران از وضعیت اقتصادی و فرهنگی بدی برخوردار است. هرچند در قیاس با استان‌های ایلام، کردستان و لرستان، کرمانشاه از وضعیت مناسب‌تری بهره می‌برد، اما باز هم آمار بیکاری، که خود به خود وضعیت بد اقتصادی و بلافاصله معظلات فرهنگی را به دنبال خواهد داشت در این شهر در حد نگران کننده‌ای است.ا

علی‌رغم تمامی این موارد، تجربه طرح بازیافت زباله نشان می‌دهد که در صورت وجود یک برنامه ریزی مناسب، حتی در شهری که از لحاظ فرهنگی به شدت ضعیف‌تر از تهران است می‌توان نتایج بسیار مطلوبی دریافت کرد.ا

حال اینکه تمامی مسئولین محترم نظام و شورای شهر و شهرداری فخیمه تهران بزرگ، چطور در طول تمامی این سال‌ها نتوانسته‌اند با شهرنشین‌های پایتخت، که بدون تعارف اختلافی عظیم با دیگر شهرهای کشور دارند، همان کاری را کنند که یک پیرزن با همسر آلمانی‌اش با مردم کرمانشاه کردند، خدا هم عالم نیست، شما سعی کنید بفهمید و ما را هم خبر کنید.ا
------------------
پی‌نوشت:ا
در نظر سنجی سایت دویچه وله برای انتخاب بهترین وبلاگ ایرانی شرکت کنید. انتخاب من وبلاگ مسیح‌علی‌نژاد بود.ا

۷/۳۰/۱۳۸۶

سی مهرماه 86

ما سه نفر را کجا می‌برید؟!!!ا

بدون شک هیچ‌کس نمی‌تواند این حقیقت را انکار کند که در سال‌های میانی دهه هفتاد انجمن‌های اسلامی نقش پررنگی در ایجاد فضایی داشتند که منجر به پیروزی سیدمحمد خاتمی در انتخابات خرداد 76 شد. نقشی پر رنگ که سبب شد تا نام جنبش دانشجویی به عنوان پیاده نظام اصلاحات بر سر زبان‌ها بیافتد.ا

جنبش دانشجویی به رهبری انجمن‌های اسلامی دانشجویان و همچنین دفتر تحکیم وحدت، در مسیر هشت ساله اصلاحات دچار فراز و نشیب‌های بسیار شد. فراز و نشیب‌هایی که روند کلی اصلاحات نیز عاری از آن‌ها نبود و در نهایت به جایی رسید که سید محمد خاتمی در آخرین حضور خود به مناسبت روز دانشجو در دانشگاه تهران با برخوردی دو گانه از جانب دانشجویان مواجه شود. عده‌ای که همچنان برای سید خندان دست می‌زدند و با اشک‌هایی (شاید از سر افسوس نامرادی‌ها) وی را بدرقه می‌کردند و عده دیگری که فریاد خشم برآورده و او را با صدای صوت و «هو» مورد عتاب قرار می‌دادند.ا

هرچند در اواخر دوران اصلاحات انجمن‌های اسلامی دانشجویان دیگر بر سر ادامه حمایت از اصلاحات و یا پروژه معروف به «عبور از خاتمی» با یکدیگر توافقی کلی نداشتند، اما به دلیل ساختار دموکراتیک‌شان فاصله نزدیک خود با دانشجویان را حفظ کردند. از آن‌جا که انتخابات در انجمن‌ها همواره به صورت آزاد و در میان تمامی دانشجویان یک دانشگاه برگزار می‌شود، به خوبی می‌توان این مسئله را متصور شد که تغییرات در درون انجمن‌ها ناشی از تغییرات در دل دانشجویان بود. حتی اختلاف بر سر حمایت و یا عبور از خاتمی را نیز با همان رنگ و لعابی که در انجمن‌ها وجود داشت می‌توانستیم در میان دانشجویان هم مشاهده کنیم.ا

به هر حال با زوال جریان اصلاحات و گسترش موج ناامیدی، حداقل در میان جوانان و دانشجویان، انجمن‌های اسلامی دانشجویان نیز کم‌تحرک‌تر و ضعیف‌تر از دوران طلایی خود در اواخر دهه 70 شدند. اما این به هیچ وجه به معنای طرد آنان از میان دانشجویان نبود، چرا که به خوبی مشاهده می‌شد که هنوز هم اندک تحرکات دانشجویی به رهبری و پیش‌گامی انجمن‌ها صورت می‌گرفت.ا

قدرت غیر قابل انکار انجمن‌ها در نفوذ میان دانشجویان و بسیج آن‌ها به هنگام نیاز، خیلی زود اقتدارگرایان را بر آن داشت تا به هر نحو ممکن یا در این مجموعه‌ها نفوذ کنند و یا آن‌ها را به نابودی بکشانند و این خطرات همواره بلقوه را از میان بردارند. برای این دو منظور دو برنامه هم‌زمان و هماهنگ به راه افتاد.ا

پروژه دوم (اول دومی را گفتن هم حکایتی دارد!) تعطیلی انجمن‌ها بود که در با روی‌کار آمدن محمود احمدی‌نژاد بسیار چشم‌گیر و عریان آن را مشاهده کردیم. تعداد انجمن‌هایی که از جانب وزارت‌خانه و دیگر نهادهای مسئول غیرقانونی اعلام شده و جلوی فعالیت‌های آنان گرفته شد آنقدر هست که نیازی به تکرار و یادآوری نداشته باشد.ا

اما برنامه اول که در عین کم‌هزینه‌تر بودن می‌توانست بسیار هم مفیدتر باشد، پروژه فتح انجمن‌ها از درون بود. پروژه‌ای که هر فعال انجمنی را به یاد خاطره تلخ انشعابی تحت عنوان «طیف شیراز» می‌انداخت. نیروهای امنیتی تمامی تلاش خود را کردند تا با فرستادن عوامل خود به عنوان فعالین دانشجویی به درون انجمن‌ها و پیروزی در انتخابات این تشکل‌های دانشجویی، هم از پرداخت هزینه تعطیلی آن‌ها خودداری کنند و هم با در اختیار گرفتن افسار انجمن‌ها از اعتبار آن‌ها به سود خود بهره گیرند.ا

با این هدف عوامل مامور به صورت گسترده و سازمان‌دهی شده وارد انجمن‌ها شدند و کم کم سعی کردند تا با شرکت در انتخابات شورای مرکزی و حذف دیگر دانشجویان اختیار عمل را در دست بگیرند. اینکه این عوامل تا چه حد در این پروژه موفق شدند نیاز به یک کار آماری در میان تمامی انجمن‌های اسلامی در نقاط مختلف کشور دارد. اما تا جایی که نگارنده اطلاع دارد این پروژه چندان موفق نبود.ا

دلیل عدم موفقیت عوامل مامور در این ماجرا بسیار پیچیده است، اما باز هم به اعتقاد نگارنده عمده آن را می‌توان به انتخابات آزاد انجمن‌ها مربوط دانست. از آن‌جا که چنین چهره‌هایی هیچ گاه مورد قبول عموم دانشجویان نبوده و نیستند، علی‌رغم تمامی تلاشی هم که برای پوشاندن چهره واقعی آن‌ها صورت گرفت باز هم دانشجویان اقبال چندانی به آن‌ها نشان ندادند.ا

به عنوان شاهد این مسئله نیز می‌توانم به دو مورد اشاره کنم. اولی 4 سال انتخابات پیاپی انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف که من خود از نزدیک شاهد آن بودم و در تمامی آن‌ها لیست این عوامل با اختلاف فاحش شکست خورد، و دومی (که احتمالا برای عموم مخاطبان قابل لمس‌تر خواهد بود) اقدام دولت به تعطیلی انجمن‌ها است که نشان‌گر شکست او در به انحراف کشیدنشان می‌باشد.ا

اما اکنون و پس از شکست جریان‌های اطلاعاتی در دو پروژه فوق، به نظر پروژه دیگری در دستور کار قرار گرفته است. برنامه‌ای که بسیار هوشمندانه‌تر از مشابهات قبلی خود به نظر می‌رسد. برنامه بی‌اعتبار ساختن انجمن‌های اسلامی دانشجویان در داخل دانشگاه، و حرکت‌های دانشجویی در بیرون از دانشگاه.ا

جالب آنکه نهادهای دخیل، هم‌زمان با تغییر استراتژی خود، عوامل مورد استفاده را هم به کلی تغییر دادند. پیاده نظام نهادهایی که قصد به نابودی کشاندن جنبش دانشجویی را دارند آنچنان متفاوت از گذشته است که بازشناسی آنان برای توده دانشجویان از داخل، و رسانه‌ها و منابع خبری از خارج بسیار دشوار است. این پیاده نظام‌های جدید و تازه نفس برای به انحراف و نابودی کشاندن جریان دانشگاه‌ها را می‌توان به دو دسته عمده تقسیم کرد.ا

دسته نخست طیفی هستند که به اصطلاح منش اعتدال را در پیش رو گرفته‌اند. من به شخصه از آنان با عنوان «من نه بسیجی هستم و نه انجمنی» نام می‌برم. این عبارت برگرفته از جملاتی است که این گروه به صورتی کاملا مصنوعی و طوطی‌وار مدام تکرار می‌کنند تا با فرو بردن خود در قامت یک انسان معتدل و فراجناحی، چهره‌ای منطقی، معقول و پذیرفته شده در ذهن مخاطبانشان ایجاد کنند.ا

بخش عمده‌ای از این جریان را نیروهای سابق بسیج، و البته عواملی که مامور نفوذ در انجمن‌ها بودند و در این ماموریت خود شکست خوردند تشکیل می‌دهند. اینان با توجه به سوابق خود توانایی این را دارند که مدام تکرار کنند «من خودم قبلا انجمنی بودم» و یا «من خودم سابقه عضویت در بسیج را دارم» و در ادامه، ضمن محکوم کردن این دو نهاد (که اساسا با هیچ توجیهی در دو کفه یک ترازو قرار نمی‌گیرند) به تندروی، سعی در القای تفکرات سازمان‌یافته خود داشته باشند.ا

هرچند شاید در نگاه اول و با توجه به قربانی شدن بسیج در این میان عده‌ای نسبت به ماموریت این افراد شک کرده و با دیده تردید به آن‌ها نگاه کنند که: مگر نظام می‌تواند خود، بسیجی را که سال‌ها تنها عامل و ابزار نفوذش در دانشگاه‌ها بوده بی‌آبرو کند؟ اما پاسخ این پرسش بسیار ساده است: سیاست پدر و مادر نمی‌شناسد. بسیج دانشگاه‌ها دیگر آبرویی ندارد و مدت‌ها است که به یک مهره سوخته بدل شده، حال چرا نباید از این مهره سوخته به عنوان پلکانی برای ارتقای عوامل تازه‌نفس بهره گرفت؟ا

علی‌رغم این مسئله باز هم باید دقت داشت که این گروه در کنار هر انتقاد کوچکی که به بسیج وارد می‌سازند سیلی از اتهام‌ها و توهین‌های بی‌سر و ته را نثار انجمن‌ها می‌کنند که با توجه به حضور کوتاه مدت عده‌ای از آنان در انجمن برای هر مخاطبی بسیار قابل توجه خواهد بود.ا

اما دسته دوم، گروه رادیکال‌ها است. گروهی که در تناظر و تضاد با طیف به اصطلاح اعتدالیون، ماموریت دیگری را بر عهده دارند. اینان به راستی کاریکاتوری از شعبان‌بی‌مخ‌هایی هستند که با قرار گرفتن در شرایط زمانی قرن 21، با ژست‌هایی متفاوت به صحنه می‌آیند اما در عمل همانند که بودند.ا

این گروه، ضمن تضاد و تناقض ظاهری که با گروه اول دارند، جدا از اهداف نهان، یک شباهت و اشتراک بسیار جالب هم دارند. هر دوی این گروه‌ها خود را در میان دانشجویان هم‌سنگ با انجمن‌های اسلامی دانشجویان می‌دانند. هرچند انجمن‌ها همواره تلاش کرده‌اند تا با حفظ جایگاه و شانیت خود، اهانت‌های این دسته‌های بی‌ریشه و پایگاه را بی‌پاسخ بگذارند، اما اینان مدام با انتقاد از انجمن‌ها و قیاس اعمال خود با آن‌ها، سعی دارند تا خود را هم ردیف تشکلی با پیشینه 60 ساله بخوانند. طنز مضحکی که یادآور عبارت «ما سه نفر را کجا می‌برید»(1) است.ا

اما رايكال كيست؟ رادیکال یعنی کسی که عربده می‌کشد، رادیکال یعنی کسی که هر تشنجی را به هر آرامشی ترجیح می‌دهد، رادیکال یعنی زالویی که در جوار نهادهای موجه زندگی انگلی خود را ادامه می‌دهد تا لحظه موعود فرا برسد و بتواند هر جریان و حرکتی را با مصادره به نام خود به گندابی بدل سازد.ا

عمر این گروه نیز به مانند همتایان اعتدال‌گرای خود به کم‌تر از دو سال می‌رسد. دانشجویانی که سرافرازانه در قرن گفت و گو خود را رادیکال می‌نامند و هر فرد و گروه دیگری را به انگی و اتهامی می‌رانند در نبود گروه‌های فشار و انصار حزب‌الله به خوبی جور آن‌ها را کشیده و به بهترین وجه ممکن مسئولیت‌های آنان را به اجرا در می‌آورند.ا

گروه‌های رادیکال که این روزها با پلاکاردهای سرخ خود در هر حرکت و تجمع اعتراض‌آمیزی پیدایشان می‌شود به خوبی می‌دانند که حیاتشان در گرو اخلال در حیات دیگران است. این گروه که نه شهامت آن را دارند و نه اجازه آن را که نسبت به نیروهای بسیج و یا هر نهاد دیگر حکومتی اعتراضی روا دارند، به مصداق عجل معلق در تمامی برنامه‌هایی که از جانب انجمن‌های اسلامی و یا دفتر تحکیم وحدت برگزار می‌شود پیدایشان می‌شود. بسیار سریع پخش می‌شوند و با بهره‌گیری از امکانات از پیش‌مهیا شده‌شان شروع به هوچیگری و ایجاد اختلال در برنامه می‌کنند و در نهایت و هرجا که امکان مخالفت با برنامه وجود نداشته باشد سعی در مصادره آن می‌کنند.ا

مثال‌های این رفتار رفقای رادیکال بسیار است. تلاش برای بر هم زدن و به آشوب کشیدن برنامه بزرگداشت 16 آذر در دانشگاه صنعتی شریف، تلاش برای اخلال در سخن‌رانی سران دفتر تحکیم وحدت در برنامه بزرگداشت 16آذر در دانشگاه تهران، شایعه‌پراکنی و ارسال خبرهای دروغین مبنی بر برخوردهای حذفی انجمن‌های اسلامی با این گروه‌های رادیکال و صدها مورد دیگر (که اگر لازم باشد همه را مستند منتشر خواهم کرد) از اعمال اغتشاش‌گرایانه این گروه است.ا

ضمن اینکه توزیع پلاکاردهای سرخ‌رنگ با شعارهای و مضامین نامربوط در تجمعات گسترده به عادت همیشگی این جماعت بدل گشته، تا در رسانه‌های بیرونی و در میان افکار عمومی خارج از دانشگاه این تصور باطل را پدید آورند که نبض دانشگاه در اختیار آنان است. در تمامی تجمعاتی که پیشاپیش مشخص است نگاه‌های بسیاری را به خود معطوف خواهد کرد رادیکال‌ها با پلاکاردهای همیشگی‌شان پیدا می‌شوند. در حالی که از نظر تعداد حتی به چند درصد از کل جمعیت هم نمی‌رسند مانند باکتری میان تجمع‌کنندگان پخش می‌شوند و تابلوهای سرخ‌رنگ خود را بالا می‌برند و تند و تند عکس می‌گیرند. عکس‌ها و تصاویری که تنها پلاکاردهای این جماعت را به تصویر می‌کشود و انتشار گسترده آن‌ها در فضای اینترنتی این تصور غلط را در ذهن مخاطبان ایجاد می‌کند که آنان اگر نه همگی، که بخش عمده دانشجویان را تشکیل می‌دهند.ا

پس از برنامه 16آذری که سال گذشته در دانشگاه تهران برگزار و توسط این گروه به افتضاح کشیده شد، تجمع اعتراض به صدور احکام زندان برای دانشجویان دانشگاه امیرکبیر به نمونه دیگری از سوءاستفاده‌های بی‌شرمانه این جماعت بدل شد.ا

هنوز ساعتی از برپایی تجمع نگذشته بود که تعداد زیادی از سایت‌های وابسته به این جریان دست به کار انتشار تصاویری زدند که مخاطب را دچار این تناقض می‌کرد که: این‌ها تجمعات اعتراضی دانشجویان در حمایت از هم‌کلاسی‌های خود است و یا راه‌پیمایی حزب کومنیست کارگری به مناسبت روز جهانی کارگر؟!ا

بی‌شرمی سران این گروه در این مورد که از هر پیشامدی، حتی به زندان افتادن چند دانشجو، برای فرمان‌برداری و اجرای اوامر نهادهای اطلاعاتی بهره‌می‌گیرند را خیره سری و حماقت پیاده نظام ساده‌لوح آن‌ها تکمیل می‌کند. پیاده نظامی که بهترین توصیف برایش همان مثال تاریخی‌اش، شعبان‌ بی‌مخ است. پیاده‌نظامی که هرچند مانند سران گروه به صورت مستقیم وابسته و سرسپرده نیست و به تصور خود با هدف مبارزه پا به میدان گذاشته، اما حماقتش او را به بهترین ابزار برای نهادهای امنیتی و اطلاعاتی بدل کرده.(2)ا

پیاده نظامی که بیش از مغز خود، از حجنره و مشتش استفاده می‌کند، دنیا را سیاه و سفید می‌بیند، دانسته‌های خود را برای هر کاری کافی می‌داند و در نهایت به سادگی در هر زمینه‌ای وارد عمل شده و هربار همان عمل پیشین را در پیش می‌گیرد.ا

امروز کار این گروه به جایی رسیده است که می‌توان از آنان به عنوان بزرگترین آفت برای حرکت‌های مستقل دانشجویی نام برد. گروهی که در غیاب بسیج بیشترین حملات و فحاشی‌ها را نثار انجمن‌های اسلامی دانشجویان می‌کند. گروهی که به خوبی و حتی بسیار بهتر از انصار حزب‌الله نقش گروهک فشار را ایفا می‌کند تا هر حرکت مستقلی در راستای بحث و گفت و گو را به نابودی بکشاند و از مهیا شدن مجدد فضا برای بروز امکان اصلاحات جلوگیری کند.ا

به راستی که انجمن‌های اسلامی دانشجویان در برخورد با این عوامل دچار بحرانی شده‌اند که برون رفت از آن بسیار سخت است، اما به اعتقاد نگارنده افشاگری این عوامل و اعمال و اهداف آن‌ها می‌تواند نقطه آغاز مناسبی برای خروج از این بحران باشد.ا

---------------------
پی‌نوشت:ا
ا1- می‌گن یک روز ابی و داریوش داشتن تو خیابون راه می‌رفتن که پلیس جلوشون رو گرفت و خواست بازداشتشون کنه، یکهو یک هم‌وطنی از اون ور خیابون پرید و دست اون دوتا بیچاره رو گرفت و داد زد: «ما سه تا رو کجا می‌برید؟»ا
ا2-پیش از این و در نوشتاری با عنوان پیشنهاد بی‌شرمانه در همین وبلاگ سعی کردم تا به بررسی و نشان‌دادن دلایل و مستندات ارتباط نهادهای امنیتی با امثال این گروه‌ها بپردازم که اگر نوشتار حاضر را خالی از استدلالی مبنی بر ارتباط این گروه با نهادهای امنیتی می‌بینید می‌توانید به آن نوشته مراجعه کنید. در آن‌ نوشته و بنا به ملاحضاتی به صورت مستقیم به این گروه اشاره نکردم اما امروز دیگر تصور می‌کنم سکوت در برابر آن‌ها به مصداق خیانت به تمامی دانشجویان است.ا

۷/۲۶/۱۳۸۶

بیست و هفتم مهرماه86

هوشنگ، پایه‌گزار جشن سده



«هوشنگ» (به اوستایی: هئوشینگه؛ به پهلوی: هوشنگ؛ به معنای: سازنده‌ یا بخشنده‌ خانه خوب) نخستین پادشاه در اساطیر ایرانی و دومین پادشاه در شاه‌نامه فردوسی است که در «فرهنگ الفبایی اساطیر ایران» آمده است ایرانیان از نسل او و همسرش «گوزک» هستند.ا



هوشنگ در اساطیر ایرانی
«سازنده خانه‌های خوب»

در اساطیر ایران، هوشنگ پسر فرواگ، پسر سیامك، پسر مشی، پسر گیومرث، و تبار ایرانیان از اوست (بن‌دهش، ص83). به روایت متون مزدایی، هوشنگ نخستین كسی است كه به یاری خدایان به فرمان‌‌روایی مطلق همه كشورها، آدمیان، دیوان و پریان دست می‌یابد و به ویژه دیوان را سركوب ساخته، چهل سال پادشاهی می‌كند. در آبان یشت21 می‌خوانیم:ا

ا«هوشنگ پیشدادی در پای البرز، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند، او (اَرِدویسوَر اَناهیتا) را پیشکش آورد. و از وی خواستار شد: ای اَرِدویسوَر اَناهیتا! ای نیک! ای تواناترین! مرا این کامیابی ارزانی دار که من بزرگترین شهریار همه کشور شوم؛ که بر همه دیوان و مردمان و جادوان و پریان و «کَوی»ها و «کَرَپ»های ستمکار چیرگی یابم؛ که دوسوم از دیوان مَزنَدَری و دُروَندان ِ وَرنَ را بر زمین افگنم. اَرِدویسوَر اَناهیتا - که همیشه خواستار زَور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند - او را کامیابی بخشید».ا

هوشنگ پادشاه دوره آغاز خانه‌سازی است. واژه هَؤشینگه در اوستایی از دو بهر ساخته شده است. بهر نخست «هئو» برابر با واژه خوب و بهر دیگر «شینگه» برابر با واژه‌های آشیانه و خانه. پس هئوشینگه برابر می‌شود با زمانی که مردمان تازه آغاز به ساختن خانه‌های خوب کردند. هنگامی که مردمان از شکاف کوه‌ها و غارها بیرون آمده و به خانه‌سازی و کندن غارهای پرداختند. در این دوران است که نخستین دیوارها ساخته می‌شود و نخستین دیوارها، نخستین داد یا قانون را پدید می‌آورد.ا

در متون اوستایی، هوشنگ بیش‌تر با لقب «پیش‌داد» نام برده شده است. اما در تاریخ ملی ایران و متون تاریخی دوران اسلامی، این لقب هوشنگ، به صورت یك عنوان دودمانی به كار رفته و به گروهی از شاهان اسطوره‌ای ایران، از هوشنگ تا گرشاسپ، اطلاق شده است. در درک معنایی پیش‌داد هم امروزه اختلافاتی وجود دارد. برخی آن را به معنای در پیش جای گرفته و پیشوا می‌دانند و برخی دیگر آن را نیک‌آگاه و آشنا به داده‌های پیشین، آزموده پیشین، دادپیشین و داد نخستین می‌دانند. اگر پیش‌داد را به «داد نخستین» برگردانیم، آنگاه می‌توانیم این اعتقاد که هوشنگ نخستین مردمان بود که قانون نهاد را نیز توجیه کنیم.ا

فرواک، نام پدر هوشنگ نیز از دو بهر ساخته شده است. «فرَ»، که در زبان اوستایی پیشوند و نشانه به پیش رفتن و حرکت به سوی جلو است و بهر دیگر «واک» که برابر است با «واکه»، واژه، سخن گفتن. فرواک برابر می‌شود با فرا گرفتن، به سوی سخن‌گویی گام برداشتن و یا دوران سخن‌گویی مردمان. ( فرهنگ واژه های اوستا. احسان بهرامی)
ا


هوشنگ در شاهنامه
«پایه‌‌گزار جشن سده
»

در شاه‌نامه، هوشنگ، فرزند سیامک پسر کیومرث است. پس از آنکه سیامک در نبرد با لشکر دیوان از پای درمی‌آید هوشنگ به کین‌خواهی پدر و به یاری لشکریان نیای خود (کیومرث) دیوان را شکست داده و سر از بدن «خروزان دیو»، کشنده سیامک، جدا می‌کند. با فرا رسیدن مرگ کیومرث هوشنگ بر تخت شاهی تکیه می‌زند.ا

جهاندار هوشنگ با رای و داد
به جای نیا تاج بر سر نهاد

بگشت از برش چرخ سالی چهل
پر از هوش مغز و پر از رای دل

چو بنشست بر جایگاه مهی
چنین گفت بر تخت شاهنشهی

که بر هفت کشور منم پادشا
جهاندار پیروز و فرمانروا

اما مهم‌ترین روی‌داد در دوران پادشاهی هوشنگ پیدایش آتش و پایه‌گزاری جشن سده است. پیدایش آتش به روایت شاه‌نامه داستان زیبایی است. روزی هوشنگ و گروهی از همراهانش از دامان کوهی گذر می‌کردند که مار بزرگی بر سر راه آنان پیدا شد. هوشنگ تلاش می‌کند تا با پرتاپ سنگی مار را از پای درآورد اما سنگ به مار برخورد نمی‌کند، بلکه با برخورد به سنگی دیگر جرقه‌ای درست می‌کند که آتشی از آن پدید می‌آید:ا

نشد مار کشته ولیکن ز راز
ازین طبع سنگ آتش آمد فراز

هوشنگ این فروغ را هدیه‌ای از جانب جهان‌آفرین می‌داند و به ستایش و نیایش پروردگار می‌پردازد. پس از آن آتشی بزرگ درست کرده و به سپاس‌گزاری این هدیه پروردگار، جشن سده را پایه‌گزاری می‌کند:ا

جهاندار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین

که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد

بگفتا فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی

شب آمد برافروخت آتش چو کوه
همان شاه در گرد او با گروه

یکی جشن کرد آن شب و باده خورد
سده نام آن جشن فرخنده کرد

ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریارجهانی
از پیدایش آتش گذشته، هوشنگ سه دست‌آورد دیگر در زمان پادشاهی خود به همراه داشت. نخست به یاری آتش توانست از سنگ، آهن را جدا کرده آهنگری را پایه گذارد.ا

چو بشناخت آهن‌گری پیشه کرد
از آهن‌گری اره و تیشه کرد

پس از آن به چاره‌اندیشی کم‌بود آب پرداخت و با رسانیدن آب رودها به چراگاه‌ها، آبادانی را به همراه آورد که در سایه آن مردم توانستند به کشاورزی بپردازند تا هر کس نان و نیازمندی‌های خود را خود فراهم کند. پس کشاورزی نیز از یادگارهای روزگار هوشنگ است.ا

چو این کرده شد چاره​ی آب ساخت
ز دریای​ها رودها را بتاخت

به جوی و به رود آبها راه کرد
به فرخندگی رنج کوتاه کرد

چراگاه مردم بدان برفزود
پراگند پس تخم و کشت و درود

برنجید پس هر کسی نان خویش
بورزید و بشناخت سامان خویش

و در پایان هوشنگ، به مردمانی که تا آن زمان برهنه زندگی کرده و در گاه نبرد پلنگینه می‌پوشیدند، پوشش‌های چرمی را آموزش داد.ا

ز پویندگان هر چه مویش نکوست
بکشت و به سرشان برآهیخت پوست

چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم
چهارم سمورست کش موی گرم

برین گونه از چرم پویندگان
بپوشید بالای گویندگان

در اینجا پرداختن به یک نکته به نظر ضروری می‌رسد. در برخی منابع یکی از خدمات هوشنگ را آموزش شکار به مردمان می‌دانند که برای بسیاری به معنای آغاز گوشت‌خواری انسان‌ها است. من در میان ابیات شاه‌نامه در مورد هوشنگ به نشانه‌ای مبنی بر خوردن گوشت حیوانات بر نخوردم. در مواردی که هوشنگ به شکار می‌پردازد تنها از پوست حیوانات برای پوشش استفاده می‌کند که در بالا به آن اشاره شد.ا

در تنها مورد دیگری که در این داستان به نخچیر (شکار) اشاره می‌شود نیز نه تنها نشانی از خوردن گوشت حیوانات دیده نمی‌شود، بلکه به نظر می‌رسد که هوشنگ با اهلی کردن گاو و خر و گوسفند سعی در استفاده از دیگر مزایای آنان دارد، در غیر این صورت برای خوردن گوشت آن‌ها نیازی به جدا کردنشان از میان دیگر حیوانات نبود:ا

بدان ایزدی جاه و فر کیان
ز نخچیر گور و گوزن ژیان

جدا کرد گاو و خر و گوسفند
به ورز آورید آنچه بد سودمند
به ورز آوردن به معنای آموزش دادن و پروریدن نشان‌گر پیدایش دام‌پروری در کنار کشاورزی است.ا


نخستین پادشاه پیش‌دادی کیست؟

همان‌گونه که پیش از این و در نوشتار «کیومرث» هم گفته شد، فردوسی در گردآوری شاه‌نامه خود، با تمام تلاشی که برای حفظ اسطوره‌های آریایی و زرتشتی دارد، در مواردی از آن‌ها پیروی نمی‌کند. هنگامی که فردوسی تصمیم می‌گیرد که کیومرث را نه نخستین انسان روی زمین، آنچنان که در اوستا و دیگر متون آریایی آمده است، که نخستین پادشاه ایران‌زمین بنامد، باید هم انتظار داشت که خاندان پیش‌دادی شاه‌نامه وی یک پادشاه بیش از پیش‌دادیان آریایی داشته باشد.ا

گفته شد که در اساطیر ایرانی بر خلاف شاه‌نامه، سیامک فرزند کیومرث نبوده، بلکه نوه او است، در مورد هوشنگ هم این اختلاف وجود دارد. شاه‌نامه هوشنگ را فرزند سیامک می‌داند، اما بن‌دهش، فراوگ را پدر هوشنگ و فرزند سیامک می‌خواند تا با دیگر یک نوه در اسطوره‌های ایرانی به فرزندی در شاه‌نامه بدل گردد.ا

در آبان یشت از ایزدبانویی نام برده می‌شود که پیش از این هم به آن اشاره شد:ا

ا«اَهوره‌مزدا به سِپتمان زرتشت گفت: ای سپیتمان زرتشت! «اَردویسور اَناهیتا» را که در همه‌جا دامان گسترده، درمان بخش، دیوستیز و اهورایی کیش است به خواست من بستای! اوست که در جهان اَستومند، برازنده ستایش و سزاوار نیایش است. اوست اَشَوَنی که جان افزاید و گله و رمه و دارایی و کشور را افزونی بخشد. اوست اشونی که افزاینده گیتی است».ا

دیدیم که هوشنگ به درگاه این ایزدبانو پیش‌کش آورده و از او یاری می‌خواهد و آناهیتا نیز او را کام‌یابی می‌بخشد، اما باید دانست که این تنها هوشنگ نیست که به درگاه این ایزد بانو روی می‌آورد. پس از او و در همین یشت به فهرستی بلند بالا از نام افرادی بر می‌خوریم که به مانند هوشنگ به درگاه آناهیتا پیش‌کش می‌آورند. در این میان نام‌های جمشید، آژی‌دهاک، فریدون، گرشاسپ، افراسیاب، کاووس، کی‌خسرو، توس و فرزندان ویسه برای ما آشنا هستند، چرا که در شاه‌نامه نیز به آنان برخورده‌ایم. به نظر می‌آید که این یشت قصد دارد تا به گونه‌ای ترتیب پادشاهان پیش‌دادی را برای ما مشخص کند، که اگر این‌گونه باشد بار دیگر به اختلاف آن با شاه‌نامه، یعنی نبود نام کیومرث در میان این نام‌ها برخورده‌ایم.ا

در نهایت و اکنون که به این یشت از اوستا اشاره شد خالی از لطف نیست که به این نکته هم اشاره کنیم که ایزدبانوی آناهیتا، از میان تمامی نام‌هایی که برده شد تنها در سه مورد به افرادی که به درگاهش پیش‌کش آورده‌اند کام‌یابی نمی‌بخشد. آن سه مورد آژی‌دهاک، افراسیاب و فرزندان ویسه هستند که در شاه‌نامه نیز از تمامی آن‌ها به بدی یاد می‌شود.ا
ا

۷/۲۵/۱۳۸۶

بیست و ششم مهرماه86

شعله‌های سوزان کینه‌ورزی!ا

بیش از شش ماه زمان لازم بود تا دستگاه‌های قضایی و اطلاعاتی رژیم سرانجام تصمیم خود را در مورد سه دانشجوی امیرکبیری بگیرند. دانشجویانی که قربانی انتقام‌جویی محمود احمدی‌نژاد از دانشگاهی شدند، که اولین گام در شکستن ابهت پوشالی دولت شبهه نظامی وی را برداشته بود.ا

در آذرماه 85، نزدیک به 18 ماه از روی کار آمدن دولت محمود احمدی‌نژاد می‌گذشت اما گویی خود جناب رییس‌جمهور و اطرافیانش هم به مانند بسیاری از مردم همچنان این واقعه را هضم نکرده بودند.ا

احمدی‌نژادی که خود بهتر از هر کس دیگری می‌دانست ردای ریاست‌جمهوری ایران تا چه اندازه بر قامت او زار می‌زند همچنان به هر دری می‌زد تا هم به خود و هم به تمامی ایرانیان و ای بسا جهانیان بقبولاند که به واقع از این پس باید او را جایگزین مردی چون خاتمی بدانند. در این میان حضور در دانشگاه و جمع دانشجویان وسوسه‌ای بود که هیچ گاه وی را رها نمی‌ساخت.ا

دو سال پیش از آن، سید محمد خاتمی که با آرای خیره کننده 22میلیونی برای دومین بار به ریاست جمهوری کشور انتخاب شده بود و شاید این پیروزی خود را بیش از هر گروه دیگر مدیون دانشجویان بود، در سال‌گرد 16 آذر برای آخرین بار در جمع دانشجویان دانشگاه تهران حاضر شده بود تا خاطره‌ای تلخ اما به یاد ماندنی را از خود به جای بگذارد.ا

دانشجویانی که دوران ریاست‌جمهوری خاتمی را رو به اتمام و در مقابل همچنان بخش عمده‌ای از خواست‌های خود را تحقق نیافته می‌دیدند در آن روز سید خندان را با فریاد اعتراض بدرقه کردند. فریادهایی که خاتمی را بر آن داشت تا فریاد بزند: اینک شما آزادانه در برابر من فریاد می‌زنید، بگذارید من بروم و فرد دیگری بیاید تا ببینم باز هم می‌توانید این کار را بکنید! (1)ا

اکنون با گذشت سه سال از آن ماجرا محمود احمدی‌نژاد، مردی که برای اثبات خود بیش از هر راه دیگر، تخریب پیشینیان را در دستور کار خود قرار داده است وسوسه شد تا با حضور در دانشگاه و راه اندازی یک شوی از پیش برنامه‌ریزی شده، محبوبیت خود را در پایگاهی به نمایش بگذارد که در واقع و به صورت سنتی خانه مخالفان وی بود. در صورت موفقیت احمدی‌نژاد در این طرح، وی به خوبی می‌توانست مدعی شود که «حتی آنان که خاتمی را هم نپذیرفتند با آغوش باز پذیرای من شدند»، اما این خیال خام به مانند سرابی فریبنده جناب رییس‌جمهور را در گردابی مهیب انداخت.ا

علی‌رغم تمامی تدابیر اندیشیده شده از جانب تیم مشاوران و همراهان احمدی‌نژاد، و علی‌رغم حضور صدها دانشجوی گلچین شده از میان نیروهای بسیج و دانشجویان دانشگاه امام صادق در سالن سخنرانی، باز هم جمع اندکی از دانشجویان دانشگاه امیرکبیر توانستند به سالن سخنرانی راه پیدا کنند و همین جمع اندک کافی بود تا شوی تبلیغاتی رییس جمهور را به کوس رسوایی وی بدل سازند.ا

تصاویر عکس‌های وارونه و مشتعل احمدی‌نژاد خیلی زود از جانب رسانه‌های داخلی منتشر شده و در رسانه‌های خارجی بازتاب پیدا کرد تا هر آنچه احمدی‌نژاد ریسیده بود پنبه شود. امیرکبیری‌ها روز تیره‌ای را برای رییس‌جمهور به ارمغان آوردند تا رییس‌جمهور مهرورز را سخت در فکر انتقام فرو برند.ا

حوالی ساعت 12 ظهر روز دوشنبه 10 اردیبهشت‌ماه86، چهار شب‌نامه با لوگوی نشریات وابسته به انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه امیرکبیر در این دانشگاه پخش شد. چهار نشریه که دو به دو حاوی مطالب کاملا یکسانی در مورد قداست و عصمت علی (امام اول شیعیان) و همچنین کاریکاتور یک آخوند (احتمالا سید علی خامنه‌ای) بودند.ا

به گفته شاهدان عینی حتی دقایقی از توزیع این نشریات نگذشته بود و حتی تمامی دانشجویان انجمن امیرکبیر هم از توزیع آن‌ها مطلع نشده بودند که نیروهای بسیج از داخل و نیروهای انصار حزب‌الله از خارج دانشگاه یورش آورده و کفن‌پوش فریاد وا اسلاما سر دادند و خواهان برخوردی در حد اشد مجازات (اعدام) با اعضای انجمن دانشگاه امیرکبیر شدند.ا

هرچند مدیران مسئول این نشریات (که بارها و بارها از انتشار و توزیع این شب‌نامه‌ها اظهار بی‌اطلاعی کردند) بلافاصله سعی در جمع‌آوری آن‌ها نمودند، اما خبر بسیار زود منتشر شده و تنها یک روز بعد در تمامی دانشگاه‌های کشور نیروهای بسیج با حرکتی هماهنگ دست به عزاداری زده و یک‌صدا خواستار صدور حکم ارتداد برای دانشجویان امیرکبیر شدند.ا

به دنبال این وقایع هفت تن از اعضای انجمن امیرکبیر بازداشت شدند که چهار نفر از آن‌ها پس از حدود 70 روز بازداشت انفرادی و تحمل شکنجه‌هایی وحشیانه(2) با نوشتن توبه‌نامه‌هایی از گناه ناکرده از زندان آزاد شدند و تنها سه نفر در زندان باقی ماندند.ا

«مجید توکلی»، «احمد قصابان» و «احسان منصوری» بیش از شش ماه زندان انفرادی همراه با شکنجه‌هایی کم‌سابقه (اعم از تجاوز)(3) را تحمل کردند. شکنجه‌هایی که حتی صدای راه یافتگان به مجلس فرمایشی هفتم را هم درآورد(4) اما گویا باز هم نتوانست آتش کینه مهرورزان را خاموش سازد.ا

روز دوشنبه (24مهرماه86) سرانجام احکام این سه فعال دانشجویی صادر شد(5). احکام سنگین دو تا سه سال زندان (که بی‌شک برای نابودی زندگی این سه نوجوان کفایت می‌کنند) در حالی صادر شدند که اینان بارها و بارها انتصاب مطالب نشریات به خود را انکار کرده بودند و در دادگاه فرمایشی نیز اعلام کردند که اعترافات گرفته شده از آن‌ها تحت شکنجه‌های شدید جسمی و روحی صورت گرفته و هیچ‌گونه وجاهت قانونی ندارد(6).ا

نزدیک به 30ماه حکومت شبهه نظامی دولت محمود احمدی‌نژاد آنچنان توان فعالان دانشجویی را گرفته است که شاید کم‌تر کسی انتظار واکنشی چشم‌گیر در برابر این احکام ناعادلانه را داشته باشد، اما اگر دانشجویان نتوانند در برابر بیداد روا شده بر هم‌کلاسی‌های خود فریادی برآورند از این پس چگونه و با چه رویی خواهند توانست به نقادی‌های خود ادامه داده و همچنان مدعی پیشگامی خود در آزادی خواهی شوند.ا

ناامیدانه و حتی ملتمسانه چشم‌انتظار خروشی هستم که شاید هرگز بر نیاید؛ شاید شرح حال امروزم یادآور این بیت باشد که:ا



نشسته‌ام به انتظار این غبار بی‌سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند



کاش که این‌گونه نباشد.ا

----------------------------
پی‌نوشت:ا

ا1- متاسفانه هرچه تلاش کردم نتوانستم جملات دقیق خاتمی را پیدا کنم، آنچه در اینجا نوشتم نقل به مضمونی بود با کم از حافظه‌ای نه چندان قوی

۷/۱۸/۱۳۸۶

هجدهم مهرماه86

قوچانی علیه قوچانی

چند سالی می‌شود که محمد قوچانی در عرصه مطبوعات کشور به نامی بدل گشته که به راحتی نمی‌توان از کنار آن گذشت. سردبیر پیشین روزنامه‌های شرق و هم‌میهن، داماد عمادالدین باقی و روزنامه‌نگاری همگام با تغییرات و اتفاقات روز و دارای قلمی مناسب و دوست‌داشتنی. ا

هرچند دقیقا نمی‌توان گفت کدام یک از این فاکتورها بیش از دیگری در شهرت قوچانی موثر بوده‌اند، اما بی‌شک هیچ یک به تنهایی نمی‌توانسته مسبب شکل گیری و شهرت شناخته‌شده‌ترین روزنامه‌نگار فعلی کشور باشد. روزنامه‌نگاری که در کنار دوستان و علاقمندان بسیار خود، مخالفان و حتی دشمنان خاص خود را نیز پیدا کرده است.ا

در غیاب روزنامه‌نگارانی بزرگی نظیر مسعود بهنود در کشور، بسیاری مدت‌ها است که چشم‌انتظار سقوط محمد قوچانی هستند. هم حکومت‌مردانی که هر چند وقت یک بار ناچار به پرداخت هزینه‌های گزاف برای توقیف روزنامه‌های قوچانی می‌شوند و هم دارندگان اندیشه‌های چپ که قلم تیز قوچانی گاه و بی‌گاه اندیشه و اعمال آنان را به چالش می‌کشد. اما در این میان بزرگترین دشمن قوچانی چه کسی است؟

از آغاز به کار روزنامه شرق قوچانی را در حال رشد می‌دیدیم. رشد هم زمان قوچانی و شرق در کنار مخاطبان این فرایند را دوست‌داشتنی‌تر و جذاب‌تر می‌کرد، قوچانی شرق را، شرق مخاطبانش را و مخاطبان قوچانی را رشد می‌دادند و این چرخه دوست داشتنی ادامه داشت تا اینکه توقیف روزنامه آه از نهاد همگان برآورد. تبر جلاد مرتضوی به نقطه حساسی فرود آمده بود.ا

به مانند یادآوری کوچکی از دوران درخشان مطبوعاتی ایران در زمان اصلاحات که به روزنامه‌های زنجیره‌ای شهرت یافته بود، خیلی زود قوچانی و تیم همکارش به سراغ هم‌میهن رفتند تا این بار با سبکی جدید به راه خود ادامه دهند. راهی که باز هم به لطف فرمان‌بری جلاد مرتضوی بسیار زود ابتر باقی ماند.ا

اما پس از هم‌میهن تغییرات قوچانی بسیار عمده بود. وی که این بار با انتشار «شهروند امروز»، قالب هفته‌نامه را به جای روزنامه برای خود برگزیده بود در عمل نیز ثابت کرد که تغییرات عمده تنها قالب رسانه وی را شامل نشده است، بلکه منش و خط سیر شخصی‌اش را نیز در بر گرفته است. تغییراتی که شاید بتوان با استناد به آن‌ها شهروند امروز را دوره‌ای جدید و متفاوت در کارنامه کاری قوچانی به حساب آورد.ا

حمله به دکتر محمد مصدق اولین اقدام بحث‌برانگیز قوچانی در دوره جدید بود. قوچانی در سرمقاله شهروند امروز با شهامت و جسارتی کم‌سابقه(!!!) دکتر مصدق را مردی «دیکتاتور و قانون شکن» خواند. چنین توهین‌هایی به مردی که برای بیش از نیم قرن در ایران سنبل وطن‌پرستی، شرافت و قانون‌مداری است، جدا از اینکه بر چه مستندات و شواهدی استوار بود، و باز هم جدا از اینکه در حال حاضر حامیان دکتر مصدق برای دفاع از وی از چه تریبونی برخوردارند و مخالفانش برای حمله به وی از چه امکاناتی بهره‌مند، برای بسیاری به مصداق زنگ خطری بود مبنی بر یک انحراف بزرگ و خطر‌ناک.ا

شاید شنیدن این زنگ خطر افکار مخاطبان قوچانی را به سرعت به یک هفته قبل از آن معطوف کرد. شماره پیشین شهروند امروز که با عنوان «سروش در ترازو» این اندیشمند مسلمان را، نه در بوته نقد و کفه ترازو، که در سیبل حمله قرار داده بود. به نظر می‌رسید که قوچانی تصمیم خود را گرفته است. وی جایگاه کنونی خود را ناکافی دانسته و سعی در به چالش کشیدن بزرگان دارد تا شاید به عنوان هم‌آورد آنان در مقامی مشابه قرار گیرد. ا

اما به چالش کشیدن بزرگانی که چندان تناسبی با وزن قوچانی نداشتند تنها تغییر قوچانی نبود. حتی می‌توان گفت تغییر خطر‌ناکی هم نبود. شاید با نگریستن از دریچه‌ای متفاوت حتی‌ امکان آن بود که این واقعه را مثبت نیز ارزیابی کرد و به این امید دل خوش کرد که قوچانی برای مهیا سازی خود در این نبردهای نابرابر سعی در رشد اطلاعات و بهبود عملکرد و در یک کلام ارتقای خود داشته باشد، اما اتفاق دیگری نیز رخ داد تا این امید را نیز بر باد دهد. ا

گستره عمل‌کردی که شهروند امروز برای خود قائل شده بود، قوچانی را نیز بر آن داشت تا دایره قلم‌فرسایی خود را گسترش دهد (البته این را نیز می‌توان متصور شد که قوچانی شهروند امروز را وادار ساخته تا اینگونه پراکنده عمل کند).ا

از مرور تاریخ معاصر و انقلاب مشروطیت و کودتای 28مرداد گرفته، تا سیاست روز روشنفکری مذهبی و حتی هنر و ادبیات و سینما، قوچانی به هر سوراخی سرکی کشیده و می‌کشد. هر هفته زمینه‌ای جدید و گاه هم در یک هفته چند موضوع و زمینه کاملا بی‌ربط و متفاوت و حتی متناقض در دستور کار جناب قوچانی قرار می‌گیرد تا این پرسش در ذهن مخاطب وی ایجاد گردد که دایره معلومات تخصصی این جوان تا چه حد است؟

چگونه است که این جوان سی و چند ساله به چنان مقامی رسیده است که هم در تاریخ معاصر ایران می‌تواند مصدق را به چالش بکشد و هم در روشنفکری مذهبی سروش را، هم در فلسفه جهانی مارکس را مفتضح کند و هم در ادبیات ایران آل‌احمد و گلشیری را، در عرصه سیاست هاشمی رفسنجانی را با تیتر «تراژدی توسعه، کمدی اعتدال» به تمسخر بگیرد و هم در عرصه سینما پرونده مخملباف را با یک تیتر «مخملباف علیه مخملباف» بسته بداند؟! چگونه یک روزنامه‌نگار جوان ظرف چند سال ره صد ساله پیموده و هم در عرصه سیاست داخلی و خارجی کارشناس و صاحب‌نظر شده است و هم در زمینه هنر و سینما و ادبیات؟!

شهرت شمشیر دولبه‌ای است که بسیاری را به کام نابودی کشانده است و به نظر این شمشیر مدتی است در دستان محمد قوچانی سنگینی می‌کند. از ادامه این روند بسیار نگران خواهم بود و افسوس می‌خورم، نه به این دلیل که ارادت و علاقه شخصی خاصی نسبت به قوچانی دارم، نه؛ تنها به این دلیل که پس از مدت‌ها که چشم‌ انتظار تحولی در روزنامه‌نگاری راکد و نیمه‌جان ایرانی بودیم به قوچانی امیدهای بسیاری بستیم. امیدهایی که امروز به شدت متزلزل شده و بیش از امید به بیم و هراس بدل گشته است و در این میان هیچ کس را نمی‌توان مقصر دانست چرا که آنچه بر قوچانی رفت از خودش بود. قوچانی خود با خویش کاری می‌کند که برازنده عنوان
«قوچانی علیه قوچانی» است.ا

--------------
پی‌نوشت:ا
آنچه بهانه نوشتن این نوشتار شد یادداشتی از محمد قوچانی بود با عنوان «کدام هنر؟ کدام ایران؟» که در شماره 19هفته نامه شهروند امروز به چاپ رسید. در این یادداشت قوچانی سری هم به وادی ادبیات زده و در یک اظهار نظر عجیب و بی‌سابقه در توضیح آنچه خود بدفهمی 100ساله ایرانیان از شاهنامه فردوسی خوانده است و در تفسیر این مصرع که «هنر نزد ایرانیان است و بس» نوشته است: «بس و بسا واژه‌هایی هستند همانند و هم‌ریشه، به معنای بسیار و بسیاری، که در سرود هنر نزد ایرانیان است و بس نیز چنین باری دارد و به هیچ روی نمی‌گوید هنر تنها نزد ایرانیان است و این تنها ایرانیان هستند که هنر دارند...».ا
این اظهار نظر جناب قوچانی آنچنان کودکانه و بی‌مغز بود که نتوانستم آن را در متن نوشتار خود بیاورم. روزنامه‌نگار یک شبه حکیم شده ما بعد از 1000سال کشف کرده‌اند که فردوسی در این مصرع خود نه اینکه از صنعت اغراق کاملا رایج در شاهنامه خود استفاده کرده باشد، که تنها بسیار مودب و محترم فرموده همان گونه که یونانیان و رومیان و احتمالا فرانسویان او اتریشی‌ها هنر دارند ما هم خیلی هنر داریم! ا
کاش یکی پیدا می‌شد به جای این مصرع شعر، این مصرع را در اختیار ایشان قرار می‌داد که: «کم گوی و گزیده گوی چون در».
ا

۷/۱۶/۱۳۸۶

شانزدهم‌مهرماه86

افسوس از خود کرده‌ها...ا

شهبانو فرح درگذشت، خبر کوتاه، ساده، قابل انتظار اما همچنان شوکه کننده بود. ا
دوستش داشتم، دلم گرفت.ا




سراغ بالاترین که رفتم با همان چیزی مواجه شدم که انتظارش داشتم. تعداد زیادی از لینک‌های مرتبت با درگذشت شهبانو که همگی با رای‌های بالا مورد توجه قرار گرفته بودند. حتی نظرات هم برایم قابل پیش‌بینی بودند. مدت‌ها است که متوجه شده‌ام لینک‌هایی که در مورد خاندان پهلوی در بالاترین قرار می‌گیرند با اقبال بالایی مواجه می‌شوند. ا

هرچند فضای اینترنتی در ایران به هیچ وجه نمی‌تواند یک نمونه آماری مناسب برای تمامی اقشار کشور باشد، اما حداقل بخش عمده و نسبتا فعال جوانان را به نحو قابل قبولی پوشش می‌دهد. در این فضای مجازی نیز بالاترین مدتی است که با داشتن 12هزار کاربر، به یک نمونه آماری مناسب از کاربران اینترنتی ایران بدل گشته است. با این دو تفسیر و بدون هیچ گونه بحث و کارشناسی دیگر مدت‌ها است برای خود به یک نتیجه ساده رسیده‌ام: پهلوی‌ها روز به روز در ایران محبوب‌تر می‌شوند.ا

همان‌گونه که گفتم در این‌جا به هیچ وجه قصد کنکاش در پرونده آخرین خاندان پادشاهی ایران را ندارم، شاید (که البته فعلا بسیار بعید به نظر می‌رسد) در زمانی دیگر به بررسی پرونده خاندان پهلوی بپردازم، اما اینجا تنها به یک خصلت دیرینه ایرانیان اشاره می‌کنم و آن پشیمانی سخت از اشتباهات بزرگ است.ا

شاید تا زمانی که اسکند مقدونی پارسه را به آتش نکشید هیچ کس ندانست که با شکست ارتش داریوش سوم چه بر سر ایران آمده است. فساد و زوال دستگاه هخامنشی در پایان کارش ایرانیان را از دفاعی شایسته در برابر اسکندر باز داشت، اما بسیار زود ویرانی ایران زمین در زیر سم اسبان یونانی سبب شد تا ایرانیان کدورت‌های پیشین از هخامنشیان را به فراموشی بسپارند و همچنان که از شاهان هخامنشی اسطوره‌های جاوید ساختند، پلیدی چهره اسکندر را تا مقام گجسته برسانند.ا

در تاریخ آمده است که در زمان حمله اعراب به ایران، بزرگترین پادگان نظامی ساسانیان پادگان «جی» در نزدیکی اصفهان کنونی بود. پادگانی که با 30هزار سرباز اصلا وارد جنگ با اعراب نشد. ایرانیان باز هم خسته از بیداد شاهان خود، به آن‌چنان نفرتی رسیدند که باز هم در مقابل حمله بیگانگان آرام باقی ماندند و باز هم تاریخ نشان داد که چه زود از کرده خود پشیمان شدند.ا

با پایان دو قرن سکوت ایرانی آنچنان در طلب فریاد نفرت خود از متجاوزین برآمد که در جستجوی راهی برای ابراز نفرت، دست به ایجاد تمایزی میان فاتحان بیگانه زد. از میان سران اعراب، ابوبکر و عمر که در حمله به ایران نقش مستقیمی داشتند به سرعت نزد ایرانیان منفور شدند و در این میان علی جایگاه والایی پیدا کرد. جایگاهی که کسب آن را می‌توان به دو دلیل دانست. اول درگیری او با دو خلیفه دیگر، و دوم برخوردهای به نسبت انسانی او با اسیران ایرانی.ا

ایرانی در ابراز نفرت از متخاصمینی که خود در را به روی آنان گشوده بود بار دیگر تا آن‌جا پیش رفت که هنوز و با گذشت بیش از هزار سال از شکست در برابر سپاهیان عمر، در گوشه و کنار کشور سال‌روز کشته شدن او به دست یک ایرانی را جشن می‌گیرند و در مراسمی که «عمرکشان» خوانده می‌شود با سرودن اشعاری به ابراز اوج نفرت خود از وی می‌پردازند.ا

داستان محبوبیت سلسله صفویه، آن هم به دنبال شکستی مفتضحانه که در برابر افاغنه متحمل شد و بی‌شک عدم اقبال عمومی علت اصلی آن بود نیز شاید به همین امر بازگردد. ا

اما جریان انقلاب 57 و سرنگونی آخرین خاندان پادشاهی کشور داستانی متفاوت است. این بار ایرانیان راه را بر بیگانگان نگشودند. این بار اثری از تجاوز دشمن در میان نبود. هرچه بود کار خود ملت بود. مردمی که به هر دلیلی دست به انقلاب زدند و شاید برای اولین بار خود به طور مستقیم انتخاب کردند که چه حکومتی را از کار بر کنار کرده و چه کسانی را بر سر کار بیاورند.ا

با گذشت نزدیک به سی سال از انقلاب، به نظر می‌رسد که توده مردم به مرور به این اندیشه افتاده‌اند که حاصلشان از این اقدام چه بود. ایرانیان ظرف این مدت به طور متوسط 30درصد فقیرتر از پیش از انقلاب شده‌اند. اختلاف طبقاتی به هیچ وجه کاهش پیدا نکرده است. وجهه جهانی کشور به شدت سقوط کرده و از آزادی موعود هم خبری نیست.ا

گویا باز هم مردم از کرده خود پشیمان شده و یا در حال پشیمان شدن هستند. محمدرضا پهلوی که در سال 57منفورترین چهره ایران بود، امروز اگر نتوان گفت محبوب‌ترین (این عنوان را فکر می‌کنم باید به سید محمد خاتمی بدهیم) چهره کشور است، به جرات باید بگوییم از معدود کسانی است که در هر گوشه کشور گاه و بی‌گاه برای شادی روحش دعای خیر بی‌چشم‌داشتی فرستاده می‌شود.ا

نارضایتی کنونی ایرانیان هر روز بیشتر سبب می‌شود تا مشکلات پیش از انقلاب خود (کم یا بسیار) را فراموش کنند و افسوس دوران گذشته را بخورند، افسوسی که بنا به شیوه کهن ایرانیان با ترسیم چهره‌های دوست‌داشتنی همراه است.ا

خبر همان‌طور که یک‌باره از راه رسیده بود، به راحتی هم تکذیب شد. شهبانوی ایران هنوز زنده است. زنده است تا هنوز هم بسیاری بتوانند با نگریستن در سیمای او گذشته‌ای شیرین (حتی اگر رویایی) را به یاد آورده و یا تصور کنند.ا

من هم خوشحالم، انگار بیشتر از روزهای گذشته دوستش دارم.ا