معرفی:
عنوان: لیلا و تکرار یک روایت
نویسنده: الاهه منافی
ناشر: نشر ثالث
نوبت چاپ: چاپ اول 1388
155 صفحه، 3000 تومان
هزار و یک شهرزاد تیره بخت
پشت جلد رمان «الاهه منافی» نوشته شده است: «طرح داستان تقدیر شده توسط فستیوال بین المللی سیدنی». من گمان میکنم با مسوولان این فستیوال کاملا هم عقیده باشم. طرح رمان «لیلا و تکرار یک روایت» واقعا خوب است، اما پیادهسازی آن با ضعفهایی همراه است. شاید اغراق نباشد اگر بگوییم این طرح ظرفیت تبدیل شدن به یکی از شاهکارهای ادبیات پس از انقلاب ما را داشت، اما در نهایت از حد یک رمان «خوب» فراتر نرفت.
الاهه منافی با بهره گیری از تجربیاتی که تنها مهاجرین ایرانی از آنها بهرهمند هستند، فرصت ممتازی برای خود ایجاد کرده تا پردههایی متفاوت از زندگی چند نسل را در یک رمان نمایش دهد. زاویه نگاه راوی کاملا زنانه است و از این منظر شاید بهتر باشد که رمان را تنها سرنوشت زنان کشور بدانیم. به هر حال نویسنده موفق شده است با تلفیق روایتهای تاریخی با داستانهای اسطورهای «هزار و یک شب»، نوعی تناظر قابل درک میان سرنوشت زنان کشور با قربانیان داستانهای شهرزاد قصه گو ایجاد کند. این زنان پیش از انقلاب به یک نوع گرفتار بودند، در جریان انقلاب و تغییر ناگهانی نگاه حکومتی به زنان به شیوه دیگری قربانی شدند و در نهایت زمانی که تن به مهاجرت سرپردند در برخورد با جهان جدید به طرزی متفاوت سردرگم و غرق میشوند. احتمالا این «روایت» زنان سرزمین ماست که با بازگشت «لیلا» به کشورش دوباره «تکرار» میشود، بدون اینکه تفاوت مشخصی با تراژدیهای پیشیناش داشته باشد.
طرح نویسنده، برای پیشبرد هم زمان داستان و مرور گذشته طرح خوبی است. جلو و عقب رفتنهای زمانی کمک میکند تا پازل گذشته به صورت هم زمان با شفاف شدن تصویر امروز تکمیل شود. با این حال به نظر من، دخیل کردن داستانهای شهرزاد به عنوان فصولی مجزا یک اشتباه تکنیکی است. این داستانها میتوانستند در قالب بخشی از خاطرات راوی بازگو شوند که اتفاقا در چنین حالتی قرار گرفتنشان در رمان بسیار هم مفید بود، با این حال در اثر فعلی، داستان شهریار و دیو بیشباهت به یک وصله ناهمگونی با ساختار رمان نیست. این ضعف تکنیکی، در نیمه پایانی رمان با روایت طولانی و بیش از اندازه جزیی شده غرق شدن کشتی تکرار میشود. من به هیچ وجه درک نمیکنم نویسنده، جز یک مرثیه سرایی شخصی، چه دلیل دیگری میتواند برای ذکر دقیق خاطرات چندین نفر از باقی ماندههای فاجعه غرق کشتی داشته باشد؟ اساسا در جریان این روایات، نه تنها خط سیر رمان، که حتی زبان، ادبیات و فضاسازی آن هم به ناگاه دستخوش تغییر بنیادین میشود که اثرش تا پایان پابرجا میماند و به کل مجموعه ضربه میزند.
از نظر سبک اثر، رمان دست کم در نیمه ابتدایی خود من را به شدت به یاد رئالیسم جادویی جناب مارکز، به ویژه در «صد سال تنهایی» انداخت. گویی فضا و شخصیت پردازیهای «خانه پدربزرگ» به نوعی تحت تاثیر تصویر خانه «خوزه آرکادیو بوئندیا» قرار دارد. حتی رد پایی از اغراقهای جادویی مارکز نیز در اثر به چشم میخورد: «خوب که فکر میکنم میبینم بازگشت مادربزرگ چندان هم بیارتباط با مسایل دیگر نیست. مثلا با آواز آن خواننده، همان خوانندهای که وقتی شروع به خواندن کرد دیگر باز نایستاد. خواننده روزها بیهیچ توقفی خواند. مردم خسته شدند. نوازندگان دیگر ننواختند. اما خواننده همچنان خواند». (صفحه7) این شیوه، در کنار قلم شیوای نویسنده ترکیب بسیار جذابی را پدید آورده که اگر تغییر ناگهانی این روند، با ماجرای غرق شدن کشتی به وجود نمیآمد میتوانست به مراتب چشم نوازتر از اثر فعلی باشد.
اما درون مایه داستان، به باور من حتی از زبان دلنشین روایت آن هم جذابتر است. نویسنده به شیوه خود سرنوشت چند نسل از زنانی را که به یاد میآورد روایت میکند، و در این بین با کنایههای زیرکانه به وضعیت تاریخی کشور و حتی جهان نشان میدهد که این داغ سیه روزی، تنها تحمیل جابرانه حکومت انقلابی ایران نیست، هرچند آن هم به نوبه خودش نقش ویژهای در این جهان دارد. با این حال زنان داستان خانم منافی از جبری فراتر از مرزهای ایران و ساختارهای حکومتی آن در رنج هستند. این تیره روزی حتی تا آن سوی اقیانوسها به دنبالشان میآید و سرانجام یک روز عواقب شوم «نفرت» ی را که در پس نقابهای انسانی نهفته شده است متوجه آنان میکند.
راوی داستان به دنبال فشارهای اجتماعی پس از وقوع انقلاب، و به ویژه «ماجرای انقلاب فرهنگی» کشورش را به مقصد آن سوی اقیانوسها ترک میکند. اما لیلا، دختری که تقریبا تمام عمرش در استرالیا سپری شده، سرانجام سرخورده، زخمی، افسرده و مبهوت به ایران باز میگردد و بر روی سجاده مادربزرگ شروع به نماز خواندن میکند و این درست در زمانی است که «برجهای دو قلو در آمریکا فرو میریزند» . نویسنده با چنین تصاویری به خوبی عواقب هر دو دست سیاستهای حاکم بر داخل و خارج از ایران را به تصویر میکشد. در داخل حکومتی که مردم خودش را جان به سر کرده، شادی را بر آنان حرام میکند، از دخترانش میخواهد که «در راهرو نخندند»، به صورت مداوم احساس گناه را به آنان تلقین میکند و در نهایت کارشان را به جنون میرساند، و در جهان ساختار دیگری که مهاجرین جهان سوم را در دل خود هضم نمیکند وای بسا آنان را وا میدارد که به سرزمینهای خود باز گردند تا از کینهها و زخمهایشان طرحی برای فرو ریختن برجهای دوقلو بسازند.
«لیلا و تکرار یک روایت» از آن دست رمانهایی است که گمان میکنم به اندازه حق و ارزشی که دارد مورد توجه قرار نگرفته است. اگر خانم منافی به واقع ساکن استرالیا باشند، نبود ایشان در فضای ادبی داخل کشور قطعا نقش تاثیرگزاری در این بیتوجهی به رمان ایفا میکند. در هر صورت من گمان میکنم که این رمان را از هر نظر میتوانم به عنوان یک اثر خوب به مخاطب خود توصیه کنم و امیدوار باشم که بیشتر و دقیقتر خوانده شود. آنچه در پی میآید، بخشی از خاطرات یکی از زنان داستان از دوره دانشجویی در سالهای دهه شصت است:
«صبحها چادر و مقنعه سر میکردم و میرفتم دانشکده. صورتم پر از مو بود. حتی دلم نمیخواست خودمو توی آینه نگاه کنم. تنها چیزی که میخواستم پاک کردن نفسم بود. همین نفس اماره. اما نمیدونم چرا هیچ وقت شیطان وجودم کشته نمیشد. از خودم بیزار بودم. از اسمم، از جسمم، از همه چیز بدم میآمد. وقتی دعای کمیل بود من اول از همه اون جا بودم و آنقدر گریه میکردم که همه تعجب میکردند. میخواستم آمرزیده بشم. فکر میکردم این جوری هر چی ننگ تو وجودمه بیرون میریزه و پاک میشم. میخواستم پاک و منزه بشم. آنقدر گریه میکردم تا صدام میگرفت اما سبک نمیشدم. مثل اینکه سبکی به من نمیآمد. تا اینکه یک روز آنقدر فشارم پایین آمد که به حال اغما افتادم». (صفحه 114)
پی نوشت:
نگاهی دیگر به این رمان را از اینجا+ بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر