۷/۰۸/۱۳۹۳

یادداشت وارده: گفتاری در شماتت شماتت‌كنندگان

یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.


فرنام شکیبافر - آقای رییس‌جمهور در خلال یك مصاحبه با رسانه‌ای خارجی در پاسخ به یك سؤال سخنی با این مضمون  بیان كردند كه چنین برداشتی ندارند كه در ایران كسی به خاطر فعالیت رسانه‌ای گرفتار برخورد امنیتی شده باشد. پرواضح است این سخن با واقعیت مطابقت ندارد. همین امر طی روزهای گذشته واكنش‌های بسیاری از سوی فعالین سیاسی و خصوصاً رسانه‌ای كشور در پی داشت. گرچه واكنش‌های منفی و انتقادات به این سخن رییس‌جمهور قابل درك و فهم است و چه بسا دكتر روحانی می‌توانست پاسخی دیپلماتیك‌تر در برابر این سؤال كریستین امان‌پور دهد اما به نظر می‌رسد منتقدین به این مسئله و شماتت كنندگان رییس‌جمهوری كه اغلب اشخاصی فرهیخته، دموكرات و دلسوز كشور هستند، متأسفانه عموماً ناخواسته توأم با نادیده گرفتن پاره‌ای واقعیات است.

فرض كنیم دكتر روحانی به این قبیل سؤالات پاسخی دهند كه اینگونه جلوه كند كه بین قوه مجریه و قوه قضائیه یا سایر نهادهای حاكمیتی در ایران شكاف عمیق و منازعه وجود دارد و علی‌رغم آنكه دولت مصلح و نوپای ایران خواهان تغییر رویه‌های زیادی در ارتباط با مسائل قضایی و امنیتی كشور است (كه این چنین نیز هست) لیكن به علت ضعف و ناتوانی، ظرف چهارده ماهی كه بر سر كار آمده است در این امر كه تغییراتی در این حوزه پدید آورد كامیاب نبوده است. آیا غیر از این است كه در این صورت دولت جدید ایران نزد جهانیان ضعیف و ناتوان جلوه كرده و به پرستیژ بین‌المللی دولتی كه از آن انتظار داریم در سطح جهانی یك دیپلماسی اقتصادمحور و صلح‌طلب را پی جوید و احترام و عزت بین‌المللی ایران را پس از سال‌ها تحقیر احیا كند، لطمه وارد می‌گردد؟ آیا غیر از این است كه خصوصاً با توجه به اینكه قطار مذاكرات حساس و سرنوشت‌ساز هسته‌ای برای ایران به نقطه پایانی نزدیك می‌شود و لاجرم دولت می‌بایست ترمز قطار بلاهت هسته‌ای را بكشد و از همین رو بسیار حائز اهمیت است كه چهار قدرت غربی عضو ۵+۱، دولت و مذاكره‌كنندگان هسته‌ای آن را در موضع قدرت حس كنند و به عملی شدن تعهدات ایران اطمینان یابند، انجام كنش‌هایی از سوی دولت‌مردان معتدل و خاصه شخص آقای رییس‌جمهور كه نظام سیاسی و هیئت حاكمه ایران را دچار عدم انسجام و شكاف عمیق نشان دهد بسیار آسیب‌زا خواهد بود؟ همچنین آیا غیر از این است كه دولت «نجات ملی» دكتر روحانی موسوم به «تدبیر و امید» اگر در این شرایط حساس اقداماتی انجام دهد كه در داخل بین دولت با سایر نهادها و مراكز قدرت بی‌جهت تولید تنش كند، این امر به اجماع نسبی حاصل شده در كشور و بین جناح‌های مختلف درون نظام سیاسی پیرامون مسئله هسته‌ای می‌تواند صدمه وارد كند؟        

یكی از مهم‌ترین تلاش‌های دولت ظرف بیش از یك سال گذشته این بوده است كه صدای واحدی از ایران شنیده شود و كشور ضمن آنكه از وضعیت «حاكمیت یكپارچه اقتدارگرایانه» بعد از سوم تیر خارج شود، در كنار آن به وضعیت «حاكمیت دوگانه» پیش از سوم تیر نیز بازنگردد. برای چنین مسئله‌ای دولت نباید اختلافات عمیق با قوه قضائیه و سایر نهادها و مراكز قدرت در ایران را علنی نماید و می‌بایست اعمال دولت بسته به میزان توانش در راستای تغییر وضع موجود تنظیم گردد. از این قبیل سخنان رییس‌جمهوری نباید اینگونه برداشت شود كه دولت مسائلی به این وضوح و روشنی رو نادیده می‌گیرد و انكار می‌كند. این قبیل كنش‌های دولت‌مردان جدید از جمله شخص دكتر روحانی را باید در كانتكس تلاش برای تحقق حاكمیت یگانه تحلیل كرد. بلاشك دولت و شخص دكتر روحانی قصد آزردن بدنه هواداران و پایگاه اجتماعی خود را ندارد و اگر سخنی ولو خلاف واقع در مجامع بین‌المللی بیان می‌كند باز هم مصالح ملی را مدنظر دارد. عملكرد دكتر روحانی حاكی از این امر بوده است كه وی به ساختار قدرت و قواعد بازی در نظام سیاسی حاكم در ایران اشراف بسیار بالایی دارد و اقدامات پوپولیستی و صورت دادن سخنوری‌های قهرمانانه ولی بی‌اثر بر عرصه معادلات واقعی قدرت را هرگز بر اعمالی كه ولو نزد پایگاه اجتماعی و هواداران دولت موقتاً خوشایند نباشد ولی در عرصه عینیت و واقعیت اندكی بهبود و پیشروی دولت در جهت خواسته‌های عمومی مردم و پس راندن اقلیت تندروی قدرتمند را در پی آورد، ترجیح نمی‌دهد. متأسفانه برخی نخبگان فكری و اهالی مطبوعات كشور بعضاً به جای آنكه این مسئله را نقطه قوتی در عملكرد دولت تلقی كنند و مخاطبین عام خود را نیز به این مسئله آگاه كنند بالعكس خود این امر را نقطه ضعف دولت نمایش می‌دهند.  

در شرایطی كه قوه مجریه در بسیاری از حوزه‌ها با قوه قضائیه و بعضی نهادهای امنیتی دیگر هم‌سو نیست و به لحاظ ابزارها و از حیث توازن قوای موجود متأسفانه هنوز پتانسیل اجرایی كردن بایسته و شایسته اصل ۱۱۳ قانون اساسی را در جهت برعهده گرفتن و نظارت بر اجرای قانون اساسی ندارد و تفسیر محافظه‌كارانه و رسمی حاكم در كشور موقعیت فرادستی رییس‌جمهور را به نسبت قوه‌ قضائیه به رسمیت نمی‌شناسد، طبیعتاً با این اوصاف دولت در شرایط حاضر امكان ناگزیر كردن این نهادها به هم‌نوایی با سیاست‌های خودش در حوزه‌های قضایی و امنیتی را ندارد وگرنه پر واضح است كه دیدگاه‌های سران دولت جدید همانند دیدگاه‌های روشن‌اندیشانه شخصی نظیر علی یونسی است و شخص رییس‌جمهور نه صرفاً به خاطر تحقق وعده‌اش بلكه در راستای تحكیم و تقویت موضع و قدرت دولت بسیار مایل به رفع حصر و حبس از كسانی است كه بلاشك پس از رهایی محكم‌ترین مواضع را در حمایت از عقلانیتی كه دولت جدید بر كشور حاكم كرده است در پیش خواهند گرفت. اما در چنین شرایطی كه دولت به دلیل گران‌باری و به سختی گرفتار حل و فصل مسائل حاد بین‌المللی و اقتصادی كشور بودن و نیز به این خاطر كه در عرصه معادلات فعلی حاكم بر ساخت قدرت در ایران فعلاً توان تحقق بخشیدن به خواسته‌های خود و پایگاه اجتماعی‌اش در عرصه سیاست داخلی را تا فرارسیدن زمان مساعد ندارد، پس تا آن زمان از ایجاد تنش داخلی كه حتی نتیجه عكس می‌تواند در پی داشته باشد و عملكرد نهادها و مراكز قدرت مذكور را بیش از پیش به سمتی سوق دهد كه خلاف میل و اراده دولت و جمهور مردم عمل كنند، اجتناب می‌كند. اگر دولت چنین نكند و از باب لجاجت سایر نهادها و مراكز قدرت بیش از پیش خلاف تمایل دولت گام بردارند این مسئله خود نارضایتی از دولت را در بین پایگاه اجتماعی‌اش تشدید كرده، چرخه معیوبی می‌آفریند و دقیقاً همان چیزی است كه اقلیت تندرو، مایل به رخ دادن آن است تا بتواند ائتلافی گسترده در ساخت قدرت موجود علیه دولت به این بهانه‌های واهی كه دولت فتنه‌انگیزی می‌كند و نظام سیاسی را به مخاطره انداخته است، پدید آورد. پس با این اوصاف همین مشی دولت و شخص دكتر روحانی كه از مسیر تعامل و كنشگری متناسب با سطح قدرت خود در برابر نهادها و مراكز قدرتی كه با آن‌ها اختلاف نظر دارد در پیش گرفته است، بهترین روش ممكن است كه چه بسا تدریجاً به تلطیف و تعدیل عملكرد این نهادها و مراكز قدرت یا حداقل برخوردار نبودن آنان از بهانه برای كودتای خزنده علیه دولت ختم گردد.

مع‌الوصف و با توجه به اینكه دكتر روحانی بدون هراس نسبت به واكنش‌های منفی ناشی از چنین سخنانی در داخل، از چارچوب سیاست و خط‌مشی اصولی خود خارج نمی‌شود و به جای حركت‌های محبوبیت‌زای گذرا به دنبال تأثیرگذاری در عرصه واقعی قدرت است، اینكه به این بهانه مورد هجمه و شماتت قرار بگیرد خاصه آن هم از سوی كسانی كه انتظار است با هوشیاری به جای تولید نارضایتی و ناامیدی در رأی‌دهندگان به تشویق تدبیر و به تولید امید بپردازند و به جای بازی در زمین افراطیون به انزوا و خنثی كردن توطئه‌های آنان در راستای ایجاد شكاف در ائتلاف گسترده منجر به حركت ملی ۲۴خرداد بپردازند، بسیار جای ناراحتی و افسوس دارد. چرا باید كسانی كه خود می‌بایست با حمایت گسترده از دولت در این امر كه دولت بتواند دست بالاتر را در معادلات قدرت در داخل پیدا كند یاری برسانند، خود از كنار رویدادهای بسیار مهمی نظیر سخنرانی مطابق با منافع ملی و عمل‌گرایانه كم‌سابقه در تاریخ جمهوری اسلامی در سازمان ملل و ملاقات كم‌سابقه و بعضاً بی‌سابقه با برخی مقامات غربی به راحتی می‌گذرند اما یك جمله كم‌اهمیت را به طرز گسترده‌ای برجسته می‌سازند؟! پای فشردن بر رمانتیسم تاریخی و ایده‌اآلیسم بیمارگونه حاكم بر ایران و سیاست‌ورز ایرانی از مشروطه تا كنون كه دولت‌های مصلح بسیاری نظیر دولت‌های احمد قوام، محمد مصدق، علی امینی، مهدی بازرگان و ... را زمین زده است و قطار اصلاحات را نیز در سوم تیر متوقف كرد تا چه زمان می‌خواهد تداوم یابد؟! آیا باید دولت «نجات ملی» دكتر روحانی نیز به این سرنوشت دچار شود و ایران گرفتار ناامنی و فروپاشی شود تا خیال عده‌ای آسوده گردد؟! گویا هگل آن ‌جایی كه اظهار داشته است «تاریخ به انسان می‌آ‌موزد كه انسان هیچگاه از تاریخ نیاموخته است» به خطا نرفته است.

با متر اخلاقی نمی‌تواند عملكرد سیاستمداران را سنجید. عیار «نتایجی» كه كنش‌های سیاسی یك سیاستمدار در پی می‌آورد را باید سنجید. نظر به حجم مشكلات كشور در مرداد ۹۲ اگر برآیند عملكرد  دولت حاضر در پایان دور اول، جستن كشور از خطر جنگ و فروپاشی، خروج از «ركود تورمی» حاد، بهبود قابل لمس فضای كسب و كار خصوصاً برای فعالین اقتصادی بخش خصوصی، احیای شأن و شوكت بین‌المللی وطن به طور نسبی، و فراهم آمدن مجال و فضای تنفس برای اهل فرهنگ و هنر، رسانه‌ها، دانشگاه و ... باشد، نام دكتر روحانی را باید در میان رجال سیاسی بزرگ تاریخ ایران قرار داد. ژست‌های اخلاقی و رادیكال و محكوم كردن مسیر و روشی كه دولت برای دستیابی به اهداف فوق در پیش گرفته است، بدون آنكه آلترناتیو واقع‌بینانه و مناسب‌تری وجود داشته باشد، عملی محاسبه‌گرانه، بخردانه و دارای مطلوبیت نیست. آنچه درجه نخست اهمیت را دارد آن است كه در پایان عصر اعتدال و در آستانه وارد شدن به قرن پانزدهم شمسی تا حد امكان ایرانی ثروتمند، ایران دارای بخش خصوصی وسیع‌تر، جمهوری اسلامی در معادلات بین‌المللی اثرگذارتر، ایران‌زمین نزد جهانیان محترم‌تر، جامعه سیاسی ایران تشكل‌یافته‌تر و دارای احزاب سیاسی بزرگ‌تر و مدرن‌تر باشد. اینكه كشور در واپسین گام‌های خروج از ركود تورمی است؛ اینكه مذاكرات هسته‌ای در آستانه حصول به موفقیت نهایی است؛ اینكه ایران در مسیر و نخستین گام‌های بهبود مناسبات و اتصال اقتصادی و تكنولوژیك با جهان خصوصاً غرب است و دیپلماسی ایران نقش مثبتی در تحولات عراق، سوریه و مبارزه با تروریسم در حال ایفا كردن است؛ نهایتاً اینكه فضای سیاسی، دانشگاهی و رسانه‌ای امروز كشور ولو با وضع مطلوب فاصله داشته باشد ولی قابل قیاس با پیش از ۲۴ خرداد نیست؛ و مسائل دیگری از این دست، حاكی از آن است كه دولت به رقم تنهایی نسبی در ساخت قدرت و عدم هم‌سویی و همكاری دو قوه دیگر، در مسیر صحیحی حركت كرده و می‌كند و یك بار بسیار سنگین را تاكنون به خوبی به سمت مقصد در حال حركت دادن است. باید موضع دولت را قوی‌تر و دست دولت در ساخت قدرت را بالاتر برد نه آنكه مرتكب اشتباهاتی تاریخی شد كه فرجام ناخوشایندی دارد و بارها ایرانیان ان را آزموده‌اند. نباید لحظه‌ای از یاد ببریم كه در ۲۴ خرداد با علم به شرایط و فضای موجود كشور و با اطلاع از وضعیت ساخت قدرت در ایران یك «رییس‌جمهور» برگزیدیم، نه یك «رهبر اپوزوسیون» یا «استاد اخلاق و فلسفه»!

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۷/۰۱/۱۳۹۳

سه ایراد تاریخ‌نگاری به سبک «من و تو»


نخستین بار نیست که شبکه «من و تو» مجموعه مستندی با موضوع تاریخچه انقلاب پخش می‌کند. دست‌کم پیش از این شاهد پخش مجموعه‌هایی مشابه، با موضوع چهره‌های سرشناسی همچون آخرین نخست‌وزیر دوران شاهنشاهی ایران بودیم که طبیعتا گوشه‌ای از تاریخ انقلاب را به تصویر می‌کشیدند. بهانه این یادداشت، مجموعه در حال پخش «انقلاب ۵۷» از همین شبکه است که به گمانم می‌تواند نمونه آزمایش‌گاهی کاملی باشد از سه خطر عمده‌ای که در کمین روایت‌های تاریخی نهفته است. البته، در این یادداشت کوتاه، من این سه خطر را با مثال‌هایی از همین مجموعه مستند بررسی می‌کنم، اما همین شیوه را حتی می‌توان به بررسی کتاب‌هایی که در مورد وقایع تاریخی نوشته می‌شوند نیز تسری داد.

- نخست: شیوه وزن‌دهی نامتوازن

تجمعی به خاک و خون کشیده می‌شود. ناظری قضاوت می‌کند: «معترضین با تجمع بدون مجوز قانون را نقض کردند. دستگاه سرکوب هم با کشتار یکصد، تن از خشونت بیش‌ از اندازه استفاده کرده است» و جمع‌بندی می‌کند: «طرفین هر دو اشتباه کردند و هر دو در وقوع این فاجعه مقصر بوده‌اند».

تمرکز نامتناسب بر روی وقایعی که نسبت وزن، اهمیت و تاثیرگزاری آن‌ها با یکدیگر سازگار نیست از فراگیرترین نقیصه‌های متون تاریخی است. خطر چنین تحلیلی آن زمان دو چندان می‌شود که دقت کنیم هیچ گزاره دروغینی مطرح نشده و تحلیل‌گر می‌تواند مدعی «روایت صادقانه تاریخ» باشد. به صورت معمول و در جریان روایت‌های یک جانبه‌ای که انبوهی از اطلاعات را به صورت فشرده به سمت مخاطب شلیک می‌کنند، بعید نیست که مخاطب عامی ایراد کار را متوجه نشود و فریفته این وزن‌دهی نامتوازن شود.

این شیوه، گاه از سر ناآگاهی، و در مواردی رندانه برگزیده می‌شود. در هر صورت، اثرات تخریبی آن بسیار زیاد است چرا که مخاطب معمول، به ویژه در آشفته‌بازاری از دروغ و تحریف، «صدق کلام» را یکی از بزرگ‌ترین معیارهای قضاوت نهایی خود قرار می‌دهد. از این بابت، مستندهای تاریخی «من و تو» نمونه‌های بسیار افراطی از این روایت‌های نامتوازن هستند. برای مثال، دو سوم از یک برنامه کامل را به جزییات قدرت نظامی ارتش شاهنشاهی اختصاص می‌دهند و دقت و اقتدار آن را همچون یک مزیت برای نظام سلطنتی پررنگ می‌کنند و طبیعتا به این پرسش نخواهند پرداخت که «اقتدار نظامی، نه در مقایسه با گسترش فضای اختناق، نه در مقایسه با شکنجه و قتل مخالفان سیاسی، نه در مقایسه با شیوع سرسام‌آور فسادهای مالی و شکاف عمیق طبقات اجتماعی، بلکه صرفا در مقایسه با یک فقره نارسایی انتقال آب به برخی از روستاهای کشور چه جایگاه و اهمیتی برای توده مردم دارد؟» *

- دوم: بی‌اخلاقی‌های کوچک

بر چه کسی پوشیده است که ساده‌ترین عرفیات جامعه نیز در طول دهه‌های متمادی دچار تغییر می‌شوند؟ حال اگر در معنایی فراگیرتر، به عرف رایج سیاست جهانی بیندیشیم، قطعا و به طریق اولی با تغییراتی بزرگ‌تر مواجه خواهیم بود. برای دوره‌های طولانی در تاریخ، پادشاهانی که می‌توانستند مرزهای امپراطوری خود را تا دوردست‌ها گسترش دهند نوابغی تحسین شده بودند. (امثال کوروش و اسکندر) اما امروز اگر دیوانه‌ای قصد کشورگشایی به سرش بزند، همه بر سر جنون و جنایت‌پیشگی او توافق خواهند داشت. آیا می‌توان با ملاک‌های امروز به نقد عملکرد دوره‌های گذشته پرداخت؟

به صورت مشخص، در مستند «من و تو»، زمانی که بحث به شکل‌گیری «سازمان مجاهدین خلق» با محوریت حنیف‌نژاد، بدیع‌زادگان و محسن رسید، راوی از تعبیر «تروریستی» برای توصیف فعالیت‌های این گروه استفاده کرد و زیرکانه نیز در هنگام به کار گیری این تعبیر بر روی تصویری از «مسعود رجوی» تمرکز کرد که در میان توده ایرانیان نام او نماد تمام عیاری از جنایت و خیانت و تروریسم است. اما سوء استفاده از این تصویر امروزین، برای تخطئه جریانی که در آغاز دهه چهل شمسی شکل گرفته است چه توجیهی دارد؟ در عصری که «چه‌گوارا» یک اسطوره جهانی است، آنان که سلاح به دست می‌گیرند و علیه ظلم قیام می‌کنند «چریک»، «فدایی» و «مجاهد» هستند و اگر در این راه جان‌شان را از دست بدهند، در سراسر جهان و در میان تمامی آزادی‌خواهان جایگاه «شهدای راه آزادی» را پیدا می‌کنند. تروریست خواندن چنین گروه‌هایی در یک روایت تاریخی، یعنی سوءاستفاده از ادبیات رایج امروز، برای وارونه‌سازی تصویر آنان در عصری که در آن به سر می‌بردند و نتیجه‌اش قطعا «آدرس غلط» دادن به مخاطب خواهد بود.

- سوم: سقوط تا فروتر از مرزهای شرافت

در نهایت، کمترین انتظار من از یک مدعی روایت‌گری تاریخ این است که با حداقل‌هایی از تحقیق، روایتی فراتر از معجون شایعات و توهمات رسوب کرده در ذهنیت تاریخی را به تصویر بکشد. اتفاقا، مستند «من و تو»، آنجا که به بازسازی چهره حکومت سلطنتی و سیمای سران آن مربوط می‌شود، این اصل را به خوبی رعایت کرده و تلاش می‌کند تا با یک بازخوانی تاریخی، برخی از باورهای سنتی جامعه خود نسبت به خاندان سلطنتی را تغییر دهد. مشکل زمانی پیش می‌آید که کار به گروه‌های مخالف برسد!

باز هم به صورت مشخص، در این مستند ادعا شد: «حزب توده ایران به دستور مقامات شوروی فرقه دموکرات آذربایجان را تشکیل داد و فرقه نیز بر تجزیه ایران پافشاری کرد». باید اعتراف کرد این تصویری است که در ذهن بسیاری از ایرانیان پذیرفته و ای بسا ثبت شده است. پس روایت‌گران «من و تو» نیز از این کلیشه قدیمی کمال استفاده را می‌برند تا سوار بر شایعات رسوب کرده در اذهان مخاطب، از حقیقت‌های تاریخی فرار کنند.

هر ناظری که سطحی‌ترین مطالعه‌ای در مورد تاریخچه فرقه دموکرات و حزب توده ایران داشته باشد درخواهد یافت که فرقه، بدون اطلاع «حزب توده ایران» و اتفاقا در جریان یک «انشعاب» از مرکزیت حزب تشکیل شد. پس از آن نیز حزب تا مدت‌ها در برخورد با فرقه دچار سردرگمی بود و نمی‌توانست به جمع‌بندی قطعی برسد. هرچند اصلاحات دموکراتیک فرقه که با شعارهای حزب هم‌خوانی داشت آنان را وادار و مشتاق به حمایت می‌کرد، اما شائبه تجزیه‌طلبی فرقه حزب توده را محتاط کرده بود. از سوی دیگر، مرور تاریخچه حزب توده ایران به خوبی نشان می‌دهد که هرچند رابطه حزب با دولت سوسیالیسی شوروی بسیار نزدیک و دوستانه بود، اما تعبیر «دستور گرفتن» از مسکو، به هیچ وجه برازنده رابطه این دو نبوده است. درست به همان میزان که ادعای «تجزیه‌طلبی فرقه دموکرات» از همان ابتدا ادعای باطلی است. فرقه تا مدت‌ها بر تمامیت ارزی ایران تاکید داشت و حتی گرایش به فدرالیسم هم در نطفه‌های نخستین فرقه دیده نمی‌شد.

در نهایت، البته که کار فرقه بالا گرفت و از مرزهای فدرالیسم هم فراتر رفت و به تجزیه‌طلبی رسید، اما در استقلال حزب توده ایران همین بس که در «پلنوم» رسمی خود واقعه حمایت از فرقه دموکرات را به بحث و نقد گذاشت و سرانجام به صورت تاریخی بر اشتباه بودن آن موضع تاکید کرد. به باور من، سوار شدن آگاهانه بر رسوبات غلط سنتی یک جامعه، بسیار بدتر از ارایه تاریخ دروغین است، چرا که در دروغ تنها یک زشتی نهفته، اما تکرار رسوبات ذهنی نادرست، هم در دل خود دروغ را دارد و هم به تثبیت ذهنیات غلط یک جامعه مهر تایید می‌زند. از این منظر، من چنین بی‌اخلاقی‌هایی را، به ویژه آن زمان که طرفی متهم شود که ابزار دفاع از خود را ندارد، در سطح نزول از مرزهای شرافت قلمداد می‌کنم.

پی‌نوشت:
* برای نمونه‌ای مکتوب از این ایراد می‌توانم به کتاب «معمای هویدا» اشاره کنم که بخش عمده کتاب متمرکز بر دانش شخصی و تسلط جناب نخست وزیر به چندین زبان خارجی است و کمترین اشاره ممکن به این حقیقت می‌شود که در دوران ۱۳ ساله نخست‌وزیری او، فقط چند مخالف سیاسی در زندان‌ها و زیر فشار شکنجه جان‌شان را از دست دادند؟

۶/۳۰/۱۳۹۳

به کدامین گناه؟



در طبقه هفتم ساختمان شورای شهر مشغول گفت و گو هستیم که ناگهان صدای شیون بلند می‌شود. صدایی که تا طبقه هفتم هم رسیده و از پنجره‌های دوجداره عبور کرده! از همان اول که وارد خیابان بهشت شده بودیم وضعیت غیرعادی منطقه جلب توجه می‌کرد. خیابان بند آمده بود و ماشین‌ها به زحمت چند سانتی‌متر پیش‌روی می‌کردند. نیروهای گارد و ضد شورش تمام خیابان را غرق کرده بودند. درون ساختمان شورا هم ولوله‌ای به پاست. کارمندان و گاه نمایندگان شورا مدام خود را به پشت پنجره‌های دو طرف ساختمان می‌رسانند تا درگیری‌ها را از بالا ببینند. از روز قبل حدود چهارصد تن از دراویش بازداشت شده‌اند و حالا خانواده‌های‌شان، زن‌ها و کودکان تجمع کرده‌اند که «ما را هم بازداشت کنید».

خشونت در برخورد با زنان و کودکانی که تجمع کرده بودند شدید بود. یادآور تیره‌ترین روزهای تابستان ۸۸. در ساختمان شورای شهر هم همه دارند به نشانه تاسف و انزجار سر تکان می‌دهند. زمزمه‌های مختلفی به گوش می‌رسد:

- «این‌ها بی‌آزارترین مردمان هستند. با این‌ها چکار دارند؟»
- «از دیشب خانواده‌های‌شان آمده‌اند و توی خیابان پشتی خوابیده‌اند».
- «عجب پشتکار و اتحادی دارند این‌ها».
- «نظام بالاخره مجبور است کوتاه بیاید».

حرف زیاد است، اما پرسشی که هیچ کس جواب‌اش را نمی‌داند این است: «اصلا چرا برخورد با این جماعت درویش‌ها شروع شد؟ چه کار کرده‌اند که به خانقاه‌های‌شان حمله می‌شود و رهبران‌شان را بازداشت می‌کنند؟ چه آزاری به کسی رسانده‌اند که این‌طور مستحق خشونت و زندان و سرکوب هستند؟»

هیچ کس جوابی ندارد.

پی‌نوشت:
حادثه متعلق به همین امروز (یک شنبه ۳۰ شهریورماه۹۳) است (+) و صدای شیونی که از آن صحبت کردم در دستگاه ضبط من ثبت شده. تصویر تزیینی است.

۶/۲۶/۱۳۹۳

شوق گفت و گو


«اگر روزی روزگاری گذارتان به آلمان افتاد، حتما سری هم به شهر «وایمار» در شرق این کشور بزنید. از شهرهای بسیار زیبا و تاریخی اروپاست. البته نه به بزرگی و عظمت ابرشهرهایی چون برلین، پاریس یا لندن؛ اما «فرهنگ‌شهر» آلمان است. حتی چند سال پیش از این یونسکو این شهر را به عنوان «نخستین فرهنگ‌شهر اروپا» برگزید. وایمار شهر کلاسیک‌های آلمان است. شهر ولفگانگ گوته و فریدریش شیلر؛ شهر فرانتس لیست است؛ آن‌جا که نیچه جان سپرد و جمهوری وایمار پا گرفت.

در وایمار سراغ پارک شهر را بگیرید. از پارک شهر تا میدان «بتهوون» راه چندانی نیست؛ یکی از میدان‌های زیبای شهر است. در گوشه میدان بتهوون دو صندلی سنگی بزرگ به چشم می‌خورد که رو به روی هم قرار گرفته‌اند. یکی رو به شرق دارد و یکی رو به غرب. هر دو صندلی را از یک قطعه سنگ خارا تراشیده‌اند؛ از یک جنس با رگه‌هایی از بلور نیلگون. جلوتر بروید! صندلی‌ها خالی است و شما را به نشستن و نظاره کردن دعوت می‌کند. نگاه کنید! درست در میان فرش خارا، میان دو صندلی، غزلی از حافظ نقش بسته است، با خط زیبای نستعلیق؛ و در دو سوی فرش دو قطعه شعر از گوته به چشم می‌خورد به زبان آلمانی. گویی که این دو بزرگ، دور از اغیار در این گوشه از جهان به گفت و گو نشسته‌اند. میزبان گوته است که در وایمار ساکن است و میهمان حافظ».

این متن را از پشت جلد کتاب «در ستایش گفت و گو» نوشته «خسرو ناقد» برداشتم. یک جست و جوی ساده هم در مورد شعری که از حافظ ثبت شده کردم. دوستی با ارسال این لینک(+) کمک کرد. غزلی است با این مطلع:

عمریست تا به راه غمت رو نهاده‌ایم
روی و ریای خلق به یک سو نهاده‌ایم

پی‌نوشت:

این روزها مشغول مطالعه در باب «گفت و گو» هستم. کتاب آقای ناقد بی‌اندازه شیرین و خوش‌خوان است و البته به مساله گفت و گو محدود نمی‌شود و به مواجهه و دیدارهای بسیار جالبی از فرهنگ شرق و غرب می‌پردازد. عنوان این یادداشت را هم برگرفته از کتاب «شوق گفت و گو» نوشته «حسن قاضی‌مرادی» انتخاب کردم.

۶/۲۵/۱۳۹۳

جزییاتی کوچک اما ضروری


تصویر نخست متعلق با تابوی مشهور «شب پرستاره» (Starry Night) اثر «ون‌سان ون‌گوک» است. تصویر عکسی است که خودم از ایستگاه متروی میرداماد گرفتم. گمان می‌کنم بی‌نیاز از توضیح باشد که کاشی‌کاری دوم از روی اثر جناب ون‌گوک انجام شده است. با این حال در شناسنامه پایین اثر فقط نوشته شده:

نام تابلو: آسمان پرستاره
نام هنرمند: غلام‌علی نصیری حاتم‌آبادی
نام ایستگاه: میرداماد
اندازه: ۴*۲
جنس: کاشی شکسته
سال ساخت: ۱۳۸۷

و سپس همین توضیحات به زبان انگلیسی تکرار شده است. البته من می‌توانم درک کنم که احتمالا منظور از «نام هنرمند» اشاره به کسی است که کاشی‌کاری را انجام داده؛ اما اشاره نکردن به منبع اصلی (یعنی تابلوی جناب ونگوک) دو مشکل ایجاد می‌کند:

نخست اینکه از وقتی من این اثر را دیده‌ام، هرگاه در مقابل آثار هنری به کار رفته در دیگر ایستگاه‌های مترو قرار می‌گیرم ناخودآگاه دچار این تردید می‌شوم که «آیا این اثر اصل است یا باز هم با یک کپی‌برداری مواجه هستیم که نام خالق اصلی ذکر نشده»؟ دوم اینکه معلوم نیست ناظر خارجی که توضیحات انگلیسی اثر را می‌خواند چه تصوری می‌کند؟

خلاصه اینکه من از پر شدن ایستگاه‌های مترو و کلا فضای شهری از آثار هنری واقعا لذت می‌برم و به نظرم کار بسیار ارزشمندی است. حیف است که با رعایت نکردن این ریزه‌کاری‌های جزیی کار به این خوبی زایل شود.

۶/۲۳/۱۳۹۳

ملتی که گردن نمی‌گیرد، دولت‌مردانی که گردن می‌گیرند



هادی خرسندی، شعری دارد با نام «آلزایمر»(+). در بیتی از این شعر می‌خوانیم: «به سال یک‌هزار و سیصد و باد / خودم توی خیابان می‌زدم داد». روی‌کرد و نگرش سیاسی شاعر را اگر کنار بگذاریم به نکته جالب شعر می‌رسیم: «شاعری که از وقوع انقلاب پشیمان شده، می‌پذیرد که خودش هم در آن نقش داشته است»! باید گفت این از معدود مواردی است که ایرانیان سهم خود در واقعه‌ای نامطلوب (دست‌کم به زعم خودشان) را می‌پذیرند، یا به قول معروف «گردن می‌گیرند».

* * *

در حکومت‌های توتالیتر، معمولا «حزب فراگیر» دولتی موازی دولت ظاهری کشور ایجاد می‌کند و در تمامی شئون زندگی و جنبه‌های حقوقی و اداری دست به موازی کاری می‌زند. کار تا بدانجا پیش می‌رود که عملا دولت قانونی و ظاهری هیچ‌کاره می‌شود و همه چیز تحت سیطره حزب فراگیر اداره می‌شود. «هانا آرنت» در مورد رابطه حزب فراگیر و دولت در نظام‌های توتالیتر می‌نویسد: «آنچه یک ناظر دولت توتالیتر را شگفت‌زده می‌کند بدون تردید ساختار یکپارچه آن نیست. برعکس، همه پژوهشگران جدی این موضوع دست کم در مورد هم‌زیستی یا تنازع اقتدار دوگانه حزب و دولت توافق دارند. از این گذشته، بسیاری از پژوهشگران بروی شکل ویژه حکومت توتالیتر تاکید می‌ورزند. توماس مازاریک به روشنی دریافته بود که نظام بلشویکی هرگز چیزی جز عدم کامل هرگونه نظامی نبوده است و این نیز کاملا حقیقت دارد که اگر حتی یک متخصص حقوقی بکوشد رابطه میان حزب و دولت را در رایش سوم پیدا کند کارش به جنون خواهد کشید». (توتالیتاریسم / هانا آرنت / محسن ثلاثی / نشر ثالث ص192)

این ویژگی نظام توتالیتر، در دیگر حکومت‌های غیردموکراتیک نیز کمابیش قابل مشاهده است، اما باید دقت کرد که این پیچیدگی سرسام‌آور و این نظم‌گریزی و بی‌قاعدگی در نظام‌های غیردموکراتیک، لزوما به صورت تمام و کمال برنامه‌ریزی نشده است. در واقع این پیچیدگی‌ها آن‌چنان در هم تنیده و گاه غیرقابل پیش‌بینی هستند که اساسا طراحی آن‌ها غیرممکن است. حتی برنامه‌ها و حرکت‌هایی که در ظاهر به یک نقطه عطف و گاه به شناسنامه‌ای برای جریان حاکم بدل می‌شوند، لزوما پیش از وقوع طرح‌ریزی، و در مواردی حتی پیش‌بینی هم نشده بودند. مصادیق بارزی از این وقایع در تاریخ انقلاب ما کاملا ملموس و عینی هستند.

این واقعیت که پس از پیروزی انقلاب، دو دولت نخست در اختیار چهره‌های ملی‌گرا با گرایش‌های نسبتا لیبرال قرار گرفت می‌تواند نمایان‌گر نسبتا مناسبی از توازن قوای اولیه در داخل نیروهای انقلابی و وزن چهره‌ها و جریانات مختلف باشد. دولت نخست را «مهندس بازرگان»، بدون برگزاری انتخابات و صرفا با توافق میان چهره‌های شاخص انقلابی تشکیل داد. پس از استعفای او و در جریان نخستین انتخابات ریاست‌جمهوری تاریخ کشور، «ابوالحسن بنی‌صدر» به پیروزی رسید. با این حال، هر دو دولت، به دلیل اعمال نفوذ جریان‌های غیردولتی و گاه بدون شناس‌نامه ناکام باقی ماندند. بازرگان که در تمام مدت از نداشتن قدرت کافی در برابر نیروهای خودسر انقلاب گلایه می‌کرد سرانجام به دنبال اشغال سفارت آمریکا استعفا داد. پس از او نیز دولت بنی‌صدر به دلیل فشارهای همه جانبه نیروهای مخالف دچار اشتباهاتی شد که با فرار رییس جمهور و برکناری او در مجلس شورای ملی پایان یافت. پرسش من این است: نیروهایی که دو دولت نخست انقلاب، با گرایش‌هایی به نسبت آزادی‌خواهانه و دموکراتیک را ناکام گذاشتند از کجا آمدند؟ آیا این‌ها بازوهای برنامه‌ریزی‌شده یک نظام توتالیتر بودند؟

در مورد دولت نخست پاسخ صریح‌تر و سر راست‌تر است. دولت به دنبال اشغال سفارت توسط دانشجویان خط امام سقوط کرد. حرکتی که از جانب رهبر انقلاب با تعبیر «انقلاب دوم» مورد تمجید قرار گرفت و با تبدیل شدن به یکی از پلاکاردهای هویتی نظام، هنوز هم که هنوزه در سال‌گرد ۱۳ آبان جشن گرفته می‌شود. با این حال، تمامی تبلیغات این سه دهه نتوانسته بر یک حقیقت آشکار پرده بیندازد: «هیچ یک از رهبران اصلی حکومت، نه تنها برای اشغال سفارت آمریکا برنامه‌ریزی نکرده بود، بلکه حتی هیچ کدام از چهره‌های شاخصی که بعدها آن را تایید کردند با آن موافق هم نبودند».

امروزه دیگر می‌دانیم که دانشجویان خط امام حرکت خود را فقط با آقای «موسوی خوئینی‌ها» هماهنگ کرده بودند. البته گویا ایشان مدعی شده که با رهبر انقلاب (آیت‌الله خمینی) هم هماهنگی کرده که واقعیت نداشته است. آیت‌الله خمینی تا پس از اشغال سفارت هیچ اطلاعی از آن نداشت. پس از او، آیت‌الله بهشتی، شاخص‌ترین چهره حزب جمهوری اسلامی نیز نه تنها از حرکت بی‌اطلاع بود، بلکه حتی با آن مخالف هم بود. نشانه‌های بسیاری وجود دارد که اگر آقای خمینی یک روز دیگر در تایید حرکت اشغال سفارت تعلل کرده بود، آیت‌الله بهشتی قصد داشت در مخالفت با آن اعلام موضع رسمی کند. پس از ایشان، آقایان هاشمی رفسنجانی و سیدعلی خامنه‌ای نیز هرچند در آن روزها در ایران نبودند (گویا به سفر حج رفته بودند) اما اولا ابدا از آن اتفاق خبر نداشتند و در ثانی با آن موافق هم نبودند.

بدین ترتیب، افراط‌گرایی یک گروه برآمده از دل جامعه، یک تغییر عمده در جریان سیاست کشور رقم زد. گروه نخست، سیاست‌مدارانی بودند که حاضر نشدند این افراط‌گرایی را بپذیرند و خود را با جو هیجانی جامعه وفق دهند. آن‌ها در زمان خود محبوبیت‌شان را از دست دادند و کنار گذاشته شدند. هرچند سال‌های سال بعد که دیگر به خاطره‌ها پی‌وسته بودند توسط جامعه خود تقدیس شدند. گروه دیگر سیاست‌مدارانی بودند که بلافاصله خود را با حرکت اجتماعی وفق دادند و به قول معروف کاری را که خودشان نه انجام داده بودند و نه حتی قبول داشتند «گردن گرفتند». این گروه سوار بر موج اجتماعی پیش رفتند و هرچه بیشتر قدرت را قبضه کردند.

نتیجه کار آن بود که شاید ناظر ناآگاه بیرونی تصور کند یک جریان پیچیده و نامریی توانست با یک مانور اجتماعی، دولت رسمی کشور را زمین بزند و کانون قدرت حکومت انقلابی را به سود جریان خود تغییر دهد. اما واقعیت این بود که هیچ یک از این اتفاقات برنامه‌ریزی‌شده نبودند و تمامی این پیچیدگی‌های عجیب و غریب صرفا پس از وقوع کاملا اتفاقی خود به یک نظم ظاهری بدل شدند.

نمونه اشغال سفارت، از معدود مصادیق کاملا شسته رفته‌ای است که می‌توان در موردش به روشنی صحبت کرد، اما نمونه‌های دیگری هم بودند که شاید تاثیر چشم‌گیرتری در رقم خوردن تاریخ حکومت انقلابی ایران داشتند. تفاوت در این است که این نمونه‌های دیگر به این دقت قابل اشاره نیستند. برای مثال می‌توان به سال‌ها حکومت نیروهای «کمیته» بر سطح شهر و زندگی شهروندان ایرانی اشاره کرد. آنان که دهه شصت را کاملا درک کردند به خوبی به یاد دارند که نام «کمیته» چه لرزه‌ای بر تن جوانان می‌انداخت. کمیته‌ها عملا اختیاردار مطلق‌العنان جامعه بودند. حق داشتند در خیابان جلوی شهروندان را بگیرند. بازجویی کنند. گشت‌های شبانه تشکیل دهند و حتی بدون داشتن مجوز به داخل منازل مردم و جشن‌ها و میهمانی‌ها حمله کنند.

سال‌ها بعد، خاطره نفرت‌انگیز اعمال کمیته‌ها آنچنان در ذهن ایرانیان تثبیت شده بود که حتی محموداحمدی‌نژاد، نماینده جریان افراطی جناح راست حکومت به خود این اجازه را داد که در مناظره با میرحسین موسوی او را به دلیل پاره‌ای از اعمال کمیته‌ها مورد مواخذه قرار دهد و در مناظره معروف به دورانی اشاره کند که «در خیابان کراوات مردم را با قیچی می‌بریدند». احمدی‌نژاد درست می‌گفت. در دوران نخست‌وزیری میرحسین (و البته ریاست‌جمهوری آقای خامنه‌ای) این اتفاق رایجی بود و حتی بدتر از آن هم رخ می‌داد. فروکردن پونز به سر زنان بدحجاب و یا کیسه‌های پر از سوسکی که پای زنان را در آن فرو می‌کردند. اما آنچه احمدی‌نژاد به آن اشاره نکرد و میرحسین هم نمی‌توانست بیان‌اش کند این حقیقت بود که «کمیته‌ها یکی از مردمی‌ترین تشکل‌های تاریخ نظام جمهوری اسلامی بودند».

به دنبال انقلاب ۵۷ و تبلیغات گسترده‌ای که تمامی جریانات حاضر در انقلاب (از مذهبی‌ها گرفته تا مجاهدین خلق و چپ‌ها) می‌کردند، انقلاب پیروز خیلی زود «توده‌ای» شد و اقشار فرودست جامعه، حتی آنانی که بخش عمده‌شان در جریان پیروزی انقلاب در سکوت بودند و ای بسا نقشی نداشتند،  خیلی زود به صحنه آمدند تا «انقلاب پابرهنه‌ها» را تحویل بگیرند. مدیریت کوچه‌ها و خیابان‌های شهر خیلی زود به دست جوانان داوطلبی افتاد که در هر محله خودشان را سازمان‌دهی می‌کردند و با برچسب و تیپ کلیشه «انقلابی خط امام» همه نهادهای قانونی و دولتی را دور می‌زدند. هیچ عقل سلیمی در میان سیاست‌مداران به خود این اجازه را نمی‌داد که در برابر خودسری‌های این جریان مقاومت کرده و خطر برچسب «ضد انقلاب» را به جان بخرد. برعکس، برنده بازار سیاست کسانی بودند که ولو آنکه با این حرکت‌های افراطی موافقتی نداشتند، اما در عمل یا سکوت کنند و یا حتی عواقب ناگوار آن را «گردن بگیرند» تا به رنگ و بوی انقلابی خود مهر تایید زده و در رقابت حذف نیروهای «ضد انقلاب» عرصه را بر رقیبان تنگ و تنگ‌تر کنند. بدین ترتیب، کمیته‌هایی که از دل جامعه بیرون زده بودند هرچه خواستند کردند و سیاسیون همه عواقب آن را «گردن گرفتند».

همین روند، حتی در تداوم جنگ هشت‌ساله نیز به چشم می‌خورد. جایی که نخست وزیر کشور رسما، و اگر نه علنا، دست‌کم در جریان جلسات دولت و ستادهای سران حکومتی با ادامه جنگ مخالف بود. فرمانده کل قوا (که پس از بنی‌صدر به هاشمی واگذار شده بود) نیز خیلی زود به جرگه مخالفان خاموش ادامه جنگ تبدیل شد. ارتش کشور هیچ میلی به ادامه جنگ نداشت و این نارضایتی در میان اکثر مدیران و سیاست‌مداران ارشد کشور به چشم می‌خورد، اما هیچ کدام حاضر نبودند «اشتباه مرگ‌بار» حزبی چون «نهضت آزادی» را در اعلام مخالفت علنی با تداوم جنگ تکرار کنند. موج خروشان توده‌هایی که شهادت را همچون درهای رسیدن به بهشت می‌دیدند هر صدای مخالفی را در هم می‌کوبید. حتی سال‌ها بعد هم بسیجیان آن زمان (که بر خلاف هم‌تایان امروزین خود به واقع از دل جامعه و غالبا از اقشار فرودست بیرون آمده بودند) با افسوس تکرار می‌کردند که «جنگ ما را لایق خود کرده بود / جبهه ما را عاشق خود کرده بود» و می‌گریستند که «در باغ شهادت را نبندید / به ما بیچارگان زان سو نخندید».

مساله ساده بود. هیچ کس حاضر نبود لختی پادشاه را فریاد بزند و به انبوه مسخ‌شدگان در فرهنگ «عاشورایی» که رویای عبور از کربلا برای رسیدن به قدس را در سر می‌پروراند بگوید که همه چیز فقط یک رویا بود. رویایی که به ویرانی وطن منجر شد و باید هرچه زودتر به فراموشی سپرده شود. در نهایت، تنها زمانی که خطر مرگ رهبر کاریزماتیک انقلاب بالا گرفت، عقلای قوم به این فکر افتادند که بجز او هیچ کس دیگر نمی‌تواند افسار این اسب سرکش «جنگ طلب» را بکشد. پس راضی‌اش کردند که «جام زهر» را بنوشد و از اعتبار کاریزماتیک خودش برای مهار احساسات نیروهای جنگ هزینه کند. جالب اینکه سال‌ها پس از توقف آن جنگ، هنوز هم گروهی از بسیجیان دیروز ذره‌بین به دست گرفته‌اند و به دنبال «مقصران»ی می‌گردند که «امام را مجبور به نوشیدن جام زهر کردند»!

آخرین ادعا و مثال این یادداشت قطعا مناقشه‌برانگیزترین مثال آن خواهد بود. شاید باز کردن بیشتر آن بحث مجزایی می‌طلبد اما به ناچار در همین حد به آن اشاره می‌کنم که حتی بسیاری از قتل‌های سال ۶۷ هم از روند مشابهی تبعیت می‌کردند. امروزه و به مدد گواهی چهره‌ای همچون آیت‌الله منتظری می‌دانیم که نه تنها خود ایشان (به عنوان جانشین رهبری) بلکه حتی رییس جمهور وقت (آقای خامنه‌ای) هم از آن قتل‌ها بی‌اطلاع بودند. میرحسین موسوی نیز به صورت جداگانه تایید کرد که خودش و رییس جمهور و رییس مجلس (آقای هاشمی) از موضوع قتل‌ها بی‌اطلاع بوده‌اند. حتی کم نیستند آنانی که اعتقاد دارند دست‌خط و امضای رهبر انقلاب مبنی بر قتل‌عام زندانیان سیاسی متعلق به خودش نبوده و احتمالا توسط پسرش جعل شده است. در هر صورت یک چیز مسجل است: جامعه ایرانی در زمان وقوع آن قتل‌ها هیچ گونه حساسیتی از خود بروز نداد. البته اخبار اعدام‌ها به این صورت منتشر نشد اما در جو احساسی پس از جنگ و در سایه نفرتی که شهروندان به دلیل خیانت‌های سازمان مجاهدین خلق احساس می‌کردند، اگر فرمان قتل‌عام به رای عمومی گذاشته می‌شد ابدا بعید نبود که اتفاقا جامعه با آغوش باز از آن استقبال کند. (فراموش نکرده‌ایم که از فردای روز انقلاب و در حالی که هنوز هیچ یک از جریانات دخیل در انقلاب نتوانسته بود زمام حکومت را در دست بگیرد، توده مردم به صورتی کاملا خودجوش چه جنایت‌هایی را رقم زدند و نشان دادند در شرایط آشفته امکان دارد از تمامی گروه‌های سیاسی خود نیز در قتل و کشتار بی‌رحم‌تر شوند)

ولی سال‌ها که گذشت، وقتی جو احساسی جامعه فرو خوابید و آن زمان که گذشته خشن یک انقلاب به بوته نقد جامعه جدید گذاشته شد، به ناگاه تمامی شهروندان از زیر بار مسوولیت‌ها و نقش خود در پیشینه ۳۰ ساله حکومت شانه خالی کردند. دوران «کی بود؟ کی بود؟» شروع شد و همه کاسه کوزه‌ها بر سر سیاسیون شکسته شد. جامعه امروز آنچنان نسبت به جنایت‌های اوایل انقلاب اعلام انزجار می‌کند، آنچنان از فضای خفقان‌‌آور دهه شصت یاد می‌کند، آنچنان از تداوم جنگ می‌نالد و آنچنان از اعدام‌های سیاسی اعلام شگفتی و برائت می‌کند که گویی تمامی این سال‌ها تعداد انگشت شماری سیاست‌مدار مشغول رقم زدن تمامی وقایع بوده‌اند و هیچ یک از شهروندان جامعه در هیچ اتفاقی نقشی نداشته‌اند! اما کار به همین‌جا ختم نمی‌شود.

مشکل زمانی جدی‌تر می‌شود، که تحلیل‌گران نیز در نقد و بازخوانی تاریخ انقلاب و عمل‌کرد سیاسیون، صرفا آنان را مسوول تمامی اتفاقات می‌دانند و به رضایت عمومی و همراهی توده مردم اشاره‌ای نمی‌کنند. البته چنین قضاوت‌های یک جانبه‌ای با سکوت تاییدآمیز سران حکومتی مهر تایید دریافت می‌کند چرا که بر خلاف جریان اجتماعی که نمی‌خواهد پیشینه خود را «گردن بگیرد»، چهره‌های سیاسی همچنان به آن سنت پیشین وفادار هستند که «هرکسی همه چیز را گردن بگیرد می‌تواند دیگر رقیبان را از قطار انقلاب بیرون بیندازد»! بدین ترتیب، کار به مضحکه‌ای می‌رسد که حتی نیروهای اشغال کننده سفارت آمریکا توسط جریان تازه از راه رسیده‌ای که تلاش می‌کند با تکرار کاریکاتور مانند اشغال سفارت انگلیس هویت خود را در راستای همان ماجرای اشغال سفارت تعریف کند حذف می‌شود و برای تکمیل مضحکه برچسب «جاسوس آمریکا» هم دریافت می‌کند!

به بیان دیگر می‌توان گفت جامعه‌ای که نمی‌خواهد گذشته خود را «گردن بگیرد» به هم‌زیستی کاملا مسالمت‌آمیزی با حاکمانی رسیده که حاضر هستند برای بقای خود تمامی اتفاقات گذشته را «گردن بگیرند». بدین ترتیب جامعه می‌تواند علی‌رغم تمامی بی‌مسوولیتی‌های‌اش همچنان وجدان خود را آسوده و منزه حفظ کند و سران حکومتی نیز در قبال اندک برچسب‌های تیره‌ای که دریافت می‌کنند از مزیت بقا در عرصه قدرت سود می‌برند. مساله این است که تکلیف تحلیل‌گر و منتقد در این بین چه خواهد شد؟ آیا منتقد نیز برای ساده‌سازی کار خود و فرار از پذیرش پیچیدگی‌های دشوار روابط در جامعه ایرانی، بازی موش و گربه حکومت و توده مردم را به رسمیت می‌شناسد تا بتواند با خلاصه کردن ریشه تمامی مشکلات در ناکارآمدی و یا «سوءنیت» حاکمان وظیفه خود را تمام شده قلمداد کند؟ یا تلاش می‌کند از ساده‌سازی ساده‌لوحانه «حاکمان دروغ‌گو و ستم‌گری که یک ملت آزاده را برای چهار دهه فریب داده و به بند کشیده‌‌اند» فاصله بگیرد و دیالکتیک غیرقابل انکار جامعه و حاکمیت‌اش را به رسمیت بشناسد؟

پی‌نوشت:
تصویر متعلق به پیکر سوزانده شده زنی است که گویا اتهام‌اش تن‌فروشی بوده. نیروهای مردمی انقلاب به صورت خودجوش او را مجازات کرده‌اند.

۶/۲۰/۱۳۹۳

خوب‌ها با حجاب، بدها بی‌حجاب


تلویزیون مجموعه مستندی پخش می‌کند از «سازمان مجاهدین خلق» با تکیه بر خاطرات گروهی از اعضای بریده سازمان و تلاش برای واکاوی روابط درونی آن. از نگاه من این مجموعه به دو دلیل کار ارزشمندی است: نخست اینکه مجاهدین خلق را از حالت یک نام ممنوعه و یک برچسب فحش‌مانند سیاسی که اصل آن زیر یک سایه سنگین و مخوف از سکوت و بایکوت قرار گرفته است خارج می‌کند. به باور من، هر امر نامریی، ناشناخته، ممنوعه و سانسور شده، به مرور هاله‌ای رازآلود پیدا می‌کند که جذابیت‌های خاص خودش را دارد. هاله‌ای که حتی می‌تواند به مرور به هاله تقدس یا دست‌کم اسطوره‌ای بدل شود. نور تاباندن به سیمای هر پدیده‌ای، ولو یک شخص حقیقی یا سازمان حقوقی، در کمترین کارکرد خود آن را «زمینی» و ملموس می‌کند.

مزیت دوم این مجموعه، فاصله گرفتن از بازخوانی جنایت‌های سازمان در داخل خاک ایران است. نه اینکه به این مسایل پرداخته نشود، اما دست‌کم از آن روایت یک‌سویه‌ای که تریبون‌های رسمی طی ۳۰ سال گذشته در دستور قرار داده بودند فاصله گرفته است. در تمام این مدت رسانه در یک سوی جبهه ایستاده بود و سازمان نیرویی بود در آن سوی بسیار دور که ما فقط رد پای جنایت‌های‌اش را مرور می‌کردیم. اما در مجموعه جدید، دوربین تلاش کرده که به قلب سازمان نفوذ کند. اشتباهات گذشته، در هر حال گذشته است. تکرار این گذشته‌ها به مرور ممکن است برای مخاطب آزاردهنده باشد و ای بسا واکنش معکوس ایجاد کند. (به مانند گرایشی که شروع به تمجید از دوران پهلوی کرده، بدون اینکه اساسا آن را درک یا تجربه کرده باشد) اما روی‌کرد جدید، وضعیت سازمان را در داخل خودش به چالش می‌کشد. بحث فقط این نیست که سازمان با جناح پیروز در حاکمیت کشور چه مشکلی داشت یا چه برخوردی کرد؟ مساله این است که سازمان در درون خودش، با اعضا و هواداران خودش چه کرده و چه می‌کند؟ منش‌اش چیست؟ و شبه حکومت کوچکی که ایجاد کرده چه ویژگی‌هایی دارد؟ این پرسش‌ها برای قضاوت نهایی به نظرم اهمیت بسیار بیشتری دارند.

اما یک نکته جالب دیگر در مورد این مجموعه که در نگاه اول توجه ناظر ایرانی را به خود جلب می‌کند، حضور زنان ایرانی مسلمان، بدون هیچ گونه حجابی است. بریدگان از سازمان یا اعضای خانواده آن‌ها بدون حجاب و حتی پوشش رسمی که در سیمای ملی ما تثبیت شده جلوی دوربین قرار می‌گیرند و گاه از روابط و سوءاستفاده‌های جنسی به صورت مفصل صحبت می‌کنند.

می‌دانیم که بر خلاف زنان خارجی که تصاویر آن‌ها در سریال‌های وارداتی بدون حجاب به نمایش در می‌آید، زنان ایرانی تحت هیچ شرایطی (ولو در تصویری که خارج از کشور گرفته شده) بدون حجاب مقابل دوربین صدا و سیما قرار نمی‌گیرند. به نظرم یکی از دلایل این تاکید تلویزیون بر بی‌حجاب نشان دادن اعضای سازمان می‌تواند یک جور نگرانی در تصویر نهایی ایجاد شده از آن‌ها باشد. طبیعتا این مجموعه برای جامعه هدف صدا و سیمای حکومتی تدوین شده. جایی که به صورت معمول «آدم خوب‌ها، با حجاب» و «آدم بدها، بی‌حجاب» هستند. این در حالی است که سازمان، در هر موضوعی که با جمهوری اسلامی اختلاف نظر داشته باشد، در مورد لزوم حفظ حجاب با گفتمان غالب هم عقیده است. مشاهده «آدم بدها»یی که در ناف اروپا همچنان به حجاب پایبند هستند می‌تواند در پس ذهن مخاطب سیما تاثیرات نامشخصی ایجاد کند.

در نهایت، سال‌های سال بعد از پخش تصاویر مونتاژ شده از رقاصی زنان در کنفرانس برلین، تصاویر بی‌حجاب زنان بریده از سازمان تلنگری بود که یادآوری کند «تمام این شعارهای افراطی و قوانین به ظاهر سفت و سخت اعتقادی، فقط تا مرز مصلحت‌سنجی‌های سیاسی رسمیت خواهند داشت».

پی‌نوشت:
ناگفته پیداست که در تصاویر مستندی که از سران یا اعضای سازمان پخش می‌شود حجاب زنان به چشم می‌خورد که به نظرم پخش آن‌ها غیرقابل اجتناب بوده است.

تصویر این یادداشت تزیینی و مربوط به گروهی از اعضای بریده سازمان است که علیه رهبران آن دست به افشاگری زده‌اند. (از اینجا+)

۶/۱۷/۱۳۹۳

یادداشت وارده: «خائنین بزرگ تاریخ»



یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سهراب نوروزی: به اقتضای کارم مدتی در ارتباط نزدیک با مهندسان و مدیران خارجی (آلمانی) بودم و با هم مذاکرات کاری و غیرکاری زیادی داشتیم. یکی از گفت‌وگوهایی که بسیار در خاطرم مانده، پس از یکی از جلسات کاری با مهندسین آلمانی رخ داد. روزی در یکی از جلسات داشتیم درباره ساخت قطعه‌ای حرف می‌زدیم که امکان ساختش در داخل ایران نبود. صادقانه بگویم، قطعه آنقدر پیچیده و حساس بود که ساختش واقعا کار دشواری می‌نمود (البته نه به دشواری ساخت سانتریفیوژ‌های ملی‌مان). در این حین که درگیر مشکلات تحریم هم بودیم، شرکت‌های «خصوصی» متعددی (که همگی از وابستگان سپاه بودند) سرک کشیده بودند و ادعا کرده بودند که می‌توانند آن قطعه را تولید کنند، اما در عمل هیچکدام نتوانستند کاری انجام دهند. در نتیجه، قرار بر این شده بود که شرکت آلمانی آن را تولید کرده و به ایران صادر کند، که البته این هم معظلی بود چرا که صادر کردن آن قطعه ممکن بود مصداق دور زدن تحریم‌های آمریکا علیه ایران باشد. پس از جلسه یکی از مهندسین آلمانی آمد و گفت: «شما که این همه مشکل برای واردات چنین چیزهایی دارین، چرا از این فرصت تحریم استفاده نمی‌کنید و یاد نمی‌گیرید که چطور آن را بسازید. این بهترین فرصت برای خودکفا شدن شما در این امور است». حق با او بود. من پاسخی نداشتم. البته، یاد گرفتنی که او مد نظرش بود، مثل یاد گرفتن دروس بی‌فایده دانشگاهی نبود و از جنس زحمت و پشتکار و امید و البته ناامیدی و درد بود. آن روز، خیلی در فکر فرو رفتم که واقعا چرا ما از این «فرصت» تحریم استفاده نمی‌کنیم تا بلکه دست کم در ساخت و تولید برخی اقلام خودکفا شویم. آن روز، یکی از روزهای بعد از کودتای انتخاباتی ۸۸ بود و من پس از کار، بایست آماده می‌شدم برای رفتن به تظاهرات.

حالا چند سال از آن جلسات و آن روزهای تلخ می‌گذرد و من هنوز این پرسش در ذهنم باقی ست که واقعا چرا ما در آن هشت سال سیاه تحریم (و این یک سال پس از آن)، به جای خودکفا شدن در اقلامی که برای زندگی‌مان ضروری است، دست روی دست گذاشتیم، نفت‌مان را در بازار سیاه و سفید فروختیم و همه پولش را خوردیم (یا خوردند؟) و پیشرفت که نه، بلکه پس رفتی عظیم در صنایع و معادن و زیرساخت‌های صنعتی و کشاورزی داشتیم. رو راست بگویم، روزهای تلخ کودتای ۸۸ همه‌ فکرم این بود که بزرگترین خیانت احمدی‌نژاد و حامیانش به ایران، همان کودتا بود. همان زیر پا گذاشتن خواست اکثریت مردم و البته به خاک و خون و قل و زنجیر کشیدن آن‌ها که صدای اعتراضشان بلند شده بود. اما اکنون به این نتیجه رسیده‌ام که بزرگتین خیانت تیم احمدی‌نژاد و حامیانش، چیزی نبود جز سوزاندن بزرگترین و یکتاترین فرصتی که یک کشور می‌تواند به دست بیاورد. نه این که تحریم‌ها چیز خوبی هستند، اما این توفیق اجباری نصیب هر کشوری نمی‌شود. آن هم در شرایطی که وضع اقتصادی عمومی دنیا اسفبار است و هر کشوری می‌کوشد بیشتر و بیشتر اجناس خود را به سایرین بفروشد. این مغتنم‌ترین فرصت صنعت و اقتصاد ایران بی‌هیچ دستاوردی به باد رفت. فرصتی که می‌توانست سکوی پرشی برای استقلال اقتصادی و صنعتی کشور باشد.

در اقتصاد کلان، یکی از برجسته‌ترین استراتژی‌ها برای رشد اقتصاد داخلی، کنترل واردات است. یعنی، مالیات بر واردات به نحوی کنترل می‌شود که در کوتاه مدت و میان مدت واردات کالاهای اساسی و صنعتی به صرفه نیست تا بلکه از این طریق صنایع داخلی انگیزه و فرصت کافی برای تولید را داشته باشند. اما در عین حال، دولت واردات را به نحوی کنترل می‌کند که در دراز مدت اگر صنایع نتوانند در کمیت و کیفیت به پای تولیدکنندگان خارجی برسند، در واقع از چرخه اقتصادی حذف می‌شوند. به بیان ساده‌تر، کنترل واردات (به وسیله مالیات و سایر قوانین) حکم هویج و چماق را با هم دارد. هم انگیزه مالی ایجاد می‌کند و هم هموراه به عنوان یک خطر بر فراز سر تولید کننده چرخ می‌زند تا تنبلی و دزدی و سیاه‌نمایی را کنار بگذارد و کار درست انجام دهد. دولت‌ها می‌بایست میلیاردها دلار خرج کنند تا چنین سیستم پیچیده و حساسی را به درستی پیاده کنند. حال، ما که به زور و ناخواسته در چنین موقعیت قرار گرفتیم، هیچ استفاده‌ای از آن نکردیم.

این‌که تحریم‌ها یک فرصت هستند و نه تهدید، تقریبا به یک شعار توخالی تبدیل شده است. کسی آن را جدی نمی‌گیرد، یا اگر می‌گیرد، فقط به دنبال منافع شخصی ست یا به دنبال خودشیرینی و ملق زدن نزد سلطان. تحریم‌ها در واقع فرصتی شد که دلالان و میان‌کاران و شیادان، دولت و ملت را بیشتر و بیشتر سرکیسه کنند و از چین و ماچین اجناس بنجل و گاها خطرناک برای محیط زیست و سلامتی انسان را وارد کنند و ما هم مجبور به مصرف آن‌ها شویم، چون گزینه دیگری نداریم. ما تحریم‌ها را مدیریت نکردیم، وگرنه ژاپن و کره جنوبی می‌توانستند سرمشق خوبی برایمان باشند. دو کشور که مردمانش در عین تنگدستی و گشنگی، با امید و پشتکار و باور به خود از گرداب اقتصادی بیرون آمدند و خود تبدیل به غول‌های اقتصادی و صنعتی جهان امروز شدند.

ناگفته پیدا است که دولت در این خیانت تنها نبوده و تنبلی و حرص و طمع و بیخیالی و در نهایت ناباوری مدیران و مهندسان و متخصصان صنایع کوچک و بزرگ محرک عظیمی در شکل‌گیری یکی از مضحک‌ترین و در عین حال دردآورترین تراژدی‌های اقتصادی ایران بوده است.

بله، وقایع سیاه و تلخ ۸۸ هیچگاه از حافظه و از دل این مردم پاک نخواهد شد. اما بدتر از آن فقر و وابستگی و عدم ثبات اقتصادی و بیکاری ست که تا نسل‌ها (و شاید تا همیشه) باقی خواهد ماند و قربانی خواهد گرفت. تیم احمدی‌نژاد و حامیانش اگر از هر اتهامی مبرا باشد، از سوزاندن این فرصت عظیم و یکتای تاریخی نمی‌توانند خود را تبرئه کند. خیانت به اکثریت مردم، به رای مردم، به دموکراسی گناه بزرگی است، اما خیانت به استقلال اقتصادی یک کشور و انداختن مردم به وضعیت اسفبار کنونی گناه بزرگتری است.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۶/۱۵/۱۳۹۳

ترجمه وارده: از علم تا فلسفه – مصاحبه با «کارلو رُوِللی»


مقدمه مترجم*: «کارلو رُوِللی»  Carlo Rovelliفیزیکدان نظری برجسته ایتالیایی که در دهه هفتاد در جنبش‌های سیاسی دانشجویی ایتالیا مشارکت داشت و با رادیوهای سیاسی آزاد که خود از بنیان‌گذارانش بود همکاری می‌کرد حالا از برجسته‌ترین دانشمندان فیزیک در زمینه گرانش کوانتوم و یکی از اصلی‌ترین نظریه‌پردازان گرانش کوانتوم حلقوی است. «جان هورگان» ستون نویس مجله Scientific American با این استاد ممتاز مرکز فیزیک نظری دانشگاه مارسی، نویسنده کتاب درسی گرانش کوانتوم و نیز استاد تاریخ علم و فلسفه دانشگاه پیتزبورگ مصاحبه کوتاه، صمیمانه و جالب توجه‌ای انجام داده است. گفتگویی که منحصر به علم فیزیک باقی نمانده است و نظریات او درباره پاره‌ای پرسش‌های بنیادین مرتبط با انسان، حقیقت، اخلاق، علم، فلسفه و مذهب  را در بر می‌گیرد و نکات درخشانی در آن مطرح می‌شود. پرهیز از ارایه پاسخ‌های ساده و سطحی که گاه در دنیای سرمایه‌داری درست مثل کالا در زرورق شیک پیچیده می‌شود تا بهتر و بیشتر از سوی مخاطبان ساده‌لوح خریداری شود، از وجوه تمایز رُوِللی نسبت به بسیاری دانشمندان معاصر است. با فروتنی تمام و نگاه انتقادی ظریف‌اش، از ایدئولوژی‌های مطلق‌اندیشی که فقط به درد تداوم مقلدانه و ذلیلانه رابطه برده و ارباب در سلسله مراتب قدرت می‌خورد فاصله می‌گیرد. برای آشنایی بیشتر با نظرات او درباره علم و فیزیک امروز می‌توان به این  آدرس(+) مراجعه کرد. در ترجمه مصاحبه سعی کردم از زبان محاوره‌ای به جای زبان رسمی استفاده کنم، جز در ترجمه گزیده کامنت‌های پایانی که خود رُوِللی در پاسخ به کامنت‌های مخاطبانش نوشته است. پاره‌ای از آن کامنت‌ها را در پایان اضافه کرده‌ام چون می‌تواند برای توضیح بیشتر بعضی عقایدی که رُوِللی در این مصاحبه کوتاه ابراز کرده مفید باشد.

* * *

هورگان: چرا فیزیکدان شدی؟

رُوِللی: من دهه شصت و هفتاد جوون بودم و مثل هم نسل‌های خودم رویایی داشتم: رویای تغییر دادن دنیا برای اینکه عادلانه‌تر و شرافتمندانه‌تر بشه. ما باختیم. من نمی‌دونستم بعدش باید چی کار کنم. فیزیک رو پیدا کردم جایی که در واقع انقلاب ادامه پیدا می‌کرد. عاشقش شدم. حس و علاقه‌ای بود که هنوزم ادامه داره.

هورگان : آیا فیزیک انتظاراتت رو برآورده کرد؟

رُوِللی: خیلی بهتر از اون چیزی بود که انتظار داشتم. شور و اشتیاق و سرگرمی فراوون. جستجوی رازهای جهان. فکر کردن به چیزهایی که قبلا کسی بهشون فکر نکرده. ماجراجویی‌های بزرگ در اندیشیدن. هم‌سفرهای فوق‌العاده. بی‌نظیره.

هورگان : گرانش کوانتوم حلقوی چیه؟

رُوِللی : به بیان ساده و پیش افتاده، بهترین نظریه مقدماتی درباره گرانش کوانتومه که ما تا به حال داریم. ما نمی‌دونیم که این نظریه درسته یا نه اما می‌دونیم که مساله‌ای وجود داره که این نظریه بهترین راه حل ممکنیه که تا به حال براش پیدا کردیم.

هورگان: آیا هنوز برای «نظریه یکپارچه» (unified theory)  مدعی موندگاری وجود داره؟

رُوِللی : به طور کلی «نظریه یکپارچه» نظریه‌ایه که همه نیروها و میدان‌ها رو یکپارچه می‌کنه: یک «نظریه برای همه چیز». نظریه گرانش کوانتوم حلقوی در این باره کاری انجام نمی‌ده. (یادداشت هورگان: گرانش کوانتوم حلقوی، الکترومغناطیس یا نیروهای هسته‌ای را  در بر نمی گیرد) من فکر می‌کنم که ما در این لحظه چیزی درباره یک «نظریه یکپارچه» نمی‌دونیم و تلاش‌هایی که تا به حال برای نوشتن چنین نظریه‌ای شده نارس و دچار کج فهمی‌اند. بنابراین گرانش کوانتوم حلقوی مدعی یک نظریه یکپارچه نیست. به بیانی بسیار فروتنانه‌تر، فقط یه راه حل مقدماتی برای یه مساله ساده است. یعنی: توصیف جنبه‌های کوانتومی گرانش. که باید گفت همون جنبه‌های کوانتومی زمان و مکانه. همین هم به اندازه کافی دشوار هست. اما این مساله‌ایه که ما شانس حل کردنش رو داریم چون ما اجزاء و عواملش رو در اختیار داریم.

هورگان: آیا نظریه های دنیاهای موازی و نظریات گرانش کوانتوم درصورتی که ابطال پذیر نباشند لیاقت جدی گرفته شدن را دارند؟

رُوِللی: نه.

هورگان: آیا تا به حال به این فکر کردی که وقتشه فیزیکدان ها از تلاش برای رسیدن به یک «نظریه یکپارچه» دست بردارن؟

رُوِللی : «تلاش برای رسیدن به یک نظریه یکپارچه» یه تصور غلطه. فیزیکدان‌ها هرگز واقعا در جستجوی چنین نظریه‌ای نبودند. اون‌ها تصادفا نظریه ریسمان رو کشف کردند که برای بعضی ها به مثابه امکان یکپارچگی همه چیز بود و به دلیل کمبود تخیل، انرژی زیادی صرف ریسمان ها شد. زمانی که اشتیاق به نظریه ریسمان‌ها از بین رفت خیلی‌ها احساس باخت کردند. حالا که اون اَبَرتقارنی که نظریه‌دان‌های ریسمان انتظار داشتند اتفاق نیفتاده، اغتشاش و بی‌نظمی رخ داده.

هورگان : آیا فیزیک، یا علم به طور کلی، تا حالا تونسته معمای عالم رو کاملا حل کنه؟

رُوِللی: «معمای عالم» چیه؟ چیزی به اسم «معما»ی عالم وجود نداره. اقیانوسی از چیزهایی که ما نمی‌دونیم وجود داره. اگه ما کمی عقلانی باشیم و قبل از هر چیز همدیگر رو نکشیم (مترجم: به طعنه در مخالفت با جنگ این را می‌گوید) بسیاری از اون‌ها رو خواهیم فهمید (که کاملا ممکنه). من فکر می‌کنم همیشه چیزهای زیادی خواهد بود که ما نخواهیم فهمید  اما من چه چیزی می‌دونم؟ در هر موردی ما بسیار بسیار بسیار از درک کامل همه چیزهایی که دوست داریم بدونیم، دوریم.

هورگان : آیا علم می‌تونه حقیقت مطلق رو بدست بیاره؟

رُوِللی : من نمی‌دونم منظور از «حقیقت مطلق» چیه؟ من فکر می‌کنم علم نگرش کسانی هست که اون‌هایی رو که می‌گن حقیقت مطلق رو می‌دونن به شوخی می‌گیره. علم یعنی آگاهی از این که دانش ما همیشه غیرقطعیه. چیزی که من می‌دونم اینه که انبوهی از چیزهایی وجود داره که علم هنوز نفهمیده و علم بهترین ابزاریه که تا به حال برای رسیدن معقول به دانش قابل اطمینان پیدا شده.

هورگان :نظرت در مورد انتقادهای تند از فلسفه  که بوسیله هاوکینگ، لاورنس کراوس و نیل دگریس انجام شده چیه؟

رُوِللی : راستش من فکر می‌کنم که اون‌ها در این مورد احمق‌اند. من اون‌ها رو در سایر موارد تحسین می‌کنم اما در این مورد اون‌ها واقعا اشتباه می‌کنند. ببینید، اینشتین، هایزنبرگ، نیوتن، بوهر و بسیاری دیگه از بهترین دانشمندان همه زمان‌ها، خیلی بهتر از اون‌هایی که شما اسم بردید، فلسفه می‌خوندن و از فلسفه یاد می‌گرفتن و همون طور که خودشون بارها ادعا کردن، هرگز نمی‌تونستن بدون اونچه که از فلسفه گرفتن کار بزرگی در علم انجام بدن. شما می‌بینید دانشمندانی که فلسفه رو تحقیر می‌کنند واقعا سطحی‌اند، اون‌ها یه فلسفه دارند (معمولا معجونی از فلسفه پوپر و کوهن که بد هضمش کردن) و فکر می‌کنند که این فلسفه «حقیقی» هستش و درک نمی‌کنند که این فلسفه محدودیت‌های خودش رو داره.

یه مثال در این باره اینه که فیزیک نظری در دهه‌های اخیر کار بزرگی نکرده. چرا؟ خوب من فکر می‌کنم یه دلیلش اینه که در فلسفه غلطی گرفتار شده. یعنی این ایده که شما می‌تونین با حدس زدنِ یه نظریه جدید و صرفنظر کردن از محتوای کیفی نظریه‌های قبلی، پیشرفت کنین. این همون فیزیک «چرا که نه؟» هست. چرا این نظریه یا اون یکی نظریه رو مطالعه نکنیم؟ چرا اون یکی بُعد، اون یکی میدان و اون یکی عالم نه؟ علم در گذشته هرگز اینطوری پیشرفت نکرده. علم با حدس زدن پیشرفت نمی‌کنه. علم با داده‌های جدید، با تحقیق عمیق محتوا و رد کردن نظریه‌های قبلی‌ای که به طور تجربی موفق بودند پیشرفت می‌کنه. از میان این سه نفری که شما اشاره کردید بهترین کاری که در فیزیک انجام شده قطعا تابش سیاه‌چاله هاوکینگ بوده که دقیقا مصداق همون نوع پیشرفتی هست که گفتم. اما اغلبِ فیزیک نظری فعلی از این نوع نیست. چرا؟ عمدتا به خاطر سطحی بودنِ فلسفیِ گروهی از دانشمندان امروزی.

هورگان: تو درباره اندیشمند بزرگ یونانی «آناکسیماندرAnaximander» نوشته‌ای. اون کی بود و چرا فکر می کنی اون جالبه؟

رُوِللی : اون کسیه که فهمید که زمین سنگیه شناور در میون آسمان بدون این که بیفته. اون کسیه که فهمید آسمان فقط بالای سر ما نیست بلکه زیر پاهای ما هم هست. آسمان در تمام جهات ما رو در بر گرفته. اون تنها کسیه در تاریخ سیاره ما که این رو فهمید و بقیه رو در این باره متقاعد کرد. در واقع اون بسیار بیش از این انجام داد اما این بزرگترین دستاوردش بود. اون برای من بی اندازه جالبه چون یکی از گام‌های اصلی در توسعه اندیشه علمی رو برداشت. اون یه غوله.

هورگان: آیا تو با توماس نیگل فیلسوف موافقی که علم برای توضیح دادن حیات و آگاهی در کهکشان نیاز به یک پارادایم جدید داره؟

نه. وقتی ما چیزی رو نمی فهمیم افراد وسوسه می‌شن که فکر کنن به پارادیم جدیدی نیازه یا «معمای بزرگی» وجود داره. بعدا که ما اون چیز رو می‌فهمیم این ابهام برطرف می‌شه.

هورگان: به خدا باور داری؟

رُوِللی : نه. اما شاید باید این پاسخم رو ملایم کنم چون اینجوری یه کم زیادی گستاخانه و ساده انگارانه است. من نمی‌فهمم منظور از «باور داشتن به خدا» چیه؟ افرادی که «به خدا باور دارن» برای من مثل مریخی‌ها می مونن. نمی فهمم شون. این به این معناست که من به خدا باور ندارم. اگه سوال اینه که آیا من فکر می‌کنم کسی اونجا هست که آسمان‌ها و زمین رو خلق کرده و به دعاهای ما جواب می‌ده پاسخ من حتما با قطعیت زیاد خیره.

اگه سوال اینه که آیا من باور دارم که خدا یه چیز قدرتمند در افراده که همون طور که موجب فجایع زیادی می‌شه خیر فراوونی رو هم به بار میاره، البته من بهش باور دارم. در واقع من درباره مذهب بی‌نهایت کنجکاوم. من فکر می کنم ما باید مذهب رو خیلی بیشتر از اونچه که تا حالا انجام شده مطالعه کنیم. یه جور تابو در این باره وجود داره یه جور احترام به افرادی که به خدا باور دارن، که فهمیدن بهتر مذهب رو مشکل می‌کنه.

من فکر می‌کنم این اشتباهه که باور به خدا رو به عنوان مجموعه‌ای از خرافات احمقانه ببینیم. باور به خدا شکلی از نگرش مذهبیه و نگرش مذهبی انسان‌ها چیزی کلی و عام درباره نحوه کارکرد ماست. چیزی که برای بشر مهمه و ما هنوز نتونستیم بفهمیمش.

 هورگان : آیا علم و مذهب سازگارند؟

رُوِللی: البته که سازگارند. تو می‌تونی در حل کردن معادلات ماکسول  Maxwellعالی باشی و عصرش هم برای خدا نماز و دعا بخونی. اما یک برخورد اجتناب‌ناپذیر بین علم و مذاهب خاص بویژه اشکال خاصی از اسلام و مسیحیت وجود داره که وانمود می‌کنن مخزنی از «حقایق مطلق»اند. مساله این نیست که دانشمندها فکر می‌کنن که همه چیز رو می‌دونن. بلکه برعکس، دانشمندها می‌دونن که چیزهایی وجود داره که ما به سادگی نمی‌تونیم درباره شون بدونیم و طبیعیه که اون‌هایی رو که وانمود می‌کنن اون چیزها رو می‌دونن رو به پرسش بگیرن. بسیاری از افراد مذهبی با این کار برآشفته می‌شن و باهاش مشکل دارن. فرد مذهبی می‌گه من می‌دونم که خدا نور رو با گفتن «به اذن من بدرخش» خلق کرده. دانشمند چنین داستانی رو باور نمی‌کنه. افراد مذهبی احساس می‌کنن تهدید می‌شن و اینجاست که برخورد وسعت پیدا میکنه. اما همه مذهبی‌ها اینطوری نیستند. برای نمونه بسیاری از اشکال بودیسم مشکلی با نگرشِ انتقادیِ همیشگیِ علم ندارن. مذاهب یکتاپرست و به خصوص اسلام و مسیحیت گاهی کم هوش‌ترند.

من در مورد منبع این کشمکش ایده‌ای دارم: تحقیق زیبایی بوسیله انسان‌شناس‌ها در استرالیا انجام شد که نشون می‌ده که باورهای مذهبی که اغلب جاودانه دانسته می‌شن در عالم واقعیت، مدام تغییر می‌کنن و با شرایط جدید، دانش جدید و ... سازگار  می‌شن. این امر با مقایسه باورهای مذهبی بومیان استرالیا در دهه سی و بسیار بعدتر در دهه هفتاد عمرشون معلوم شد. بنابراین در وضعیت طبیعی باورهای مذهبی با تغییرات فرهنگ و دانش بشری سازگار می‌شن. مشکلی که  با اسلام و مسیحیت وجود داره اینه که چندین قرن قبل کسی باورها رو نوشت و مکتوب کرد. بنابراین حالا بعضی از افراد مذهبی چسبیدن به فرهنگ و دانش چند قرن قبل. اون‌ها ماهی‌گیر افتاده در آب کهنه حوض‌اند.

هورگان :آیا تا حالا از یک سازمان نظامی پول گرفتی؟

رُوِللی : نه. زمانی که من جوون بودم  تو کشور من خدمت سربازی اجباری بود. منم قبول نکردم برم ارتش و به خاطرش مدت کوتاهی بازداشت شدم.

هورگان : فکر می کنی فیزیکدان ها و به طور کلی دانشمندها در برابر نظامی گری مسئولیت اخلاقی دارن؟

رُوِللی : فکر می‌کنم که ما به عنوان موجودات انسانی نه به عنوان فیزیکدان یا دانشمند برای مخالفت با جنگ مسئولیت اخلاقی داریم. فکر می‌کنم مساله اینه که همه در حرف با جنگ مخالفن اما خیلی‌ها حاضرند برای تامین منافع خودشون استثناء قائل بشن و از قدرت و برتری اقتصادی خودشون دفاع کنن. این‌ها اینو پشت کلمات قشنگی مثل «بشردوستی» یا «جنگ با تروریسم» پنهان می‌کنن. از نظر اخلاقی این منزجر کننده‌س. آرزو داشتم آدم‌ها کمتر مذهبی و بیشتر اخلاقی بودن.

هورگان : سال ۲۰۰۲ با « میشیو کاکو»ی فیزیکدان  ۱۰۰۰ دلار شرط بستم که «تا سال ۲۰۲۰ هیچ کس به خاطر کار روی نظریه ابرریسمان، نظریه پوسته یا نظریه یکپارچه دیگه‌ای که همه نیروهای طبیعت رو توصیف می کنه جایزه نوبل نمی بره». تو فکر می‌کنی کی برنده می‌شه؟

رُوِللی : بدون شک تو برنده می‌شی.

* * *

گزیده‌ای از کامنت‌های رُوِللی:

- من فکر می‌کنم این تصویر از علم به عنوان «حدس‌های تصادفی»ای که بعدا آزمایش می‌شوند تصویر خوبی نیست. «حدس‌ها»یی که شانس خوبی دارند که بعدا تایید بشوند آن‌هایی هستند که اساس و پایه‌ای دارند. مثال شما در مورد کروی بودن زمین مثال خوبی است: دامنه‌ای از مشاهدات، استدلال‌ها و تفکر انتقادی وجود داشت (به عنوان مثال در کتاب «درباره آسمان‌ها»ی ارسطو، مشاهده سایه گرد زمین بر روی ماه در هنگام ماه گرفتگی) که آن ایده را باورپذیر و معقول می‌کرد. من فکر می‌کنم که مساله فیزیک نظری امروز، مشکل درک تفاوت بین «حدس تصادفی» و «حدس مستدل» است.

- من فکر می‌کنم یک نقطه شروع خوب  (برای مقابله با جدایی فیزیک و فلسفه) می‌تواند این باشد که فیزیکدان‌ها تحقیر فلسفه را متوقف کنند. قرن‌ها دانشمندان افراد فرهنگی‌ای بودند که ایده‌های اصلی فلسفه را در گذشته می‌دانستند، تاریخ علم را به خوبی می‌دانستند و درباره فیلسوفان زمان خودشان بسیار کنجکاو بودند. بله من فکر می‌کنم دانستن آنچه افراد در فلسفه تحلیلی انجام می‌دهند مفید خواهد بود. اندیشمندان بسیاری این روزها در فلسفه تحلیلی هستند که به فیزیک علاقه مندند. مثلا افرادی که درباره «وجود جهان‌های دیگر» صحبت می‌کنند. خواندن «جان آستین» یا «دیوید لوئیس» می‌تواند برایشان مفید باشد تا از استفاده سطحی از کلمه «وجود داشتن» اجتناب کنند.

* مترجم: ایمان احسانی - دبیر سابق انجمن اسلامی دانشکده فنی دانشگاه مازندران.