۶/۲۴/۱۳۹۴

طرح‌های ویرایش نشده: امتحانات چرچیلی!



ایرانی جماعت، هرکجا که سخاوتمند نباشد، در اسطوره‌پردازی و داستان‌باقی سخی و میهمان‌نواز است. یعنی وقتی قرار بر داستان‌سازی‌های افسانه‌ای باشد، زیاد خودی و غیرخودی نمی‌کند. از کوروش و داریوش شروع می‌کند و با عبور از نادرشاه و امیرکبیر و رضاشاه، حتی به برای مش قاسم هم افسانه می‌سازد. البته نه آن مش قاسمی که تا قبر چهار قدم بیشتر راه نداشت و آ آ آ آ! آن که خودش داستان‌پرداز بود. منظورم این یکی آریوبرزن مدرن ایرانی است! به هر حال،  عرض می‌کردم که این سخاوت ایرانی، خودی و غیرخودی بر نمی‌آید و داستان‌سرایی‌هاش می‌تواند شامل حال هیتلر و استالین هم بشود. (همه‌اش که شد آدم‌کش! نمی‌دانم چرا کسی برای گاندی افسانه درست نمی‌کند!)

خلاصه، در دوران نوجوانی یک بار بابا برای‌ام تعریف کرد که وقتی جناب «چرچیل بزرگ» (که البته آن زمان هنوز نوجوان بوده اما بالاخره بزرگی با بعضی‌ها زاده می‌شود!) در جلسه کنکور حاضر می‌شود (خب، طبیعتا روایت‌ها یک مقدار بومی هستند!) متوجه می‌شود که پاسخ هیچ سوالی را نمی‌داند. (اصولا ندانستن و علم‌گریزی یکی از ویژگی‌های نوابغ و اسطوره‌هاست) بعد حضرت‌اش می‌بیند که سر جلسه بیکار است، می‌نشیند به خط خطی کردن برگه و خطوط خرچنگ قورباغه کشیدن تا وقت بگذرد. بعدها که اساتید می‌آیند برگه‌اش را صحیح کنند، از آن‌جا که اساتید انگلستان هم همه کاشف و دقیق و اهل تامل و وقت گذاشتن هستند، از خلال خطوط به ظاهر بی‌معنی، متوجه می‌شوند که رسام آن یک نابغه است! (آخر نوابغ، انسان‌هایی هستند که حرف بی‌معنی می‌زنند و طبیعتا خطوط بی‌معنی هم می‌کشند!)


بنده هم همیشه فرزند خلف و حرف‌گوش‌کنی بودم. پند پدر آویزه گوشم بود. نتیجه اینکه می‌توانید حدس بزنید که در دوره دانشگاه، (متاسفانه کنکور تستی بود و نمی‌شد نقاشی کرد!) چه تعداد از اساتید دانشگاه، برگه‌های امتحانی عجیب و غریبی دریافت می‌کردند که به جای پاسخ سوالات، در آن خطوط درهم و برهم و بی‌معنایی به چشم می‌خورد. باور کنید برای هر استاد دست‌کم چیزی معادل یک تابلو پیکاسو ارسال کردم، اما شما بگو دریغ از سر سوزنی دقت و تامل از این اساتید ایرانی! شما بگو کوچکترین اراده‌ای اگر اینجا برای کشف نوابغ وجود داشته باشد! خب همین می‌شود که استعدادهای وطنی یکی یکی از بین می‌روند و ستاره اقبال‌شان کشف نشده افول می‌کند. اما همین انگلستان، چطور ذره بین به دست گرفته و نوابغ خودش را کشف می‌کند؟ حالا آن‌ها کجا هستند و ما کجا؟

۶/۲۲/۱۳۹۴

طرح بحثی در مورد دوستی‌های فحش‌محور!


یک عادت عوامانه و کوچه‌بازاری است میان جوان‌ترها، که در دایره دوستان و اتفاقا به نشانه دوستی و صمیمیت، همدیگر را با فحش و الفاظ رکیک خطاب می‌کنند! کافی است در کوچه پس‌کوچه‌های شهر (دست‌کم این محلات جنوبی‌تر) قدم بزنید و از کنار جمع‌های کوچک دوستانه‌ای عبور کنید که دور هم نشسته‌اند و مشغول بگو بخند هستند و مدام به همدیگر فحش می‌دهند. فحش‌های رکیکی که اگر یک صدم‌اش را یک غریبه بدهد، ای بسا رگ گردن دوستان چنان برآید که دست به چاقو ببرند و تا پای قتل هم پیش بروند. نمی‌دانم این دیگر چه عرفی است. البته نمونه‌های کوچک‌ترش را در برخی جمع‌های دانشگاهی هم دیده‌ام. جالب است که جمع‌هایی واقعا صمیمی و یک‌رنگ هستند و اتفاقا همین «فحش بازی» را هم سندی در این یکرنگی و رفاقت بی‌غل و غش می‌دانند. یعنی آنقدر با هم «ندار» هستند و دل‌شان برای هم بزرگ که حتی چنین الفاظی هم نمی‌تواند خدشه‌ای به رفاقت‌شان وارد کند. با این حال من گمان می‌کنم فارغ از هرگونه گرایش ظاهری به رعایت ادب و پالایش زبان، این شیوه، علی‌رغم این ظاهر صمیمی، در نهایت تاثیرات غیرمستقیم بسیار نامطلوبی در هر یک از اعضای این حلقه‌های دوستانه به جای می‌گذارد. تاثیراتی که احتمالا نشانه‌های خودش را در اعتماد به نفس، احساس شخصیت و هویت مستقل افراد گروه بروز می‌دهد. به باورم، اعضای این گروه‌ها، هرقدر هم که در حلقه گروه بتوانند احساس صمیمیت و آرامش داشته باشند، با شنیدن و تحمل مداوم این الفاظ رکیک به صورت ناخودآگاه بخشی از اعتماد به نفس مستقل‌شان را از دست می‌دهند که سبب می‌شود خارج از حلقه محدود خود، از ورود به عرصه اجتماع و جمع‌های بزرگ‌تر عاجز و در برابر جامعه ترس‌خورده باقی بمانند. روندی که احتمالا به تداوم همان محفل‌گرایی‌ها کاذب و البته سقوط مداوم هویت فردی هر یک از اعضا می‌انجامد.

اگر این وضعیت را مقایسه کنیم با جمعی دوستانه که صمیمیت خود را به شیوه مثبت بروز می‌دهند، یعنی به صورت مداوم بر نقاط قوت همدیگر انگشت گذاشته و با واژگانی مثبت به تمجید همدیگر می‌پردازند، علاوه بر آن احساس محبت و صمیمیت قبلی، یک احساس استقلال و هویت فردی در هر یک از اعضای گروه ایجاد می‌شود. هر انسانی شیفته احترام و تمجید است و شخصیت مستقل و اعتماد به نفس کافی تنها در پس دریافت چنین احترام درخور و شایسته‌ای توانایی رشد و بالندگی دارد. تنها در سایه همین رشد و بلوغ هویت شخصی است که اعضای یک حلقه دوستانه توانایی آن را می‌یابند تا در خارج از حلقه دوستان نیز بتواند به راحتی با جامعه مواجه شده و در جمع‌های بزرگ‌تری به معاشرت بپردازند.

تا جایی که تجربیات شخصی من می‌گوید، این نمایش صمیمیت با الفاظ رکیک، تقریبا در انحصار جمع‌های مردانه است. به صورت معمول هم مقایسه می‌شود با یک تصور کلیشه‌ای از تمجیدهای ظاهری زنانه که ممکن است فقط در سطح تظاهر باشد و در پس خود نشان دهنده هیچ گونه صمیمیتی نباشد. شاید همین تفاخر به دوستی واقعی به جای تملق مزورانه ظاهری، یکی از عوامل تداوم این رفتار عجیب باشد، اما به نظرم این بهترین راه حل در فرار از تزویر نیست. البته این حقیقت قابل تاییدی است که عمق و صمیمیت یک رابطه می‌تواند اهمیت بیشتری نسبت به ظاهر آن داشته باشد. با این حال، نمی‌توان از تاثیر متقابل کلام و احساس بر یکدیگر چشم‌پوشی کرد. جادوی کلام تا عمق وجود هر انسانی نفوذ می‌کند. یک واژه محبت‌آمیز، یک تمجید ساده از یکی از ویژگی‌های مثبت ما و یا تاییدی «کلامی» از یک رفتار خوب ما، از جانب دیگران، چنان تاثیری بر صمیمیت دو طرفه بر جای می‌گذارد که محروم شدن از آن ضایعه بزرگی است و حلقه‌های دوستی «فحش محور»، هرقدر صمیمی و خالص باشند، باز هم خود را از تاثیرات این معجزه کلامی محروم کرده‌اند.

پی‌نوشت:
شاید بشود همین وضعیت را برای برخورد اعضای خانواده با یکدیگر نیز شبیه‌سازی کرد. برخوردی که لزوما ممکن است با الفاظ رکیک همراه نباشد، اما جای خالی تمجید و تایید متقابل، اعتماد به نفس هر یک از اعضای خانواده را سست کرده و به توانایی حفظ استقلال و مواجهه آنان با جامعه ضربه می‌زند.


* طبیعتا عکس تزیینی است و به همین دلیل سعی کردم مات باشد.

چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را!


مارکسیست‌ها یک اعتقادی داشتند/دارند(؟!) که «رمز پایداری تشکیلات، تصفیه مداوم است». همین بود که انقلابیون بلشویک آنقدر همدیگر را حذف کردند که دست‌آخر بجز استالین هیچ کس از رهبران ارشد انقلاب باقی نمانده بود که سند خیانت‌اش منتشر نشده باشد. البته، جناب لنین این شانس را داشت که به موقع با دنیا وداع کند و به همه گروه‌ها این فرصت را بدهد که به جای تلاش در اثبات خیانت‌اش، مسیر کوتاه‌تر مصادره به مطلوب‌اش را انتخاب کنند. با این حال، خود استالین هم از این قاعده مستثنی نشد و به محض اینکه سرش را زمین گذاشت، همان آتشی که افروخته بود دامان خودش را هم گرفت. «خرشچف» در پلنوم رسمی حزب، اسناد جنایات استالین را منتشر کرد و تمام کشور را در بهت و حیرت فرو برد. به قول معروف، خیاط بالاخره در کوزه افتاده بود.

نطفه‌های پاک‌سازی یک فرد یا یک جریان چپ‌گرا، همواره از چند اتهام شروع می‌شد. «التقاطی»، «تجدید نظر طلب» (رویزیونیست) «سازش‌کار» و انوع و اقسام برچسب‌های دیگر که وقتی به یک نفر می‌چسبید، باید فاتحه خودش را می‌خواند. در این راه، سیستم توتالیتر، برای آنکه هیچ خللی در اراده پیاده‌نظام خود ایجاد نشود، به صورت مداوم از یک سیاست تکراری استفاده می‌کرد که گویا هیچ وقت کارکرد خودش را از دست نمی‌داد: فرار به جلو! یعنی تاکید بر این حقیقت بی‌نیاز از استدلال(!) که این‌ها از دشمنان (ضد انقلاب یا لیبرال‌ها) هم بدتر هستند! هیولای دشمنان انقلاب تا بدان حد بزرگ و غیرانسانی تصویر شده بود که اگر کسی می‌خواست از آن هم بدتر باشد، دیگر برای درک جنبه‌های مختلف فکری یا عملکردی او هیچ نیازی به استدلال و منطق نبود. فقط می‌ماند تیغ‌های آخته و دهان‌های کف کرده!

سال‌های بعد، در جریان انقلاب ایران، همین روی‌کرد سنتی جریانات چپ به هم‌تایان اسلام‌گرای‌شان نیز سرایت کرد و این شاگردان زبده خیلی زود توانستند ادبیات بیگانه را «بومی‌سازی» کنند! بدین ترتیب شعار «منافق (یعنی کسی که دست‌کم به اسلام اعتراف دارد و بدین ترتیب بنابر آداب مسلمانی باید اعتراف‌اش را پذیرفت) بدتر از کافر است» به سرعت فراگیر و بی‌نیاز از استدلال شد. از آن پس، دوش به دوش حذف جریانات غیراسلامی (که اصلا نیازی به برچسب هم نداشتند!) کافی بود برای حذف رقبای اسلام‌گرا از تعبیر «منافق» استفاده شود. بدین ترتیب، قطار انقلاب اسلامی نیز به مانند سلف مارکسیست خود به هر ایستگاهی که رسید توقفی کرد تا یک گروه از همراهان سابق را پیاده کند.

به دنبال خیزش اصلاحات در نیمه دوم دهه هفتاد، بارقه‌هایی نمایان شد که ای بسا این سنت نامیمون را متوقف سازد. سیدمحمد خاتمی، بر لزوم تبدیل «معاند به مخالف، و مخالف به موافق» پای می‌فشرد. دست‌کم، در ابتدای امر نیز کلام‌اش چنان مقبول افتاد که حتی موجی از مهاجران تصمیم گرفتند دعوت او برای بازگشت به کشور را پاسخ گویند. غافل از اینکه رهبر بزرگ‌ترین جنبش اصلاح‌طلب کشور، خودش هم می‌تواند گرفتار کوزه خیاط شود!

در مقابل دوگانه دست‌مالی شده و سنتی «منافق/کافر»، آیت‌الله خامنه‌ای خیلی زود دست به ابتکارات و ابداعات جدیدی زد. شاید دوگانه «عوام و خواص» صرفا کارکرد توجیه دسته‌بندی شهروندان به درجه یک و درجه دو را داشت، اما دوگانه‌های «خودی و غیرخودی» و مدل جدیدتر «با بصیرت و بی‌بصیرت»، خیلی زود ماشین تصفویه را به روزهای اوج خود باز گرداند تا دایره قربانیان از رهبر جریان اصلاحات و نخست‌وزیر هم بگذرد و به «استوانه نظام» برسد؛ اما این هنوز پایان کار نیست!

حجت‌الاسلام علی سعیدی، نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران به تازگی اعلام کرده است که خطر اعتدالیون از خطر مخالفان هم بیشتر است! جناب سعیدی اعتقاد دارند: «گروهی هستند که خود را طرفدار حق معرفی می‌کنند و با هیچ‌یک از دو گروه قبل نیستند و تحت عنوان عناصر مستقل و بی‌طرف و اعتدالی عمل می‌کنند لذا توجه داشته باشید که خطر این افراد بیشتر از خطر مخالفان است چراکه تولی و تبری همراه هم هستند و نمی‌شود که آن‌ها را از هم جدا کرد». (+)


به نظر می‌رسد، تراش‌های پیکره نظام بعد از عبور از لایه اصلاح‌طلبان، به اعتدالیون میانه‌رو رسیده است. با فرض حذف «جریان انحرافی»، حالا فقط دو جریان قابل تشخیص دیگر در نظام باقی می‌مانند. نخست اصول‌گرایان سنتی و سپس دلواپسان. سرنوشت امثال ناطق‌نوری و روزگار کنونی علی مطهری نشان می‌دهد که محافظه‌کاران سنتی نیز تا فرارسیدن نوبت‌شان فاصله زیادی ندارند. پرسش شاید این باشد که پایان کدام یک زودتر از راه می‌رسد؟ آیا در دوران رهبری آیت‌الله خامنه‌ای بالاخره هیچ جریان و جناحی «مقیم حریم حرم» باقی خواهد ماند؟ یا دست عجل به کار می‌افتد و به مانند همسایه سابق شمالی، خیاط ما را هم به همان کوزه‌‌ای می‌اندازد که دیگر چیزی به پر شدن‌اش باقی نمانده است؟

۶/۱۷/۱۳۹۴

داستان آن مردان که شلیک نکردند!


 تظاهر کنندگان ۱۷شهریور، اطلاعی از اعلام حکومت نظامی نداشتند. تظاهرات از روز قبل و برای ساعت ۸ صبح روز جمعه هماهنگ شده بود اما دستور حکومت نظامی تنها ساعت ۶ صبح جمعه صادر شد. وقتی مردم برای حضور در تجمع از راه رسیدند شاهد موضع‌گیری تهاجمی نیروهای ارتش شدند. دقایقی بعد، فقط گلوله بود و فریاد. خیابان‌های پر خون و صدای آژیر آمبولانس‌ها. روایت به خاک و خون کشیده شدن تظاهرات مردمی را خیلی از معترضین تعریف کرده‌اند، اما از آن سوی ماجرا، از اردوگاه سربازان ارتش نیز روایت‌های ماندگاری به جای مانده است.

در چند فیلم مستند و گزارش خبری که این روزها از همان سال‌های نخستین انقلاب دیدم، اکثر شاهدان عینی از یک اتفاق شگفت‌انگیر در صف سربازان ارتش خبر می‌دادند. برخی می‌گفتند که آن را به چشم خود دیده‌اند و دیگرانی می‌گفتند شنیده‌اند و یا آثارش را دیده‌اند. داستان غریب آن سرباز متمرد را! در جست و جوی نام این سرباز به روایتی برخوردم از «مصطفی ابوالحسنی»، شاهدی عینی از صحنه شست و شوی شهدای جعمه خونین:

«... دیدم اول دارد از شست‌وشوی یک سرباز شروع می‌کند. اعتراض کردم و گفتم: حالا اول بیا شهدا را بشور بعد برو سراغ آن سرباز. تصورم این بود که سرباز شهید نیست و از افرادی است که مردم را کشته است. غسال گفت: می‌دانی این کیست؟ گفتم: نه. گفت: این همان سربازی است که به طرف فرمانده‌اش شلیک کرده. ماجرایش را از مردم شنیده بودم. در همان روز حادثه وقتی فرمانده میدان دستور شلیک به سمت مردم را می‌دهد، این سرباز از جایش بلند می‌شود و به سمت فرمانده‌اش شلیک می‌کند. تا جنازه‌اش را دیدم اشکم خود به خود سرازیر شد. رفتم بالا سر جنازه‌اش و شروع کردم لباس هایش را درآوردن و آماده کردنش برای غسل شهادت. اول پوتین‌هایش را درآوردم و پاهایش را بوسیدم، در عمرم تا به حال چنین کاری نکرده بودم. تیرخورده بود در گیجگاهش، یک تیر هم خورده بود در شکمش. پلاکش را خواندم، اسمش «سیدحسن‌ حسینی» بود». (+)


البته این تنها روایت شگفت‌انگیز در اردوگاه سربازان ارتش نیست. شاید بدانید که نخستین فیلم ساخته شده در سینمای پس از انقلاب را زنده‌یاد «امیر قوی‌دل» با نام «خون‌بارش» ساخت، اما شاید بسیاری ندانند که نه تنها داستان این فیلم، بلکه بسیاری از بازیگران حاضر در آن نیز شخصیت‌هایی حقیقی هستند که نقش خود را بازی می‌کنند. (+) خون‌بارش، داستان سه سربازی است که از شب قبل تصمیم می‌گیرند در صورت صدور فرمان آتش، از شلیک به سمت هم‌وطنان خود سر باز زده و فرار کنند. این اتفاق روز بعد رخ می‌دهد، اما پس از فرار این سه تن، گروهی برای پیدا کردن آنان اعزام می‌شوند. در جریان این جست‌وجو، سرباز «محمدی مخلص» کشته می‌شود و دو سرباز دیگر به نام‌های «علی غفوری سبزواری» و «دهقانی سنگستانی» زخمی و دستگیر می‌شوند.

۶/۱۵/۱۳۹۴

«خلق و خوی ایرانی»!



چندی پیش به شیوه استدلال عجیب و غریب دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، در اثبات دیرپایی فرهنگ و تمدن ایرانی اشاره کردم. جایی که استاد در برشمردن دلایل خود برای اثبات رسوب تاریخ در فرهنگ ایرانی نوشته بودند: «می‌خواهم از یک نمایه دیگر از رسوب تاریخ یاد کنم و آن چشمان زنان ایرانی است! ... در این چشمان اگر دقت کنید نوعی هجران و حسرت و حرمان و ژرفی دیده می‌شود که نظیرش در چشم زن هیچ قوم کم تاریخ‌تری مشهود نیست»! (اینجا+)

البته آن مقاله متعلق به ۲۰ سال پیش (سال ۷۲) بود و واقعیت این است که این روزها دکتر اسلامی ندوشن چندان مورد استناد قرار نمی‌گیرند. امیدواری ما بر این بود که دیگر شاهد این دست اظهارات در علوم انسانی نباشیم، اما از چند ماه پیش که درگیر نگارش کتابی پیرامون بنیان‌های فلسفی مفهوم «قانون» در عصر مشروطه شدیم، به چشم دیدیم که حتی چهره برجسته و سرشناسی چون «دکتر سیدجواد طباطبایی» هم از این دست اظهار نظرهای عجیب و غریب مصون نبوده است! جناب طباطبایی ذیل فصلی که به بازشناسی دلایل انحطاط فکری ایران‌زمین بپردازد می‌نوسد: «خاستگاه نظام حکومتی ایران فرهنگ ایرانی نیست، بلکه نظام حکومتی امری عارضی و گذرا در تاریخ این کشور است. نظام خودکامه شیوه‌ای است که در نهایت با خلق و خوی ایرانیان سازگار نیست»! (دیباچه‌ای بر انظریه انحطاط ایران / سیدجواد طباطبایی / نگاه معاصر / ص۴۷۷)

بدین ترتیب، استاد نام‌آشنای حقوق و تاریخ معاصر کشور، تاریخ خودکامگی دیرپای ایران‌زمین را یکسره در تضاد با «خلق و خوی» ایرانیان می‌خواند! چرا؟ به کدام دلیل؟ این خلق و خوی ایرانیان دقیقا چیست که طی چند هزار سال به صورت ثابت و همواره در مقابل خودکامگی تداوم یافته؟ چرا ایرانیان باستان باید روح ضد خودکامگی می‌داشتند؟ چرا پس از حمله اسلام باید این خلق و خو بدون تغییر و تحول به بقای خود ادامه می‌داده است؟ چرا حمله مغول نباید بنیان خلق و خوی یک ملت را متحول کرده باشد؟

طباطبایی خود را ملزم به پاسخ به هیچ یک از این پرسش‌های بدیهی و دم‌دستی نمی‌داند اما جالب اینجاست که خودش در بازخوانی تاریخ اندیشه ایران‌زمین به این نتیجه می‌رسد که بجز در چند مقطع گذرا، ما اساسا دچار «زوال و انحطاط فکری» بوده‌ایم. حالا چرا باید یک ملتی که اینچنین دچار زوال اندیشه بوده، «خلق و خوی» ضد خودکامگی داشته باشد؟ کدام متفکر و اندیشمند ایرانی در تاریخ این کشور فقط «یک سطر» در مذمت خودکامگی نوشته است که ایرانیان بخواهند روحیه دموکراتیک پیدا کنند؟ بجز نصایح‌الملوکی که در نهایت ضمن تمجید و تحسین خودکامگی پادشاه قدرقدرت، از او می‌خواسته‌اند کمتر بکشد و یا به عدالت همه را با یک چوب بزند، چه زمانی این ملک توانسته اندیشه‌ای در مورد شیوه اداره غیرخودکامه کشور تولید کند؟

جالب‌تر اینکه خود طباطبایی ناچار به اعتراف است که تا پیش از مواجهه ایرانیان با پیشرفت‌های جهان غرب طی یک قرن گذشته، حتی کوچکترین تلاشی برای مواجهه میان این خودکامگی دیرپای حکومتی با «خلق و خوی» ادعا شده از جانب ایرانیان ثبت نشده است: «این تنش و تعارض میان ایران و نظام خودکامه آن در سرزمین ایران ریشه‌های پایداری دوانده است و به نظر می‌رسد که تا دگرگونی‌های یک سده و نیم گذشته، کوشش‌هایی برای حل این تعارض به نفع فرهنگ و تمدن ایرانی و ایجاد نظام حکومتی سازگار با خلق و خوی ایرانیان صورت نگرفته بوده است». (همان)

حال این چه خلق و خوی استبداد‌ستیزی است که در طول هزاران سال هیچ گونه مواجهه قابل ذکری با سیستم حکومتی خودکامه از خود بروز نداده؟ دکتر طباطبایی بهتر می‌داند! 

۶/۱۳/۱۳۹۴

پاداش صبوری



کردستان ایران، نه تنها از نخستین روزهای انقلاب، که حتی سال‌ها پیش از پیروزی آن و در زمان سلطنت پهلوی، یکی از کانون‌های اعتراض به سیاست‌های مرکزگرای حکومت‌های ایران بوده است. کردستان، به صورت هم‌زمان یکی از بزرگ‌ترین کانون‌های «اقلیت‌های قومی» و «اقلیت‌های مذهبی» است. بدین ترتیب، همواره خود را قربانی تبعیض‌های سیستماتیکی تصور کرده که سیاست‌های مرکزگرای حکومت‌های ایران رقم زده‌اند. در واکنش به این تبعیض‌ها، فعالان کردستان دو روی‌کرد متفاوت را در دستور کار قرار دادند.

از زمان شکل‌گیری «جمهوری مهاباد» به رهبری «قاضی محمد»، مبارزه و اعتراض مسلحانه همواره یکی از پاسخ‌های دم دستی معترضان کورد به سیاست‌های پایتخت بوده است که تا سال‌های پس از انقلاب نیز ادامه پیدا کرد. با این حال، به موازات این اعتراضات مسلحانه، همواره جریانی نیز حضور داشته که تلاش کرده با تعامل، گفت‌وگو و البته صبوری مطالبات خود را پی‌گیری کند. در این میان پرسشی کلیشه‌ای وجود دارد که به عنوان یک کورد، از خود من بارها و بارها پرسیده شده است: «کدام جریان در کردستان ایران دست بالا را دارد؟ آیا کوردهای ایران تجزیه‌طلب هستند؟ یا اینکه گرایش بیشتر به سمت جریانات اصلاح‌طلب است؟»

پاسخ من، همواره اشاره‌ای مستقیم و مستدل به آمارهای قابل استناد است. در این راه، مشارکت شهروندان در انتخابات ریاست‌جمهوری و البته سوگیری آرای آنان می‌تواند ملاک روشن‌گری به حساب آید. متاسفانه، یافتن آمار انتخابات‌های گذشته کشور به تفکیک استانی کار ساده‌ای نیست. (ضعف آشکار سایت‌های فارسی زبان در آرشیو اطلاعات بنیادین) اما از چهار انتخابات اخیر ریاست‌جمهوری، بجز آمار مخدوش و غیرقابل استناد انتخابات ۸۸، می‌توان به سه مورد زیر اشاره کرد:

انتخابات سال ۹۲: نامزد نخست کردستان: حسن روحانی با ۷۰ درصد آرا (روحانی در کل کشور ۵۱درصد آرا را کسب کرد)
انتخابات سال ۸۴: نامزد نخست در استان کردستان مهدی کروبی، نفر دوم مصطفی معین، نفر سوم هاشمی رفسنجانی (احمدی‌نژاد پیروز شد)
انتخابات سال ۸۰: نامزد نخست استان کردستان سیدمحمد خاتمی با بیش از ۸۰ درصد آرا. (اینجا+)

این روی‌کرد آرا به سمت چهره‌ها و جریانات اصلاح‌طلب را باید در ادامه روند بازگشت به مسیر انتخابات اهالی کردستان تحلیل کرد. در واقع، در نخستین دوره انتخابات ریاست‌جمهوری، جایی که اختلافات خونین آغاز انقلاب در اوج خود به سر می‌برد، اهالی کردستان با مشارکت ۱۲درصدی (در مقابل میانگین ۶۷درصدی کل کشور) یکی از کم‌ترین آمارهای مشارکت را رقم زدند. این روال، البته به نسبتی کمتر در دوره‌های دوم و سوم ریاست‌جمهوری نیز تکرار شد. اما از آن پس، آمار مشارکت استان کردستان نیز رفته رفته به میانگین آمار کشور نزدیک شد تا جایی که در انتخابات ریاست جمهوری پنجم، ششم و هفتم، حتی از میانگین کشور نیز پیشی گرفت. (اینجا+)


مجموع این آمارها، نشان می‌دهد که هرچه از روزهای پرآشوب و ملتهب آغازین انقلاب فاصله گرفتیم، شهروندان کردستان بیشتر و بیشتر به مسیر اصلاحات آرام و گام‌به‌گام گرایش پیدا کردند و اتفاقا در این مسیر از تمامی هم‌تایان خود (حتی در پایتخت) نیز پیشی گرفتند. به گونه‌ای که امروز کردستان ایران به عنوان یکی از بزرگ‌ترین خاستگاه‌های آرای اصلاح‌طلبان (حتی بیشتر از تهران) به حساب می‌آید. حالا نوبت به خبرهای خوبی است که یکی پس از دیگری از راه می‌رسند. پس از آغاز تدریس زبان مادری در مدارس استان، (+) خبرهای جدید از بازگشت اسامی اصیل کردی به خیابان‌های سنندج حکایت دارند.(+) پاداشی ساده و البته غیرقابل اجتناب به صبوری و مداومت مردم کردستان که می‌تواند برای دیگر هم‌وطنان نیز نقش یک یک الگوی موفق را ایفا کند.

اونجا که خدا برات لالایی می‌گه



پارک هم دارند؟
بلی که دارند. به چه بزرگی. پر از پشمک و چرخ‌فلک!
چرخ‌فلک دوست ندارم. فاتح افتاد. دردش گرفت.
خب سرسره هم دارد. تاب هم دارد.
عروسکِ «ریما» یادمان رفت.
بگذار برسیم. هزارتا عروسک می‌خریم.
مدادرنگی هم بخریم.
مدادرنگی هم می‌خریم. دفتر هم می‌خریم. دوباره می‌روید مهدکودک. می‌روید مدرسه.
مدرسه که مصطفی و فواز نیستند. با کی برویم؟
دوست‌های جدید پیدا می‌کنید.
دوست‌های جدید پرواز کنند من باز گریه می‌کنم.
نه عزیز بابا. آنجا هیچ کس پرواز نمی‌کند.
پام خیس شد بابا. کی می‌رسیم؟
زود زود. تو فقط بخواب. تا بیدار شوی می‌رسیم.
خانه هم داریم؟
بلی. خانه می‌خریم به چه بزرگی. برای خودت اتاق تنهایی درست می‌کنیم. یک تخت؛ بالای سرش هم پر از ماه و ستاره.
مثل همین ستاره‌های بالا؟
عین همین‌ها. از این‌ها هم قشنگ‌تر.
تو که بلد نیستی. کی لالایی برام بخواند؟

تو بخواب عزیزک‌ام. آنجا که برسیم، خود خدا برای همه‌مان لالایی می‌خواند.

پی‌نوشت:
داستان‌های ۱۵۰ کلمه‌ای را از بخش داستانک بخوانید.

۶/۱۲/۱۳۹۴

جدال غیرمستقیم، به بهانه «اسلام رحمانی»


 تیرماه امسال، رهبری نظام در دیدار با گروهی از دانشجویان، بخش قابل توجهی از صحبت‌های خودش را بر روی مساله «اسلام رحمانی» متمرکز کرد و به انتقاد شدید از این مفهوم و روی‌کرد خاصی که بر اساس آن ترویج می‌شود پرداخت. (اینجا+) دو ماه بعد، سیدمحمد خاتمی نیز در جمع دیگری از دانشجویان حاضر شد تا یک بار دیگر بر لزوم پایبندی به «اسلام رحمانی» تاکید کند (اینجا+) و به صورتی غیرمستقیم وارد جدالی شود که به باور من، از هر نظر، جدال امروز جامعه ما به حساب می‌آید. به باور من، این مواجهه غیرمستقیم را در سه محور مختلف می‌توان مورد بررسی قرار داد:

جنبه نخست: خاستگاه فکری

اینجا جایی که بنده نیز با آقای خامنه‌ای، دست‌کم در سطح ریشه‌شناسی این مفهوم موافق هستم. ایشان در اشاره به ریشه‌های فکری این اسلام رحمانی گفته‌اند: «انسان مشاهده می‌کند و خوب احساس می‌کند که این اسلام رحمانی یک کلیدواژه‌ای است برای معارف نشات‌گرفته‌ از لیبرالیسم».

به باور من نیز مفهومی که از دوره اصلاحات به نوعی توسط سیدمحمد خاتمی وارد فضای سیاسی کشور شد، ریشه در برخی دریافت‌های لیبرالیستی دارد. هرچند سیدمحمد خاتمی تاکید  دارد که نطفه‌های این اسلام رحمانی را می‌توان در آثار و گفتار و رفتار بزرگانی همچون آیت‌الله طالقانی جست، و هرچند با جست و جویی در ادبیات فقهی، روایات و یا حتی ادبیات کلاسیک ایرانی نیز می‌توانیم به نمونه‌های مشابهی از این مفهوم اشاره کنیم، اما در نهایت نمی‌توان انکار کرد که اندیشه پذیرش مخالف، تفکری است که در بنیان فکری لیبرالیسم به بلوغ خود رسیده است.

در موارد دیگر، اشارات گنگ و پراکنده‌ای چون «با دوستان مروت، با دشمنان مدارا»، هرچند در ظاهر شباهت غیرقابل انکاری به مفهوم پذیرش مخالف، اما عملا برآمده از روحیه سهل‌انگار و منفعلانه جامعه است. چنین جامعه‌ای، پذیرش تکثر را، نه بر پایه گفت‌وگوی متقابل و بلوغی در درک و هضم این کثرت، بلکه به تعبیر «حاتم قادری»، صرفا بر پایه نوعی اندیشه «زندگی کن و بگذار زندگی کنند» بنا کرده است. شاید مثل «موسی به دین‌اش، عیسی به دین‌اش» بهتر بتواند این مرزبندی انفعالی را مشخص کند. توصیه‌ای که بیشتر بر ادامه حیات بدون هرگونه تقابل اندیشه را توصیه می‌کند. هرچند از دل چنین توصیه‌ای بتوان به پرهیز از تقابل‌گری و جدال‌های خونین میان تفکرات مختلف دست یافت، اما در عین حال برخورد سازنده و مواجهه فعال و نقاد میان اندیشه‌های متفاوت نیز در آن نفی و نهی می‌شود.

بدین ترتیب تکثرهای بنیادین در دل یک جامعه، همچون هسته‌های مستقل و بی‌ارتباط با یکدیگر از هرگونه مواجهه با جهان بیرون مصون می‌مانند. چنین روی‌کردی، یکسره در تضاد با اندیشه‌ای است که می‌گوید: «با تو مخالف هستم، اما جانم را فدا می‌کنم تا آزادانه حرف‌ات را بزنی». این بلوغ در پذیرش تکثر، بیشتر وجهی فعال دارد که خواهان بروز هرچه بیشتر تکثر در جامعه می‌شود، چرا که عمیقا باور دارد تنها از دل مواجهه فعالانه اندیشه‌های متکثر است که امکان رشد هر یک از طرفین پدید می‌آید.

جنبه دوم: بستر سیاسی و بهانه‌های طرح موضوع

سخنرانی رهبر درست در زمانی انجام شد که بحث مذاکرات هسته‌ای و البته رابطه با آمریکا به اوج خود رسیده بود. البته رهبری هیچ ابایی هم نداشت که در جای جای کلام خود به صورت مستقیم به آمریکا اشاره کند و با تاکید بر اینکه تیم مذاکره کننده هسته‌ای را از هرگونه مذاکره با آمریکا در زمینه‌های غیرهسته‌ای منع کرده است، تصریح کند «اگر منظور از اسلام رحمانی این است که ما به همه‌ موجودات عالم با چشم رحمت نگاه کنیم، با چشم مودّت نگاه کنیم، این هم درست نیست».

رهبری، بنابر روال معمول خود، تلاش می‌کند تا گفتمان «رحمت» را به نوعی وادادگی در برابر قدرت‌های جهان تعبیر کند. جایی که گفتمان مورد پسند ایشان، «اشداء علی الکفار» است و نه «با دشمنان مدارا». البته، گفتمان غالب کنونی، ابدا در انحصار شخص ایشان و حتی جناح اصول‌گرایی نیست. دامنه آنان که تصور می‌کنند با شعار «النصر بالرعب» توانایی پیروزی بر هر مشکلی را دارند نه تنها به مدعیان اصلاح‌طلبی کشیده شده، بلکه حتی تا اپوزوسیون برانداز نظام هم پیش رفته است. حالا دیگر بعید نیست که حتی یک سلطنت‌طلب را در صف مدافعان سیاست‌های مداخله‌جویانه حکومت در سطح منطقه مشاهده کنیم.

در مقابل، سیدمحمد خاتمی پاسخ می‌دهد که: «اسلام رحمانی به معنی اسلام واداده در مقابل بیگانه و دشمن و سرکوبگر نیست و خیلی هم مقاومت می‌کند اما اسلامی است که نسبت به حقوق انسان و کرامت انسانی و ابتناء قدرت به رای مردم، به توسعه و پیشرفت و عدالت می‌اندیشد». در اینجا، وارد جدالی می‌شویم که به باورم مرزهای‌اش از معادلات منطقه‌ای و مباحث مصداقی فراتر می‌رود و به زیربنای اندیشه اصلاح‌طلبی باز می‌گردد. من ترجیح می‌دهم آن را در بخش سوم باز کنم.

جنبه سوم: مرزبندی میان اصلاح‌طلب و مستبد

مقام رهبری در بخشی از سخنان خود تاکید می‌کند که «اگر معنای اسلام رحمانی این است که ما با دشمنانی که علیه اسلام، علیه ایران، علیه ملّت ایران، علیه پیشرفت ایران دارند تلاش می‌کنند و از هیچ کوششی فروگذار نمی‌کنند، بایستی با چهره محبّت‌آمیز، با دل صاف و پاک برخورد کنیم، نه، این اسلام نیست. این‌جور معارفِ من‌درآوردیِ خودساخته را من توصیه نمی‌کنم».

ظاهر کلام، می‌تواند از جنس همان برخورد قهرآمیز با دشمنان خارجی به حساب آید. اما واقعیت این است که چنین ذهنیتی، هرچند در آغاز نطفه فکری‌اش را بر روی یک دشمن بیگانه شکل می‌دهد، خیلی زود ناچار به گسترش آن به برخورد قهرآمیز با هرگونه صدای مخالفی می‌شود. در این مورد، خاتمی به زیبایی پاسخ می‌دهد که: «باید توجه داشته باشیم که یکی از مسایل دارای اهمیت برای ما این است که در دوران اخیر تفکیک میان استعمار و استبداد، هم ممکن نیست و هم اگر بشود، آثار بدی به بار می آورد».

به بیان ساده‌تر، شیوه برخورد و مواجهه شما با دشمن خارجی، معیار دقیق و سندی قابل اتکا برای پیش‌بینی شیوه مواجهه شما در فضای سیاسی داخل کشور است. آنان که گمان می‌کنند صرف «دشمن» بودن کفایت می‌کند که تمامی مرزهای اخلاقی و انسانی را زیر پا بگذارند، سدی از اخلاق را شکسته‌اند که معلوم نیست عواقب آن تا به کجا پیش خواهد رفت. به محض اینکه به خوتان اجازه دادید که با «دشمن متخاصم خارجی» با هر سطحی از خشونت برخورد کنید، باید بدانید که دیر یا زود عادت می‌کنید که به هر مخالف داخلی هم انگ و برچسب «دشمن» بزنید و با او همان رفتاری را در پیش بگیرید که پیش از این برای دشمن خارجی مشروع دانسته‌اید.


به باور من، یکی از اصلی‌ترین ملاک‌های سنجش میان تفکراتی که به استبداد ختم خواهند شد، در برابر اندیشه اصلاح‌گری که نظامی دوکراتیک را بناخواهد گذاشت، شیوه مواجهه آن‌ها در برخورد با «دشمن مسلح و متخاصم خارجی» است. دقت کنید که هرچند وقتی رهبری می‌گویند: «دشمنانی که علیه اسلام، علیه ایران، علیه ملّت ایران، علیه پیشرفت ایران دارند تلاش می‌کنند»، احتمالا نظرشان به سمت دشمنان خارجی است، اما همین کلمات عینا نمی‌توانند محصول توصیف ایشان از مخالفان داخلی باشد؟ آیا در جریان وقایع ۸۸، شاهد تکرار تعابیری مشابه همین در توصیف معترضان داخلی نبودیم؟ این همان مرز باریکی است که بلافاصله شیوه مواجهه با دشمن خارجی را به برخوردهای داخلی پی‌وند می‌زند. آنانی که در حتی در سطح نظر، برای تقابل با دشمن متخاصم و مسلح خارجی، نسخه «النصر بالرعب» می‌پیچند و باور دارند در چنین جنگی لزومی به رعایت مرزهای انسانی نیست، دقیقا همانانی هستند که پس از کسب قدرت هرگونه صدای مخالفی را به بهانه برخورد با «دشمن» سرکوب خواهند کرد.