۹/۰۸/۱۳۹۳

مردی برای تمام فصول



صدراعظمی (نخست وزیری) که به دلیل ایستادگی در برابر منویات غیرقانونی حاکم/پادشاه پای‌اش به زندان کشیده می‌شود اما از مواضع خود عدول نمی‌کند، این تصویر شاید در نگاه نخست سرگذشت آخرین نخست‌وزیر ایران را زنده کند. میرحسین موسوی که در حصر خانگی گرفتار شده اما همچنان حاضر نیست تا به فرمان حاکم گردن نهد؛ اما من گمان می‌کنم که نباید فریب این تشابه ظاهری را خورد. اگر قرار باشد نمونه‌ای معاصر و ایرانی برای تصویر تاریخی «سر توماس مور» پیدا کنیم، میرحسین «انقلابی» گزینه مناسبی نیست. توماس مور، از هر نظر یک محافظه‌کار سنتی بود. کسی که برای پرهیز از مقابله با پادشاه سکوت پیشه کرد و تا حد ممکن تلاش کرد برای حفظ جان خود در چهارچوب قواعدش «محافظه‌کاری» پیشه کند؛ مساله فقط در این بود که نمی‌خواست محافظه‌کاری را به عدول از مرزهای اخلاقی/قانونی تفسیر کند و همین «رادیکالیسم در محافظه‌کاری» بود که در نهایت سرش را به باد داد. این تصویر میرحسین موسوی، انقلابی آرمان‌خواه و نترسی که آماده شهادت است نیست.

به باور من، «توماس مور» این روزهای ایران «علی مطهری» است. محافظه‌کاری سنتی که حداکثر تلاش خود را می‌کند تا کمترین مغایرت را با عرف رایج و هژمونی غالب فضای سیاسی کشور داشته باشد. تا حد امکان از تعابیر هیجانی و ساختارشکن پرهیز می‌کند و تنها خط قرمز خود را آخرین بازمانده‌های از «قانون» قرار داده است. با این حال، همین خط قرمز حداقلی هم، در روزگار تمامیت‌خواهی حاکم مقتدر به یک موضع‌گیری رادیکال و جنجالی ختم شده است. حاکم می‌خواهد که همگان بر تصمیمات غیرقانونی او، از جمله حصر بدون محاکمه صحه بگذارند، اما جناب مطهری اصرار دارد که «من قانع نشدم. من نسبت به این صحبت قانع نشدم. باز هم اصرار دارم حصر بدون حکم قضایی ظلم است و عادلانه نیست». (فایل صوتی صحبت‌های ایشان را اینجا(+) بشنوید و بخش‌های پیاده‌شده از آن را اینجا+ بخوانید)

مطهری در ادامه تاکید می‌کند که اگر دادگاهی تشکیل شود و محصورین را حتی به «اعدام» هم محکوم کند تمکین خواهد کرد چرا که «حالا عادلانه یا ظالمانه ... روال خودش را طی کرده است». بدین ترتیب، او تصریح می‌کند که بر خلاف انقلابیون آرمان‌گرایی همچون موسوی، ابدا عدالت یا آزادی را مد نظر قرار نداده، بلکه صرفا می‌خواهد که همه چیز طبق «روال خودش» انجام شود. این، تجسم تمام عیار یک «محافظه‌کار کلاسیک و سنتی» است که در کشور ما سابقه طولانی دارد، اما متاسفانه هیچ گاه در فضای سیاسی و حتی روشنفکری کشور همچون یک ارزش مورد تایید قرار نگرفته است.

به باور من، عرف رایج ادبیات سیاسی در کشور ما، «رادیکالیسم» را به اشتباه در معنای «تندروی» و «ساختارشکنی» تعبیر کرده و البته این تفاسیر سبب نشده که دست از تمجید این روی‌کرد بردارد. تاریخ ایران را انقلابیون آرمان‌خواه، یا رویای این اسطوره‌ها رقم زده‌اند. آنانی که تحت عنوان «رادیکالیسم» برای عبور از ابرها بال می‌گشودند؛ زیاد طلب می‌کردند و گاه در نهایت اندوخته نخستین را نیز به باد می‌دادند. در نقطه مقابل گمان می‌کنم انگلستان، سرزمین محافظه‌کارانی سنتی است که فقط روی زمین سفت گام بر می‌دارند، اما بر سر همین حداقل اصولی که برای خود قایل هستند سرسختانه مقاومت می‌کنند.

«رادیکالیسم در محافظه‌کاری» و یا «رادیکالیسم در میانه‌روی»، تعابیری نیستند که در کشور ما شناخته شده یا دارای مفهومی ملموس باشند. بر فرض هم که باشند، بعید است که جذبه و مقبولیتی پیدا کنند. امثال مطهری که صراحتا تاکید می‌کنند که حکم دادگاهی که بر مبنای روال معمول صادر شده باشد را «عادلانه یا ظالمانه» خواهد پذیرفت و دقیقا مطابق همین روی‌کرد در مسائل اجتماعی نیز صرفا جانب آن‌ چیزی را می‌گیرد که مطابق با قانون (و نه خواست مردم، یا عدالت) باشد، بعید است بجز تمجیدهایی مقطعی اقبالی شورانگیز و فراگیر کسب کنند. این شاید تفاوت سنت سیاسی ایرانی باشد با سنت انگلیسی: ما مردانی برای تمام فصول نداشتیم، یا خیلی کم داشتیم و قدرشان را ندانستیم.

پی‌نوشت:

طبیعتا قالب یادداشت تحت تاثیر اجرای نمایش «مردی برای تمام فصول» به کارگردانی «بهمن فرمان‌آرا» قرار گرفت.

۸/۲۸/۱۳۹۳

تاثیراتی وارونه در رابطه فوتبال و جامعه


به نظر من، ورزش هر کشور به صورتی طبیعی تحت تاثیر یک جور روحیه غالب ملی در آن کشور است. یعنی گمان می‌کنم اگر ما سبکی از فوتبال به مانند فوتبال «آلمانی» داریم که با فوتبال «برزیلی» و فوتبال «ایتالیایی» فرق دارد، رد پای این تفاوت‌ها را می‌توانیم در روحیات جمعی و ملی این کشورها هم مشاهده کنیم. تیم‌های ورزشی ایرانی هم از این قاعده استثنا نیستند و از این منظر، کلیشه‌های قدیمی در نقد تیم‌های ایرانی هم چندان بی‌پایه نبوده‌اند. مثلا اینکه ایرانی‌ها احساسی بازی می‌کنند. (ایرانی‌ها کجا احساسی رفتار نمی‌کنند که بخواهند در ورزش روی‌کرد متفاوتی از خود نشان بدهند) یا اینکه همیشه میل به بازی تهاجمی دارند. (ما حتی جلوی آرژانتین هم یک وسوسه شیرینی داریم که اگر ببریم چه می‌شود!) و در نهایت اینکه زود صبرشان تمام می‌شود و نمی‌توانند تا دقایق آخر تمرکزشان را حفظ کنند.

حالا به نظرم می‌رسد که دو نخبه ورزشی، مسیر معکوسی را در ارتباط میان جامعه و ورزش ما رقم زده‌اند. یعنی دارند روحیاتی را به تیم‌های ورزشی ما تزریق می‌کنند که جامعه هم می‌تواند به صورت متقابل آن‌ها را درک کند و از آن‌ها تاثیر بگیرد. نفر اول جناب «ولاسکو»، سرمربی تیم ملی والیبال کشورمان بود. تیمی که به طرزی عجیب رفتار «حرفه‌ای» پیدا کرد و عادت کرد حتی اگر دو ست پیاپی هم شکست خورد، کنترل و تمرکز خود را حفظ کند و همچنان به پیروزی فکر کند و اتفاقا با این نیروی اراده و تمرکز در موارد متعدد هم به نتیجه برسد.

اما الگوی دوم که به نظرم تاثیرگزاری مشهودتری خواهد داشت، جناب «کارلوس کیروش» است با تحولی که در تیم فوتبال ایران پدید آورده. من بازی دوستانه تیم ملی با تیم کره جنوبی را از نزدیک تماشا کردم. به روال معمول سبک بازی آقای کیروش، تیم ما بر دفاع منسجم بیشتر از حملات گسترده تمرکز داشت. شرط «گل نخوردن مقدم است بر گل زدن» از تفکرات همیشگی کیروش بوده که چندان ذاتی فوتبال ما و حتی فرهنگ ما نیست، اما حالا در تیم ملی فوتبال به خوبی اجرا می‌شود. در نهایت اینکه تیم ما کاملا صبورانه بازی می‌کند و می‌داند که ارزش گل دقیقه نود با گل دقیقه نخست تفاوتی ندارد.


«صبر»، «محافظه‌کاری منطقی» و «امیدواری تا آخرین دقیقه» به نظرم سه ویژگی اساسی تیم تحت مربی‌گری کیروش است. این را شاید زودتر از این هم می‌دانستیم و مثلا در جریان مسابقات جام جهانی با آن به خوبی آشنا شدیم. اما اتفاقی که من روز سه‌شنبه در ورزشگاه دیدم، تاثیرپذیری جو ورزشگاه از این مشخصه‌های جدید تیم بود. علی‌رغم شروع تهاجمی‌تر تیم کره، نوعی از آرامش و اطمینان در فضای ورزشگاه موج می‌زد که گویی تفکر سرمربی حرفه‌ای و پرتغالی، در ده‌ها هزار تماشاگر ایرانی هم نهادینه شده است. پرخاش‌گری و اضطراب‌های معمول از پس هر موقعیتی که از دست می‌رود به شدت کاهش پیدا کرده و تشویق‌ها تا دقایق پایانی بازی از سطح و شور یکسانی برخوردار بودند. این به نظرم اتفاق جالبی بود که اگر ابعاد آن گسترش پیدا کند، حتی در دل کلیت جامعه ایرانی هم می‌تواند تاثیرات قابل توجهی داشته باشد و به نوعی یک تاثیرگزاری وارونه باشد از دل ورزش به سمت جامعه.

۸/۲۶/۱۳۹۳

پیش‌گویی‌هایی در مورد دو انقلاب


دو سال پیش یادداشتی نوشتم با عنوان «بدا به حال شما». تحت تاثیر متن سخنرانی «اوژن یونسکو» بود در دانشگاه تهران. جلسه سخنرانی در سال ۱۳۵۳ برگزار شده بود. متن بیشتر سخنرانی و پرسش و پاسخ جناب یونسکو با جوانان انقلابی ایران را از همان یادداشت(+) بخوانید، اینجا فقط به بخش پایانی آن اکتفا می‌کنم:

«یونسکو: گوش کنید! به نظرم می‌آید که شما حرف‌های مرا نفهمیده‌اید. از همان اول به شما گفتم اگر جمعیتی در تیاتر هست، اگر شما آمده‌اید و این‌جا حضور دارید، اگر شما نوشته‌های مرا می‌خوانید، بالاجبار برخوردی وجود دارد و آنچه مرا برای جوانان امروزی دلواپس می‌کند، پیری فکری آن‌ها است و استواری مریض گونه آن‌ها در مورد تجربیات تلخ نابسامان تاریخی.

یک دانشجو: من جوابم را دقیقا نفهمیدم. ارتباطی را که ایشان می‌خواهند فقط از ترکیب کلمات و جابه‌جا کردن آن‌ها با من تماشاگر برقرار کنند یک ارتباط صادقانه نمی‌تواند باشد. چرا که من به تجمل احتیاج ندارم. من به سرگرمی احتیاج ندارم.

یونسکو: بدا به حال شما!»

حالا تصویر دیگری پیدا کرده‌ام که به طرزی اعجاب‌آور، به نظر می‌رسد مشابه تاریخی همین صحنه است که یک قرن قبل از آن در روسیه رخ می‌دهد. با این تفاوت که این یکی تصویری واقعی نیست، بلکه بخشی از رمان «شیاطین» (جن‌زدگان) است! در صحنه‌ای از رمان، یک ادیب و هنرمند سال‌خورده برای سخنرانی پشت تریبون می‌رود. گروهی از جوانان رادیکال و انقلابی در برابر او قرار گرفته‌اند و با شور و هیجان او را به چالش می‌کشند. پیرمرد که به تصور خودش برای اتمام حجت در برابر موج انقلابی‌گری این جوانان سخنرانی می‌کند فریاد می‌زند:

«... پوشکین والاتر از چکمه است و بسیار والاتر  ... من می‌گویم که شکسپیر و رافائل والاترند از آزادی بندگان و از ملیت و از سوسیالیسم و از نسل جوان و حرف‌هاشان. بالاترند از همه دستاوردهای شیمی و بالاتر از سراسر بشریت، زیرا شکسپیر و رافائل ثمره راستین بشریت‌اند و شاید والاترین ثمره‌ای که امکان وجود داشته است. نوعی زیبایی هم اکنون حاصل شده است و اگر حاصل نشده بود شاید من راضی نمی‌بودم که زنده بمانم ... بشریت می‌تواند بی‌نان زنده بماند ولی بی‌زیبایی زندگی ممکن نیست، زیرا بی‌زیبایی در دنیا هیچ کاری شدنی نیست. راز کار همین است. چکیده تاریخ بشریت همین است». (شیاطین / فئودور داستایوفسکی / ترجمه سروش حبیبی)

داستایوفسکی و یونسکو، به فاصله یک قرن، ناامیدانه در برابر موجی پرشور از جوانان انقلابی ایستادند و هشدار دادند که «ثمره تاریخ زیبایی» است. فریادهایی که البته در هیچ یک از آن دو مقطع در گوش جوانان آرمان‌خواه فرو نرفت، و ثمره دو انقلاب (انقلاب اکتبر روسیه و انقلاب بهمن ایران) به گونه‌ای پیش رفت که دو ملت برای سال‌های سال فقط به دنبال بازیافتن ارزش‌ها و آزادی‌هایی افتادند که زمانی به راحتی در اختیار داشتند اما خود به سودای جهانی بهتر آن‌ها را قربانی ایدئولوژی‌های انقلابی کردند. دوران طلایی ادبیات کلاسیک روسیه دیگر هیچ گاه تکرار نشد و جوانان ایرانی، نه برای شرکت آزادانه در کنسرت‌های موسیقی، بلکه برای کسب حق آب‌بازی کردن در پارک‌ها هم هنوز باید اندکی چشم‌انتظار بمانند. شاید بد نباشد در این مدت، یک نگاهی هم به پشت سر بکنند، لا‌به‌لای ورق‌های تاریخ باز هم تجربیات گران‌بهایی پیدا می‌شود.

پی‌نوشت:

در تیتر و متن از «پیش‌گویی» به جای «پیش‌بینی» استفاده کردم، فقط به این دلیل که این اظهارات قبلا «گفته شده» و حالا از وقوع نتیجه زمانی گذشته است. تصویر نیز متعلق به یکی از نقاشی‌های «رافائل» است که مورد علاقه و احترام فراوان داستایوفسکی بود و در متن هم به آن اشاره شد.

۸/۲۳/۱۳۹۳

رحماء علی‌الکفار و اشداء بینهم!



قرآن تعبیری دارد که اتفاقا در بازی‌های سیاسی کشور ما زیاد مورد استفاده قرار می‌گیرد. در بخشی از آیه ۲۹ سوره «الفتح» می‌خوانیم: «أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاء بَيْنَهُمْ». توصیفی است از یاران و مومنان به پیامبر اسلام که با کفار (یعنی هرآنکس که خارج از دایره «خودی‌ها» قرار دارد) مصداق «اشداء» (خیلی سخت‌گیر) هستند و در میان خودشان به مهربانی رفتار می‌کنند. کاری نداریم آنچه امروز در عرف جامعه ایرانی بیشتر مورد قبول واقع شده توصیه حافظ شیرازی به «با دوستان مروت، با دشمنان مدارا» است. پرسش من این است که اگر همان روایت قرآنی را ملاک عمل قرار دهیم، آن وقت چه توجیهی برای رفتارهای حکومتی پیدا می‌کنیم؟

زمانی که معلوم نیست به تصمیم کدام مقام بی‌درایتی جلوی ورود بانوان به وزرشگاه‌های والیبال گرفته شد، صدای خیلی‌ها درآمد. هزاران زن پرشور ایرانی از تشویق تیم ملی کشورشان محروم شدند و به طرق مختلف به این بی‌عدالتی اعتراض کردند. حتی سرمربی غیرایرانی تیم ملی نیز به نوعی در هم‌دلی با این تماشاگران، یکی از پیروزی‌های تیم ملی را به «همه بانوان ایرانی» تقدیم کرد.(+) خلاصه، از گلایه تا اعتراض و حتی تجمع ایرانیان نه تنها ره به جایی نبرد، بلکه کار به برخوردهای امنیتی و پلیس و گروه ضربت و باتوم و نهایتا «بازداشت» کشیده شد.

وقتی در سراسر ایران، نه صدای مشفقانه دلسوزان، نه انتقاد منتقدان، نه توصیه‌های کارشناسان و نه اعتراض محرومان کارگر نیفتاد و مسوولان کار «اشداء بینهم» را به کمال رساندند، بالاخره پای «بیگانگان» و «کفار» به میان کشیده شد. موج هم‌دلی با زنان محروم ایرانی به تمامی ورزشگاه‌های جهان کشیده شد و آن‌قدر پیش رفت تا مقامات ارشد ورزشی جهان به «تهدید» متوسل شدند. به محض اینکه این چوب تر از جانب «کفار» بلند شد، اینجا همه آن مقامات پر تبختری که هیچ گاه به خود زحمت پاسخ‌گویی به درخواست و التماس شهروندان خودشان را نمی‌دادند به دست و پا افتادند. بنابر روال معمول اول به دروغ‌گویی افتادند که ما اصلا چنین غلطی نکردیم و از اولش هم ورود زنان آزاد بوده و هست! پس از آن خفت دروغ‌گویی را با کوتاه آمدن در برابر تهدیدهای خارجی تکمیل کردند و «رحماء علی الکفار» را با اعلام اختصاص تعدادی از سکوهای استادیوم‌ها به بانوان به نمایش گذاشتند!(+)

البته فراموش نکرده‌ایم که حتی پیش از این جنجال هم، همان زمان که بانوان ایرانی از تماشای بازی‌ها در استادیوم محروم بودند، بانوان «کفار» حق ورود به استادیوم را داشتند چرا که «زور مسوول ایرانی به شهروند ایرانی می‌رسد، پس توی سرش می‌زند. اما زورش به کفار نمی‌رسد، پس برای‌شان فرش قرمز پهن می‌کند»!

ماجرای والیبال که فعلا گذشت و به «آب ریخته» بدل شد. از این پس، هزاران زن ایرانی که به استادیوم‌ها قدم می‌گذارند باید گوشه‌ای از ذهن‌شان به یاد داشته باشند که برای آنکه افتخار بالا بردن پرچم کشور خودشان و حمایت از تیم ملی کشورشان را به دست بیاورند مدیون حمایت خارجی‌ها در برابر زورگویی مسوولان داخلی هستند؛ و ای بسا، بار دیگر شماری فرصت را غنیت بشمارند که «با مسوولان این حکومت جز به زبان زور و جز به پشتوانه چوب تر کفار نمی‌شود صحبت کرد»!


داغ ننگ احقاق حق زن ایرانی توسط مقامات خارجی تا ابد بر پیشانی استادیوم‌های والیبال باقی خواهد ماند، اما ورزش‌های دیگری هم هستند. زن ایرانی هنوز می‌تواند به چشم ببیند که چطور مسوولان کشورش او را از ورود به ورزشگاه فوتبال منع می‌کنند و در عین حال برای زنانی که از خارج وارد می‌شوند فرش قرمز پهن می‌کنند. دیر نیست که بالاخره صبر مقامات فوتبالی جهان هم به سر آید و ای بسا روندی مشابه آنچه در مورد والیبال در پیش گرفتند در مورد فوتبال هم پیاده کنند. چه فایده اگر گوش شنوایی نباشد که «پیش از آنکه زن ایرانی برای تماشای مسابقات فوتبال هم خودش را تا ابد مدیون خارجیان بداند، یک مسوول با شرافت و میهن‌دوست این مشکل را هم حل کند»!

۸/۲۱/۱۳۹۳

دیگر کسی به قبرس نمی‌رود!



به قول دوستان، شما یادتان نمی‌آید، اما یک زمان مسافرت به قبرس خیلی باب بود! از چه جهت؟ نمی‌دانم چه چیز سبب شده بود که وقتی کسی به زندان می‌افتاد، اقوام و خویشان او برای پوشاندن دلیل غیبت‌اش بگویند «فلانی رفته قبرس برای کار»! البته اهل فن خوب می‌دانستند که منظور چیست، اما این شیوه از بیان، اگر در منحرف کردن افکار خبرگان کاربردی نداشت دست‌کم دو پیامد فرخنده داشت. نخست اینکه کودکان (شاید فرزندان محکوم به زندان و یا دیگر کودکانی که خبر را می‌شنیدند) از اصل ماجرا مطلع نمی‌شدند و به قول معروف «چشم و گوش‌شان باز نمی‌شد». کارکرد دوم این بود که راویان، اصل «قباحت مجرمیت» را به رسمیت می‌شناختند و با پرهیز خود بر آن مهر تایید می‌زدند. همین «قباحت مجرمیت» خود عاملی است که در افکار عمومی و اذهان نسل‌های بعدی باقی مانده و به نوعی به یکی از نیروهای بازدارنده از جرم بدل می‌شود.

البته در همان سال‌ها، دو گروه بودند که از سوابق «زندان» خود با افتخار یاد می‌کردند. گروه نخست باقی مانده‌های زندانیان سیاسی از دوران سلطنت بودند. یعنی آن‌ها که هنوز در حکومت جدید مورد غضب قرار نگرفته بودند و می‌توانستند از دوران زندان خود در رژیم سابق با افتخار یاد کنند. گروه دوم نیز آزادگانی بودند که البته اسارت‌شان در بند دشمن متجاوز مایه عزت و شرافت‌شان بود و هست و خواهد بود. با این حال، این دو گروه قشر بسیار نازکی را تشکیل می‌دادند و هم‌چنان سریال‌های تلویزیونی پر بود از دیالوگ تکراری و کلیشه‌ای «به خدا من تا به حال پایم به این جور جاها باز نشده»!

اما سال‌ها گذشت و ورق برگشت. موج اصلاحات که بالا گرفت، «سیاسی بودن» کم‌کم از یک خاطره دور و مختص به یک سری چریک سابق فراتر رفت و به خانواده‌های زیادی کشید. به تنگ‌نظری و تمامیت خواهی دستگاه امنیتی/قضایی حکومت هم «سیاسی شدن» جامعه مترادف شد با افزایش شمار زندانیان سیاسی؛ که البته هیچ گاه تریبون رسمی نظام وجود آنان را به رسمیت نشناخت و همواره با نام «زندانیان امنیتی» از آنان یاد کرد. با این حال، این نام‌گزاری‌های معمول حکومتی در میان توده مردم حقیقتی را تغییر نمی‌داد.

به تعداد دانشجویان و روزنامه‌نگاران و فعالین مدنی که پای‌شان به زندان می‌رسید، خانواده‌های بیشتر و بیشتری نگاه‌شان به زندان تغییر می‌کرد. کم‌کم، زندان به یکی از ملزومات کار سیاسی بدل شد که البته همچنان در انحصار «سیاسیون» باقی ماند. قباحت زندان رفتن تا حدود زیادی خدشه‌دار شد، هرچند ترس از آن هنوز فرو نریخته بود. شاید در آن مدت کم نبودند خانواده‌هایی که وقتی می‌خواستند جوانان‌شان را راهی دانشگاه‌ها کنند، همراه دعای خیر در گوشش زمزمه می‌کردند که «از بازی‌های سیاسی فاصله بگیر» تا همچنان پایشان به «آن  جور جاها» باز نشود. اما سال‌ها باز هم گذشت و برگ‌ها باز هم ورق خوردند.

کار به روزی رسید که تعدادی رای گم شدند! یا دست‌کم یک جماعت زیادی احساس کردند که رای‌شان را کسی دزدیده و طبیعتا باید جویای کالای مسروقه شوند. اینگونه بود که این بار نه تعدادی «فعال سیاسی»، بلکه به ناگاه یک موج میلیونی از شهروندان عادی پا به خیابان گذاشتند و البته به میزان همین جهشی که در «سیاسی شدن» جامعه رخ داده بود، دستگاه امنیتی/قضایی کشور هم کم‌کاری نکرد و سیاست بازداشت «فله‌ای» شهروندان را در دستور قرار داد. بازداشت‌ها تا بدان‌جا پیش رفت که زندان‌های کشور دیگر جا نداشتند و نوبت به تغییر کاربری‌ها رسید و از زیرزمین وزارت کشور تا ساختمان‌های مخروبه کهریزک به زندان بدل شد. دیگر برای بازداشت از کسی سوالی نمی‌کردند. حکم جلب و دلیل و مدرک هم نیاز نبود. همینکه شما یک سر و دو گوش داشتید و از پاهای‌تان برای تردد در خیابان استفاده می‌کردید دلیل کافی برای زندانی شدن‌تان بود.

بدین ترتیب کار به جایی رسید که تقریبا از هر خانواده‌ای دست‌کم یکی دو نفر پای‌شان به زندان و بازداشت‌گاه باز شد. حالا شما اگر خودتان گیر نمی‌افتادید، پسر خاله‌ای، دختر عمویی، همسایه‌ای و یا آشنایی داشتید که بازداشت شده باشد. طبیعتا چنین بلای «عام و فراگیری» که اکثرا با آن دست به گریبان بودند، نمی‌توانست «قباحت» داشته باشد و در موارد بسیاری به «افتخار» هم بدل شده بود. اما نکته دیگر اینکه این‌بار، نه تنها قباحت زندان، بلکه حتی «ترس» از زندانی شدن نیز فرو ریخت. وقتی شما حتی به دلیل آب‌بازی در پارک! هم ممکن بود بازداشت شوید، دیگر ترسیدن از یک اقدام سیاسی معنایی نداشت. به قول معروف، زندان به شتری بدل شد که دیر یا زود دم خانه هرکسی خواهد خوابید!

به دنبال گسترش روایت‌ها از زندان، تصویر تاریک سلول‌های تو در تو در دل جامعه نیز فرو ریخت. زندان بیشتر در عرف اجتماعی به یک مهمان‌سرایی بدل شد که عده زیادی می‌روند و بجز معدود موارد انگشت‌شماری می‌شود که جسم سختی به سرشان می‌خورد و یا خودشان هوس «واجبی‌خوری» و بازی با شیشه نوشابه(!) می‌کنند باقی با سلام و صلوات و گل و شیرینی باز می‌گردند. اتفاق سومی هم اما در پی بود!

بی‌اعتمادی به دستگاه قضایی (اگر نگوییم ایمان به بی‌عدالتی آن!) تا بدان‌جا پیش رفت که دیگر حتی در پرونده‌های غیرسیاسی (از زورگیری گرفته تا قتل و جنایت و تجاوز و دزدی) نیز جامعه گوشش بدهکار آرای رسمی نبود! محکومین دستگاه قضایی از نگاه جامعه خیلی زود به «بی‌گناه» و ای بسا «قهرمان» بدل می‌شدند! مرزها آنچنان از میان برداشته بود که در موراد بسیاری کسی گوشش بدهکار نیست که طرف نه یک مبارز سیاسی، بلکه صرفا یک مجرم عمومی و ای بسا متهمی با شاکی خصوصی است! بدین ترتیب، دیگر قباحت زندان، نه تنها برای «فعالین سیاسی»، بلکه برای عموم شهروندان فرو ریخت.


این روزها، حاجی مایلی شناخته شده و جنجالی فوتبال ایران، چنان اصراری به زندان رفتن و دست‌بند خوردن از خود نشان داد که گویی تاج افتخارش را ربوده‌اند و دارد آن را به زور پس می‌گیرد! جالب اینجاست که مربی مدعی اخلاق‌مداری، نه به اتهامات سیاسی و یا افشاگری در مورد رانت‌خواران اقتصادی، بلکه به جرم «توهین و هتک حرمت» به زندان می‌رود، اما حتی اعلام رسمی این جرم نیز سبب نمی‌شود که حاجی مایلی سرش را در برابر دوربین خبرنگاران بالا نگیرد و با قامتی افراشته قدم به زندان نگذارد. من تردیدی ندارم که هیچ یک از بستگان مایلی‌کهن ادعا نخواهند کرد که او به «قبرس» سفر کرده است. اصولا، این روزها، دستگاه قضایی کشور در میان توده مردم از آنچنان شان و وجاهتی برخوردار است که حتی جرمان جرایم غیرسیاسی هم نیاز ندارد دلیل غیبت‌شان را به قبرس حواله دهند!

شاید، فقط شاید!


 این یادداشت را برای صفحه فیس‌بوکی «کمپین حق حیات» نوشتم. عادت به انتشار یادداشت‌های دسته دوم در این وبلاگ ندارم. (ولو اینکه یادداشت خودم باشد) اما در مورد مساله اعدام به نظرم رسید این استثنا را قایل شوم.

* * *

«موسی»، جوانی بود قوی‌هیکل. در یک نزاع شخصی با مردی از قبطیان درگیر شد و از سر خشم و غضب چنان بر سر او کوفت که مرد کشته شد. اگر داستان را با روایت «قرآن» بازخوانی کنیم، موسی پس از قتل از کرده خود پشیمان شد و رو به پروردگار خود گفت «قَالَ رَبِّ اِنِّى ظَلَمْتُ نَفْسِى فَاغْفِرلِى». (پروردگارا! من به خویشتن ستم کردم؛ مرا بیامرز) توبه و پشیمانی او به حدی بود که خداوند از گناهش چشم پوشید. (فَغَفَرَ لَهُ اِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ / خداوند او را آمرزید، که او آمرزنده مهربان است / سوره قصص، آیه ۱۵) سال‌های سال بعد، همان جوانی که از سر خشم مرتکب جنایت شده بود تا مقام پیامبری ارتقاء یافت و در برابر فرعون قرار گرفت. زمانی که فرعون به تمسخر اشاره کرد که تو همان کسی هستی که آدم کشته بودی و « أَنتَ مِنَ الْكَافِرِ‌ينَ»؛ (سوره شعراء، آیه۱۹) موسی پاسخ داد: «آن کار را هنگامی مرتکب شدم که از گمراهان بودم». (قَالَ فَعَلْتُهَا إِذًا وَأَنَا مِنَ الضَّالِّينَ. همان/ آیه ۲۰)

* * *

در بازشماری اهداف احتمالی برای هر «مجازات»، جنبه «تادیبی» همواره مورد توجه قرار دارد. برای مثال در نظام اداری کشور ما، زندان کودکان را «بازپروری» و زندان بزرگ‌سالان را «ندامت‌گاه» می‌خوانند. کاملا آشکار است که قانون‌گزاران ما نیز بر جنبه تادیب و بازپروری مجرم تاکید خاصی داشته‌اند. همچنین در تمامی دنیا (از جمله کشور خودمان) برای زندانیانی که در جریان سپری کردن دوران محکومیت خود، «خوش‌رفتاری» نشان می‌دهند، تخفیف‌های ویژه‌ای قائل می‌شوند. این «خوش‌رفتاری»ها معیارهای سنجش متفاوتی دارد، اما در نهایت هدف از سنجش آن‌ها این است که مسئولین امر دریابند «آیا فرد مجرم، از گذشته مجرمانه خود پشیمان شده و آماده بازگشت به اجتماع به عنوان یک فرد مفید را دارد یا خیر؟»

برای رسیدن به چنین هدفی، برنامه‌ریزی‌های فرهنگی هم صورت می‌گیرد. یک بار از زبان یکی از مسئولین وزارت کشور شنیدم که می‌گفت در کشور سوئد، تعداد روان‌شناسان و کارشناسان بازپروری که به وضعیت زندانیان رسیدگی می‌کنند از خود محکومان بیشتر است! در کشور خودمان نیز برنامه‌های مشابهی در دستور کار سازمان زندان‌ها قرار دارد. مثلا می‌دانیم که یکی از معیارهای تخفیف و بخشش در زندان‌های کشور ما، حفظ بخش‌هایی از قرآن توسط محکومین است. اما همه این‌ها، تنها زمانی معنا دارد که در هنگام تعیین مجازات‌، ما حداقل نیازهای ممکن برای «احتمال تادیب» را برآورده کنیم. حداقل نیازهایی که در مجازات «اعدام» وجود ندارند.

اعدام، مجازات بی‌بازگشت است. شاید بتوان ادعا کرد که اعدام یک مجرم، برای دیگر مجرمان احتمالی جنبه تادیبی یا پیش‌گیرانه دارد. (در این مورد به صورت جداگانه می‌شود گفت‌وگو کرد) اما آنچه قطعی است چنین مجازاتی هیچ فرصتی برای تادیب خود فرد محکوم باقی نمی‌گذارد.

عصر زایش پیامبران گذشته است. دیگر بعید است کسی انتظار ظهور یک موسی دیگر را بکشد. ما هم هیچ‌کدام در جایگاهی نیستیم که بخواهیم در مورد آینده یک فرد، ولو یک مجرم، پیش‌گویی و پیش‌بینی داشته باشیم. اما من گمان می‌کنم بتوانیم این احتمال را بدهیم که «شاید، و فقط شاید» مجرمی که امروز به اشد مجازات محکوم می‌شود، در صورت یافتن یک فرصت دوباره، بتواند از مسیر اشتباهی که سپری کرده بازگردد و چه‌بسا در آینده فرد مفیدی برای جامعه خود باشد. بسیاری از جرائم، به ویژه جرائم خشنی همچون قتل، به صورت معمول در لحظاتی غیرعادی، ناشی از یک خشم فراوان، یا تصمیم جنون‌آمیزی به وقوع می‌پیوندند که لزوما نمایان‌گر شیوه متداول و یا عملکرد معمول فرد مجرم نیست. بسیاری از مجرمان آنقدر جوان و حتی نوجوان هستند که حتی نمی‌توانیم بگوییم که شخصیت آن‌ها شکل گرفته است.


هرچند، هنوز هم تاکید می‌کنم که در نقطه مقابل، نمی‌توانیم ادعا کنیم که لزوما همه «اصلاح‌پذیر» هستند و لزوما به هر کدام که فرصتی بدهیم موفق به بازگشت از مسیر اشتباه خود خواهند شد. اما همچنان گمان می‌کنم که «شاید، فقط شاید» قربانی محکوم به اعدامی که همین امشب به قرنطینه فرستاده شده تا سپیده دم فردا به دار مجازات آویخته شود، همان کسی باشد که اگر یک فرصت دوباره برای زندگی پیدا کند، به راستی تحول چشم‌گیری را به نمایش بگذارد.

۸/۱۹/۱۳۹۳

نه رعایت شد و نه لغو گردید

قانون اساسی ما در اصل ۳۸ خود صراحت دارد: «هرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار و یا کسب اطلاع ممنوع است. اجبار شخص به شهادت، اقرار یا سوگند، مجاز نیست و چنین شهادت و اقرار و سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است. متخلف از این اصل طبق قانون مجازات می‌شود». (+)

همچنین در اصل ۳۹ نیز تاکید شده: «هتک حرمت و حیثیت کسی که به حکم قانون دستگیر، بازداشت، زندانی یا تبعید شده، به هر صورت که باشد ممنوع و موجب مجازات است». (+)

علی‌رغم چنین صراحت آشکاری در قانون اساسی، چندین سال است که نیروی انتظامی، یعنی بازوی اجرایی قوانین در کشور، تحت عناوین مختلف و به بهانه آنچه «مبارزه با اراذل و اوباش» خوانده می‌شود، کارناوال‌هایی از ضرب و شتم و توهین به گروهی از متهمین و بازداشت شدگان را به راه می‌اندازد که مجموعه‌ای تمام عیار از انواع شکنجه، توهین، هتک حرمت و حیثیت هستند. حال چطور می‌توان این معادله را حل کرد؟ نیرویی که صریحا و حتی با افتخار و تبلیغات فراوان در سطح شهر و انظار عمومی قانون اساسی کشور را نقض می‌کند چه نسبتی با حکومت دارد؟ آیا اقدام به نقض قانون اساسی کشور و تاکید بر علنی‌سازی آن اقدام به «براندازی» یا «اقدام علیه نظام» نیست؟

«هانا آرنت» توصیفی از وضعیت‌های نسبتا مشابه در آلمان نازی و شوروی استالینی ارایه می‌دهد. به گفته آرنت، «نازی‌ها حتی به قوانین خودشان هم علاقه‌ای ندارند». (توتالیتاریسم، هانا آرنت، نشر ثالث، ص۱۸۹) جنبش‌های توتالیتر نمی‌توانند به هیچ چهارچوب و قانونی پایبند بمانند، حتی قانون غیرعادلانه‌ای که خودشان زمانی وضع کرده باشند، در زمانی دیگر دست و پای‌شان را می‌بندد. بدین ترتیب آن‌ها تا حد امکان تلاش دارند که از زیر بار صراحت قوانین شانه خالی کنند. به گفته آرنت کار به جایی می‌رسد که «دیگر برای اعلام‌ همگانی فرامین و احکام ضرورتی احساس نمی‌شود». (همان ص۱۹۰) با این حال، همین ذات بی‌توجهی به قانون سبب می‌شود که آنان هیچ گاه زحمت اصلاح و تغییر قوانین را به خود ندهند چرا که اساس اصلاح قانون نشان‌گر ضرورت پایبندی به آن است. آرنت تاکید می‌کند که قانون اساسی ۱۹۳۶ شوروی به مانند قانون اساسی وایمار در آمان نازی «با آنکه هرگز رعایت نشد، هرگز هم لغو نگردید». (همان، ص۱۹۱)

پی‌نوشت:

تصویر این یادداشت، فیلمی است از یک صفحه فیس‌بوکی که به برخورد نیروی انتظامی با گروهی از بازداشت شدگان تحت عنوان «اراذل و اوباش» اختصاص دارد. امیدوارم دریافت این تصویر برای همه مخاطبان مقدور باشد.




۸/۱۰/۱۳۹۳

ملامت مجسم نباشیم!



چند روزی است دارم به این تصویر فکر می‌کنم. در نگاه نخست، صرفا حرکتی شعاری از یک گروه رسوا و غیرمعتبر است. گروه «فمن» از این دست اقدامات جنجالی زیاد انجام داده و اصولا چندان آبرو و اعتباری ندارد. با این حال این عکس برای من نمادی است از یک تصویر بزرگ‌تر و یک بحث جدی‌تر: تصویر کشوری که هر روز در سطح جهان به سیمای آن لجن پاشیده می‌شود!

سال‌ها است که ما با تثبیت یک تصویر ناخوشایند از کشورمان در دل جامعه جهانی مواجه هستیم؛ چیزی فراتر از یک مشکل سیاسی/حقوقی شبیه بی‌اعتباری پاسپورت ایرانی. دست‌کم بر اساس یکی از نظرسنجی‌های بی.بی.سی، بیش از ۶۰درصد مردم جهان نگاهی منفی به ایران دارند و ما از این جهت حتی در جایگاهی بدتر از کره شمالی (با ۵۸درصد) قرار داریم. (اینجا+) روال معمول بر آن است که منتقدان حاکمیت کشور، به صورت معمول گناه تمامی این بدنامی‌ها را به گردم حکومت می‌اندازند. قطعا اشتباهات حکومتی، چه در سیاست‌های بین‌الملل و چه در اجرای سیاست‌های داخلی تاثیر چشم‌گیری بر روی تصویر بین‌المللی کشور دارد؛ اما همه ماجرا در حکومت خلاصه نمی‌شود. (در این مورد می‌توانیم از خود بپرسیم که آیا استانداردهای حکومت ما حتی از کره شمالی هم بدتر است که به چنین جایگاهی ختم شده؟)

در همین شبکه‌های مجازی به سادگی می‌توانیم ببینیم شمار زیادی از منتقدان حکومت نیز در راه انتقاد از جریان سیاسی حاکم به مرحله تخریب وجهه کشور رسیده‌اند. مساله فقط چماق «سیاه‌نمایی» نیست که حاکمیت از آن برای سرکوب هرگونه انتقادی استفاده می‌کند. اشاره من به عینک بدبینی و روایت‌های غیرمنصفانه‌ای است که گاه خودمان نیز از شرایط داخلی کشور ارائه می‌دهیم و ابتدا خود و اطرافیان‌مان، و در درجه بعدی، دیگر شهروندان جامعه جهانی را تحت تاثیر قرار می‌دهیم.

در مورد پرونده «ریحانه» (که دست‌مایه این اعتراض گروه فمن قرار گرفته) که اصلا حرفی برای گفتن نیست. پرونده شفاف و شسته رفته‌ای که احتمالا در هر کشور دیگری نیز متهم‌اش به «اشد مجازات» محکوم می‌شد، در کشور ما از جانب برخی فعالان رسانه‌ای به گونه‌ای روایت شد که رنگ و بوی «جنایت علیه بشریت» به خود گرفت. اما حتی در پرونده‌های مساله‌داری همچون «اسیدپاشی» هم می‌توان دو نگاه متفاوت به مساله داشت و از خود پرسید که کشور ما کدام یک از این دو تصویر است:

نخست- تصویر سیاه کشوری که در آن برای سرکوب زنان و اجبار آنان به پوشش‌های غیردلخواه بر سیمای‌شان اسید می‌پاشند؟

دوم – تصویر کشور و جامعه قابل احترامی که اگر در آن گروهی افراطی به چهره چهار زن اسید بپاشند، اکثریت جامعه یک‌صدا به اعتراض بر می‌خیزد و حتی قدم به خیابان می‌گذارد و دولت هم وزرای خود را بسیج می‌کند تا ریشه خشونت را پیدا کند؟

هر دوی این تصاویر، عینا در ماجرای اخیر قابل مشاهده هستند. مساله این است که ما کدام را برای روایت انتخاب می‌کنیم؟ یا حتی یک گام عقب‌تر، خودمان در نگاه به صحنه کدام تصویر را می‌بینیم؟ جهت‌گیری‌های سیاسی ما قطعا در انتخاب تصویری که می‌بینیم یا روایت می‌کنیم دخیل خواهد بود، اما به نظرم بد نیست از این به بعد همواره در گوشه ذهن داشته باشیم: اگر روایت ما، خللی بر سیمای بین‌المللی کشور یا ملت‌مان بیندازد، این خلل به آسانی پاک نخواهد شد. عواقب آن نیز صرفا گریبان گروه رقیب سیاسی را نخواهد گرفت، بلکه اعوجاج این سیمای کریه تصویر تک‌تک شهروندان ایرانی را مخدوش خواهد ساخت.

نمی‌دانم چقدر مربوط است. اما فکر کردن به این موضوع و روی‌کرد برخی از هم‌وطنان، این شعر «پوشکین» را مدام در ذهن من زنده می‌کند که:

«همچون ملامت مجسم
ای آرمان‌پرست آزادی کیش
در برابر میهن ایستاده‌ای»