عنوان: لب بر تیغ
نویسنده: حسین سناپور
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ اول زمستان 89
164 صفحه، 4000 تومان
یک شاهکار در پیشگویی تاریخ،
یا داستانی محض سرگرمی؟
یا داستانی محض سرگرمی؟
وقتی ابراهیم گلستان «اسرار گنج دره جنی» را نوشت، آنقدر اشاراتش برای دیگران باور نکردنی بود که فیلم و کتابش در ابتدا مجوز گرفتند. اگر اشتباه نکنم شخص «امیرعباس هویدا» بود که فهمید گلستان چه میگوید و جلوی انتشار آثارش را گرفت. گلستان توانسته بود سالها پیش از وقوع انقلاب، شرایط آن را به تصویر کشیده و وقوعش را پیش بینی کند.
«لب بر تیغ»، تازهترین اثر منتشر شده «حسین سناپور» است که معلوم نیست به چه دلیل سالها در صف گرفتن مجوز انتشار منتظر مانده بود. بنابر نوشته نویسنده در انتهای اثر، بخشی از کتاب «تیر تا مهرماه 78» نوشته شده است. سپس به «بهمن تا اسفند 84» موکول شده و در نهایت بازنویسی آن در تیرماه 89 تکمیل میشود. این تاریخها برای من اهمیت دارد چرا که از زاویه ویژهای به کتاب نگاه میکنم.
رمان کوتاه حسین سناپور بسیار جذاب است. آنقدر کشش دارد که هر خوانندهای را وادار کند بیوقفه و یک نفس آن را به اتمام برساند. متن کتاب روان و بیآزار است. داستانش پرماجراست و نویسنده آنقدر گزیده گویی کرده که هیچ بخش زایدی در کتاب به چشم نمیخورد. شاید حتی بتوان گفت که در این خلاصه نویسی، افراطی هم وجود داشته که از تبدیل شدن اثر به یک رمان تمام عیار جلوگیری کرده است.
شخصیتهای «لب بر تیغ» هیچ کدام شکل و شمایل کاملی ندارند. در بهترین حالت برخی از آنها فقط در حد یک «تیپ» باقی میمانند. این ویژگی از نگاه من ناشی از همان گزیدهنویسی افراطی نویسنده است. با این حال، به صورتی کاملا استثنایی من نه تنها از چنین نتیجهای ناراضی نیستم، بلکه گمان میکنم این کار، چه به عمد صورت گرفته باشد و چه ناخواسته، سبب شده است تا کتاب ظرفیت و کارکرد متفاوتی از آنچه در ظاهر دیده میشود پیدا کند. من «لب بر تیغ» را تصویرسازی سمبلیکی از شرایط کنونی کشور میدانم.
داستان در محلهای رخ میدهد که یک سر آن منطقهای فقیرنشین است و سمت دیگر به نسبت ثروتمندنشین و یا دست کم متعلق به طبقه متوسط شهری. تقابل این دو سوی محله که با تقابل شخصیتهای داستان نمایش داده شده به هیچ وجه نمیتواند بازگو کننده تمام عیاری برای شکافهای اجتماعی باشد. در واقع اگر این رمان در به تصویر کشیدن دوگانه فقر و غنا، یا «شاهزاده و گدا» خلاصه میشد، آنگاه باید اعتراف میکردیم که یک شکست خورده تمام عیار بود. اثری تکراری که نه تنها حرف جدیدی ندارد، بلکه همان شعارهای پیشین را به صورتی کاملا ضعیف و ناقص بر زبان میراند. با این حال من همچنان اعتقاد دارم کارکرد اصلی «لب بر تیغ» این نبوده است.
از سوی دیگر نگارش یک داستان پرماجرا، با ترکیب کاملی از عشق و عاشقی و چاقوکشی و جنگ و گریز به اندازه کافی میتوانست دوست داشتنی و قابل توجه باشد. شاید ساختههای اخیر مسعود کیمیایی با شاهکارهای سالهای پیش او قابل مقایسه نباشد، اما این بدان معنا نیست که فضای چنین رفتارهایی به کلی از جامعه ما رخت بربسته است. لب بر تیغ میتواند یک نمونه قابل قبول از رمانی پرماجرا و سرگرم کننده باشد. از این نگاه گمان میکنم کتاب بتواند نمره قبولی بگیرد، اما من همچنان میخواهم کارکرد اصلی آن را در جای دیگر پی گیری کنم.
«داوود»، جوانک شر و به اصطلاح عاشق پیشه داستان، یکی از ساکنان بخش فقیر نشین محله است. بخشی که بیشتر به یک حومه در حاشیه شباهت دارد به صورتی که من میخواهم آن را «حاشیه نشینی» یا حتی «زاغه نشینی» بنامم. قشر ساکن در این منطقه به هیچ وجه قشر پایین جامعه و یا قشر سنتی آن نیستند. در بهترین حالت میتوانند از نظر اقتصادی با قشر پایین جامعه تشابهاتی داشته باشند و از نظر دوری از مظاهر مدرنیته و بیگانگی با زندگی مدرن شهری پیوندهایی با اقشار سنتی داشته باشند، اما زاغه نشینها ویژگیهایی انحصاری نیز دارند که وجه ممیزه آنها محسوب میشود.
اصولا پدیده زاغه نشینی زاییده مهاجرت یک گروه از زادگاه و خواستگاه اصلی خود است، آن هم به شرطی که در مقصد پذیرفته نشوند و جایگاه جدیدی به دست نیاورند. نمونه شکست خوردهای از یک «مهاجرت». بدین ترتیب میتوان زاغهنشینها را «از اینجا رانده و از آنجا مانده» قلمداد کرد. به باور من همین ویژگی در باورهای اعتقادی و فرهنگی آنها هم تاثیر میگذارد و سبب میشود تا در جامعهای که اسیر دوگانه سنت و مدرنیته شده، طبقه جدیدی شکل بگیرد که از این یکی رانده و از آن یکی مانده است. البته با این تاکید ویژه که زاغه نشین به هیچ وجه در حال سپری کردن مرحله گذار از سنت به مدرنیته نیست، بلکه اساسا در حال فاصله گرفتن همزمان از هر دوی این مراکز است.
احتمالا «بی هویتی»، سادهترین تعریفی است که میتوان در مواجهه با این پدیده جدید به کار برد ولی من «بی ریشگی» را ترجیح میدهم. حاشیه نشین پایگاهی ندارد. هیچ ثباتی به سود او نخواهد بود و حتی هیچ تغییری هم نمیتواند او را امیدوارم کند. اساس بازی به شیوهای است که نه ابتدای آن و نه انتهایش نمیتواند سودی برای حاشیه نشین داشته باشد. او فقط یک تماشاگر است. میتواند جدال دو طیف بازی را نظاره کند اما در برد و یا باخت هیچ کدام شریک نیست. نه به سنتی پایبند است که از پیروزی محافظه کاران خرسند شود و نه از مظاهر مدرنیته خیری دیده که بخواهد به پیشرفت اصلاحات دل ببندد. زاغهنشین منفعل و در سایه است. دیده نمیشود و اصراری هم ندارد, اما زمانی که بخواهد و البته بتواند تغییری ایجاد کند، آن تغییر ویرانگر خواهد بود.
زاغه نشین سرشار از خشم و بغض فروخورده است. باور دارد (و ای بسا حق دارد که چنین باوری داشته باشد) که همه حق او را خوردهاند. او به درستی میداند که چیزی برای از دست دادن ندارد. پس اگر روزی جدالی شکل بگیرد، هرگونه خسارتی باعث خرسندی او خواهد شد چرا که وضعیت او نمیتواند از اینکه هست وخیمتر شود، اما دیگرانی که «حق او را خوردهاند» آسیب پذیر هستند. شعار حاشیه نشین احتمالا این است که «دیگی که برای من نجوشد، میخواهد سر سگ در آن بجوشد».
از زاویه نگاه من، شخصیت «داوود» در داستان «لب بر تیغ» نماینده «تیپ» حاشیهنشینهاست. یکی از معدود حاشیهنشینهایی که میخواهد «حق خودش» را بگیرد و طبیعی است که در این راه از شیوه خودش استفاده میکند. او جنجال به راه میاندازد و از عاقبت هیچ کاری نمیترسد. داوود چیزی برای از دست دادن ندارد، اما بقیه؟ !
سمانه موضوع دعواست. میخواهد یک کشور باشد، یا یک ثروت، یا شهرت، یا حتی نظر مساعد افکار عمومی! تفاوتی نمیکند. به هر حال سمانه هم از ضعفهای ویژهای رنج میبرد. او خام و بیتجربه است. آشکارا قدرت تصمیم گیری را از دست داده. واقعا تفاوت خطر و مصلحت را متوجه نمیشود. او هیچ پایه مستحکم عقلانی و یا تجربی برای اندیشیدن و تصمیم گرفتن ندارد چرا که همیشه دیگران برای او تصمیم گرفتهاند، پس در تنها موردی که میخواهد خودش این کار را انجام دهد، تصمیماتش هیچ پایه دیگری بجز «احساسات» ندارند.
پدر سمانه نه تنها یک شخصیت کامل نیست، بلکه حتی به عنوان یک «تیپ» هم نمیتواند دقیقا خودش را نشان دهد. او سنتی نیست. ایرانی سنتی اصلا اعتقادی به قوانین عرفی ندارد که بخواهد اینگونه سفت و سخت به آنها پایبند بماند. او حتی مدرن هم نیست. اگر بود اینقدر نمیترسید که یک تلفن همراه بخواهد دخترش را گمراه کند و به فساد بکشاند. او یک تیپ ناقص است که شاید اگر بخواهیم به زور برایش موضعی بتراشیم باید بگوییم در حال گذار از سنت به مدرنیسم است. شاید نتیجه اصلاح طلبی مذهبی!
من برای فرنگیس و یا ثقفی اهمیت خاصی قایل نیستم. آنها فقط ابزار لازم برای تکمیل چرخه هستند. اما «امیرخان» و دار و دستهاش به نوعی میتوانند قدرتهای لجام گسیخته اما سنتی حاضر در جامعه باشند. قانون شکنی میکنند و ای بسا دست به قتل و دزدی میزنند، اما در عین حال مرام و لوطی گری خودشان را هم دارند. به قول معروف، گروه فشار راست سنتی هستند!
داوود که وارد بازی میشود همه معادلات به هم میخورد. عملکرد او با منطق هیچ کدام از طرفین هیچ گونه سازگاری ندارند. همه را به حیرت وا میدارد. به ظاهر جنس او از جنس همان دار و دسته امیرخان است اما ناظر تیزبین درخواهد یافت که این دو فقط در «چاقوکشی» با هم مشترک هستند. شکست ظاهری پدر سمانه در برابر جدال این گروههای افسارگسیخته از پیش قطعی است؛ اما شکست واقعی او زمانی است که حتی نمیتواند سمانه را هم متقاعد کند که از داوود فاصله بگیرد. شاید شبیه اصلاح طلبانی که اشتباهات پیشینشان بیاعتمادی مردمی را به حدی رسانده که وقتی یک بار هم هشدار درستی در مورد «صدای پای فاشیسم» میدهند دیگر کسی گوشش بدهکار نیست. داوود برای به دست آوردن سمانه به ظاهر باید با سد پدر او مواجه شود، اما این را نمیخواهد. شاید اصلا پدر سمانه را «عددی» حساب نمیکند. او منتظر رقبای بزرگتری مینشیند. جایی که بتواند برای سمانه «خون بریزد».
شکست نهایی داوود به حکم قطعیت تاریخ محتوم و گریز ناپذیر است. اصلا داوود از همان روزی که به دنیا آمده بود محکوم به شکست بوده است. این جبر دیالکتیک هیچ ارتباطی با اراده او ندارد. او محکوم است در راه تقدیر شومش گام بردارد. با این حال حق دارد که در این راه، دست به انتحار بزند و چند نفر دیگر را هم با خود پایین بکشد. اگر حاشیه نمیتواند به متن تبدیل شود، دست کم میتواند متن را به آتش بکشد.
به باور من قربانی اصلی در این جدال فقط سمانه است. باقی همه در جای خودشان قرار دارند و یا به جایگاه خودشان باز میگردند، این سمانه است که مثل یک قاصدک در مسیر تندباد گرفتار شده و هر لحظه به سویی کشیده میشود. اگر داوود از ابتدا محکوم به نیستی بود، سمانه دست کم فرصت موفقیت را داشت اما به نابودی کشیده شد.
بیش از این نمیخواهم به بازنمایی این تفسیر ویژه از داستان بپردازم. گمان میکنم وقتی در زمانه ناکامی اصلاح طلبان، ظهور احمدی نژاد و جدال نهایی او با قدرت سنتی زندگی میکنیم، دست یافتن به چنین برداشتی از اثر کار دشواری نباشد، به همین دلیل است که در ابتدا نوشتم از نگاه من تاریخ نگارش این متن بسیار اهمیت دارد.
اگر شالوده اصلی داستان به واقع در سال 78 ریخته شده باشد، آنوقت من به آقای سناپور حق میدهم که همچون ابراهیم گلستان ادعا کند من یکی از بزرگترین رخ دادهای تاریخی کشور را پیش بینی کردم. پیش بینی ظهور احمدینژاد، که نماینده تمام عیار تیپ بیریشه و بیهویت زاغهنشینان بود، در سال 78 به نظر من غیر ممکن بوده است. اگر به تاریخ دوم تکمیل متن، یعنی زمستان 84 مراجعه کنیم آن گاه این پیشبینی کمی رنگ و بوی ترسیم هوشمندانه شرایط پیدا میکند و اگر همه چیز به سال 89 موکول شود آنگاه این جنبه از اثر، ارزش خود را همچون پیش بینی پس از وقوع از دست میدهد.
در نهایت فقط میتوانم بگویم چه بخواهید همچون ذهن سیاست زده من همه چیز را از پشت دریچه توصیفات سیاسی-اجتماعی ببینید و چه بخواهید تنها ساعتی از یک رمان پر ماجرا لذت ببرید، «لب بر تیغ» حسین سناپور انتخاب خوبی است.
پینوشت:
مجموعهای از یادداشتهای پیرامون کتاب را از اینجا بیابید
گزارشی از جلسه نقد و بررسی رمان را از اینجا بخوانید.
مجموعهای از یادداشتهای پیرامون کتاب را از اینجا بیابید
گزارشی از جلسه نقد و بررسی رمان را از اینجا بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر