۹/۰۹/۱۳۹۰

دریغ از حقارت «نادان سالاری»

یک دیوانه هم که سنگی درون چاه بیندازد، هزار عاقل می‌خواهد تا درش بیاورند، حالا که در این ملک گروه دیوانه‌ها بسیارند و عاقلی پیدا نمی‌شود چه باید کرد؟


هنوز فتح‌الفتوح بسیجی‌های دوران صلح(!) به پایان نرسیده بود که وزارت خارجه برای ماست مالی افتضاح به بار آمده شروع کرد به بیانیه صادر کردن(+) و وزیر فخیمه هم تلفن به دست افتاد به دنبال همتای امپریالیستش! (+) اما ماجرا این بار بیخ‌دارتر از این حرف‌هاست. حالا نوبت به جناب سردار احمدی‌مقدم و رادان رسیده است. (+) این سرداران قدرقدرت میلیون‌ها شهروندی را که در سکوت به خیابان‌ها آمده بودند قاطعانه سرکوب کرده و جواب پرسش‌هایشان را با گلوله داده بودند، اما در برابر یک مشت عربده‌جو مثل تماشاگران فوتبال نظاره‌گر باقی ماند تا به ناچار برود و جلوی کارمندان دون‌پایه استعمار پیر سر خم کنند*. ولی چه سود که افاقه نمی‌کند و انگلیس که هیچ، نروژ هم سفارت خود را تعطیل می‌کند.(+) نوبت به «علاءالدین بروجردی» می‌رسد که دست به دامان سفرا شود و قول بدهد که باقی سفارت‌خانه‌ها در امان هستند(+) اما مسئله بیخ‌دارتر از این حرف‌هاست.


درآوردن این سنگِ درچاه‌افتاده نیازمند خردورزی عقلایی است که دست‌هایشان به زنجیر است و دهان‌هایشان بسته. ورنه در حاکمیت «نادان سالار» اگر اندک عقلانیتی وجود داشت امروز لازم نبود گردن حقارت پیش «گرگ پیر استعمار» خم کنند تا ای بسا از واکنش گرگ درنده در امان باشند. سرفراز و سربلند می‌رفتند به سراغ مردم خودشان، یک کلام از آنانی پوزش می‌خواستند که به ناحق بر سرشان کوبیده بودند. از مادرانی پوزش می‌خواستند که نه بیگانه بودند و نه چشم طمع به استعمار این آب و خاک داشتند. بلکه تنها به دنبال فرزندان دلبندشان آواره گورستان‌ها یا سرگشته سیاه‌چال‌ها شده‌اند. و از پدرانی دل‌جویی می‌کردند که یک عمر از آب و خاک و آزادی این کشور دفاع کرده‌ بودند تا امروز فرزندانشان به بند و اسارت کشیده شوند و به سراغ فرزندانی می‌رفتند که قرار بود سرمایه‌های آینده این کشور باشند اما یا آواره غربت شدند یا محبوس سیاه‌چال.


اگر اندک خردی باقی مانده بود، بند و زنجیر از پای آزادی‌خواهان دل‌سوز باز می‌کردند و افسار به دهانه عربده‌جوهای شهرآشوب می‌زدند و اگر اندک خردی باقی مانده بود در می‌یافتند که راه پرهیز از خطر جنگ و نابودی، عزت فروشی و حقارت در پیشگاه بیگانه فرصت‌طلب نیست؛ بقا و امنیت و استقلال کشور را تنها اتحاد و هم‌دلی ملی تضمین می‌کند. دریغ که «نادان سالاری» چه خواهد کرد با این ملک.


پی‌نوشت:
جناب رادان با طرح این ادعا که گروهی از حمله کنندگان «شناسایی» شده‌اند، افزوده‌اند: «موضوع در حال بررسی که این افراد با چه مجوزی وارد سفارت انگلستان شدند». به نظرتان اگر جهانیان تصاویر سان دیدن رهبران ارشد نظامی و انتظامی ایران از رژه چند روز پیش بسیجی‌های مسلح شده (+) را بازبینی کنند تا چه حد به این ادعاها و ادا و اصول‌های تکراری اهمیت می‌دهند؟

داستان اشغال سفارت انگلیس و امثال و حکم غنی پارسی!


1- زلف‌علی‌ها
می‌گویند آن قدیم‌ها هر کس کچل بود «زلف‌علی» صدایش می‌زدند. حالا یک عده را جمع کرده‌اند و برده‌اند تحت‌الحفظ که از دیوار بالا بروند و عربده بکشند و شیشه بشکنند و ماشین آتش بزنند و گروگان بگیرند، بعد خبرگزاری فارس هی اصرار دارد که یادآوری کند «ورود خود جوش دانشجویان ایرانی به سفارت انگلیس» (+) و گویا این خبرنویسی به شیوه فارس کافی نبوده که لازم دیده‌اند خود دوستان یک بیانیه‌ای صادر کنند که: «تسخیر سفارت انگلستان توسط دانشجویان انقلابی صورت گرفته و این اقدام به دستوری هیچ ارگان و یا نهادی نبوده و دانشجویان به صورت خودجوش دست به تسخیر سفارت انگلیس در تهران زدند». (+) بعد یادشان می‌آید که خوب نمی‌شود «خودجوش» سفارت اشغال کرد و پلیس هم برایت سوت بلبلی بزند، یک دفعه آنچنان خبر از برخوردهای پلیس منتشر می‌کنند که اگر کسی نداند گمان می‌کند حمله اسراییلی‌ها به فلسطین بوده و چندین نفر هم کشته و مجروح داده: «برخورد شدید پلیس با دانشجویان حاضر در سفارت انگلیس/پلیس گاز اشک‌آور شلیک کرد»(+) یا «بازداشت 12 تن از دانشجویان معترض در باغ قلهک».(+) اصلا شما زلف‌علی! خوب شد؟!

2- قمارباز
می‌گویند «قمار باز وقتی می‌بازد اگر نگوید به ...م می‌سوزد». این همه سال هی رفتند توی نمازجمعه و «مرگ بر انگلیس» گفتند و هی گفتند «فتنه زیر سر انگلیس» بوده و اسراییل هم زاییده انگلیس است و اصلا ام‌الفساد همین استعمار پیر است و تا دم در سفارت‌خانه‌اش هم رفتند و سنگ زدند به دیوار(!)؛ یک بار جرأت نکردند تغییری در روابط کشور با انگلستان ایجاد کنند. آخرش از آن طرف خبر رسید که استعمارگر پیر معلوم نیست حوصله‌اش از چه چیزی سر رفته که خودش برداشته یک طرفه و بی‌خبر مملکت را تحریم کرده، دیدند حالا که طرف پا پس کشیده و رفته پی کارش، خوب نیست همه فکر کنند ما خیلی دلمان می‌خواست، برویم بگوییم «اصلا ما خودمان هم دلمان نمی‌خواست و اگر شما زودتر نگفته بودید ما خودمان قهر می‌کردیم و اصلا چه کسی گفته شما زودتر گفتید، ما خودمان خیلی هم زودتر خواستار قطع رابطه می‌شویم»! ما که می‌دانیم شما راست می‌گویید!

3- پول و چوب و پیاز
می‌گویند آن قدیم‌ها یک دزدی را گرفتند، گفتند یا پول دزدی را پس بده، یا سه من پیاز بخور یا فلکت می‌کنیم. اول گفت پیاز می‌خورم، کمی خورد و نتوانست ادامه دهد. بعد گفت فلکم کنید، کمی چوب که خورد دید نمی‌تواند تحمل کند، آخر سر پول را پس داد. حالا آن بر فرض که ما اصلا آن دفعه را فراموش کردیم که رفتند و ملوان‌های انگلیسی را گرفتند و شروع کردند به سر و صدا، به محض اینکه جناب «بلر» یک اولتیماتوم 48 ساعته داد، به 24 ساعت هم نکشیده ملوان‌ها را با سلام و صلوات و بدرقه رسمی روانه کردند که هیچ، از کت و شلوار هاکوپیان گرفته تا صنایع دستی و گلیم و جاجیم، یک خورجین حسابی هم برایشان پر کردند. این دفعه دیگر چرا هنوز خبر اشغال سفارت به گوش یک عده‌ای نرسیده، بیانیه عذرخواهی رسمی وزارت خارجه منتشر می‌کنید؟ (+) آیا می‌دانید در ادبیات بین‌المللی عذرخواهی رسمی وزارت خارجه یک کشور چه معنایی دارد؟ اگر قرار بود «ضرب شصت»ی به انگلیسی‌ها نشان بدهید (اینجا) دیگر آن ببخشید و اشتباه شدتان چه بود؟ آخر چه کسی است که نداند کار به همین ببخشید هم ختم نمی‌شود و از فردا برای ماست مالی کردن ماجرا باید دوره بیفتید از این کشور به آن کشور و امتیاز بدهید به این یکی و آن یکی تا شاید کسی ریش گرو بگذارد که آخرش هم نمی‌گذارد.

4- غضنفرها
می‌گویند تیم ایران قرار بود با تیم آرژانتین بازی کند، یک عده را گذاشتند مارادونا را کنترل کنند. وسط بازی جناب غضنفر هی زد توی گل خودمان، هی زد توی گل خودمان، آخرش مربی گفت بابا مارادونا را رها کنید، غضنفر را بگیرید!


وقتی آمریکا آمد و با کلی تبلیغات اعلام کرد که ایران قصد داشته است به سفیر و سفارت عربستان در این کشور حمله کند، همه بسیج شدند که بگویند: نه آقا، این آمریکا است، حرفش را باور نکنید، دروغ می‌گوید، می‌خواهد پاپوش درست کند برای حمله به ایرن، ما اصلا چه کار داریم به سفیر و سفارت! خلاصه آن‌ها هی خرج بکن و تبلیغات بکن و سر و صدا راه بینداز، این‌ها هم هی خرج بکن و دفاع بکن که «توطئه» خنثی شود. در همین گیر و دار، چهار تا غضنفر راه افتادند و سفارت انگلیس را گرفتند و آتش زدند و کارمند جماعت را هم دزدیدند که ثابت کند: پلیس آمریکا که هیچ؛ پلیس خودمان هم نمی‌تواند جلوی این‌ها را بگیرد. باور کنید من هرچه فکر می‌کنم بعید می‌دانم که دیشب اصلا خواب به چشم سرکار خانم «هیلاری کلینتون» آمده باشد! هرچه فکر می‌کنم می‌بینم تا صبح همه‌اش از تخت می‌پریده پایین و بشکن می‌زده و حرکات موزون و مستهجن در می‌آورده. هرچه هم آن «بیل» بیچاره می‌گفته: «زن؛ این چه حرکاتی است از خودت در می‌آوری؛ نصفه شبی دیوانه شدی نمی‌گذاری بخوابیم». باز این گوشش بدهکار نبوده و هی بشکن می‌زده. حق هم دارد بیچاره. یک حرفی زده بودند و خیلی‌ها یقه‌شان را گرفته بودند که تهمت زده‌اید، باید سند رو کنید. حالا غضنفرهای وطنی خودشان زحمت کشیده‌اند تا از فردا سرکار علیه سرش را بالا بگیرد که آقا، سند چه؟ کشک چه؟ آفتاب آمد دلیل آفتاب!

۹/۰۷/۱۳۹۰

دوشنبه‌های اعتراض





دخترم
سنت شان بود
زنده به گورت کنند
تو کشته شدی
ملتی زنده به گور می شود
.
(+)

به یاد آن مرد که مقاومت می‌کند

«دوستان ما را گرفته‌اند که ما بترسیم. هیچ دلیل دیگری برای دستگیری این دوستان وجود ندارد. تصمیم گرفته‌اند کارهایی بکنند و به تعبیر آقا سعید تصمیم گرفتند کشور را بفروشند. داد زدند، فریاد زندند امتیاز نمی‌دهیم، امتیاز نمی‌دهیم، به جایی رسیدند که باید امتیاز بدهند به خارجی. وجه المصاحه امتیاز به خارجی دادن هم گرفتن ماست. شروع کردند اول سال ابتدا خانم‌ها را بترسانند، دیدند نمی‌شود بعد گفتند اراذل و اوباش را می‌ترسانیم‌، آن هم دیدند فایده‌ای ندارد، حالا نوبت ما رسیده است و پشت قضیه چیزی نیست جز ترساندن. اگر نترسیدیم استبداد عقب می‌کشد. تجربه تاریخی هم داریم. دقیقا سال 54 شاه هم اینگونه عمل می‌کرد. پول نفت زیاد شده بود و فکر می‌کرد با پول نفت هر کاری می‌تواند بکند. همه مخالفان را هم گرفته بود و انداخته بود زندان. بعدش هم اعلام کرد هرکه با من نیست پاسپورت بگیرد و برود بیرون. ما از این مملکت بیرون نمی‌رویم. این مملکت مال ماست و هر که بخواهد مملکت را بفروشد جلویش می‌ایستیم. دوستان‌مان را هم تنها نمی‌گذاریم و اگر قرار باشد همه ما به زندان می‌رویم.


بین همه این آدم‌های قدرقدرتی که می‌ریزند و دستگیر می‌کنند یک نفر پیدا نمی‌شود که بگوید به کدام دلیل این بچه‌ها را گرفته‌اند. فقط می‌خواهند بترسانند. ارتباطات را دارند قطع می‌کنند. یک خبرگزاری کوچک را که آقای حیدری اداره می‌کرد، نمی‌توانند تحمل کنند می‌دانند ناکارآمدند و مدیر نیستند. گاز را به هندی‌ها به قیمتی بدتر از قرارداد ترکمنچای می‌فروشند. وقتی همه چیز را دارند به باد می‌دهند، باید هم یک عده را بگیرند. اگر این حکومت که همه چیز را دارد به خارجی واگذار می‌کند نتواند چهار تا دانشجو را بگیرد، چند فعال سیاسی را بگیرد، چطوری اسم خودش را حکومت بگذارد.


ما وجه المصالحه شدیم و دوستان ما را هم اگر ما بترسیم آزاد نمی‌کنند. بایستیم. اختلافات را کنار بگذاریم. مثال برشت را یادمان باشد که اول کمونیست‌ها را می‌گیرند بعد یهودی‌ها را می‌گیرند بعد لیبرال‌ها را می‌گیرند و بعد می‌آیند ما را می‌گیرند.


ما باید روی یک نقطه تکیه بکنیم. هر کس در این مملکت فعالیت سیاسی قانونی مسالمت‌آمیز می‌کند حق آزادی فعالیت سیاسی دارد و هر کس مخالف این رفتار می‌کند مستبد است، به هر نامی که می‌خواهد باشد. ممکنه نتونیم دوستانمون را آزاد بکنیم اما ما رفتار غیرمدنی نشان نمی‌دهیم. ما به خارجی رو نمی‌آوریم و مثل این‌ها امتیاز به خارجی نمی‌دهیم. اگر مقاومت کنیم این فنری که آن‌ها دارند برای شکستنش فشار می‌آورند، می‌جهد و وقتی جهید مملکت را آزاد می‌کند. مقاومت کنید این وسط پیروز ماییم».

(دکتر عبدالله رمضان‌زاده، نخستین روزهای پس از کودتا)


به مناسبت سالروز تولدش(+)

یادداشت وارده: ایرانیان و نژادپرستی پنهان و آشکار

توضیح: «چندی پیش دو یادداشت در مورد ادعای نژادپرست بودن ایرانیان منتشر کردم. (اینجا+ و اینجا+) ادعای من در دو یادداشت منتشر شده این بود که ایرانیان را نمی‌توان ملتی نژادپرست خواند، هرچند رفتارهای نژادپرستانه به عنوان یک ناهنجاری در جامعه ما به چشم می‌خورد. اکنون یکی از دوستان لطف کرده و یادداشتی در ادامه یا تصحیح بحث موافقان و مخالفان نژادپرست خواندن ایرانیان نوشته است».


هادی شبان‌آزاد – به مانند بسیاری از دیگر‌بحث‌ها، بخشی از اختلاف در بحث حاضر نیز ریشه در اختلاف تعاریف دارد. این اختلاف سبب می‌شود که طرفین در طول بحث به صورت موازی پیش رفته و به توافقی نرسند. از نگاه من پرسش ابتدایی باید این باشد که نژادپرستی چیست؟ فرهنگ کدام است؟ «فرهنگ نژادپرستی» به چه می‌گویند و چه زمان می‌توان یک ملت را نژادپرست خواند؟


نکته دیگر اینکه لفظ نژادپرستی بسیار عام است و اگر بخواهیم در مورد یه ملت قضاوت کنیم باید این لفظ را خرد کرده و تشریح‌اش کنیم. نژاد پرستی طبق تعاریف جامعه‌شناس‌ها قایل شدن تفاوت میان انسان‌ها برپایه نژاد آن‌هاست. نژادپرستی در سه بعد می تواند مشاهده شود: ابعاد «فکری»، «احساسی» و «رفتاری». یعنی لزوماً نباید کسی دیگری را در خیابان کتک بزند، همین که بدون در نظر گرفتن فردیت انسان‌ها، باور خاصی در مورد یک نژاد داشته باشیم نژادپرستی است.


و اما نژادپرستی دو نوع دارد: نژادپرستی پنهان (Implicit racism) و نژادپرستی آشکار(Explicit racism). بارزترین نمونه‌های تاریخی نژادپرستی آشکار به آپارتاید آفریقای جنوبی و یا نازیسم آلمان هیتلری بازمی‌گردد، اما نژادپرستی پنهان به صورت ناخودآگاه در ذهن‌ها می خزد، درست همان زمانی که می‌گوییم عرب‌ها اینگونه‌اند یا ترک‌ها آنگونه.


حال فرهنگ چیست؟ فرهنگ مجموعه عادت‌ها و رسوماتی است که نسل به نسل منتقل می‌شوند و باورها و رفتارهای مردم یک جامعه را شکل می دهند. فرهنگ نژادپرستی، گونه‌ای از تفکر، احساس و یا رفتار نژادپرستانه است که به طور خودکار از نسل گذشته به ارث می رسد.


نژادپرستی در فرهنگ کهن ما ریشه‌ای نداشته است. همین که بزرگانی چون سعدی، عبید زاکانی، ابونصر فارابی، ابوریحان بیرونی، ملاصدرا، ابن سینا و بسیاری دیگر افکار و احساسات خود را به زبان عربی هم بیان می‌کردند حاکی از همین تساهل فرهنگی است. با این حال یکی از ویژگی‌های فرهنگ، پویایی آن است. فرهنگ به صورت مرتب و پی‌وسته به روز می‌شود و تغییر می‌کند و این ما هستیم که بسیاری از عقاید و باورها را به فرهنگ جامعه تزریق می‌کنیم.


این حقیقت که ما نخبگانی نداریم که نژادپرستی را تئوریزه و توجیه کنند نشان می‌دهد که «نژادپرستی آشکار» در میان روشنفکران ما وجود ندارد، اما همین نخبگان با تکرار جوک‌ها و یا مسخره کردن نژادهای مختلف در قالب طنز، درست به مانند باقی مردم و به صورت ناخودآگاه این نگاه را در جامعه تقویت می کنند.


حال دوباره می‌توان پرسید آیا ایرانی‌ها نژادپرست هستند؟ جواب هم مثبت است و هم منفی! «نژادپرستی پنهان» در میان ایرانیان به وفور مشاهده می‌شود اما نژادپرستی آشکار به شیوه آلمان نازی ناچیز است. و پرسش دیگر اینکه آیا این نژادپرستی پنهان به صورت فرهنگ به ما منتقل می‌شود؟ بازم هم پاسخ هم مثبت است و هم منفی.


جولان‌گاه روشنفکران جهان خودآگاه است. پس «نژاد پرستی پنهان» به دلیل ماهیت ناخودآگاه خود نتوانسته است در ادبیات و هنر ما رسوخ پیدا کند. همین مصونیت ادبیات و هنر، فرهنگ جامعه را نیز تا حد بسیاری در برابر گسترش نژادپرستی مقاوم ساخته است، اما فرهنگ زاویه دیگری هم دارد. بستر عامیانه و مردمی فرهنگ که به صورت مداوم در حال تغییر و بازتولید خود است گرفتار «نژاد پرستی پنهان» شده و این آموزه شومی است که نسل به نسل منتقل می‌شود.

منابع:
* Franzoi, S. L. (2009). Social Psychology (5th ed.). McGraw-Hill International Edition
* Conrad Kottak, Anthropology: Appreciating Human Diversity 14th Edition


«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۹/۰۶/۱۳۹۰

نکته‌ای پیرامون انسداد حساب‌های مقامات حکومتی

تعطیلات آخر هفته و دورهم‌نشینی‌های سنتی فرصتی شد که با چند نفر از کارشناسان بانکی هم‌کلام شوم و یک مطلب جدید یاد بگیرم. به گفته این عزیزان، در سیستم بانکی تنها حساب کسی می‌تواند بسته شود که اساسا حسابی داشته باشد. یعنی اگر کسی در مضان اتهام قرار گیرد و یا محکوم شود، مقامات قضایی ابتدا از بانک‌ها استعلام می‌کنند که آیا این فرد حسابی دارد یا نه. اگر هیچ حسابی در هیچ بانکی نداشته باشد نمی‌توان حکم «مسدود کردن» (یا همان بلوکه کردن) حساب‌هایش را صادر کرد. اما اگر جواب استعلام مثبت بود و حسابی وجود داشت، آنگاه دادگاه حکم مسدود کردن آن حساب را صادر می‌کند.


حالا این نکته از چه جهت جالب توجه بود؟ همین دوستان یادآوری کردند که وقتی انسداد حساب مقامات ایرانی هم در فهرست تحریم‌های جهانی قرار گرفت، ادعا شد که این صرفا یک حرکت نمایشی بوده و این افراد اساسا حسابی در خارج از کشور نداشته‌اند. (مثلا اینجا+) این درحالی است که اگر این افراد حسابی در کشورهای تحریم کننده نداشتند، اساسا حکم انسداد حساب نمی‌توانست صادر شود. خلاصه ماجرا اینکه یک نگاهی به فهرست تحریم شدگان بیندازید و بدانید که تمامی این افراد در بانک‌های خارج از کشور حساب‌های مالی دارند.


پی‌نوشت:
اینجا+ یک فهرستی از مقامات تحت تحریم ایران قابل مشاهده است اما من اطمینان ندارم تمام این افراد صرفا از نظر رفت و آمد مورد تحریم قرار گرفته‌اند یا حساب‌های بانکی‌شان هم مسدود شده است.

حتی خودشان هم به خودشان ایمان ندارند!


«بالاش» گفت: اولا که من فقط هوادار دموکرات‌ها هستم و نه عضوشان. پس لازم نیست زیاد حرص و جوش بزنی برای کوبیدنم. آن هم در دفاع از حکومتی که از بالا تا پایین فاسد است. کاش همین‌قدر که تو بهشان ایمان داری خودشان هم به خودشان ایمان داشتند. بی‌ایمان‌ترین آدم به آن‌ها خود آن‌ها هستند. اگه غیر از این بود که به یک نفر غیر از خودشان هم پستی می‌دادند یا هر روز در یک روزنامه را نمی‌بستند و اجازه می‌دادند دیگران هم حرف بزنند. چرا این کار را نمی‌کنند؟ چون غیر از خودی‌هاشان به هیچ کس اطمینان ندارند و نمی‌گذارند دیگران حرف بزنند. از خودشان مطمئن نیستند و می‌دانند که چقدر شکننده‌اند. کافی است به اسم‌های روزنامه‌ها نگاه کنی تا بفهمی که چطور نفس‌ها را برده‌ند و قلم‌ها را شکسته‌ند و هر چند روز یه روزنامه را می‌بندند: «ارس» به جای «ایران»، «افق آسیا» به جای «رهبر»، «نبرد» به جای «ایران ما»، «پرچم» به جای... «داد» به جای ... «مردم» به جای... این‌ها روزنامه‌هایی است که توقیف می‌شود و جاش را می‌دهد به روزنامه‌های جدید تا باز نوبت توقیف آن‌ها برسد. وقتی دیگران حق ندارند حرف بزنند فکر می‌کنی حق دارند که ‌کاره‌ای باشند در اداره مملکت؟ خودشان هم که به اندازه کافی نیرو ندارند. برای همین مجبور می‌شوند که ضعیف‌ترین افراد را هم در پست‌های حساس به کار بگیرند تا جایی از دست‌شان در نرود و بتوانند مهارش کنند. یعنی آدم رام می‌خواهند، هرچند که خام هم باشد. نتیجه این مدیریت هم معلوم است. فاجعه در فاجعه، فامیل‌بازی در فامیل‌بازی. باندبازی در باندبازی. فساد در فساد. وقتی ملاک گوش به فرمان بودن است هیچ غریبه‌ای را به کار نمی‌گیرد هیچ مدیری. بهانه هم دارد، اگر احیانا کسی اعتراضی داشته باشد می‌گوید فامیلم را آورده‌ام که حرفم را گوش بکند و همین‌جوری است که فساد اداری و اقتصادی و ... همه جا را می‌گیرد».

«مردگان باغ سبز» – محمدرضا بایرامی – ص۲۰۵
پی‌نوشت:

تصویر متعلق است به تابلوی «ساختار نرم با لوبیاهای پخته» اثر «سالوادور دالی». دالی مدعی بود که این نقاشی نبوغ و فراست‌اش را مشخص می‌کند چرا که به وسیله آن، جنگ داخلی اسپانیا را شش ماه پیش از وقوع‌اش پیش‌بینی کرده است! به همین دلیل عنوان فرعی «پیش‌آگهی جنگ داخلی» را به آن اضافه کرد. تصویر هیاتی غول‌آسا را به عنوان نمادی از روح در احتضار ملی نمایش می‌دهد که گویی قصد دارد خود را تکه‌تکه کند.

۹/۰۵/۱۳۹۰

«بحران معنا‌شناختی»؛ آفتی در جریان گفت و گو

توضیح: مدتی است که در جریان گفت و گوهای مجازی (در وبلاگ یا شبکه‌های اجتماعی) به مشکل رایجی برخورد کرده‌ام که هیچ نام و توجیهی برایش ندارم بجز آنکه «محمدرضا نیک‌فر»، «بحران معناشناختی» می‌خواند. اینجا به هیچ وجه روی سخن من با گروهی که قصد تخریب بحث یا تخطئه حریف را دارند نیست. اینجا فرض نمی‌کنم که یک عده دروغ می‌گویند و یا «ماموریت» دارند تا دروغ بگویند. فرض من این است که طرفین دست کم از نگاه خود با حسن نیت وارد بحث شده‌اند، اما حتی نمی‌توانند منطق طرف مقابل را بفهمند، چه رسد به اینکه بخواهند آن را بپذیرند. من بارها به مواردی برخورد کرده‌ام که ادعایی به صراحت مطرح می‌شود اما در مورد آن تردید می‌شود. برای مثال من می‌گویم «با حمله نظامی مخالفم» اما طرف مقابل بحث را به شیوه‌ای ادامه می‌دهد که با یکی از حامیان حمله نظامی روبه‌روست. یا به پایبندی به قانون اساسی تاکید می‌کنم، اما به عنوان یک انقلابی یا ساختار شکن نگریسته می‌شوم. با در نظر گرفتن همان پیش‌فرض صداقت و سلامت، من تنها می‌توانم ایراد بحث را با «بحران معناشناختی» توضیح دهم و به ذهنم رسید که بهتر است این موضوع را عینا از زبان خود جناب نیک‌فر بازگو کنم. پس متن زیر، بازنشر نوشته‌ای است از ایشان که پنج سال پیش در سایت «رادیو زمانه» منتشر شده بود:

***

«بحران معناشناختی بحران در انتقال معناست. بحران که بروز کند، منظورها در پرده‌ی ابهام می‌روند. مفهوم‌ها معنای روشنی ندارند، چندپهلویند. می‌توان آن‌ها را این‌گونه یا آن‌گونه تعبیر کرد. ظاهراً خودِ گوینده نیز نمی‌داند چه می‌گوید. امروز این را می‌گوید و فردا آن را. هر کسی از ظنِّ خود یار دیگری است. رابطه‌ها روشن نیستند. آن‌که لبخند به لب با دستی دستِ تو را می‌فشارد، شاید در پشت با دستی دیگر قبضه خنجرش را لمس می‌کند. مفهوم‌ها چه بسا در معناهایی به کار برده می‌شوند که در تضاد آشکار با معناهای اصلی تثبیت‌شده در عرف زبانی‌اند.


از دست رفتن جهان مشترک

بحران معناشناختی بی‌معنا شدن گفته‌هاست. تبدیل گفته به نقاب است. نمی‌توان پی برد که پشت پرده سخن چه پنهان است. معلوم نیست چه کسی راست می‌گوید، چه کسی دروغ. بحران معناشناختی نبود واگشت‌گاهی است که با واگشت به آن بتوان راست و دروغ را از هم تمیز داد. جهان مشترک از دست می‌رود. ما در کنار همیم، اما به دو جهان مختلف تعلق داریم. با هم حرف می‌زنیم، اما حرف یکدیگر را نمی‌فهمیم.


زبان فاسد می‌شود. این امر امکان نامحدودی برای حرف مُفت زدن ایجاد می‌کند. هیچ حرفی مالیات ندارد. هر چه دلت می‌خواهد بگو؛ کسی از تو بازخواست نخواهد کرد، اما هم‌هنگام این امکان وجود دارد که صدها مدعی بر سرت بریزند و از تو بازخواست کنند. آزادی مطلق و اجبار مطلق. ممکن است سرت بر باد رود و به همان اندازه ممکن است تاج بر سرت بگذارند. اگر به محاکمه‌ات کشند، ممکن است تبرئه شوی. در محکمه‌ای که چهار قدم آن‌سوتر تشکیل می‌شود، ممکن است فنا گردی. همه چیز کشکی و الله‌بختکی است. باید «خوش‌اقبال» باشی. همه چیز به بخت و اقبال بستگی دارد. پس غَره مباش، همین فردا ممکن است ستاره بختت اُفول کند! و نیز ناامید مباش، همین فردا ممکن است جهان به کام تو گردد!


گنده‌گویی
یا خوبِ خوب یا بدِ بد، یا پایینِ پایین یا بالای بالا. سایه‌روشن وجود ندارد، یا سیاه یا سفید، خاکستری وجود ندارد. اما اگر بگویند سیاه شاید منظورشان سیاه نباشد. باید بخواهی منظورشان را روشن کنند. خواهند گفت سیاهِ سیاه. هنوز باید باید شک داشت. خواهند گفت سیاهِ سیاهِ سیاه، سه بار سیاه. واقعاً منظورشان سیاه است؟ می‌گویند چهار بار، پنج بار، ده بار، صد بار سیاه. باز هم جای شک هست. و چون جای شک هست، همه غلو می‌کنند. آدم گاه باید خودش را خفه کند تا دیگری حرفش را باور کند. کیفیت‌ها رنگ می‌بازند و کمیت میدان‌دار می‌شود. رقم‌ها یا بسیار کوچک‌اند یا بسیار درشت‌اند، اگر این چنین نباشند باورکردنی نیستند، و چون این‌چنین‌اند باورکردنی نیستند! یک یک نیست، دو دو نیست، هزار هزار نیست. هزار ممکن است ده باشد و ممکن است میلیون باشد. کسی نمی‌داند. همه چیز بی‌ارزش می‌شود. اگر بگویی یکی مُرد، به نظرت می‌رسد که کافی نیست. می‌گویی ده نفر مُردند و باز حس می‌کنی که فاجعه باید بزرگتر باشد. می‌گویی صد نفر، می‌گویی هزار نفر. حتّا در همدلی با قربانیان از ارزش آنان می‌کاهی!


بحران در رابطه‌های اجتماعی
بحران معناشناختی جلوه‌ای از بحران در رابطه‌های اجتماعی است، و شاید هم قضیه برعکس باشد. معلوم نیست که چه کسی مسئول است و چه کسی مسئول نیست. معلوم نیست تصمیم‌گیرنده چه کسی است. در جایی که چنین بحرانی حاکم است به وعده وفا نمی‌شود. قراردادها به ‌سادگی زیر پا گذاشته می‌شوند. نمی‌شود روی حرف کسی حساب کرد. به هیچ چیزی اطمینانی نیست. تو روی زمین سِفت پا نمی‌گذاری. هر آن ممکن است چاله‌ای دهان بگشاید و تو را به کام خود بکشد. نمی‌توان برنامه‌ریزی کرد. نمی‌توان برای فردا طرح ریخت.


خطرناکی بحران معناشناختی
بحران معناشناختی مانع گفتگوست. کار به خشونت می‌کشد، چون فقط خشونت زبان روشنی دارد. وقتی با حرف چیزی را نتوانی ثابت کنی، چاقو می‌کشی و نیز چاقو می‌کشی، وقتی به ندای کمک‌خواهی‌ات پاسخ ندهند، وقتی خواهشت را نشنوند، وقتی منظورت را نتوانی بیان کنی. همه چنین می‌شوند. بحران معناشناختی خطرناک است، بسیار خطرناک است، بسیار بسیار خطرناک است، بسیار بسیار بسیار خطرناک است ...

تحلیل‌هایی که نظام را به سمت سرکوب خونین سوق می‌دهند



هم زمان با افزایش تهدیدهای خارجی، فرا رسیدن هفته بسیج فرصت مناسبی برای مسوولان حکومتی ایجاد کرده است تا بار دیگر به منتقدین داخلی چنگ و دندانی نشان بدهند. به باور من پیام حاکمیت مشخص است: «تا وقتی توان سرکوب در داخل را داشته باشیم ماندگاریم»! (اینجا+ ببینید)

***

امیرمحبیان، سردبیر روزنامه رسالت و دارنده دکتری فلسفه غرب، از چهره‌هایی است که با عنوان «استراتژیست جناح اصولگرا» از او نام می‌برند. جناب محبیان در تازه‌ترین تحلیل خود (اینجا+) تنها منفعت غرب در مواجهه با جمهوری اسلامی را در سرنگونی نظام خلاصه کرده و در تحلیل گزینه‌های ممکن برای تحقق این هدف دو سناریوی کلی را معرفی می‌کند:


«1- تضعیف نظام تا حدی که به شکاف‌ها و اختلافات درونی امکان سر باز کردن داده و مخالفان درونی را آن‌چنان جسارتی بخشیده که همچون ویروس‌های درونی پیکره ضعیف شده نظام را هدف قرار دهند.
2- وارد آوردن یک ضربه سنگین از طریق جنگ تمام کننده به صورتی که مستقیما ارکان نظام را متلاشی گرداند.»


ایشان سپس سناریوی مختلف برای تحقق گزینه دوم را به سه دسته تقسیم می‌کند:


«1- جنگ تمام عیار فرسایشی با مداخله نیروهای زمینی پس از یک عملیات هوایی مخرب. (مدل عراق و افغانستان)
2- جنگ به عنوان مقدمه هدف سیاسی به منظور ضربه زدن به اعصاب کنترل‌گر نظام (مخچه نظام) تا با از میان بردن قدرت تعادل نظام اسلامی عملا در خوش‌بینانه‌ترین سناریو منجر به بروز آشوب در کشور شده و از درون نظام را متلاشی سازند یا آنکه در بدترین سناریو، نظام را از فاز تهاجمی به فاز بقاء کشانده و پای میز مذاکره برای تسلیم بکشانند.
3- جنگ کانونی یا نقطه‌ای با هدف از کار انداختن ماشین تهاجمی نظام بویژه علیه رژیم صهیونیستی
».


آقای محبیان، گزینه نخست از سه سناریوی حمله نظامی (اشغال کامل نظامی) را به درستی دارای «کم‌ترین احتمال» خوانده است و من گمان می‌کنم که دیگر بخش‌های تحلیلی یا اطلاعاتی نظام هم با آن موافق هستند و خطر آن را چندان جدی نمی‌دانند. در مورد سناریوی سوم هم حرفی ندارم و به گمانم این سناریو نه ارتباطی به کنش منتقدین نظام دارد و نه تاثیر خاصی در موضع‌گیری نظام در برابر آنان. از نگاه من، مسئله اصلی سناریوی دوم است. آقای محبیان در این مورد توضیح می‌دهند:


«ضربه به مخچه تعادل نظام و آشوب در کشور هدف روشنی را تامین نمی‌کند. نظام دارای آلترناتیو فعال و سامان‌دهی شده‌ای در درون کشور نیست که بتواند آشوب فرضی را تحت کنترل درآورد؛ هدف آشوب برای آشوب اساسا در سیاست معقول نیست، آن‌ هم برای کشوری با مسئولیت‌های آمریکا! بنابراین چه بسا ممکن است بر فرض موفقیت، برنامه مورد نظر ایران آشوب‌زده فضای تحرک را برای رادیکال‌های ضدآمریکایی به جبهه گسترده‌ای از افغانستان تا عراق مبدل گردانیده و جهان را نیز گرفتار آشوب‌های غیرقابل کنترل سازد».


این تحلیل جناب محبیان را به دو شیوه می‌توان نقد کرد. در حالت اول و اگر ایشان واقعا اعتقاد دارند «نظام دارای آلترناتیو فعال و سامان‌دهی شده در درون کشور نیست که بتواند آشوب فرضی را تحت کنترل درآورد» من می‌گویم نه تنها دچار اشتباه هستند، بلکه در میان تحلیل‌گران خود نظام هم در اقلیت به سر می‌برند. «آلترناتیو فعال» را اگر یک «دولت سایه» با تشیلات فراگیر و کاملا منسجم و طبقه‌بندی شده قلمداد کنیم، در هیچ کجای جهان احتمالا پیدا نخواهد شد؛ اما اگر منتقدینی تصور کنیم که هم قدرت کاریزماتیک رهبری را دارند و هم تجربه و سابقه کشورداری و یا مدیریت جنگ و عبور از بحران و هم سابقه کار سازمانی و مشترک، آن وقت خود جناب محبیان باید بداند که چه طیف وسیعی طی چند سال گذشته از بدنه نظام اخراج شده‌اند و این طیف چه قابلیت بالایی در مدیریت دارند و چند سال به عنوان اعضای حزب یا سازمان در کنار هم فعالیت کرده‌اند. من تقریبا تردید ندارم که تحلیل‌ نهایی نظام چیزی بر خلاف این ادعای آقای محبیان است و دیگر بخش‌ها به شدت از آلترناتیو رو به گسترش سبزها نگران هستند.


در شیوه دوم می‌توان تصور کرد جناب محبیان خودشان به حقیقت امر واقف هستند، اما برای انتشار در سطح عمومی ناچار هستند تحلیل و پیشنهاد خود را در لفافه بیان کنند. یعنی به جای اینکه صاف و پوست کنده بگویند «باید تمام آلترناتیوهای موجود را نابود کنیم» می‌گویند «اگر آلترناتیوی وجود نداشته باشد از خطر حمله نجات پیدا می‌کنیم». در این صورت من هم می‌گویم که پیشنهاد ایشان یا دیگر تحلیل‌گرانی که این‌گونه می‌اندیشند مدتی است پذیرفته شده و در دستور کار قرار دارد. همچنین فراموش نکنیم این نسخه، از نگاه علاقمندان به آن، نه تنها مشکل سناریوی دوم حمله نظامی را مرتفع خواهد کرد، بلکه اساسا شکاف‌های داخلی را از بین می‌برد و احتمال نخست در دو سناریوی «براندازی» را هم مرتفع می‌کند.


به باور من و با توجه به ویژگی‌هایی که رهبر نظام طی یک دهه گذشته از خود نشان داده است، نظام تصمیم خود را گرفته تا مدلی از مقاومت اسد در سوریه را به اجرا درآورد. پیش‌فرض این سناریو این است که اگر اسد در اثر حمله نظامی سقوط کند، ایراد کارش نه در کشتار و سرکوب مردم، که در نداشتن تسلیحات کارآمد و قدرت تخریب منطقه‌ای بوده است. یعنی فرض بر این است که اگر اسد هم می‌توانست مثل ایران امنیت خلیج‌فارس، تنگه هرمز و کشورهای عربی حوزه آن را تهدید کند، آنگاه با همین شیوه خونین سرکوب و قتل‌عام بحران را پشت سر می‌گذاشت. پس فارغ از اینکه چه بلایی بر سر قذافی آمد یا بر سر اسد خواهد آمد، ما باید ضمن افزایش توان تخریب خود در منطقه، باز هم نیروهای سرکوب خود را آماده کنیم و این بار حتی دست کودکانی که آشکارا به سن بلوغ نرسیده‌اند مسلسل بدهیم تا هر صدای مخالفی در نطفه به گلوله بسته شود.

۹/۰۴/۱۳۹۰

از زندان

دانشگاه مملکت که شد کارخانه تولید متهم و اتوبان یک طرفه به سوی غربت یا زندان، زندانش هم باید که دانشگاه بشود و جای خالی را پر کند. دست نظام فخیمه درد نکند. حالا که قرار است بهترین جوانانش را بگیرد و به جرم اندیشیدن و آزادگی به حبس و سیاه‌چال بکشاند، دست کم از همه جورش می‌گیرد. سوا نمی‌کند. درهم برمی‌دارد. هر طرف که سر بگردانی استادی می بینی و فرهیخته‌ای و اهل هنری و صاحب علمی و پیر با تجربه‌ای. اهل دانشگاه و سیاست و هنر به کنار، این یکی صنعت گر شریف و آن یکی کارگر زحمت کش. خلاصه اگر بجنبی و سستی نکنی فرصت بی نظیری است برای یاد گرفتن. «علک» هم از این فرصت ها ساده نمی‌گذرد.

*****

از رفیق نوازی گذشته، بنده نوازی می کنید رفیق. کم شرمنده نبودیم از رفاقت نیمه راه که تو رفتی و ما در بند اسارت ماندیم. حالا می خواهی تشرمان بزنی که وظیفه ما بود که این بیرون محافظ شعله‌های این چراغ باشیم و یاد اسرایمان را زنده نگه داریم، اما این یکی هم به گردن شما افتاد تا زنهاری شوید به گوش این جماعت خواب زده.

یا شاید تجدید پیمانی است که این بار به قالب «دست‌بندی» بافتی‌اش تا نتوان فراموشش کرد؟ به روی چشم. هرچند که پیوند دلهای‌مان را تازیانه هیچ استبدادی نمی‌گسلد، باز دست‌بندهای دست‌باف تو را نشان می‌کنیم برای تجدید این پیوند. تا کی بیایی و هرچه بند است پاره کنیم. تا کی بندها را پاره کنیم تا که بیایی.

۹/۰۳/۱۳۹۰

نگاهی به مجموعه داستان «فارسی بخند»


معرفی:

عنوان: فارسی بخند
نویسنده: سپیده سیاوشی
ناشر: انتشارات ترکمان - نشر قطره
نوبت چاپ: چاپ نخست، 1390
90 صفحه، 2500 تومان

زبان، این زبان لعنتی

نخست:
هر قدر هم که مولوی بزرگ باشد و هرقدر هم که در این هفت صد سال کلامش را بزرگان دیگری تایید کرده باشند، اما من هنوز تردید دارم که «هم دلی از هم زبانی خوش‌تر است» . نه اینکه دنیای خودم را به هم زبان‌های خودم محدود کنم، یا تصور کنم که تنها از میان اینان می‌توانم هم‌دلی پیدا کنم، یا ادعا کنم که هر غیرهم‌زبانی یک غریبه است و هر هم‌زبانی یک آشنا، یا دست کم یک «آشناتر»؛ اما دست خودم نیست. گاهی گمان می‌کنم که من در واژه‌ها خلاصه می‌شوم و بی‌واژه می‌میرم. گم می‌شوم، کم رنگ می‌شوم. زبان برای من مهم است و گمان می‌کنم برای نویسنده «فارسی بخند» هم همین طور.

«فارسی بخند» نسخه به روز شده‌ای از «فارسی شکر است» جمال زاده نیست. اینجا بحث بر سر جدال میان فارسی با دیگر زبان‌های جهان نیست. بحث بر سر خود باختگی هم نیست. اینجا اصلا بحثی نیست! هرچه هست یک احساس ترس است. یک افسوس از رویایی که دارد به پایان می‌رسد، یا تردید نسبت به جهان، در ماورای دروازه‌ای که باید از آن عبور کرد.

«فارسی بخند» داستان به موقعی است. درست در زمانی منتشر شده که مسئله «مهاجرت» بیش از هر دوره دیگری در تاریخ این کشور پررنگ شده است. حالا دیگر خبر جدید یا عجیبی نیست که بشنویم یک نفر دیگر هم رفت یا می‌خواهد برود، اما دست کم من نمی‌دانم که این موج گسترده مهاجرت، به همان میزان که برای باقی ماندگان در وطن تکراری و طبیعی و پذیرفته شده، آیا برای مهاجرین هم عادی شده است؟ آیا نسل جدید مهاجرین می‌توانند در دنیای جدید خود احساساتی را تجربه کنند که در سرزمین مادری و به زبان مادری درکش می‌کردند؟ برفرض هم که جهان حقیقی به واقع «دهکده» شده باشد؛ اما دنیای واژه‌ها هر روز عمیق‌تر و ژرف‌تر و چندلایه‌تر می‌شود. پس چه جای تعجب که هرقدر مهاجرت در جهان واقعی ساده‌تر شود، در هجرت از یک زبان به زبان دیگر پاها سنگین‌تر و دل‌ها غم‌زده‌تر شود؟ «فارسی بخند» قضاوتی ندارد. حکایت یک تردید تلخ است که ‌ای بسا در دل خود دوگانه‌ای طنزگونه را هم بر دوش می‌کشد و علی رغم اسمش با تعبیر دیگری به پایان می‌رسد: «کاش می‌توانستم فارسی گریه کنم».

دوم
احساس گنگی در من وجود دارد که سبب می‌شود داستان «برف» را به نوعی متفاوت از دیگر داستان‌های مجموعه بدانم. نمی‌دانم هشت داستان دیگر را چه اشتراکی می‌تواند به هم پیوند بزند که «برف» با آن بیگانه است. یا آنکه آیا درون مایه «برف» تفاوتی با «تاریکی» دارد یا نه؟ اما گمان می‌کنم وجهه خرق عادت و زبان استعاری «برف» در این تمایز گزاری بیشترین اهمیت را داشته باشد. برف هر لحظه بیشتر می‌شود. اصلا دنیا را دارد برف می‌برد. خطر در کمین است و درک آن دشوار نیست و زن هم اصرار دارد که «ترسناک است. این همه سفیدی ترسناک است». با این حال در زندگی لحظاتی وجود دارد که انسان ترجیح می‌دهد، یا شاید می‌پذیرد که به جای چنگ زدن بر اندیشه خود، به دیگری تکیه کند. کافی است نویسنده هم زن باشد تا هیچ جای تردیدی باقی نماند که آنکه اعتماد می‌کند و همراه می‌شود زن است.

زبان استعاری برف کمک می‌کند تا برخلاف «تاریکی» یا «خوبی عزیزم؟» لزوما یکی از شخصیت‌های داستان محکوم نباشند. اینجا به جنبه‌ای از نگاه نویسنده برخورد می‌کنیم که در بیشتر داستان‌ها کاملا چشم گیر است: «مصداق و دلیل اهمیت چندانی ندارند. مهم نتیجه است». پس زن و مرد گم می‌شوند. درمانده می‌شوند. از اینجا رانده و از آنجا مانده. مهم نیست در چه راهی و یا به چه دلیلی. فرض می‌کنیم دنیا را برف گرفته. مهم این است که نتیجه آن اعتماد نخستین به اینجا کشیده شده است. من گمان می‌کنم این می‌تواند قضاوت تلخ و دل سرد کننده‌ای از روابط شخصی باشد.

پایان
در کنار «زبان»، که روان و کم ایراد است، شیوه روایت جنبه قابل توجهی در این مجموعه است. این شیوه در داستان‌های «همه زن‌ها شبیه به هم‌اند» و «از آخر به اول» از استحکام بیشتری برخوردار است و چشم گیرتر به نظر می‌رسد تا جایی که در داستان «از آخر به اول» خواننده کاملا می‌تواند دوربینی را تصور کند که به دنبال راوی حرکت می‌کند و با کارگردانی او تصویر بر می‌دارد. حتی «خوبی عزیزم» که داستانی ندارد و‌ای بسا سوژه‌اش هم تکراری باشد آنقدر پرداخت شده که در مخاطب نفوذ کند و او را تحت تاثیر قرار دهد.

در نهایت مجموعه با داستانی با پایان می‌رسد که دوباره به آن اوج می‌دهد. روایت یک داستان از دو زاویه ظرفیت بدل شدن به یک رمان را دارد. با این حال شتاب نویسنده در خلاصه کردن داستان‌ها و پرهیز از پرداخت به جزییات کار را در یک داستان کوتاه خلاصه می‌کند. این بار نیز نویسنده اصرار دارد که وقتی سرانجام کار مشخص است جزییات دیگر اهمیتی ندارند. فارغ از مسیری که طی شده، در نهایت جایی هستیم که هستیم. اینجا لحظه حال است که اهمیت پیدا می‌کند. با این حال من همچنان گمان می‌کنم گریختن به لحظه پایانی، بدون بازخوانی جزییات کاری ناتمام است. این یعنی قصه گو باید به همان میزان که به انتقال احساس یا به تصویر کشیدن موقعیت اهمیت می‌دهد، به پر کردن فضا هم بیندیشد. به باور من تنها اثری در ذهن ماندگار می‌شود که در پس زمینه خود پشتوانه‌ای مستحکم از خرده روایات را حمل کند و شخصیت‌هایش چیزی فراتر از «انسانی تهی در یک موقعیت آشنا» باشند.

آنچه در زیر می‌آید، گزیده‌ای است از داستان «همه زن‌ها شبیه به هم‌اند»:

«... انگشت‌هایش آرام روی بدنه فنجان تکان می‌خورند. مور مورم می‌شود.
- هیچ وقت نگو همه زن‌ها شبیه به هم‌اند.
قلبم می‌ریزد که نکند فکرم را می‌خواند. چیزهایی راجع به حس ششم مادرها شنیده بودم اما نمی‌دانستم راست است. دستم را روی رومیزی می‌کشم. دلم برایش می‌سوزد. فکر می‌کنم توی همان چند سال چند بار بابا خواسته به او هم ثابت کند که همه زن‌ها شبیه به هم‌اند؟ فنجانش را که روی میز می‌گذارد دستمال تا شده‌ای را آرام به کناره‌های لبش فشار می‌دهد و می‌گذارد روی میز کنار فنجانش. می‌گوید:
- هر آدمی سلیقه و شخصیت جدایی از بقیه داره. باید طرفت رو بشناسی و همون جور قبولش کنی. شاید زمین تا آسمون با دخترهایی که تا الآن دیدی فرق داشته باشه. نباید بخوای تغییرش بدی.
از سر و ته حرف‌هایش زیاد سر در نمی‌آورم اما برای یک لحظه آرزو می‌کنم کاش ناهید بزرگم کرده بود. حداقل از بابا قشنگ‌تر حرف می‌زند...»


۹/۰۲/۱۳۹۰

یادداشت وارده: شرایط بحرانی و لزوما دو چندان «دقت در اظهار نظرهای رسمی»

سرمیاد زمستون: این روزها دوباره شبح شوم جنگ بر فراز این مرز و بوم پرسه می زند و بازار اظهار نظر در این زمینه رونقی دوچندان یافته است. در این میان بویژه دو خبر روز دوشنبه (30 آبان) قابل توجه بود:


نخست: سردار سرتیپ پاسدار حاجی‌زاده، فرماندۀ نیروی هوا- فضای سپاه در گفت و گویی که با خبرگزاری فارس انجام داد ضمن رد دخالت سازمان‌های جاسوسی بیگانه در انفجار ملارد گفت: «خود آنها هم بخوبی می‌دانند که این اتفاق، یک حادثۀ کاری بوده و خیلی هم خوشحال نباشند چون به هر حال امثال شهید تهرانی‌مقدم در مجموعۀ سپاه بسیار زیاد است... ارتقای توان موشکی ما به هیچ وجه متوقف نمی‌شود و این کار برای همیشه ادامه خواهد داشت». وی همچنین در خصوص تهدیدات اخیر مقام‌های اسراییلی در خصوص حمله به تأسیسات اتمی ایران هم گفت: «از آرزوهای بزرگ ما این است که آن‌ها دست به این کار بزنند چون خیلی وقت است انرژی نهفته‌ای وجود دارد که علاقه‌مندیم آن را خرج کنیم و دشمنان اسلام و مسلمین را برای همیشه به زباله‌دان تاریخ بفرستیم». (اینجا+ و اینجا+) (به نظر می‌رسد این خبر از روی سایت خبرگزاری انجام دهندۀ این گفت و گو، یعنی خبرگزاری فارس، برداشته شده است!)


دوم: در پایان رزمایش چهار روزۀ پدافند هوایی ثامن‌الحجج(ع) كه در منطقۀ شرق و شمال شرق كشور و در محدودۀ عملیاتی به وسعت بیش از 800 هزار كیلومتر مربع، با حضور یگان‌های عملیاتی ارتش، سپاه و بسیج انجام شد، امیر سرتیپ ستاد اسماعیلی فرماندۀ قرارگاه پدافند هوایی خاتم‌الانبیا (ص) در نشستی خبری از پایان طراحی سامانۀ باور 373 در كشور با توانی به مراتب بیشتر از سامانۀ اس 300 روسی خبر داد و گفت: «ما اصلا به موشك اس 300 فكر نمی‌كنیم و معتقدیم كه موشك باور 373 نه تنها جایگزین اس 300 بوده، بلكه از آن بالاتر و پیشرفته‌تر است». وی همچنین وعده داد که «این سامانه در آینده‌ای نزدیک وارد چرخۀ پدافند هوایی کشور می‌شود». این فرماندۀ نظامی همچنین با عذرخواهی از ملت ایران به دلیل تصویری نشدن مراحل این رزمایش گفت: «از ملت ایران به دلیل عدم پوشش تصویری رزمایش عذرخواهی می‌كنم، زیرا تمرینات پدافند هوایی كه در این رزمایش انجام شد باید در لایه های پنهان، سیال و چابك و تحرك در برابر تهدیدات نوین روز دنیا انجام می‌گرفت و از دید دشمن محفوظ می‌ماند». (اینجا+ و اینجا+)


خبر اول را با چشم‌پوشی از لحن ماجراجویانۀ آقای حاجی‌زاده می‌توان رجزخوانی و تهدید متقابل یک فرماندۀ نظامی در پاسخ به اظهارات تهدیدآمیز مقام‌های اسراییلی، درست پس از انفجار ملارد و شبهات گستردۀ ایجاد شده پیرامون علل وقوع آن، دانست. کاری که موجه می‌نماید و با اظهارات روز سه شنبۀ سردار سرلشکر باقری، معاون اطلاعات و عملیات ستادکل نیروهای مسلح در خصوص تجدیدنظر در استراتژی دفاعی ایران هم‌راستا است. وی گفته است: «تاریخ ملت ما نشان می‌دهد که نه اقدام به تجاوز و نه اندیشۀ تجاوز در ذهن ما نبوده و ما در پاسخ قاطع به تهدیدات تردید نداریم اما رهبر معظم انقلاب اخیراً فرمودند که در مقابل تهدید، تهدید می‌کنیم و این به معنای تجدید‌نظر در استراتژی دفاعی ملت ایران است». (اینجا+)


اما در مورد خبر دوم موضوع به قراری دیگر است. در اینجا با رزمایشی در ابعاد بسیار بزرگ مواجهیم که در شرایط افزایش فشارهای بین‌المللی و بالا گرفتن تهدیدات نظامی علیه ایران در وسعتی نزدیک به نیمی از گسترۀ کشور پهناورمان برگزار شده و ماهیت آن به گونه ای است که ایجاب می‌کند - (احتمالا) برای نخستین بار در تاریخ رزمایش‌های بزرگ و علنی انجام شده در کشور- هیچ تصویری از آن مخابره نشود تا از سوءاستفادۀ احتمالی دشمنان پیش‌گیری شود. درست در چنین شرایطی است که آقای اسماعیلی خبر می‌دهد که به تازگی مراحل طراحی یک سامانۀ پدافندی به مراتب پیشرفته‌تر از اس 300 روسی به پایان رسیده و وعده می‌دهد در آینده‌ای نزدیک مورد بهره برداری قرار خواهد گرفت.


پرسش مهم این است: چرا باید این خبر اعلام شود؟ آن‌هم درست در پایان رزمایشی با چنین سطحی از پنهان‌کاری بی‌سابقه؟ معمولا در امور نظامی (بویژه استراتژیک) قاعده این است که تا پایان مراحل ساخت هر جنگ افزار از درز اطلاعات مربوط به آن جلوگیری می‌کنند و تنها پس از آزمایش موفقیت‌آمیز آن و در صورت نیاز و با صلاحدید مقامات عالی رتبه اخبار آن فاش می‌شود؛ تازه در این موارد هم محتوای فاش شدۀ اخبار با دقت بسیار گزینش می‌شود.


موضوع زمانی جالب‌تر می‌شود که بدانیم در شهریور ماه گذشته و پس از اعلام رسمی خودداری روس‌ها از تحویل سامانۀ پدافندی اس300 زیر فشار آمریکا، همین جناب فرمانده در سخنانی خبر از آغاز مراحل طراحی سامانۀ پدافندی بومی داده و گفته بود: «در همان ابتدا و زمانی که اولین بحث‌ها مبنی بر تحویل ندادن اس 300 مطرح شد و نفرات ما هنوز در روسیه دوره می‌دیدند، مقام معظم رهبری به وزارت دفاع دستور دادند که «بروید و خودتان این کار را ملی کنید» و از آن زمان این کار در دستور کار قرار گرفت که طراحی مفهومی آن هم در وزارت دفاع، هم در قرارگاه و هم برخی مراکز علمی و دانشگاهی کشور آغاز شد... اگر اس 300 در برخی موضوعات خلاء داشت، در طرح بومی این سامانه، این خلاء‌ها برطرف شده است و طراحی مفهومی آن نیز به پایان رسیده و حتی پروژه، نامگذاری شده است و در حال حاضر در مرحله نیازسنجی و طراحی دقیق هستیم که این کار مشترک با همکاری قرارگاه و وزارت دفاع در حال اجراست». (اینجا+)


از مقایسۀ سخنان دو ماه پیش آقای اسماعیلی با سخنان پریروز ایشان پس از آن رزمایش مخفی چه برداشتی می‌توان کرد؟ آیا جز این است که اطلاعات ذی قیمتی از مراحل پیشرفت یک سامانۀ دفاعی استراتژیک، با دلایلی که بر ما پوشیده است، علنی شده است؟ آیا این اظهارات برای جنگ طلبان اسراییلی معنایی جز این دارد که باید هرچه زودتر، و پیش از رسیدن آن آیندۀ نزدیک، بجنبند؟ و پرسشی بس مه‌متر: آیا رهبر نظام به عنوان فرماندۀ کل قوا از همۀ اینها آگاه است؟


پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند

چرا ضعیف شدیم؟ - 4

نقد از خود را فراموش کردیم


«عباس کیارستمی» که خودش زمانی به بازداشت «جعفر پناهی» اعتراض کرده بود (اینجا) چندی پیش گلایه کرد که «چرا کسی نمی‌خواهد بگوید پناهی آزاد شده و فیلم می‌سازد». (اینجا) من گمان می‌کنم جنس گلایه جناب کیارستمی را کاملا درک می‌کنم.

جنبش ما جنبشی اخلاقی بود. جنبش ما پلاکارد «دروغ ممنوع» را بر سر گرفته بود. برای جنبش ما «هدف وسیله را توجیح نمی‌کرد» و اساسا بدون این اخلاق، من هیچ مرزی برای بازتعریف جنبش سبز نمی‌شناسم. با این همه تکثر در آرا و عقاید، چه متر و ملاک دیگری برای سبز بودن خواهیم داشت؟ و مگر یادمان رفته است که «سبز بودن به لباس و نماد نیست. سبز بودن به رفتار و اخلاق است. اگر این اصل مهم مورد توجه قرار گیرد و اعضای جنبش یکدیگر را به رعایت آن توصیه کنند، قطعا از آسیب‌هایی که ممکن است عده‌ای در لباس جنبش سبز انجام دهند جلوگیری خواهند کرد». اما ما این اصل را مورد توجه قرار ندادیم و یکدیگر را به رعایت آن توصیه نکردیم و ذره ذره به همان چیزی شبیه شدیم که از آن انتقاد داشتیم.

من یک بار در یادداشت «در برابر این تندیس‌های پوشالین من به شریعتمداری درود می‌فرستم» اشاره گنگی به برخی رفتارهای غیراخلاقی، به ویژه در بخش خبررسانی جنبش کردم. این دست رفتارها به ویژه در بخشی که مدعی خبررسانی در زمینه حقوق بشر است به شدت چشم‌گیر است و به شخصه موارد بسیار دیگری را هم در مورد اخبار مربوط به اسرای جنبش شنیده‌ام. اطلاع‌رسانی‌های نادرست به یک طرف، برخی اتهام‌زنی‌های بی‌پایه و پرونده‌سازی‌های غیرمستند یا اساسا دروغین با هدف تخریب مواردی است که از جانب هرکسی سر بزند، من خودم را نه مخالف، که دشمن او می‌دانم. شگفتی من زمانی دو چندان می‌شود که گروهی آشکارا اعتراف کنند که «برای رسیدن به هدف هر کاری می‌کنند» و مخالفت با این اعتراف به بی‌اخلاقی را مترادف «حماقت» یا آشنا نبودن به «اصول سیاست» قلمداد کنند و بعد مدعی «سبز بودن» هم بشوند. برای من تکلیف روشن است. آن سیاستی که جز با بی‌اخلاقی به پیش نرود، لجن متعفنی است که از قِبَل آن به هیچ خیری نمی‌توان رسید.

من هنوز طنین صدای مهندس موسوی را در گوش خودم دارم که می‌گفت «ملت ما به تنگ آمده است». به باور من، آنچه موجی از اقبال عمومی و توده‌ای به مهندس موسوی را به همراه داشت، بیش از هرچیز انزجار از «دروغ» بود. از بی‌اخلاقی و بی‌ادبی و لودگی و مسوولین دولتی و حکومتی. شعار «ادب مرد به ز دولت اوست» بود. این سرمایه جنبش ماست. هویت آن است. ضامن بقا و سلامت‌اش است. آنانی که گمان می‌کنند می‌توانند به مردم دروغ بگویند تا آنان را همراه کنند درست در دام همان اشتباهی می‌افتند که حاکمیت کنونی افتاده است. نادان‌ترین مردم از نگاه من کسی است که حتی برای یک لحظه با خودش بگوید «مردم نمی‌فهمند». جنبشی که بخواهد به دروغ متوسل شود به همان میزان ریزش نیرو خواهد داشت که حاکمیت دروغ‌گو با بحران مشروعیت مواجه خواهد شد. چنین گروه‌هایی نیز همچون حاکمیت مدام برای جبران دروغ‌های پیشین، دروغ‌های جدید می‌گویند و بیشتر از پیش در این منجلاب متعفن فرو می‌روند و روز به روز بیشتر از چشم مردم می‌افتند.

پی‌نوشت:



۹/۰۱/۱۳۹۰

ما با شهروندان کویتی دو تفاوت ساده داریم

جناح اقلیت پارلمان کویت نسبت به فساد اقتصادی و برخی روابط مالی دولت انتقاد دارد. درخواست طرح سوال از نخست وزیر را می‌دهد. جناح اکثریت با این درخواست مخالف است و «پرسش از نخست وزیر» رای نمی‌آورد. 20 نماینده جناح اقلیت مجلس را ترک می‌کنند. هواداران جناح اقلیت که به فساد اقتصادی دولت اعتراض دارند به مجلس حمله کرده و ساختمان پارلمان را تصرف می‌کنند.(+) دیشب یکی از نمایندگان این جناح در گفت و گو با شبکه‌های ماهواره‌ای آزادانه دولت را تهدید می‌کرد که اگر جوابگوی نمایندگان اقلیت نباشد، عواقب تداوم اعتراضات مردمی متوجه نخست وزیر خواهد بود. مردم از فساد اداری به تنگ آمده‌اند و نمایندگان منتقد در مجلس هم زیر بار «ماست مالی کردن» پرسش از نخست وزیر نمی‌روند. گزارش خبری از وقایع کویت به پایان می‌رسد و من می‌مانم و یک دنیا افسوس!

به شهروند کویتی حسودی‌ام می‌شود. گویا دولت آن‌ها هم گرفتار فساد مالی است. البته بعید می‌دانم مشکل در حد 3هزارمیلیارد تومان باشد اما به هر حال آن‌ها هم گلایه دارند. مجالس‌مان هم بی‌شباهت نیستند. یک اکثریت دست‌نشانده و یک اقلیتی که صدایشان به جایی نمی‌رسد. با این حال دو تا تفاوت هم داریم:

اول اینکه نماینده اقلیت مجلس کویت آنقدر غیرت دارد که وقتی اکثریت جلوی پرسش از رییس جمهور را می‌گیرند سرش را بالا بگیرد و از آن مجلس خارج شود و بگوید هرچه شد، عواقبش پای دولت. نه مثل جناب کاتوزیان خودش اعتراف کند که «پی‌گیری سوال از احمدی‌نژاد آب در هاون کوبیدن است و مجلس در حوزه نظارت خلع سلاح شده است»(+) اما عین خیالش هم نباشد و به صندلی وکالتش بچسبد و حقوق مادام‌العمر برای این یکی و آن یکی تصویب کند.

دوم اینکه شهروند کویتی، دست کم وقتی حق‌اش را خوردند توانست برود مجلس را اشغال کند و توی دهن آن وکیل‌الدوله بی‌خاصیت بزند و در عین حال این حرکتش مورد استقبال نمایندگان اقلیت قرار بگیرد. مضحکه روزگار ما این است که همین امثال جناب مطهری یا کاتوزیان و یا توکلی که خودشان صدایشان از دست قانون‌شکنی، دروغ‌گویی و فساد این دولت درآمده، وقتی پای اعتراض مردمی که می‌رسد معترضین را یا آشوب‌گر می‌خوانند، یا فریب‌خورده یا دست نشانده. خجالت هم نمی‌کشند از اینکه هنوز اعتراف کنند در زمان انتخابات از احمدی‌نژاد حمایت می‌کرده‌اند و ابدا هم زیر بار نخواهند رفت که هرچه میرحسین گفت درست بود. بی«بصیرت» آنانی نیستند که سرفراز گوشه سلول‌های‌شان نشسته‌اند و گذر روزگار حقانیت‌شان را روز به روز بیشتر ثابت می‌کند، «بی‌بصیرت» همان کسی است که همه پل‌های پشت سرش را خراب کرد تا امروز نه راه پس داشته باشد و نه راه پیش!

سه نگاه به ماجرای محکومیت جوان‌فکر و مقاومت در برابر بازداشت

نخست:


آقای جوان‌فکر به یک سال حبس محکوم شده است. دادگاه می‌گوید جرم ایشان «انتشار مطالب خلاف موازین اسلامی» و «انتشار مطالب و تصاویر خلاف عفت عمومی» است. خلاصه‌اش این می‌شود: در این مملکت هنوز هم یک عده‌ای تعیین می‌کنند که چه کسی حق دارد چه چیزی را بگوید و یا منتشر کند و چه کسی حق ندارد. یعنی اگر لازم باشد صدا و سیما رقص زن بی‌حجاب و تصویر گنگ مرد برهنه را در کنفرانس برلین پخش می‌کند و «خلاف موازین اسلامی» نیست، اما دیگران با هر اقدامی ممکن است موازین اسلامی را نقض کنند. تنها تفاوت مسئله این است که این بار صابون حاکمیت سانسور به تن گروهی خورده که خودشان مدت‌ها کیسه‌کش دیگران بودند! شاید برای آقایان جدید و عجیب باشد که صرفا یک نفر به خاطر مسوولیتی که در انتشار یک نشریه دارد به یک سال تمام زندان محکوم شود و برای بازداشتش هم لشکر کشی شود، پس با هیجان تمام می‌آیند و از حمله به ساختمانشان می‌گویند و شرح مظلومیت می‌دهند تا ای بسا مردم حرکتی کنند و جلوی این سیل را بگیرند، اما باید خدمتشان عرض کنم که شرمنده! این‌ها اگر برای شما تازگی دارد، برای ما حساب روزمره است. آنقدر خودتان روزنامه‌نگاران ما را گرفتید و مجوزهای انتشار را باطل کردید و در وزارت ارشاد فخیمه همین دولت سیاه‌ترین دوران تاریخ نشر کشور را رقم زدید و پلیدترین مافیای فاسد را به سینمای کشور تزریق کردید تا استقلال آن را نابود کنید که دیگر برای ما یک امر بدیهی و پذیرفته شده است که «اینجا آزادی بیان معنا ندارد و هرکس کلامش از خط ولایت خارج شود باید به زندان برود». باور کنید دوستان، شما خودتان حساسیت مردم را به نقض این حقوق بدیهی از بین بردید، پس حالا طبیعی است که هرقدر فریاد بزنید کسی به دادتان نرسد.

و اما بعد:
یک هزینه سنگینی اصلاح‌طلبان پرداخت کردند تا یک درس عبرت تاریخی بگیرند. جناح اصلاح‌طلب از دوم خرداد 76 تا سوم تیر84 عادت کرده بود که به صورت مداوم مردم را از جناح رقیب بترساند و در هر انتخابات، به جای اینکه روز به روز بیشتر به مطالبات مردم نزدیک شود تنها بر این نکته پافشاری کند که «اگر از ما حمایت نکنید، کار می‌افتد دست اصولگراها که مهره‌های رهبر نظام هستند». هشت سال همین سیاست را در دستور کار قرار دادند تا در نهایت سال 84 مردم جانشان به لبشان برسد. به قول دوستی انتخاب احمدی‌نژاد در سال 84 می‌توانست یک پیام آشکار از جانب مردم به اصلاح‌طلبان باشد: «اگر قرار است همه‌اش من بترسم و کوتاه بیایم تا تو در راس قدرت باشی، یک روز خودم و تو و کل کشور را با هم نابود می‌کنم تا دست کم در نابودی شریک هم شویم». حالا سال‌ها از آن ماجرا گذشته و به باورم جناح احمدی‌نژادی هم باید درس عبرت مشابهی بگیرد. اینان همان کسانی بودند که نه تنها در برابر سرکوب و کشتار مردم در خیابان‌ها واکنشی نشان ندادند، بلکه معترضین را «خس و خاشاک» نامیدند و در همین ویژه نامه «خاتون» جناب جوانفکر نوشتند که «محرک‌های جنسی عامل اعتراضات پس از انتخابات بوده است». بعد از آن هم که آب که از آسیاب افتاد، به خیالشان مردم همه چیز را فراموش کرده‌اند، شروع کردند به گرفتن ژست منتقد و مظلوم. چقدر صابون به شکمشان زدند که با چهارتا اظهار نظر پیرامون گشت ارشاد حمایت سبزها را در برابر رهبر نظام دریافت کنند و چه خیال خامی. گمان می‌کنم این گروه هزینه به مراتب گزاف‌تری می‌پردازد تا تجربه پیشین اصلاح‌طلبان را به دست بیاورد که «از مردم نمی‌شود گروکشی کرد». (فقط بعید می‌دانم کسی از این جماعت باقی بماند که بعدها بخواهد از این تجربه استفاده کند)

در نهایت:
قوه قضاییه مملکت یک نفر را محکوم کرده است. ضابطین قضایی برای بازداشت او مراجعه می‌کنند. یک گروه مقاومت می‌کنند. گروه دیگر حمله می‌کنند. این‌ها زخمی می‌شوند. آن‌ها تلفات می‌دهند. یکی می‌زند. آن یکی می‌خورد و در نهایت مهاجمین گروهی را به گروگان می‌گیرند اما در بازداشت تنها فرد محکوم قائله شکست می‌خورند و دست از پا درازتر برمی‌گردند. بعد دادستان مملکت می‌آید و می‌گوید این‌ها (یعنی هوادارن جوانفکر) نظم کشور را به هم زده‌اند. (اینجا) بعد استان‌دار مملکت می‌آید و می‌گوید من با مهاجمین (یعنی ضابطین قوه قضائیه) برخورد می‌کنم. (همانجا) فعلا که در لشکر کشی نخست جنگ مغلوبه شده است. حالا طرفین با حفظ رجزخوانی برای یورش بعدی آماده می‌شوند. از من اگر می‌شنوید این شرایط دقیقا همان حال و هوایی است که اعضای سازمان مجاهدین خلق و هواداران ابوالحسن بنی‌صدر در خردادماه 60 تجربه می‌کردند. با این تفاوت که نه حاکمیت دیگر آن وجهه انقلابی و آرمانی خود را دارد و نه رهبر کنونی مشروعیت عمومی رهبر پیشین را داراست. خلاصه کلام اینکه خودتان را از این میدان جنگ دور کنید که زیر سم ستوران له می‌شوید*!

پی‌نوشت:
* اگر کمی دقیق‌تر بخواهید، توصیه می‌کنم مراقب ایام سوگواری ماه محرم باشید. هر دو طرف قرار است «حیدر حیدر» کنند. اتحاد میان «شعبان بی‌مخ» و «طیب تاج‌بخش» به هم خورده، محرم امسال بوی خون می‌دهد!

چرا ضعیف شدیم؟ - 3

تغییر را دیر متوجه شدیم و به حرف نخبگان گوش ندادیم


رفتیم تا رای‌مان را پس بگیریم، خواهران و برادرانمان را هم از ما گرفتند. حقیقت تلخی است، اما در برابر واقعیت نمی‌توان لجاجت به خرج داد.

از نگاه من، وضعیت کشور و البته جنبش سبز پس از کودتای 88 به دو دوره کاملا متفاوت تقسیم می‌شود. دوره نخست را من جنبش «رای من کجاست؟» می‌دانم که از فردای روز کودتا آغاز شد و تا بیانیه شماره 17 مهندس موسوی ادامه یافت. در این مرحله هدف جنبش ابطال انتخابات بود که بارها در نامه‌های رسمی مهندس موسوی به مسوولان حکومتی بر آن پافشاری می‌شد، اما مسئله تحلیف ریاست‌جمهوری این مرحله را به صورت قطعی به پایان رساند. فرای رویاپردازی‌های آرمان‌گرایانه، در منطق پذیرفته شده سیاسی پس از برگزاری مراسم تحلیف رییس جمهوری اساسا دیگر انتخابات یا ابطال آن معنایی ندارد. اگر کسی می‌خواهد رییس جمهور را برکنار کند یا باید از طریق استیضاح مجلس وارد شود، یا ساختارشکنی‌هایی چون «کودتا، انقلاب و اشغال نظامی». مهندس موسوی در دوراهی «انقلاب یا پذیرش دولت» از چرخش جنبش «رای من کو؟» به سمت «انقلاب» خودداری کرد و با بیانیه شماره 17 رسما وارد فاز اصلاحات شد. اینجا بزنگاهی بود که بسیاری راهشان را از او جدا کردند، هرچند شاید خودشان هم متوجه این تغییر مسیر نشدند.

شما می‌توانید بدون خشونت و با اعتراضات مدنی خواستار اصلاح یک روند نادرست و یا اجرای یک قانون مغفول باشید، اما نمی‌توانید با همین حرکت خواستار متلاشی کردن ساختار نظام باشید. بسیاری از فعالان جنبش سبز پس از بیانیه شماره17 همچنان خواستار برکناری احمدی‌نژاد بودند. مطالبه‌ای که بعدها به برکناری رهبر نظام و تغییر قانون اساسی هم گسترش یافت. با این حال این گروه حاضر نیستند که از عنوان «انقلاب» برای مسیر خود استفاده کنند. حرف من این است که در درجه نخست باید این تعریف بدیهی را بپذیریم که اگر با حرکتی مردمی خواستار متلاشی شدن یک ساختار حکومتی هستیم، در واقع خواستار «انقلاب» شده‌ایم. حال اگر دستگاه نظامی حکومت در برابر این حرکت مقاومت خشنی انجام ندهد، انقلاب می‌تواند «انقلاب بدون خشونت» باشد، تقریبا مشابه آنچه در مصر و تونس اتفاق افتاد. اما اگر دستگاه سرکوب دست به خشونت بزند یا شاهد یک انقلاب خشن کلاسیک هستیم (نظیر انقلاب 57 ایران) یا یک مبارزه مسلحانه موفق (نظیر انقلاب کوبا) یا یک مبارزه مسلحانه ناموفق که به کمک خارجی نیاز پیدا می‌کند (نظیر انقلاب لیبی).

انقلاب‌های مخلمی و رنگی اروپا، همگی در مرحله انتخابات و پیش از رسمی شدن دولت به وقوع پیوستند و حتی پس از موفقیت هم ساختار حکومتی را متلاشی نکردند و در نهایت به جابجایی اشخاص در قدرت منجر شدند. روی‌دادی که پس از مراسم تحلیف در ایران غیرممکن شد. این تغییری بود که در شرایط ایجاد شد، مهندس موسوی هم آن را درک کرد و با بیانیه شماره 17 بدان پاسخ داد اما اکثریت بدنه جنبش یا آن را درک نکردند یا در برابرش لجاجت به خرج دادند. این گروه باید پاسخ دهند که از راهکارهای تغییر، آن هم در برابر حاکمیتی که دستگاه نظامی آن آماده سرکوب است دقیقا خواستار کدام یک هستند؟

1- انقلاب کلاسیک به سبک سال 57

2- انقلاب از طریق جنگ مسلحانه

3- سرنگونی توسط حمایت‌های نظامی خارجی

من با همه این موارد مخالف هستم و تاکید دارم که هر کس دیگری هم که خواستار تداوم فعالیت مدنی و خشونت‌پرهیز است، باید به حقیقتی که مهندس موسوی هم بدان تاکید داشت اعتراف کند. حاکمیت کودتا دولت دست‌نشانده خود را در مصدر امور قرار داده است. دیگر با مبارزه مدنی نمی‌توان این ساختار را متلاشی کرد، اما می‌توان همچنان یک اپوزوسیون قدرتمند را حفظ کرد و همان مطالباتی را پی‌گرفت که در بیانیه شماره 17 فهرست شدند. می‌توان بدون خشونت و در چهارچوب قانون خواستار آزادی زندانیان سیاسی شد. می‌توان خواستار برگزاری انتخابات سالم و با نظارت مردمی شد. می‌توان خواستار رفع فضای سرکوب و ایجاد فضای فعالیت برای احزاب و رسانه‌های مستقل شد. می‌توان خواستار حقوق شهروندی در بیان آزادانه عقاید و انتقاد از مسوولان حکومتی شد. می‌توان خواستار پی‌گرد مجرمین و مفسدین شد، حتی می‌توان درخواست تغییر قوانین از مسیرهای قانونی را داد، اما نمی‌توان خواستار متلاشی شدن ساختار شد.

وارد شدن در مرحله دوم جنبش با بیانیه شماره 17، پس از مهندس موسوی توسط هیچ یک از دیگر بخش‌های جنبش پی‌گیری نشد، بجز سیدمحمد خاتمی. این تنها سید خندان بود که درست در روزهای رکود و بن‌بست بار دیگر قدم جلو گذاشت و عصاره و روح پیام بیانیه شماره 17 را با مطرح کردن پیش‌شرط‌های سه گانه خود به نمایش درآورد. در واقع خاتمی نشان داد تنها چهره شاخصی است که پس از مهندس موسوی وارد شدن به مرحله «اصلاحی» جنبش را درک کرده و در راستای پیش‌برد جنبش در مسیر جدید خود استراتژی و برنامه مشخصی هم دارد. هرچند متاسفانه این ابتکار قابل ستایش خاتمی از جانب آنان که یا در خواب بودند و یا خودشان را به خواب زده بودند درک نشد و با تعبیر «سازش‌کاری» و «سهم‌خواهی» از قدرت مورد تخطئه قرار گرفت. طبیعی است جنبشی که نتواند تغییر شرایط را بپذیرد و خود را با آن وفق دهد درست به مانند حاکمیتی که همچنان در خواب غفلت به سر می‌برد تضعیف می‌شود. این جنبش به همان میزان از پیش‌رفت‌های زمان عقب می‌ماند، که حاکمیت کنونی از جهان اطراف خود جا مانده است.


دو یادداشت پیشین را بخوانید


متن کامل چهار یاددایت این مجموعه را در قالب یک فایل پی.دی.اف+ دریافت کنید


۸/۳۰/۱۳۹۰

خرشان از پل گذشته


«علی عباس‌پور تهرانی» اعلام کرده است که «16 تا 30 هزار معلم بازنشسته هشت ماه است که حقوق نگرفته‌اند». (+) مسوولین دولتی طبیعتا و بنابر روال معمول خود «تکذیب کرده‌اند» اما رییس کمیسیون آموزش مجلس دست بردار نیست و دوباره تاکید کرده است: «مسوولان صندوق بازنشستگی ‌‌‌می‌‌خواهند از معلمان بازنشسته تعهدی بگیرند که افزایش حقوق ۸۰ هزار تومانی به آن‌ها پرداخت نشود که معلمان هم زیر بار نرفته‌اند واکنون ۸ ماه است که آن‌ها حقوق خود رادریافت نکرده‌اند». (+)


خلاصه داستانی است این حکایت باج‌گیری‌های دولت، حتی از معلمان بازنشسته. دعوایش بماند برای این مجلس «بی یال و دم و اشکم» با دولت «تکذیب‌گر». این وسط من فقط به یاد فریادهای مهندس موسوی می‌افتم آن زمان که می‌گفت: «اگر قرار است حقوق معلمان پرداخت شود، چرا شب انتخابات»؟


چرا ضعیف شدیم؟ - 2

جنبش فراگیر را با هردمبیل اشتباه گرفتیم



«... تحزب اساسا به معنای آن است که گروهی از همفکران در سازمانی مشخص و دارای سلسله‌ مراتب شناخته شده گرد هم بیایند. همچنین در یک حزب تأکید بر بیشترین هم‌فکری و وحدت حداکثری در عقاید است، حال آن که راه ما به عنوان مسیری که تجدید و تقویت هویت ملی را هدف گرفته، بر وحدت حول حداقل نکات مشترک تکیه می‌کند؛ مجموعه‌ای پیام‌محور و متشکل از تمامی سازوکارهای مدنی کوچک و بزرگ که در مسیر خود هدفی مشترک را انتخاب کرده‌اند ...» (میرحسین موسوی – بیانیه شماره11)



ناگفته پیدا بود که جنبش سبز نمی‌تواند در چهارچوب یک حزب با شعار و اهدافی واحد قرار گیرد. «تکثر» همواره راز بقا، نشاط و گستردگی جنبش سبز بوده است. با این حال به باور من، معنای پذیرش «تکثر» نیز به مانند «جنبش بدون رهبر» به اشتباه فهمیده شد و عملا به یک آنارشیسم انجامید. همان موسوی و کروبی که هیچ گاه حاضر به پذیرش عنوان «رهبران» جنبش نشدند، همانانی که به صورت مداوم بر تکثر جنبش تاکید می‌کردند، همانان هم زمانی «منشور جنبش سبز» را منتشر کردند تا برایمان یادآور شوند «هرچند جنبش ما به مانند یک حزب نیازمند وحدت حداکثری در عقاید نیست، اما برای پیروزی نیازمند تعریف یک سری از حداقل‌های مورد توافق است». حقیقتی که بسیاری با آن به جدال برخاستند و به محض آنکه دست رهبران در حصر خانگی بسته شد، حتی به خود اجازه تحریف کلام آنان را هم دادند.



آزادی‌خواهی، دموکراسی‌خواهی، برابری و عدالت‌طلبی، همه و همه تعابیری والا و در عین حال گنگ و مبهم هستند. گستره این تعابیر به حدی فراخ است که گاه گروه‌های کاملا متضاد و ای بسا در حال جدال هر یک خود را مدعی پای‌بندی به آن می‌دانند. پس برای جنبشی که می‌خواهد به مطالبه و هدف مشخصی برسد، باید گام را کمی پیش‌تر گذاشت و دست کم راهکارهای رسیدن به این اهداف را به صورت جزیی‌‌تر شرح داد. اینجا بود که هر کسی از ظن خود یار جنبش شد و خیلی زود هم به خود اجازه داد برداشت خود را ملاک محوری قرار دهد تا در عمل بتوان ادعا کرد «به جای یک جنبش سبز، با چندین جنبش سبز مواجه بودیم».



چطور می‌توان جنبش سبز را با شعار «اجرای بدون تنازل قانون اساسی» و البته «منشور جنبش سبز» معرفی کرد، در حالی که گروهی دیگر حداقل خواسته خود را «تغییر قانون اساسی» عنوان می‌کنند؟ جنبش سبز با تعبیر منشور جنبش یک حرکت اصلاحی برای بازگرداندن کشور به مسیری است که اهداف انقلاب 57 را دنبال می‌کند، هرچند فراموش نمی‌کند که «قانون اساسی وحی منزل نیست». با این حال به محض بازداشت رهبران گروهی به خود جرات دادند که اساسا گرایش اصلاح‌طلبانه حاضر در جنبش را به چماق «سازش با ولایت فقیه» سرکوب کرده و برانند. اینان زمانی کارشان تا بدانجا پیش رفت که از اساس مدعی شدند منشور جنبش سبز را نه رهبران جنبش، بلکه عوامل اطلاعاتی نظام منتشر کرده‌اند!



فارغ از این جدال‌های مداوم، اساسا چگونه می‌توان به اعمال فشار و چانه زنی جنبشی دل بست که اساسا در داخل خودش مطالبه خودش را نقض می‌کند؟ میرحسین با چه پشتوانه‌ای می‌خواهد از مسوولان حکومتی بخواهد که به مسیر قانون بازگردند در حالی که گروهی در پشت سر او اساسا منکر این قانون می‌شوند؟ آیا عجیب و قابل تامل نیست که راس هرم حاکمیت کنونی به همان میزان خواستار تغییر قانون اساسی است که مدعیان افراطی اپوزوسیون؟



قطعا هر یک از فعالان جنبش با هدف و مطالبه‌ای منحصر به فرد با آن همراه شدند. به قول مهندس موسوی بجز «سازمان مجاهدین خلق» که یک گروه مرده سیاسی است، هیچ کس دیگر را نمی‌توان از ادعای سبز بودن محروم کرد. با این حال پذیرش این تضاد و تکثر باید به تک تک اعضای جنبش گسترش یابد. هیچ یک از اعضا حق ندارد بگوید «یا مطالبه شخصی من در فهرست مطالبات کلان قرار می‌گیرد، یا من با آن موافقت نخواهم کرد». از اصلاح برخوردهای غیرقانونی دستگاه پلیسی و آزادی زندانیان سیاسی و برگزاری انتخابات آزاد و اجرای اصول مربوط به حق آزادی و انتشار گرفته، تا حمایت از حقوق اقلیت‌ها و رفع تبعیض‌های جنسیتی، قومیتی و مذهبی و حتی دفاع از حقوق هم‌جنس‌گرایان؛ فهرست بلندبالایی وجود دارد که می‌توان در بر شمردن اهداف فعالان جنبش بدان‌ها اشاره کرد. اما برای دست‌یابی به این اهداف ابتدا باید این صبوری و درک و بینش در درون جنبش ایجاد شود که دست‌یابی بدین مطالبات جز با قرار گرفتن قطار حرکتی حکومت در مسیر «قانون‌گرایی» و به رسمیت شناختن «حق حاکمیت مردم بر سرنوشت خویش» میسر نخواهد بود.



خلاصه کلام آنکه مطالبه «اجرای بدون تنازل قانون اساسی» در ذات خود یک هدف صرف نبود، همان گونه که اساسا «قانون» برای «قانون» بودنش در هیچ کجای جهان مورد تقدیس قرار نمی‌گیرد. «قانون» ابزار و دستاوردی است بشری تا با بهره‌گیری از آن بتواند ضمن صرف کمترین هزینه، برای برآورده سازی مطالبات موجود توافق و تضمینی حداکثری ایجاد کند. بدون به رسمیت شناختن شعار «قانون‌گرایی»، در جنبش سبز نیز درست همان وضعیتی را شاهد خواهیم بود که در حاکمیت کنونی. یعنی هر گروه به میزانی که زورشان برسد سهم‌خواهی می‌کنند و برای حذف رقبایشان یا تخریب را در دستور کار قرار می‌دهند یا گروکشی می‌کنند و در نهایت نتیجه کار همان آشفته بازاری است که در حکومت دیده می‌شود.


در پی‌وند با این یادداشت بخوانید:


چهار یادداشت این مجموعه را در قالب یک فایل پی.دی.اف+ دریافت کنید.

۸/۲۹/۱۳۹۰

چرا ضعیف شدیم؟ - 1

پیش‌گفتار: این یک مجموعه با چهار یادداشت پیاپی است و در آن به چهار عاملی می‌پردازم که از نگاه من سبب تضعیف جنبش سبز از درون شده‌اند. بدین معنا که عوامل بیرونی و اقدامات تاثیرگزار حاکمیت را نادیده می‌گیرم و صرفا بر روی نقد داخلی تمرکز می‌کنم. این احتمال وجود دارد که در مجموعه‌ای جداگانه راه‌کارهای پیشنهادی خودم را هم فهرست کنم، اما فعلا گمان می‌کنم طرح همین انتقادها، خودش نوعی ارایه راهکای است. گمان من بر این است که اگر جنبش بتواند روندی را پیش بگیرد که از چهار نقطه ضعف را جبران ند، آن‌گاه بار دیگر ابتکار عمل در فرآیندهای داخلی را به دست خواهد گرفت و می‌تواند مسیر حرکت کشور و حتی سیاست‌های آینده جهانی در قبال ایران را تعیین کند. (پیشاپیش می‌توانید متن هر چهار یادداشت را در قالب یک فایل پی‌‌.دی.اف+ دانلود کنید)


1- جنبش بدون رهبر را به جنبش نخبه‌کشی تغییر دادیم


جدال بر سر پذیرش رهبری چهره‌های شاخص یا تداوم جنبش بدون رهبر آن‌قدر دستمالی شده است که دیگر نیازی به باز کردن آن نمی‌بینم. من فرض را بر این می‌گذارم که بدون رهبر بودن جنبش سبز امری پذیرفته شده است، همان‌گونه که مهندس موسوی به صورت مداوم بر آن تاکید داشت و خود را تنها یک «همراه سبز» معرفی می‌کرد. با این حال من گمان می‌کنم اتفاقی که در عمل افتاد، نه پرهیز از افتادن در دام یک رهبری کاریزماتیک، بلکه اساسا روند تخریب نخبگان اجتماعی-سیاسی بود.


نخستین اشتباه زمانی رخ داد که «حق و سهم برابر تمامی اعضای جنبش» به «درک و تحلیل سیاسی برابر» آنان تعبیر شد. هر گاه یکی از نخبگان تحلیلی از شرایط کشور ارایه می‌داد و بر پایه آن پیشنهادی مطرح می‌کرد و یا خواستار تغییری می‌شد، بسیاری با این استدلال که «ایشان رهبر ما نیست» و «ما همه رهبر هستیم» نظر خود را اگر نه مقدم، که دست کم هم طراز نظر او قرار می‌دادند و در نتیجه سرمایه‌های تئوریک جنبش را به باد دادند. بزرگترین این سرمایه‌های تئوریک بیانیه‌های شخص مهندس موسوی بود اما از این مثال‌های آشنا که بگذریم، من می‌خواهم به فهرست بلندبالایی اشاره کنم که در جنجال دو سال گذشته گم شدند، پس اگر فرصت کردید خودتان مراجعه کنید و بجز مجموعه‌ای از سخنان موسوی، کروبی و خاتمی، مواضع و تحلیل‌های این افراد را هم مرور کنید:


مجموعه مقالات سعید مدنی، حمید دهباشی، رضا علیجانی، علی‌رضا علوی‌تبار، فرخ نگهدار، مصطفی تاج‌زاده، عباس عبدی، زنده یاد داریوش همایون، زنده یاد مهرداد مشایخی و ... از شخصیت‌ها، و بیانیه تحلیلی فعالان ملی-مذهبی، بیانیه تحلیلی سازمان فدایین خلق (اکثریت) و البته نقد این گروه بر منشور جنبش سبز، بیانیه‌های سازمان مجاهدین انقلاب و بیانیه‌های جبهه مشارکت ایران اسلامی از میان احزاب و گروه‌ها. (این فهرست باید بسیار طولانی‌تر از این باشد اما فعلا بیش از این حضور ذهن ندارم)


در گام بعدی شاهد غالب شدن سیطره رسانه‌ها بر تحلیل‌گران بودیم. یعنی فعالان رسانه‌ای و آنان که باید نقش پیام‌رسان و مصاحبه‌گر و گزارش‌گر را ایفا می‌کردند، خودشان را در جایگاه «تحلیل‌گر» و سیاست‌گزار قرار دادند و با توجه به امکانات رسانه‌ای خود، فضا را در دست گرفتند. (نگاه کنید به عملکرد مجتبی واحدی که قرار بود لینک ارتباطی مهدی کروبی باشد اما به قامت سیاست‌گزار جنبش فرو رفته و با استفاده از فرصت تمرکز رسانه‌ها، یک شبه از جایگاه روزنامه نگاری به مقام تحلیل‌گری ارتقاء پیدا کرده است اما نظراتش با تحلیل‌های هیچ یک از اساتید دانشگاه و یا اندیشمندان همخوانی ندارد)


البته این نخبه‌کشی تنها در نظریه پردازی نبود. پای عمل که رسید اوضاع به مراتب بدتر شد. امروز که بیش از 9 ماه از حبس موسوی و کروبی می‌گذرد شاید بسیاری فراموش کرده باشند که پیش از این دوره حبس چه حملات و توهین‌هایی متوجه این دو چهره می‌شد. به بهانه اینکه نباید جامعه دچار اشتباه سال 57 شود و افسارش را چشم بسته به دست کسی بدهد، هر حرفی که میرحسین زد علیه‌اش موضع گرفتند و هر گامی که برداشت خلافش را مطلوب دانستند و یک علاقه شخصی و عاطفی از جانب ایشان به آیت‌الله خمینی را چماقی کردند که در هر مسئله مربوط و نامربوطی بر سرش بکوبند و کاریکاتور پشت کاریکاتور در تمسخرش منتشر کردند و حتی برای تخریب از زبانش دروغ نوشتند. اوضاع شیخ مهدی کروبی هم بهتر از این نبود و کارش به جایی رسید که حتی به سازش متهم شد. این‌ها که رهبران معنوی جنبش بودند، وضعشان این بود. بدا به حال سیدمحمد خاتمی که دیوارش همیشه کوتاه بوده تا هر عارضه و کمبود و نامطلوبی به حساب او گذاشته شود و در حالی که تمام قد در کنار مردم ایستاده بود به هر خیانتی متهم شد و حالا کار به جایی رسیده که جناب «نوری‌زاد» یقه‌اش را گرفته که اصلا تو چرا زندان نیفتادی؟! یعنی همین که ترتیب موسوی را دادیم و روانه حبس‌اش کردیم کلی پیشرفت بود، حالا جناب نوری‌زاد امیدوار است خاتمی هم برود زندان که همه جوره خیالمان راحت شود!


همه این‌ها به کنار، چه کسی است که نداند هر کنش سیاسی به همان میزان که نیازمند توانایی و پشتوانه (نظیر حمایت‌های مردمی) است، به همان مقدار هم محتاج سیاستمداران ارشد برای گفت و گو است؟ هاشمی رفسنجانی، بدون هیچ حمایت و پشتوانه و تایید و احترامی از جانب سبزها به میدان آمد و بدون اینکه هیچ گاه روی خوشی از جانب آنان ببیند در نماز جمعه معروف حرف آخر را همان اول زد و از آن پس هم دیگر به نماز جمعه نرفت و «خواص بی بصیرت» شد. اما در برابر چه نصیبش شد؟ جز افزایش تخریب و توهین بود؟ افراط گرایی کور، زمانی که نتواند خودش کاری انجام دهد، در جست و جوی مقصر، یقه دیگران را می‌گیرد. پس هاشمی را که بدون هیچ هزینه‌ای از جبهه سبزها حمایت می‌کرد و به حاکمیت فشار می‌آورد آنقدر زیر فشار گرفتند که عملا به یک مهره سوخته بدل شد. حالا جنبشی برجای مانده که اساسا هیچ وزنه سنگینی در ساختار سیاسی کشور ندارد تا به عنوان ابزار فشار به او متوسل شود.


جنبشی که اساسا حرف تحلیل‌گرانش را نشنود، مجریان رسانه‌ای اش را به جای سیاست‌گزار بنشاند و وزنه‌های سیاسی‌اش را یا تخریب کند یا مورد حمله قرار دهد، درست به همان میزان خودش را تضعیف و تخریب خواهد کرد که حاکمیت با زیر پا گذاشتن «شایسته‌سالاری». بدین ترتیب رو به نابودی گذاشتن این جنبش به همان میزان بی‌نیاز از فشارهای امنیتی است، که اضمحلال و متلاشی شدن حاکمیت کنونی بی‌نیاز از دشمن خارجی است.

پس می‌فهمیدید و صدایتان در نمی‌آمد؟!

وبلاگ «آهستان» مطلب خوبی نوشته است. مطلب خیلی خیلی خوبی نوشته است. نوشته است: «نیازی نیست که یک آدم‌، یک پدر، یک پدرِ فرزند از دست داده، حتما محسن رضایی، انقلابی قبل از انقلاب، مرد جنگ، فرمانده سپاه، فرمانده ۸ سال دفاع مقدس، یار و یاور شهدا، رزمندگان، سپاهیان، ارتشیان و بسیجیان باشد که ما در برخورد با او مودب باشیم و درگذشت فرزندش را تسلیت بگوییم. آن شخص هیچ کدام اینها هم نباشد، همین که داغدار فرزندش هست، باید بفهمیم که نمک پاشیدن روی زخمش، مسخره کردنش، اسم گذاشتن روی او و خانواده‌اش و فرزند تازه از دنیا رفته‌اش، یکی از ناجوانمردانه‌ترین رفتارهای ممکن است». (اینجا)



آفرین به جناب حسینی. درود بر این نوشته ایشان. و البته اضافه کرده‌اند: «بر فرض که محسن رضایی به خاطر عادت به این فضای غیراخلاقی و سیاست‌زده‌ی کشور، با این قبیل رفتارها و اهانت‌ها کنار بیاید؛ تکلیف همسر داغدارش چه می‌شود؟ می‌فهمید؟ نمی‌فهمید!». پس ایشان خودشان می‌فهمد. می‌فهمد که انسان اگر انسان باشد، حتی با دشمنش هم چنین نمی‌کند. با پدر و مادری که داغ فرزند دیده‌اند چنین نمی‌کند. نمک به زخم داغ‌دار نمی‌پاشد و این هیچ ارتباطی ندارد که مثلا آن فرزند از دست رفته چه کار کرده باشد. یک جو شرف و یک ارزن انسانیت کافی است تا به اشک مادر و کمر خم شده پدر احترام بگذاریم. من فقط نمی‌دانم این همه «فهمیدگی» این دوستان دو سال پیش کجا بود؟



کجا بود این «فهم» انسانی دوستان وقتی که هر روز برای سرپوش گذاشتن بر قتل «ندا آقا سلطان» یک سناریوی جدید علم می‌کردند؟ چرا کسی دم از فهمیدگی نزد وقتی که صدا و سیما هر روز یک فیلم و سیانس جدید پیاده می‌کرد که یک بار ندا می‌شد جاسوس اسراییل، یک بار می‌شد بازیگر نمایش، یک بار می‌شد شهید قربانی سازمان مجاهدین؟ مادر ندا مادر نبود؟ پدرش انسان نبود؟ چرا کسی به آن مزدورانی که رفتند و جلوی سفارت انگلیس تیاتر بازی کردند نگفت «نمی‌فهمید»؟ (اینجا) چرا کسی به آن مزدورانی که رفتند و مستندهای گوناگون ساختند و سیاه پوست خارجی آوردند تا رنگ و لعابش زیاد شود نگفت: «نمک روی زخم مادر داغ‌دار نریزید»؟ چرا کسی نرفت یک تف بیندازد توی صورت «حامد کلاهداری» که آخر بدبخت، شنقدر غاز پول ارزش این همه گند و کثافت را داشت؟



همه این‌ها به کنار، آهستان حرف خوب دیگری هم زده‌ است. اینکه اگر فرزند جناب رضایی از مسیری هم منحرف شده، اولا ربطی به خانواده‌اش ندارد، در ثانی مسئولیت آن بر عهده کارگزاران فرهنگی و آموزشی مملکت بوده است. خلاصه هرچه که بوده است امروز دیگر نباید روی سر مرده این بساط سودجویی و سهم خواهی به پا شود. فرزند محسن رضایی حتی اگر از کشور فرار کرده و حتی اگر توهین و اتهامی را شامل حال بالاترین رده‌های کشور کرده، حالا که دستش از دنیا کوتاه است دست کم مستحق یک تشییع جنازه است. چهار نفر بیایند و قرآنی بخوانند و دست کم مرحمی بر زخم‌ دل مادر داغ‌دارش باشند. بلی. این کمترین حق انسان‌هاست اما شهدای جنبش ما از این هم محروم بودند و مادرانشان را به جرم سوگواری بر سر مزار فرزندانشان زدند و بازداشت کردند و هاله‌ای را که تاب تحمل دوری پدر را نداشت، شبانه همچون اشقیا به خاک سپردند.



ای کاش هنوز می‌توانستم باور کنم که آنان که این کارها را کردند نمی‌دانستند و کردند. نمی‌دانستند که یک حداقل‌هایی هست که حتی میان حیوان و انسان هم مشترک است و اگر رعایتش نکنید ای بسا پست‌تر از حیوان می‌شوید. اما حالا به نظرم راه دیگری باقی نمانده است. باید اعتراف کنیم که دوستان می‌فهمیدند و هنوز هم می‌فهمند، اما اگر به مصلحت‌شان نباشد صدایشان در نمی‌آید.

۸/۲۸/۱۳۹۰

23- قدر اصول طلایی قانون اساسی را بدانیم

اعلامیه جهانی حقوق بشر ماده 23:
اف) هر کس حق دارد کار کند، کار خود را آزادانه انتخاب نماید، شرایط منصفانه و رضایت بخشی برای کار خواستار باشد و در مقابل بیکاری مورد حمایت قرار گیرد.
ب) همه حق دارند که بدون هیچ تبعیضی در مقابل کار مساوی، اجرت مساوی دریافت نمايند.
پ) هر کس که کار می‌کند به مزد منصفانه و رضایت بخشی ذیحق می‌شود که زندگی او و خانواده‌اش را موافق شئون انسانی تامین کند و آن را در صورت لزوم با هر نوع وسایل دیگر حمایت اجتماعی، تکمیل نماید.
ت) هر کس حق دارد که برای دفاع از منافع خود با دیگران اتحادیه تشکیل دهد و در اتحادیه‌ها نیز شرکت کند.

ماده 23 اعلامیه حقوق بشر از آن دست موادی است که کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد و معمولا قربانی جدال‌های سیاسی بر سر دیگر بندهای این اعلامیه می‌شود. این ماده در قانون اساسی ما بازتاب بسیار خوبی داشته و شاید بتوان ادعا کرد که قوانین مندرج در قانون اساسی ما، حتی یک گام فراتر از حداقل‌های قابل انتظار در اعلامیه جهانی حقوق بشر است. به موارد قانونی زیر از قانون اساسی دقت کنید:

اصل سوم بند 12 (در تشریح وظایف دولت): پی‌ریزی اقتصادی صحیح و عادلانه بر طبق ضوابط اسلامی جهت ایجاد رفاه و رفع فقر و برطرف ساختن هر نوع محرومیت در زمینه‏های تغذیه و مسکن و کار و بهداشت و تعمیم بیمه.

اصل ۲۸: هر کس حق دارد شغلی را که بدان مایل است و مخالف اسلام و مصالح عمومی و حقوق دیگران نیست برگزیند. دولت موظف است با رعایت نیاز جامعه به مشاغل گوناگون، برای همه افراد امکان اشتغال به کار و شرایط مساوی را برای احراز مشاغل ایجاد نماید.

اصل 29: برخورداری از تأمین اجتماعی از نظر بازنشستگی، بیکاری، پیری، از کارافتادگی، بی‌سرپرستی، درراه‏ماندگی، حوادث و سوانح، نیاز به خدمات بهداشتی‌درمانی و مراقبتهای پزشکی به صورت بیمه و غیره، حقی است همگانی. دولت موظف است طبق قوانین از محل درآمدهای عمومی و درآمدهای حاصل از مشارکت مردم، خدمات و حمایتهای مالی فوق را برای یک یک افراد کشور تأمین کند.

و از همه مهم‌تر، اصل طلایی 43 قانون اساسی که مسئله را به صورت همه‌جانبه مورد توجه قرار داده است:


اصل 43: برای تأمین استقلال اقتصادی جامعه و ریشه‏کن کردن فقر و محرومیت و برآوردن نیازهای انسان در جریان رشد، با حفظ آزادی او، اقتصاد جمهوری اسلامی ایران بر اساس ضوابط زیر استوار می‌شود:

تأمین نیازهای اساسی: مسکن، خوراک، پوشاک، بهداشت، درمان، آموزش و پرورش و امکانات لازم برای تشکیل خانواده برای همه. تأمین شرایط و امکانات کار برای همه به منظور رسیدن به اشتغال کامل و قرار دادن وسایل کار در اختیار همه کسانی که قادر به کارند ولی وسایل کار ندارند، در شکل تعاونی، از راه وام بدون بهره یا هر راه مشروع دیگر که نه به تمرکز و تداول ثروت در دست افراد و گروه‏های خاص منتهی شود و نه دولت را به صورت یک کارفرمای بزرگ مطلق درآورد. این اقدام باید با رعایت ضرورت‏های حاکم بر برنامه‏ریزی عمومی اقتصاد کشور در هر یک از مراحل رشد صورت گیرد.

تنظیم برنامه اقتصادی کشور به صورتی که شکل و محتوا و ساعت کار چنان باشد که هر فرد علاوه بر تلاش شغلی‏، فرصت و توان کافی برای خودسازی معنوی، سیاسی و اجتماعی و شرکت فعال در رهبری کشور و افزایش مهارت و ابتکار داشته باشد.

رعایت آزادی انتخاب شغل، و عدم اجبار افراد به کاری معین و جلوگیری از بهره‏کشی از کار دیگری.

منع اضرار به غیر و انحصار و احتکار و ربا و دیگر معاملات باطل و حرام.

منع اسراف و تبذیر در همه شیون مربوط به اقتصاد، اعم از مصرف، سرمایه‏گذاری، تولید، توزیع و خدمات.

استفاده از علوم و فنون و تربیت افراد ماهر به نسبت احتیاج برای توسعه و پیشرفت اقتصاد کشور.

جلوگیری از سلطه اقتصادی بیگانه بر اقتصاد کشور.

تأکید بر افزایش تولیدات کشاورزی، دامی و صنعتی که نیازهای عمومی را تأمین کند و کشور را به مرحله خودکفایی برساند و از وابستگی برهاند.


***

این یکی از یادداشت‌های مجموعه «همه حقوق برای همه» است که به بررسی ظرفیت‌های اجرای مواد اعلامیه حقوق بشر در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران اختصاص دارد


یادداشت وارده: چرا رسانه‌های سبز در انتشار اخبار دقت نمی‌کنند؟

شهروند دلنگران: در سایت کلمه خبری منتشر ‌شده است در مورد قتل «فاطمه باقری‌نژادیان‌فرد» مبنی بر اینکه خانواده این دختر همچنان پیگیر دلایل قتل او هستند. (اینجا) کشته شدن یک انسان اگرچه اتفاقی است که بارها و بارها در مملکت ما اتفاق افتاده ولی باز هم خبری حساس و دردناک است. هرگونه توضیح در مورد دلایل قتل و تهمت احتمالی باید با دقت و مبتنی بر شواهد باشد، نه آسمان و ریسمان به هم بافتن. حال بخشی از خبر کلمه را بخوانیم:


«جنازه خانم فاطمه باقری‌نژادیان‌فرد، بنا به شواهد موجود، در هشتمین روز مردادماه سال جاری، یک روز پس از تشییع جنازه عزت الله سحابی، در اطراف شهر ری پیدا شد. شواهد موجود نشان می‌دهد که خانم باقری نژادیان قصد شرکت در مراسم تشییع دبیر کل ائتلاف نیروهای ملی مذهبی را داشته که در بین راه توسط افرادی که هنوز هویت آنان مشخص نیست ربوده شده است». (به توضیح انتهای یادداشت مراجعه کنید)


واقعه دردناک فوت مرحوم سحابی و وقایع پس از آن برای من اینقدر دردناک بود که تاریخ آن را فراموش نکنم. شاید خبرنگار کلمه این حساسیت عاطفی را روی موضوع نداشته ولی قطعاً امکان یک مراجعه ساده به آرشیو برای ایشان وجود داشته است. وقتی به این راحتی واقعه‌ای را که 11خرداد (تاریخ تشییع پیکر مهندس عزت‌الله سحابی و درگذشت هاله سحابی) رخ داده به مردادماه تغییر مکان می‌دهیم تا یک روز قبل از پیدا شدن جسد خانم باقریان‌نژاد قرار بگیرد، مخاطب خود را کور و کر نمی‌پنداریم؟

این اشتباه توسط رسانه‌ای صورت می‌گیرد که به خاطر محدودیت‌های داخل ایران امکان بررسی بسیاری صحت از اخبار آن وجود ندارد و به کرات اخباری در مورد بازداشت و شکنجه و قتل و سایر اقدام‌های ضد حقوق بشری رژیم منتظر می‌کند. آیا واقعاً میزان دقت به کار رفته در انتقال این اخبار مشابه همین خبر است؟ در این صورت امکان زیر سوال بردن صحت اخبار خود را به آسانی آب خوردن نکرده‌ایم؟

اگر اینطور باشد، باور کردن این دست اخبار از معتبرترین سایت خبری جنبش سبز هم برای من مشکل می‌شود. فکر می‌کنم لازم نیست توضیح داد که این سوتی‌های رسانه‌ای و ایجاد بی‌اعتمادی در مخاطب چه ضربه‌ای به جنبشی که به شدت در محدودیت رسانه‌ای قرار دارد می‌رساند.


توضیح نگارنده:

من با احتمال اشتباه تایپی و امثالهم، در بخش نظرات همین خبر تاریخ دقیق فوت آقای سحابی را به اطلاع دوستان سایت کلمه رساندم، اما نه تنها اصلاحی صورت نگرفته، کامنت من هم تأیید نشده است! بگذریم از این که اسم مرحوم در متن خبر هم به دو صورت متفاوت درج شده است که معلوم نیست کدام درست است.

توضیح «مجمع دیوانگان»:

در زمان انتشار این یادداشت، متن منتشر شده در سایت کلمه حاوی عبارت «یک روز پس از تشییع جنازه عزت الله سحابی» نیست که احتمال دارد با تذکر مخاطبان اصلاح شده باشد. با این حال این خبر همچنان بر قصد مقتول برای شرکت در مراسم «تشییع دبیر کل ائتلاف نیروهای ملی مذهبی» تاکید دارد. ضمن اینکه در سایت‌های دیگری نظیر «سهام نیوز» همچنان عبارت « یک روز پس از تشییع جنازه عزت الله سحابی» قابل مشاهده است. (اینجا)


--------------

پس از انتشار-توضیح سایت کلمه: «خبر مزبور اصلاح و توضیحات لازم درج شده است. اشتباه یکی دیگر از سایت‌ها در انتشار خبر موجب اشتباه در بازنشر آن شده بود».

سه پرده از تضادهای تاریخی منزه‌طلبی با میهن‌پرستی

پرده نخست:


تابستان 1324 است. ارتش سرخ شوروی وارد آذربایجان شده، از «فرقه دموکرات» اخبار خوبی به گوش نمی‌رسد و نگرانی نسبت به تجزیه کشور اوج گرفته است. مجلس چهاردهم «محسن صدر» (صدرالاشرف) را از مقام نخست وزیری برکنار کرده و با حمایت مصدق «ابراهیم حکیمی» را جایگزین می‌کند. نخست وزیر جدید نسبت به صدر میانه‌روتر است و امید می‌رود تا بتواند در مذاکره با روس‌ها موفق شود. با این حال همسایه قدرت‌مند شمالی سر ناسازگاری می‌گذارد. پیام روس‌ها آشکار است: آن‌ها فقط با «قوام السلطنه» مذاکره می‌کنند. بدین ترتیب، کشور بیگانه‌ای که با ارتش خودش بخشی از خاک ایران را اشغال کرده و در مسایل داخلی دولت مرکزی ایران با منطقه آذربایجان آشکارا دخالت می‌کند، حالا می‌خواهد استقلال مجلس را هم زیر سوال برده و رسما برای کشور ما نخست وزیر انتخاب کند. بزنگاه دشواری است.

پرده دوم:


آخرین روزهای خردادماه 1384 است. هنوز بسیاری از مردم از شوک راه یافتن محمود احمدی‌نژاد به دور دوم انتخابات بیرون نیامده‌اند. فرصت مثل برق و باد می‌گذرد. گزینه‌ها محدود شده است. یا هاشمی رییس جمهور خواهد شد یا احمدی‌نژاد. هاشمی همان رییس جمهوری است که اگر هم در دولت او گام‌هایی به سوی آزادسازی اقتصادی برداشته شد، قطعا از آزادی‌های سیاسی-اجتماعی خبری نبود. چه کسی فراموش می‌کند که قتل‌های زنجیره‌ای در وزارت اطلاعات هاشمی طراحی و اجرا شدند؟ دل‌های توده مردم که هنوز از ریخت و پاش دولت در زمان هاشمی خون است. پس «عالیجناب سرخ‌پوش» تنها در یک صورت می‌توانست برای فرار از شکست انتخاباتی کوچگترین شانسی داشته باشد: روشنفکران، یعنی همانان که در دوران ریاست‌جمهوری او سایه مرگ را در یک قدمی خود می‌دیدند باید از او حمایت کنند تا در برابر تهدید فاشیسم جبهه متحدی تشکیل شود. بزنگاه دشواری است.

پرده سوم:


بهار 1388. خیابان‌های پایتخت تا ساعتی پس از نیمه شب شاهد حضور کارناوال‌های انتخاباتی است. پرخاش‌های سیاسی بالا گرفته. حرف‌هایی زده می‌شود که در تاریخ روابط سیاسی نظام بی‌سابقه است. تخریب ارشدترین مقامات پیشین کوچکترین قبحی ندارد. اراده قدرت برای ابقای رییس جمهور در سمت خود آشکار به نظر می‌رسد. اگر کسی تا پاسی از شب در خیابان بماند و برخوردهای شبانه را ببیند، عجیب نخواهد بود که یادداشتی همچون «من خون می‌بینم» بنویسد. همه بر سر یک چیز توافق دارند: «این انتخابات سرنوشت کشور را رقم خواهد زد». اما تصمیم درست کدام است؟ شرکت در انتخابات غیرآزاد؟ و رای دادن به نامزدهای مورد تایید شورای نگهبان؟ و حمایت از آنانی که بوی دهه شصت می‌دهند و یا خواستار بازگشت به دوره امام هستند؟ بزنگاه دشواری است.

سرانجام نخست:


می‌توان تصور کرد احساسات ملی بسیاری از ایرانیان تحریک شود: بیگانه همین‌که خاک مملکت را زیر چکمه سربازانش گرفته به اندازه کافی غلط اضافی کرده، حالا به چه جرات می‌خواهد برای ما نخست وزیر هم تعیین کند؟ حرف متینی است اما باید پرسید «راه حل شما برای رفع این خطر چیست؟ با یکی از دو قدرت برتر جهان که به دنبال بهانه می‌گردد تا آذربایجان را از ایران جدا کند چه می‌توان کرد؟» بعید می‌دانم از این جماعت کسی راه حلی پیشنهاد می‌کرد. اینان مردان انتقاد کردن هستند. کارشان ایراد گرفتن از دیگران است. شعار خوب می‌دهند و اگر لازم باشد در راه شعارهایشان سینه هم چاک می‌دهند، اما راه حل ارایه کردن و مشکل را برطرف ساختن وظیفه دیگران است. همان دیگرانی که در هر صورت کارشان ایراد دارد و دست آخر محکوم هستند. تنها دیکته نانوشته غلط ندارد و تنها دامان «منزه‌طلبان» است که آلوده نمی‌شود، اما گروه دیگری هستند که در راه نجات میهن و منافع ملی، حاضر باشند بالاتر از جان، «آبروی» خود را به خطر بیندازند و مصدق از این گروه بود.


مصدق که خود حامی بزرگ حکیمی برای رسیدن به نخست وزیری بود، با دیدن شرایط به مجلس پیشنهاد کرد که بهانه به دست روس‌ها ندهند. خطر جنگ، خون‌ریزی و حتی تجزیه کشور جدی‌تر از آن است که با خیره‌سری بتوان آن را به بازی گرفت. پس باید حکیمی را برکنار کنند و با انتخاب قوام او را به شوروی بفرستند. قوام انتخاب شد. به مسکو رفت. وعده دادن امتیاز نفت شمال به روس‌ها را داد. ارتش سرخ خاک آذربایجان را ترک و قائله فروکش کرد*. بعدها مجلس به پشتوانه طرح «موازنه منفی» مصدق، از دادن امتیاز نفتی که قوام قولش را داده بود هم سر باز زد. احتمالا باید بگوییم مصدق خوش شانس بود که این طرح شکست نخورد. اگر یک جای کار ایراد پیدا می‌کرد، قطعا زبان‌های زیادی دراز می‌شد تا نمایندگان امثال مصدق را به «خیانت»، «وطن‌فروشی» و ای بسا «مزدوری» برای دشمن متهم کنند. همین الآنش هم پشت سر «قوام» کم از این حرف‌ها نمی‌زنند. منزه‌طلب همیشه بهانه‌ای برای اتهام زنی دارد.


سرانجام دوم:


مسعود بهنود پادکستی شنیدنی دارد در توصیف شرایط روزهای منتهی به «3تیرماه84». (فعلا لینک آن را ندارم. از مجموعه «بهنود دیگر» بود) از برچسب‌ها و توهین‌ها و اتهاماتی می‌گوید که او و بسیاری دیگر از روشنفکران داخلی را هدف قرار دادند تنها و تنها به این دلیل که از «صدای پای فاشیسم» سخن گفتند. اینان متهم شدند به هم‌دستی و یا سرسپردگی و ای بسا مزدوری برای «عالیجناب سرخ‌پوش». گویی همینان نبودند که خطر مرگ در دوران وزارت اطلاعات مخوف آنان را تهدید می‌کرد و گویی اینان هیچ کدام نه میهن می‌فهمند و نه ملت می‌شناسند و نه از شرافت بویی برده‌اند و نه از صداقت بهره‌ای دارند. همه و همه این مزایا و سجایا در انحصار آنان است که راست راست راه می‌روند و دامنشان را آلوده نمی‌کنند.


تحریم می‌تواند به همان میزان یک کنش سیاسی باشد که شرکت در انتخابات؛ با این حال آنچه ما با آن مواجه بودیم جنبش هدف‌مند تحریم، با توجه به ظرفیت‌های موجود جامعه و شرایط سیاسی کشور و سنجیدن دستاوردهای احتمالی نبود. ما با جنبش «شناسنامه‌های سفید» مواجه بودیم. آنانی که افتخار می‌کردند که به عالیجناب سرخ‌پوش رای نخواهند داد. یا افتخار می‌کردند که زیر بار انتخاب میان گزینه‌های شورای نگهبان نخواهند رفت. یا دیگران را متهم می‌کردند به شراکت در فساد و ای بسا جنایات حاکمیت و قطعا دامان خودشان از هر اتهامی مبری بود چرا که اساسا کاری نمی‌کردند. انتخابی نداشتند جز بی‌عملی و پیشنهادی نداشتند برای حل مشکلی و تنها ظهورشان در انکار دیگران بود و در نفی هر اقدامی و نادیده گرفتن هر دستاوردی و پافشاری بر هر اشتباه و شکستی. آنان که از ترس درافتادن به خطر فاشیسم به پشتیبانی هاشمی برخاستند هم داغ بدنامی مزدوری را بر پیشانی خود نشاندند و هم بار شکست انتخابات را تحمل کردند، اما قطعا رد پایی از «منزه‌طلبان» هیچ جا دیده نمی‌شود. شاید تنها تاریخ بتواند روزی قضاوت کند که چه کسانی مقصر تیره روزی‌هایی بودند که می‌تواند از سوم تیرماه 84 آغاز شده باشد.


سرانجام سوم:


در جنجالی‌ترین روزهای نزدیک به انتخابات، دو گروه از بازماندگان راه مصدق با صدور بیانیه‌هایی در مورد انتخابات اعلام موضع کردند. «هاشم صباغیان»، وزیر کشور مهندس بازرگان در دولت موقت، ضمن اعلام حمایت «نهضت آزادی» از «هر دو نامزد اصلاح‌طلب» تاکید کرد که: «نهضت آزادی ایران ضمن اینكه به روند برگزاری انتخابات، انتقادهای جدی را وارد می‌داند، بر این باور است كه در شرایط كنونی تضمین سلامت انتخابات مهم‌تر از هر مساله دیگر است». (اینجا) نهضت آزادی، با این تصمیم آبروی خود را پشتوانه نامزدهایی کرد که در واقع هیچ یک نماینده افکار، آرا و سیاست‌های این گروه نبودند. در عین حال مردم را به انتخاباتی فرا خواند که حتی خودش به نامطلوب بودن آن اذعان داشت، با این حال یک حقیقت برتر وجود داشت که همه چیز را تحت تاثیر قرار می‌داد: «خطر بزرگ‌تر جای دیگر است. کشور را مخدوش شدن سلامت انتخابات تهدید می‌کند و این یعنی آغاز استبداد سیاه. در چنین شرایطی باید به عملی‌ترین راه‌های ممکن متوسل شد و اتحاد با اصلاح‌طلبان حاضر در انتخابات گزینه کاملا محتمل و کم‌هزینه‌ای به نظر می‌رسید».


از سوی دیگر، «کوروش زعیم» از چهره‌های شاخص «جبهه ملی» نیز در آستانه انتخابات بیانیه دیگری منتشر کردند با عنوان «پیشنهاد برای نجات میهن»! ایشان در راه حلی منحصر به فرد پیشنهادی دادند که به صورت خلاصه این می‌شود: «دولت به صورت کامل استعفا دهد. جمهوری اسلامی خودش انحلال خودش را اعلام کند. بسیج و سپاه تسلیم شوند. همه بروند کنار و یک عده آدم مستقل و میهن پرست در انتخاباتی آزاد بیایند و تکلیف مملکت را روشن کنند»! (در بخش «راهکارهای پیشنهادی» بخوانید) البته جناب زعیم در برابر این مطالبات، به همه حکومتی‌ها وعده صدور فرمان «عفو عمومی» هم دادند. قطعا آقای زعیم امروز می‌توانند بگویند «من همه این وقایع را پیش‌بینی کرده بودم». ایشان می‌توانند بیانیه خود را همچون سند افتخاری برای آیندگان بگذارند تا 100 سال بعد اگر روزگاری گروهی خواستند تاریخ تیره و خونین این سال‌های ما را بخوانند، با خودشان بگویند «آن وسط یک آدم خردمند و خیرخواهی هم بوده است که وقتی همه داشتند می‌زدند توی سر هم پیشنهاد داده که صلح شود و دموکراسی به پا شود و نه تنها خودش کسی را نکشته که حتی از هیچ جنایت‌کاری هم حمایت نکرده است». بلی؛ قطعا پرونده جناب زعیم در تاریخ سفید می‌ماند اما اگر اجازه بدهید من این را دلیل میهن‌پرستی ایشان نمی‌دانم. با تمام احترامی که برای جبهه ملی قایل هستم باید بگویم آن بیانیه، مصداق کاملی بود برای «منزه‌طلبی».** از نگاه من آنان که آستین بالا زدند از بسیاری از مطلوب‌های خود چشم پوشی کردند تا در قالب مقدورات گامی بردارند، بسیار میهن‌پرست‌تر و ملی‌گراتر از آنانی بودند که کنار گود نشستند و برای ثبت در تاریخ سخن گفتند.

پی‌نوشت:
* برگرفته از «ایران بین دو انقلاب» - یرواند آبراهامیان - فصل چهارم، (نظام سیاسی در حال دگرگونی)
** در مورد این دو بیانیه انتخاباتی همان زمان یادداشت «تفاوت‌های دو بیانیه» را نوشتم.