۱۱/۰۹/۱۳۹۸

باید از فرق سر تا نوک پا غربی شویم





انتشار سوگ‌نامه «محمود دولت‌آبادی» در رثای «قاسم سلیمانی»، با واکنش‌ها و انتقادات فراوانی همراه شد. انتقاداتی که گاه هیچ وجهی از «نقد» را در دل خود نداشتند و حتی جاری شدن‌شان از قلم نویسندگانی چون «عباس معروفی» و «شهریار مندنی‌پور» چیزی بر بار ادبی یا استدلالی‌شان نیفزود. در مقابل، «حسین سناپور» در یادداشت «نسبت فحش و فرهنگ» تلنگری وارد ساخت که «متن‌های کوتاه و نسبتاً کوتاه آن دو نویسنده را که دیدم فکر کردم نمی‌شد آیا با لحن معقول و مستدل حرف بزنند؟ صرف‌نظر از این‌که مخاطب اصلی‌اش برای آن‌ها جوابی داشته باشد یا نه، بازکردن موضوع و توضیح و توجیه نظرات‌شان آیا چیزی به فضای فکری و فرهنگی ما اضافه نمی‌کرد؟»

به شخصه هرچند از مشاهده سوگنامه دولت‌آبادی برافروخته شدم، اما در نهایت با دریچه ورود سناپور و دغدغه‌ای که در باب فرهنگ گفتگو دارند بسیار هم‌دل هستم. پس در این نوشته تلاش می‌کنم توضیح دهم که چرا سوگواری هرکس دیگری را در آن ماجرا دست‌کم می‌توانم «قابل درک» تصور کنم، اما وقتی همان متن به قلم شناخته‌شده‌ترین نویسنده فعلی کشور منتشر می‌شود، پاسخی جز تاسف نخواهم داشت.

سال‌ها پیش، سیدحسن تقی‌زاده جایی نوشته بود «ایرانی باید از فرق سر تا نوک پا غربی شود». سخنی که به یکی از چالش‌برانگیزترین مجادلات جامعه روشنفکری کشور طی یک قرن اخیر بدل شد. در تمام این سال‌ها، مخالفان تقی‌زاده با فریاد بلند بر بی‌ریشگی، خودباختگی و غرب‌زدگی امثال او نهیب زده‌اند و نسبت به پشت‌پازدن به سنن و اصالت ملی هشدار داده‌اند. در مقابل موافقان‌اش ترجیح می‌دهند بیشتر احتیاط کرده و این سطح از صراحت را با اندکی اما و اگر و تکریم برخی سنت‌ها تعدیل کنند. صحنه تاریخی این کشور اما در مقابل چشم من، هرگز در شکل دوگانه موافقان و مخالفان غربی‌شدن تقسیم نمی‌شود. آنچه من از ورای ادعاهای ظاهری دو گروه می‌بینم، پیروی تام و تمام از همان تعبیر ساده و صریح است که یکسره عمومیت و تسلط یافته است. اختلافی اگر وجود دارد (که قطعا هم وجود دارد)، صرفا محصول تفاوت در تفسیر «غرب» و در نتیجه مفهوم «غربی شدن» است.

غرب، در معنایی که نه صرفا از جغرافیای طبیعی، بلکه بیشتر از جغرافیای فکری و فلسفی برآمده، چهره‌ای ژانوسی دارد. دو تصویر متفاوت، دو وجه کلان و دو روایت و خوانش که البته از پس قرن‌ها تجربه و زیست تاریخی مشترک، کاملا در هم تنیده شده‌اند، اما این در هم‌تنیدگی، هیچ چیز از تضاد و تناقض عمیق‌شان نکاسته است. دوگانه‌ای که «ریچارد روورتی» در مقاله خواندنی «هایدگر، کوندرا و دیکنز»، یک صورت آن را در خوانشی فلسفی/علمی توضیح می‌دهد و صورت دیگر را بر پایه «رمان» توضیح می‌دهد. او از «هایدگر» به عنوان نماد و تجسم وجه نخست غرب یاد می‌کند. خوانشی که در آن غرب بر پایه «قطعیت» بنا شده. قطعیتی اقتدارگرا که از فلسفه تاریخی افلاطون آغاز شد، در سنت کلیسایی قرون وسطی تداوم یافت و حتی از پس عصر روشنگری نیز در شکل اقتدارگرایی علمی و این بار قطعیت فلسفه هایدگری ادامه یافت.

به شخصه گمان می‌کنم، «رودیار کیپلینگ» بن‌مایه و ای بسا مانیفست این روایت از غرب را به زیبایی هرچه تمام‌تر در شعر «مسوولیت انسان سفید» (The White Man's Burden) تصویر کرده است. غرب برتر، غرب دانا، غربی که به «کشف حقیقت برتر» مسلح شده و حالا مسوولیت دارد که ولو به ضرب و زور اسلحه هم که شده تمام جهان را به آیین این حقیقت عصر جدید مومن گرداند. غربی که پس از اعلام «مرگ خدا»، بت‌واره‌های دست‌ساخته خود را از علم‌، فن‌آوری و ثروت پدید آورد و معابد جدیدی ساخت که این بار نیز خدایان‌اش هیچ نمی‌پذیرند جز ایمان و تسلیم محض.


در نقطه، روورتی، «چارلز دیکنز» را به عنوان تفکری ضدهایدگری و حتی مابعد هایدگری معرفی می‌کند. باورمندان به این خوانش، روح جهان غرب را نه در قطعیت روایت‌های فلسفی‌اش و نه در دستاوردها و برتری تکنولوژیک‌اش، بلکه تنها در «امید به آزادی و برابری» جستجو می‌کنند: «از این نظرگاه، کنش و تاثیر متقابل غرب و شرق بیشتر در اجرای سمفونی نهم بتهون به دست دانشجویان میدان تیان‌آنمن پکن جلوه‌گر می‌شود تا در صنایع فولاد کره»!

میلان کوندرا نیز در «هنر رمان» با انتقاد از خوانش فلسفی/هایدگری از جهان غرب، چنین رهیافتی را، تلاش برای جایگزین کردن نگرشِ رها و گشاده‌دستانه‌ی «روایت، بخت و اقبال» با عناصری تنگ و جبرگرا همچون «تعمق، دیالکتیک و تقدیر» می‌خواند. «راه متعارفی برای گفتن این مطلب که آنچه برای من مهم است، اولی‌تر از چیزی است که برای شما اهمیت دارد و همین مرا وا می‌دارد تا آنچه را برای شما مهم است نادیده بگیرم. چراکه من با چیزی تماس دارم که شما ندارید: واقعیت».

کوندرا نیز در برابر این سلطه‌جویی جبرگرا و تنگ‌نظرانه فلسفه، از رهایی‌بخشی رمان دفاع می‌کند و می‌نویسد: «منطق رمان با منطق فلسفه تفاوت دارد. رمان زاده روح نظری نیست. بلکه زاده روحی طنزآمیز است. یکی از بزرگترین ناکامی‌های اروپا این است که هیچ‌گاه اروپایی‌ترین هنر را نفهمیده است. نه رمان را، نه روح رمان را، نه دانش و کشفیات عظیم رمان را و نه استقلال تاریخ آن را. هنری که الهام گرفته از خنده خدایان است ماهیتا به خدمت جزم‌های ایدئولوژیک در نمی‌آید. بلکه با آن‌ها در می‌افتد. رمان، هرشب، پنه‌لوپه‌وار، تورِ بافته‌ی عالمان و فلاسفه و فرهیختگان را از هم می‌شکافد».

در تفسیر و تشریح این دوگانه متناقض‌نما، می‌خواهم از مثالی آشنا استفاده کنم. ترکیب دو واژه‌ایِ «رمانِ فرانکشتاین». عامدانه پیشوند «رمان» را به داخل گیومه برده‌ام تا با تاکید بیشتر بر آن، تصویر تناقض‌آمیزِ دوگانه ژانوسی را آشکارتر سازم. «فرانکشتاین»، به تنهایی صرفا هیولایی است که انسان به دست خود و با تکیه بر علم و دانش و تخصص پدید آورده است. تجسمی تمام عیار از آن روایت اقتدارگرای هایدگری از غرب؛ اما وقتی همین تصویر در دل یک «رمان» روایت می‌شود، ما هر دو سوی ماجرا را داریم. رمانی که تجسم روح دیکنزی غرب است، با درون‌مایه‌ای که روایت‌گر سویه متضاد آن است. مثال «فیلمِ سینماییِ دکتر استرنج‌لاو» نمونه دیگری است که از آن نیز استفاده خواهم کرد.


حال می‌توانم، مدعای نخست خود را بیشتر توضیح دهم: به باور من، مساله امروز ما، جدال بر سر موافقت یا مخالفت با روایتِ «از فرق سر تا نوک پا غربی شدن» نیست. بلکه مجادله‌ای است در باب غرب‌گرایانی که به دو خوانش «هایدگری» و «دیکنزی» تقسیم شده‌اند. آنان که به ظاهر بزرگترین مخالفان روایت تقی‌زاده هستند و خودشان را در صف مقدم غرب‌ستیزی تعریف کرده‌اند، دقیقا مقلمدانی از روایت هایدگری جهان هستند. مقلدانی که غرب را در خشونت، اقتدارگرایی، یا در بهترین حالت، تکنولوژی‌اش خلاصه کرده‌اند و درست در همان زمانی که مدعی مبارزه با غرب هستند، خود به تجسمی از کریه‌ترین سیمای غرب بدل شده‌اند. روح غرب را به «فرانکشتاین» تقلیل داده‌اند و خود نیز در سیمای «دکتر استرنج‌لاوهای» وطنی عطشی شهوانی در دست‌یابی به این روح شیطانی پیدا کرده‌اند. چه جای تعجب که شمار بسیاری‌شان برای کسب همین روح فرانکشتاینی عازم پیشرفته‌ترین دانشگاه‌های جهان شوند. اینان والاترین رویای خیال‌انگیزشان را در دست‌یابی به «بمب اتم» (این کریه‌ترین تجلی غربِ هایدگری) می‌جویند تا در توهم خود از آن برای «مقاومت در برابر غرب» استفاده کنند، غافل از اینکه در همان نخستین لحظه‌ای که در این سودا افتادند، برتری سیطره «غربی‌شدن» را در زشت‌ترین خوانش ممکن به کمال رسانده‌اند.

گروهی دیگر اما غرب را در معنای دموکراتیک و رمان‌گونه‌اش جستجو می‌کنند. در این مورد، تعبیر روورتی به قدری گویاست که نیازی به دخل و تصرف من ندارد: «اگر ما پارادایمی دیکنزی از غرب بسازیم که امیدوارم آسیایی‌ها و آفریقایی‌های تخیلی من نیز چنین کنند، آن‌گاه سازنده‌ترین چیز را درباره تاریخ غرب خواهیم دید: کسبِ تواناییِ هرچه بیشتر برای تساهل و مدارا با چندگونگی. این توانایی فزاینده، مبتنی بر این است که فقدان انسجام آشکار را به منزله چیزی غیرواقعی یا اهریمنی رد نکنیم، بلکه آن را نشانِ نارساییِ واژه‌هایِ رایجِ خود درباره تبیین و قضاوت بدانیم ... مردم را به حال خود بگذاریم تا خود به دنبال مقاصد خویش بروند. تمایل به این امر در ظهور دموکراسی‌های بورژوای جمع‌گرا منعکس می‌شود، جوامعی که در آن‌ها به جای اینکه سیاست فراخوانی اخلاقی برای عظمت باشد، فراخوانی احساساتی برای تسکیل آلام است».

انتقاد من، به خوانش و عملکرد محمود دولت‌آبادی، مبتنی بر همین مقدمه طولانی است. من گمان می‌کنم که ایشان نیز رمان فرانکشتاین را خوانده و فیلم دکتر استرنج‌لاو را دیده و مثل میلیون‌ها مخاطب دیگر، این شاهکارهای تاریخ هنر و این میراث ستوده جامعه بشری (و نه صرفا غربی) را ستوده باشد، اما در موضع عمل، یکسره رفتاری بروز می‌دهد که جز تجلی روایتی هایدگری از جهان نیست.

به نظر می‌رسد رابطه بین مشاهده و قضاوت ما با تصمیم و عمل‌مان یکسره قطع شده است! بسیاری از ما می‌توانیم ساعت‌ها در ستایش شاهکار کوبریک سخن بگوییم و از آن برق شهوانی که در چشمان استرنج‌لاو می‌بینیم و آن فرجام شومی که پیش پای بشریت قرار داده اعلام انزجار کنیم، در مذمت خطر تقدیس جنگ و امنیت مبتنی بر موشک داد سخن بدهیم، اما پس از پایان گفتگو، کنترل تلویزیون را به دست بگیریم و با تماشای اخبار سراسری پیرامون جدیدترین فن‌آوری‌های موشکی، از حس جوشش غرور ملی در رگ‌های به وجد بیاییم و لبخند رضایت بزنیم.


می‌توانیم بر کوته‌بینی خالقان «فرانکشتاین» و فاجعه‌ای که به دستان خود رقم زدند افسوس بخوریم، اما همزمان ستایش‌گر نهادهایی باشیم که از انحصار همزمان پول و اسلحه و رسانه، هر روز بیش از پیش به هیولاهای اعجاب‌آوری بدل می‌شوند که تحمل افسار هیچ نظارتی را بر دهان خود ندارند.

اینکه چرا و چطور بسیاری از ما اسیر چنین تناقضاتی هستیم را من درک نمی‌کنم. تفسیر آن از فهم و توان من خارج است؛ اما حیرتم زمانی دو چندان می‌شود که ببینم فردی در کسوت هنرمند به صف این مسخ‌شدگان ابدی پیوسته است. از نگاه من، هنرمند کسی است که «فیلمِ سینماییِ دکتر استرنج‌لاو» را می‌سازد و یا می‌ستاید، نه آن کسی که مرثیه‌سرا و حتی تقدیس‌گر خودِ «استرنج‌لاو» می‌شود. پس وقتی می‌بینم، آنکه با اسم «رمان‌نویس» باید رسالت ترویج خوانش «دیکنزی» را به دوش بکشد، اینچنین به تغذیه‌کننده ماشین فرانکشتاین بدل شده، به خودم حق می‌دهم که حالم از افسوس گذشته و به خشم و برافروختگی برسد.

محمود دولت‌آبادی، همان رمان‌نویسی است که سال‌ها پیش در جریان کنفرانس برلین به مخاطبان پرخاش‌جوی خود نهیب می‌زد که اینقدر شعار مرگ بر این و مرگ بر آن ندهند و دردمندانه تکرار می‌کرد «چقدر بیزارم از این شعار». چطور باید هضم کنیم که همین فرد سال‌ها بعد، در رثای کسانی قلم بزند که بزرگترین پرچم‌داران تداوم همان شعار هول‌انگیزند و لحظه‌ای اجازه نمی‌دهند سایه شوم آن از سر سیاست و جامعه ما دور شود؟ چه گفتن دارد که این تحفه‌ی خانمان‌سوز را برای کشورهای همسایه نیز سوغات برده‌اند.

البته که هرچه قلم فرسوده شود و از هر دری و هر منظری که ما بدین بحث وارد شویم، به مصداق آنکه مرغ فقط یک پا دارد و یا حرف مرد فقط یکی‌است، جواب نیز همواره ثابت و بی بحث و جدل است: «امنیت»! آن هم در شرایط حساس کنونی که «دشمن پشت دروازه» است و حتما یک «آن‌ها»یی وجود دارند که بیگانه‌تر هستند از این «مرگ‌خواهان» و «مرگ‌گویان» و در قبیله‌ای دیگر به سر می‌برند و می‌خواهند «ما» را نابود کنند و بر «ما» سلطه یابند و این سربازان «وطن» حتما در دفاع از «ما» است که خط مقدم را تا سر حد مرزهای «دفاع از حرم» جلو برده‌اند. گویا دست تقدیر «ما» را ناخواسته به میان میدان مسابقه‌ای پرتاب کرده که در آن حتما باید «دشمن» را شکست بدهیم، بدون آنکه حق انتخاب تیم خود و هم‌تیمی‌های خود را داشته باشیم.

اگر پاسخ استاد دولت‌آبادی از این جنس باشد، من پیشاپیش پوزش ‌می‌خواهم، چرا که گمان نمی‌کنم این‌ها توجیهات از جنس پاسخ‌های یک «رمان‌نویس» باشد. به شخصه همچنان پاسخ خود را در کلام کوندرا می‌یابم، آنجا که نوشت: «راه چیرگی بر نیاز سلطه، تشخیص این نکته است که همه همواره این نیاز را دارند و خواهند داشت ولی باید تاکید شود که حق هیچ کس در داشتن این نیاز بیشتر یا کمتر از دیگران نیست. انسان، همواره دچار وسوسه جهانی است که در آن خیر و شر متمایز باشند: یا این یا آن! اما رمان‌نویس تمام هنرش در بر هم زدن این دوگانه است».

در نهایت، من مخالفت عمیق خود را با سخن تقی‌زاده، در روایت هایدگری آن ابراز می‌دارم. به گمان من، بخش عمده‌ای از دردهای امروز جامعه ما و حتی جامعه جهانی، دقیقا همان است که بسیاری از ما «از فرق سر تا نوک پا غربی» شده‌ایم، اما با روایت هایدگری آن که تجسم‌اش را یادداشت دولت‌آبادی می‌توان دید. در مقابل، به خودم این جرات و اجازه را می‌دهم که بار دیگر تکرار کنم، از وجهی دیگر با روایت ماندگار جناب تقی‌زاده موافق هستم. نه تنها موافق هستم، بلکه اتفاقا در این شرایط، در این شکاف‌های عمیق اجتماعی، در این برافروختگی‌های ملتهب، در این آشفته‌بازار تکفیر و نفرت و خشونت، تنها درمان این کشور و حتی تمام جهان را در آن می‌بینم که نه فقط ایران و ایرانی، بلکه تمامی مردم جهان، باید از فرق سر تا نوک پا «غربی» شوند، اما غرب، در معنا و خوانش دیکنزی آن. خوانشی که این یادداشت را با توصیف نهایی روورتی از آن به پایان می‌رسانم:

«وقتی مدارا و همزیستی مسالمت‌آمیز شعارهای یک جامعه می‌شود، دیگر نباید آرزوی بزرگی و عظمت تاریخی/جهانی سودای آن جامعه باشد. اگر عظمت (یعنی تفاوت بنیادین گذشته و امید به آینده خیره کننده تخیل‌ناپذیر) آرمان فرد باشد، کشیشان ریاضت‌کشی* مثل افلاطون و هایدگر و سوسلف تحقق یافتن آن آرمان را بر عهده خواهند گرفت. ولی اگر چنین نباشد، رمان‌نویسانی مثل سروانتس و دیکنز و کوندرا کافی هستند. این واقعیت که فلسفه به عنوان یک ژانر با خواست چنین عظمتی گره خورده است (یعنی با تلاش برای تمرکز همه افکار روی یک منبع نورانی واحد و فرستادن این نور به ماورای همه مرزهایی که تا کنون در تصور گنجیده است) شاید تا حدی توضیح دهد که چرا در غرب فلاسفه بیش از همه دجار از خودبیزاری هستند. این امر باید برای آسیایی‌ها و آفریقایی‌ها که قربانیان امپریالیسم و نژادپرستی غربی هستند وسوسه‌انگیز باشد که غرب را مستحق از خودبیزاری بدانند. ولی پیشنهاد من این است که این از خودبیزاری را فقط نشانه‌ای دیگر از جستجوی مانوس قدیمی برای خلوص و پاکی بدانیم که کشیشان ریاضت‌کش هم در شرق و هم در غرب به دنبال آنند. اگر ما این جستجو را کنار بگذاریم، شاید بخت بیشتری برای یافتن چیزی متمایز در غرب داشته باشیم، چیزی که شرق بتواند از آن استفاده کند و برعکس».

پانویس:
تعبیر «کشیشان ریاضت‌کش» (The Ascetic Priest)  را روورتی از نیچه وام گرفته است و در توصیف ذهنیت‌های اقتدارگرایی به کار می‌برد که در اشکال گوناگون و در طول تاریخ ظهور یافته‌اند و همه نماد همان خوانشی هستند که در اینجا با عنوان هایدگری از آن یاد شد.

۱۱/۰۲/۱۳۹۸

یادداشت وارده: فاجعه هواپیمای اوکراینی : چرا اتفاق افتاد و چه باید کرد؟




 قسمت اول : قبل از حادثه

خسرو شکوری - زنجیره حوادث اخیر در ایران از راهپیمایی اربعین در هفته اول آبان تا سقوط هواپیمای اوکراینی در  هجدهم دی ماه آنچنان به هم پیوسته است که اگر دومی را معلول اولی بخوانیم، پر بیراه نرفته ایم.

حاکمان اسلامی امسال تصمیم گرفتند استفاده ابزاری از احساسات دینی را به اوجی تازه برسانند و سیل زائران را با ملغمه ای از تحریف و تخفیف، روانه راهپیمایی اربعین نمایند. تصورشان بر این بود که تعداد را به هر شکلی بالا ببریم بهتر است چرا که در نهایت این "نمایش اقتدار" نظام اسلامی است.
نکته ای که از محاسبات خارج ماند این است که عراق از چند ماه قبل درگیر اعتراض و آشوبی بود که ریشه در نارضایتی مردم از دخالت های خارجی و ناکارآمدی دست نشاندگان آنها در دستگاه حکومتی عراق داشت . بدون آن زمینه هم، هیچ ملتی در دنیا نیست که چهار میلیون نفر خارجی، در فاصله چند هفته شهرهایشان را درنوردند و هیچ احساس خطری در آنها ایجاد نشود. با این نمایش اقتدار، آتشی که از چند ماه قبل به آرامی می سوخت بیشتر از قبل شعله ور شد و همه کشور را فراگرفت. اگر شهرهای آشوب زده را فهرست کنیم، سهم شهرهای شیعه نشین که اغلب در مسیر راهپیمایی هستند، چند برابر بقیه است.

زد و خورد همچنان در شهرهای عراق جریان داشت که در بیست و چهارم آبان ماه شعبده افزایش یک شبه قیمت بنزین از کلاه آقایان بیرون آمد. برنامه ای که مشخصا چند هفته ای برایش آمادگی ایجاد شده بود و زمان دقیق آن را آنها که باید، حتی زودتر از رئیس دولت می دانستند. اعتراضات بنزینی بر خلاف موارد قبل از آن کاملا قابل پیش بینی بود و با آنچه در چند روز بعد از آن گذشت مشخص شد که برنامه ای دقیق برای آن چیده شده و هر سازمان و گروهی وظیفه خود را می دانستند. عجیب نخواهد بود اگر مشخص شود سربازان گمنام، گروه هایی را نیز در دام اطلاعاتی انداخته باشند تا احیانا آتشی به چند ساختمان انداخته شود و اعتراضات، هر چه بیشتر شکل آشوب به خود گیرد تا بهانه سرکوب به سادگی فراهم شود. از طرف دیگر ، هزاران نفر از برادران در لباس سازمانی و شخصی، دست بر ماشه آماده شلیک بودند. نهایتا تلفیقی از دام های اطلاعاتی و آزادی خواهان ماهواری، به روایات مختلف از سیصد تا بیشتر از هزار نفر از فرودستان به جان آمده را طی یک هفته در مقابل گلوله «مستضعفان» قرار داد.

با فروکش کردن اعتراضات داخلی، توجه حضرات دوباره به عراق جلب شد. حساسیت ها وقتی بیشتر شد که معترضان در هفتم آذر ماه کنسول گری ایران در نجف را آتش زدند و نمایش اقتدار  به شام غریبان بدل شد. روایتی که می گوید یکی از برادران به هم قطاران عراقی خرده گرفته بود که ما این قضایا را یک هفته ای جمع کردیم و شما بعد از سه ماه همچنان درگیر آن هستید موید این ادعاست. در فاصله کمی بعد از این، با حضور مردان مسلح بدون آرم و علامت، خشونت ها در عراق اوج گرفت و تعداد کشته ها به سرعت فزونی گرفت. فقط در هشت آذر ماه، خبر کشته شدن سی و پنج نفر تایید شد.

اعتراضات در عراق هم ایران و هم آمریکا را نشانه می گرفت. با این تفاوت که در یک دوره سه ماهه هر سه کنسول گری ایران در شهرهای کربلا، بصره و نجف مورد حمله تظاهر کنندگان قرار گرفت و در آتش سوخت اما سفارت آمریکا چندین بار مورد حمله راکتی قرار گرفت. ظاهرا از هفته سوم آذر، معترضان جدیدی در فضای آشوب زده عراق پیدا شدند که به مرور مسیر نویی را گشودند و پیکان حوادث به سمت سفارت آمریکا تغییر جهت داده شد. احتمالا نوابغی در تهران به این نتیجه رسیده بودند که آتش را اگر نشود خاموش کرد شاید بشود در خانه همسایه انداخت و ای بسا که سالها سرمایه گذاری و آموزش اخوان العراقی به کار آید و بشود با یک تیر دو نشان زد. از قضای روزگار، حرکت آهسته کتائب و عصائب، در هفته منهتی به کریسمس تند شد و درست در روز و شب هایی که همه خانواده های آمریکایی شادی و زندگی و حال خوش را دور درخت کریسمس برای هم آرزو می کنند ، ساکنان سفارت در بغداد باید با ترکیبی از بهت و ترس شب را به صبح برسانند. نکته ای که آقایان در نظر نگرفتند این بود که در شب کریسمس، همه پیرمردها سانتا می شوند و حداقل یکی از این هزاران سانتا برای هیچ کس کادویی نخواهد آورد.

بنا بر روایت نیویورک تایمز، ترامپ که چند سال قبل صحنه حمله به سفارت آمریکا در لیبی را می دید و در کارزار تبلیغاتی اش علیه هیلاری کلینگتون، بارها بابت بی عملی وزارت خارجه و  کشته شدن سفیر آمریکا او را مورد حمله قرار داده بود، با دیدن صحنه مشابه در اطراف سفارت آمریکا در بغداد دچار هیجان شد و در تماس با پنتاگون گزینه کشتن قاسم سلیمانی را تایید کرد.

آنچه در کنار این روایت باید در نظر گرفت این است که اصولا پنتاگون بعد از حمله ایران به پهپاد صد و پنجاه میلیون دلاری اش، توصیه اکید به ضد حمله داشت و این ترامپ بود که با روحیه معامله گرانه، تن به تلافی نمی داد. با اینحال ترکیبی از دو عامل مهم در ماه دسامبر باعث تغییر نظر او شد. یکی اینکه بر خلاف امید و پیش بینی قبلی اش، دموکرات ها توانسته بودند لوایح استیضاح را پیش ببرند و شواهد بسیار خوبی برای تخریب وجهه او جمع آوری نمایند. عامل دوم اینکه قیمت نفت پایین رفته بود و این برای ترامپ به معنی از دست دادن مهم ترین پشتیبانان مالی در انتخابات آینده بود. خوب است به این نکته توجه شود که اگر ترامپ به هر دلیلی نتواند آرای الکترال ایالت تگزاس را در انتخابات آتی به دست بیاورد، به دلیل سیستم خاص انتخاباتی امریکا و با در نظر گرفتن سابقه باقی ایالت ها، شانس انتخاب مجدد او تقریبا صفر است. و اینکه هفتاد و پنج درصد کمک های مالی که کارزار ترامپ در سه ماه آخر سال جمع آوری کرده، از همین ایالت بوده است. قیمت نفت در چند هفته بعد از حمله، به شکل مناسبی کمک های مالی را تضمین می کند.

 یکی از افتخارات پنتاگون این است که هر کسی در هر نقطه از دنیا را می تواند در عرض چند دقیقه پیدا کند و دیدیدم که در مدت چهل و هشت ساعت، دستور ترامپ اجرا شد و قاسم سلیمانی به دوستان شهیدش پیوست.

از اینجا بود که حاکمان اسلامی در بدترین موقعیت قرار گرفتند. از یک طرف، این حمله ای نبود که بشود مثل صدها حمله اسرائیل در سوریه ندیده گرفت و بر شکست و حقارت ناشی از آن سرپوش گذاشت و از طرف دیگر، آقایان بهتر از همه می دانند هر گونه رویارویی مستقیم با آمریکا پایان کارشان خواهد بود. آمریکا با علم به این نکته، راه دررو را به ایشان نشان داد و اگر چه جواد ظریف مدعی شده بود پاسخ محکمی به پیام گستاخانه آمریکایی ها داده اند ولی در عمل پیشنهاد آمریکا را روی چون پیغام دوست بر چشم نهادند و با کمال خفت و خواری، شش ساعت قبل از حمله کذایی به سفارت سوئیس، نخست وزیر عراق، سفیر انگلیس و احتمالا چند واسطه دیگر خبر دادند که قصد دارند چند انبار متروکه را در فضای پنجاه کیلومتر مربعی پایگاه عین الاسد ویران کنند و از در و دیوار انتقام سختی بگیرند.

مساله اینجاست که هر چند مردان مافوق یک بار دیگر به نرمش مشغول بودند، اما ماشین تبلیغاتی حضرات برای تهییج زیردستان بلندتر از همیشه بوق می زد و افسران جنگ های نرم و سخت هر لحظه منتظر جنگ جهانی سوم بودند. این پاسداران از همه جا بی خبر، با خیال انتقام سخت، دست بر ماشه تمام مدت بر خود می لرزیدند و لحظه لحظه آن شب شوم را با ترس و توهم به صبح رساندند.

در نهایت، ساعت شش صبح روز هجدهم دی ماه یکی از همین لشکر زامبی ها، هواپیمای مسافربری را با موشک کروز اشتباه گرفت و دکمه پرتاب موشک را فشرد و شد آنچه نباید بشود. آنچه بعد از این حادثه گذشت و رفتاری که حاکمان اسلامی در پیش گرفتند، چیز عجیبی در خود نداشت. ترکیبی از همان بزدلی و تزویر که به آن تصمیم منجر شد ، رفتارهای بعد از آن حادثه را نیز توضیح می دهد. حاکمان اسلامی ، خسرالدنیا والآخره، سیاه ترین دوران تاریخ ایران را رقم زدند.

قسمت دوم :  بعد از حادثه

در روزهای بعد از این حادثه، احساسات ایرانیان چنان جریحه دار شده که انگار اظهار یاس و ناامیدی یا خشم و انزجار تنها کاری است که می شود انجام داد. با اینحال شایسته است با کنترل احساسات، تلاش شود پی گیری این جنایات به پلت فرمی برای تغییر تبدیل شود.

فصل مشترک اتفاقات آبان ماه و سقوط هواپیمای اوکراینی ، حضور نیروهای بی نام و نشان و غیر مسئولی است که عنوان «آتش به اختیار» بهترین راه توصیف آنان است. در حوادث آبان ماه آنهایی که مردم را در خیابان به گلوله بستند، ظاهرا از هیچ مرکز و سازمانی دستور یا اجازه ای نمی گرفتند. آن کسی هم که دکمه پرتاب موشک را فشرد ، یک نفره چنین خطای هولناکی را مرتکب شده است و احتمالا بیخوابی، ترس، شتاب زدگی و به هم ریختگی ذهن عوامل شکل دهنده تصمیم مصیبت بار او بوده اند و درست به همین دلیل و توجیه، آقایان در کمال بی شرمی، جنایت او را به خطای انسانی تقلیل می دهند.

آتش به اختیار بودن وقتی در سطح دشنام دادن به رئیس جمهور باقی بماند، در نهایت میدانی برای رجاله های سیاسی فراهم می کند ولی وقتی به شلیک کور به تظاهر کنندگان و پرتاب موشک به هواپیمای مسافربری رسید، فاجعه می آفریند.

همچنان که نمایندگان کشورهای پیگیر عنوان کرده اند، مهمترین خواسته مردم باید شناسایی این افراد و نشاندن آنها در دادگاه و پرسیدن سوالات هدفمند باشد. به عنوان مثال باید پرسیده شود:

·         نام و نشان فرد پرتاب کننده موشک چیست؟ افکار عمومی حق دارد کسی که حداقل جرم او قتل غیر عمد صد و هتفاد و شش انسان بیگناه است را بشناسد.
·         این انسان خطاکار، چه سابقه تحصیلی و آموزشی دارد؟
·         سوابق خدمتی این فرد چیست و چه آزمون هایی را برای پذیرش این مسئولیت خطیر و با چه نمراتی گذرانده است؟
·         این فرد در چه بخشی از مجموعه نیروهای مسلح خدمت می کند و رده های سازمان او کدام است؟
·         کسی که فرمانده سپاه او را «این برادر ما» می خواند، چه دوره آموزشی خاصی و به چه مدت برای کار با این سیستم به خصوص را از سر گذرانده است؟
·         دستور العمل کار با این دستگاه را چه سازمانی تهیه کرده است و آن دستورالعمل چیست؟
·         در این دستورالعمل چه تمهیدانی اندیشیده شده تا خطایی این قدر فاحش هیچ وقت رخ ندهد؟
·         کانال های دریافت و ارسال اطلاعات این فرد در حین کار که در مهم ترین زمان ممکن باز نبوده کدام است؟

باعث تعجب نخواهد شد اگر کشف شود این فرد نه تحصیلات مرتبطی دارد و نه سابقه درخشانی. نه او را به شکل درست آموزش داده اند و نه دستورالعمل خاصی برای کار با دستگاهی چنین خطرناک تهیه کرده اند. شبیه ترین کار به شغل این فرد، رانندگی جرثقیل است و عجیب نیست اگر در همان حد آموزش دیده باشد و یکی از خیل آتش به اختیارانی باشد که این ماشین را فی امان الله به دستش سپرده اند. اگر چنین نتیجه ای به دست آید، این بزرگترین خطری است که در حال حاضر همه را تهدید می کند. تنها راه ممکن برای ایجاد اصلاحات احتمالی، کشف این حقایق و راه کشف این حقایق، کنترل احساسات، برگزاری دادگاه، درخواست شفافیت و پرسیدن سوالات درست است.

مردم ایران بهتر از هر کسی می دانند سیاست آتش به اختیاری از کجا آمده است و در کجا پی گیری می شود. نمونه مشخص آن اینکه فرمانده سپاه چند ماه پیش مفتخر بود که کسی برای سقوط پهپاد دستوری نداده و آن برادر ما خودش تشخیص داده و عمل کرده است. اگر واقعا کشف شود که این طرز تفکر خطرناک به یک برنامه سازمانی تبدیل شده، تغییر این برنامه باید مهم ترین اولویت کنش گران داخلی و خارجی باشد. این تغییر دقیقا در راستای افزایش امنیت و نیز قبول مسئولیت در همه رده های حکومت اسلامی و گامی بسیار مهم در جهت تغییر ساختاری خواهد بود.

۱۱/۰۱/۱۳۹۸

قباحت جنایت را نریزیم




یک مثل عامیانه و بازاری وجود دارد که می‌گوید: «هرچیزی قیمتی دارد». یک تعمیم خطرناک و بدبینانه هم از همین مثل ایجاد شده که می‌گوید: «هر آدمی قیمتی دارد»! یعنی شما نرخ را ببر بالا، یا شرایط را تغییر بده، از هر آدمی، هر کاری بر می‌آید. سال‌ها پیش اما، در جریان یک سریال تلویزیونی معمولی (سریال «به سوی جنوب») یکی از شخصیت‌ها علیه این روایت عامیانه استدلالی کرد و در نهایت پیشنهاد جایگزینی ارائه داد: «هر آدمی یک مرزی دارد که به هیچ قیمت از آن مرز فراتر نمی‌رود». من با این روایت جدید بسیار هم‌دل هستم.

* * *

در پی فراخوان برخی هنرمندان برای تحریم جشنواره فجر، شهاب حسینی با انتشار متنی، موضع متفاوتی گرفت و خواستار حضور در جشنواره شد. فارغ از اینکه موافق‌اش باشیم یا مخالف، من طبیعتا برای استدلال و تصمیم‌اش احترام قائل هستم، اما می‌شود حدس زد آقای حسینی واکنش‌های توهین‌آمیز زیادی دریافت کرده، چرا که خیلی زود با انتشار یک یادداشت گلایه‌آمیز نوشت: «با این خشونتی که در وجود شماست، چنانچه در مسند قدرت بودید، عملکردی بهتر از آنچه امروز شاهد هستیم نداشتید».

گمان می‌کنم در این سال‌ها، به همان اندازه که برخی واکنش‌های پرخاش‌جویانه در فضای مجازی را دیده‌ایم، استدلال‌هایی از جنس استدلال شهاب حسینی را هم شنیده‌ایم که: «این‌ها دست‌شان به قدرت برسد از این هم بدتر هستند». اما آیا این استدلالِ به ظاهر منطقی و بدیهی، قابل دفاع است؟ آیا واقعا تمام آن کامنت‌گذاران فضای مجازی قاتل‌های بالقوه هستند که صرفا دست‌شان به قدرت نرسیده؟

* * *

در فهرست مغالطه‌های شناخته شده، یک مغالطه معروف در سنت فلسفه اسلامی/ایرانی وجود دارد با عنوان «مغالطه ایهام انعکاس»؛ معنایش به زبان ساده این است که: اگر قضیه‌ای را درست فرض کنیم، لزوما اثبات نمی‌شود که عکس آن رابطه هم درست است. مثلا اگر بر فرض قبول کنیم که: «همه پولدارها خوشبخت هستند»، نمی‌توانیم نتیجه بگیریم: «همه خوشبخت‌ها پولدار هستند».

این مثال ساده برای همه ما قابل درک است، اما به طرز عجیبی، نسخه‌های دیگری از همین مغالطه را به وفور مشاهده می‌کنیم و گاه به گوش‌مان «منطقی» می‌آید. برای مثال، اگر بخواهیم استدلال ضمنی که شهاب حسینی به کار برده است را بازآرایی کنیم به این نتیجه می‌رسیم:

«همه جنایت‌کارها، به مخالفان خود پرخاش می‌کنند»؛ در نتیجه «هرکسی به مخالف خود پرخاش کند حتما جنایت‌کار می‌شود»!

* * *

راست‌اش را بخواهید، بهانه این یادداشت، متنی بود از «سیدعلی‌رضا بهشتی شیرازی». یادداشتی بسیار دلنشین و خواندنی از ایشان که توصیه می‌کنم از دست ندهید، (اینجا) به ویژه که لحن صمیمانه و ادبی آن برای شخص من یادآور بیانیه‌های مهندس موسوی است. اما در بخش انتهایی این یادداشت و تحت عنوان «بعدالتحریر»، با اشاره به یکی از نوشته‌های من (یادداشت: «نفرینشدگان زمین») بحثی مطرح شده که بی‌شباهت به گلایه شهاب حسینی نیست.

من در نوشته خود، از ماشین سرکوب، امپراطوری دروغ و تمامی اجزا و حامیان‌اش اعلام انزجار و بی‌زاری کرده‌ام. جناب بهشتی شیرازی از این متن نتیجه گرفته‌اند که امثال من، دقیقا شبیه همین دست‌اندرکاران ماشین جنایت و سرکوب و دروغ هستیم و فقط خوش‌شانس بوده‌ایم که تا این لحظه مثلا رییس صدا و سیما نشده‌ایم؛ نتیجه نهایی هم به گوش‌مان آشناست: این وضعیت برآیند خود ماست و «از ماست که بر ماست» و احتمالا لیاقت این جامعه با این روحیه چیزی بیش از این نیست!

من اما گمان می‌کنم که اگر خودم یا بسیاری دیگر، زیر فشار شدید سرکوب و خفقان خشم‌گین شده‌ایم، وضعیت و واکنش‌مان را نمی‌توان به شرایطی تسری داد که بدون چنین فشارهایی تصمیم به حذف و سرکوب دیگران بگیریم. فرض کنید گروهی با چماق به جان یک نفر افتاده‌اند و آن بی‌نوا زیر مشت و لگد یک فحشی می‌دهد، ناظر منصف نمی‌تواند کنار گود بایستد و بگوید: «ضارب و مضروب هر دو شکل هم هستند. فقط فرق‌شان این است که یکی فعلا چماق دارد و دیگری زیر فشار است»!

* * *

بگذارید به روایت نخست باز گردم. به نظر من، هر انسانی مرزی دارد که تحت هیچ شرایطی از آن عبور نمی‌کند. مرز من یا بسیاری از کامنت‌گذاران عصبانی ممکن است همین خشم و دل‌نوشته‌های وبلاگی باشد؛ اما هیچ کس نباید این واکنش‌ها را به راحتی تعمیم بدهد و در ردیف جنایت‌کارانی قرار دهد که دستور کشتار مردم را می‌دهند. بی‌شک قصد ما دعوت به مداراست، اما وقتی هر اعتراضی را با هر سطحی از پرخاش هم‌ردیف قتل و کشتار قرار می‌دهیم، عملا قبح دیکتاتوری و جنایت را ریخته‌ایم و اندرز خود را به گوش بی‌نوایی که زیر باران چماق است بی‌اثر ساخته‌ایم.

۱۰/۲۵/۱۳۹۸

اسلام تمام شد، نوبت ایران رسیده است!




اگر یک موقعیت باشد که تمام رژیم‌ها، ولو شوروی کمونیستی با آرمان انترناسیونال، دست به دامان ناسیونالیسم و احساسات میهن‌پرستانه شوند، در هنگامه یک جنگ نابرابر خواهد بود. حکومت برآمده از دل «انقلاب اسلامی» اما، دست‌کم در نخستین مواجهه با حمله نظامی رژیم بعث، چنان چنته‌اش از شور مذهبی پر بود که برای بسیج توده‌ای کفایت می‌کرد و ترجیح داد چندان به رقیب ملی‌گرای خود عرصه ندهد. پس چه شد که چند دهه بعد از آن جنگ، کلیدواژه‌های ملی‌گرایانه به این وسعت به تریبون تبلیغاتی نظام وارد شد؟

تقابل حکومت اسلامی جدید با هرگونه گرایش به ملی‌گرایی، صرفا یک واکنش به باستان‌گرایی افراطی پهلوی نبود. بغض و کینه اسلام‌گرایان انقلابی حتی ملی‌گرایانی نظیر مصدق را نیز هدف می‌گرفت، چرا که رویای «امت اسلامی» از همان زمان در سر حاکمان جدید وجود داشت. همان رویایی که باعث شد «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» هرگز پسوند «ایران» به خود نگیرد تا پیشاپیش اعلام شود: مرزهای اسلام‌گرایی شیعی قرار نیست به این کشور محدود بماند.

سال‌ها بعد، آنان که فریاد می‌زدند «نواده روح‌الله، سیدحسن نصراله»، صرفا پیاده نظام یک جراحی سیاسی در داخل نبودند. حقیقتی از پیش تقریر شده را عریان می‌کردند که: مالکان و وارثان رژیم جدید، فصل مشترکی غیر از «ایرانی بودن» دارند. حقیقتی که به سادگی در لابه‌لای سطور قانون اساسی نیز به چشم می‌آمد، اما به مصداق حکایت لباس پادشاه، ما نمی‌خواستیم آنچه را که می‌بینیم باور کنیم: «ایرانی بودن» در قانون اساسی ما جزو شروط ولی فقیه به حساب نمی‌آید!

در رویای تشکیل «هلال شیعی» بر بستر «محور مقاومت»، ایران صرفا به عنوان «ام‌القرای جهان شیعی» معنا می‌یاید. رویایی که با سرعت پیش رفت، مرزهایش از عراق و سوریه و لبنان گذشت و حتی به شمال آفریقا و جنوب شبه‌جزیره عربستان نیز کشیده شد، اما خب، زه‌وار کار از جای دیگری در رفت!

ده‌ها میلیارد دلار هزینه امپراطوری شیعی، شیره جان ایران را دوشید و کف‌گیر به ته دیگ خورد. کشورگشایی‌های شبه‌نظامیان شیعی نیز بالاخره با واکنش قدرت‌های منطقه‌ای و جهانی مواجه شد. عربستان و اسرائیل پیش و بیش از هرکسی احساس خطر کردند. آمریکایی‌ها نگران دو هم‌پیمان خود در منطقه شدند؛ ترکیه هم روی خوشی به قدرت‌گیری رقیب سنتی‌اش نشان نداد. در نهایت، شراره‌های احساسات ضدایرانی به خرمن بخشی از شیعیان منطقه نیز افتاد. طغیان مردم عراق این باز از استان‌های شیعه‌نشین آغاز شد تا نشان دهد رویای امپراطوری با ملاط مذهبی چه شیرازه سستی دارد.

شکست‌ها که شروع شد، پرسش‌ها نیز شکل انتقادی به خود گرفتند. حاکمیت به لاک دفاعی رفت اما این بار چاه  «احساسات مذهبی»، از پس چند دهه فشار اقتصادی و سرکوب‌های اجتماعی و اختناق سیاسی چنان خشک شده بود که حتی بدنه وفادار را هم راضی نمی‌کرد. پس آنانکه زمانی برای دفاع از مرزهای کشور نیز فقط از شعارهای اسلامی مایه می‌گذاشتند، مجبور شدند حتی برای توجیه ابرپروژه «هلال شیعی» هم دست به دامن ناسیونالیسم شوند. حالا دیگر حتی سردارِ آن سپاهی که در اسم‌اش هم نامی از ایران به چشم نمی‌خورد و در حین سفر از سوریه به عراق ترور شده باید به صورت «سردار ملی» به مردم معرفی شود.

کف‌گیر احساسات مذهبی که به ته دیگ خورد، پروداگاندای حکومتی هر بحرانی را به یک «مساله ملی» قلب کرد. کلیدواژه‌ها حالا تغییر پیدا کرده‌اند: امنیت ملی، تمامیت ارضی، خطر تجزیه، سوریه‌ای شدن و در یک کلام: همه ساکت، چرا که دشمنان «ایران» پشت دروازه هستند. سناریویی که در لحظاتی هم بارقه‌هایی از اثرگذاری در آن دیده شد و دست‌کم در سطح یک دسته‌ی عزاداری توانست اقشاری از جامعه را همراه سازد.

تردیدی نیست که کشور ما در معرض خطرات جدی امنیتی قرار گرفته، اما این خطر از همان روزی آغاز شد که گروهی تصمیم گرفتند ایران را به پای رویای «امت شیعه» ذبح کنند. ما همان زمانی در مسیر سوریه‌ای شدن گام برداشتیم که پول مالیات ایرانیان را صرف تشکیل لشکریان چند ملیتی کردیم تا بی‌حساب و کتاب از مرزهای کشور عبور کنند و «سوریه‌ای شدن با چراغ خاموش» را رقم بزنند.

امروز دیگر قاطعانه می‌توان گفت رویاپردازی فرامرزی اسلام‌گرایان شیعی به شکست انجامیده است. حکومتی که تمام برگ‌های خودش را صرف یک قمار منطقه‌ای کرد، حالا در ورای مرزهای ایران شکست خورده و «چون برف آب خواهد شد». در این میان اما، جای نگرانی اگر باشد، در نابودی احساسات میهن‌دوستانه ایرانیان است. فریادهای «دشمن ما همینجاست، الکی می‌گن آمریکاست» فقط یک هشدار است. میهن‌پرستان واقعی اگر بیش از این تعلل کنند، بر سر عرق ملی و میهنی این مردم نیز همان می‌آید که بر سر احساسات مذهبی‌شان آمد.


۱۰/۲۰/۱۳۹۸

نفرین شدگان زمین



از چه زمان شروع شد؟ بار اول‌اش کدام بود؟ دقیقا نمی‌دانم. شاید ده سال پیش. یکی از آن روزهایی که که صف کشیده بودید تا تارومارمان کنید! چطور دلتان آمد؟ مگر ما چه عداوتی با شما داشتیم؟ و در تمام این سال‌ها تکرارش کردید. هر بار به بهانه‌ای و هر بار شدیدتر و وحشیانه‌تر از پیش و هر بار وقیحانه‌تر دروغ گفتید و پوزخند زدید و ما را هر بار بیشتر از خود راندید. خس و خاشاک‌مان کردید. میکروب شدیم. اراذل و اوباش، اشرار حجامت شده، مزدور و خائن‌مان کردید و مشتی رجاله را بسیج کردید که تمامی تهوعات را بر سر ما آوار کنند.

همان زمان‌ها خواننده‌ای گیتار به دست گرفت و ترانه‌ای خواند که فهمیدم همین احساس را تجربه کرده است:

عقب می‌مونی از ما شکل ما نیستی اصلا
بدمیاری خیلی بد می‌بازی مطمئنا

من با آن پیش‌بینی‌های مبارزه طلبانه‌اش کاری نداشتم. اما مدام با خودم می‌گفتم: همین است! ما «شکل همدیگر نیستیم».

بعد از آن بارها و بارها آن احساس تکرار شد. هر بار که شادی‌های ما را سرکوب کردید. هر بار که کوچکترین دلخوشی‌های ما را گرفتید. هر بار که زخم خوردن ما را به سور نشستید و ما را مثل مرغ عزا و عروسی‌تان مثله کردید. راستی چند نفر از ما در این سال‌ها مردند؟ دوست ندارم بپرسم چند نفر را خودتان کشتید؛ اما کاش کسی پیدا می‌شد که بگوید چند نفر می‌توانستند نمیرند اگر شما نبودید؟ حتی در سیل! یا در زلزله، یا فقط در یک پرواز ساده. ما نمی‌دانیم. نگذاشتید که بدانیم. شما آنقدر سیاه بودید و آنقدر سایه‌های شوم‌تان را بر همه جا گستراندید که حتی پاسخ ساده‌ترین پرسش‌ها را هم پوشاندید. مثل تمامی آن دقایق و لحظه‌هایی که می‌توانستیم از شادی‌های کوچکی امیدوار شویم، اما شما به کوچکترین شادی‌های ما هم رحم نکردید. شما «سوگ عزای ما را به سفره» نشستید.

ما به واقع شکل هم نیستیم. شادی‌های شما به سوگ نشستن ماست و عزاداری‌هایتان وحشت و رعشه به تن ما می‌اندازد. ساده‌ترین پرسش‌های ما را به ضرب باتوم و گلوله سرکوب می‌کنید و در برابر هر مربوط و نامربوطی خودتان عربده می‌کشید تا هر صدای مخالفی را خفه کنید.

ما حتی دیگر دشمن هم نیستیم که برای دشمنی هم قرابتی لازم است. ما اینقدر از هم دور شده‌ایم که حتی دیگر نمی‌توانیم از هم نفرت داشته باشیم. نفرت هم حد و اندازه‌ای دارد. دیگر از تحمل ما گذشته. ما شاید همان شده‌ایم که: «من عدوی تو نیستم، من انکار تو ام».

شاید بگویند که هرچه باشیم و هرچه بیندیشیم، حداقل «هم‌وطن» هستیم، اما من این را هم دیگر باور ندارم. ما هیچ وقت شبیه هم نبوده‌ایم و این روزها که شاید سیاه‌ترین روزهای تاریخ این ملت باشد، بیشتر از هر زمانی می‌فهمم که ما حتی دیگر «هم‌وطن» هم نیستیم. آن وطنی که شما تعریف کرده‌اید برای ما کابوس است. سوگواری است. سیاه و خونین است. جنگ است و آتش است؛ دوزخ است و شوم است؛ و آن رویای سبز و شادی که ما از وطن داریم، در چشمان سرخ و مغزهای سیاه شما تحمل‌ناپذیر می‌آید!

نه؛ ما حتی هم‌وطن هم نیستیم. اگر اینجاییم و اگر در ظاهر سایه‌هامان هر روز در خیابان‌ها به هم می‌ساید، فقط از آن بابت است که ما «نفرین شدگان زمین»ایم. نفرین شده‌ایم که محبوس شما باشیم. در سیاه‌چاله‌ای که هر روز، (شاید از وحشت طغیان زنجیرشدگان‌تان) قفلی جدید به درهای‌اش می‌زنید و دیواری بلندتر به دورش می‌کشید. ما محبوس شماییم و بی‌هیچ امیدی به زندان‌بان‌های خود، بی هیچ چشمی به معجزه‌ای رهایی بخش، مسخ شده و نفرینی، به آخرین روزنه‌های یک شب ظلمانی خیره مانده‌ایم، تا کی سیاهی قیرمانندش، همچون عذابی بر سر همه‌مان فرود آید و زندانی و زندان‌بان را نابود کند؛ و افسوس می‌خوریم که حتی کالبدهای بی‌جانمان نیز محکوم به تحمل اجسادتان خواهند بود.

۱۰/۱۵/۱۳۹۸

آیا می‌شود رخت چرک‌ها را در حیاط همسایه شست؟!




پیام اینترنتی «مایکل مور» خطاب به رهبری جمهوری اسلامی بازتاب گسترده‌ای در فضای خبری ما داشته است. هنرمند سرشناس آمریکایی در این پیام خود نوشته:

«من یک درخواست شخصی برای آیت‌الله ایران فرستاده‌ام که در پاسخ به ترور ژنرال ارشدش توسط ما از هیچ نوع خشونتی استفاده نکند و به من و میلیونها آمریکایی اجازه دهد این مساله را صلح‌آمیز حل کنیم».

* * *

در ادب فارسی، یک مثلی داریم که می‌گوید: «آدمی رخت چرک‌اش را در حیاط همسایه نمی‌شوید». کنایه‌ای است بر ضرورت آبروداری که در سنت ایرانیان ریشه و اهمیت بسیار دارد. ملتی که «گونه‌اش را با سیلی سرخ نگه می‌دارد» طبیعتا آن‌چنان اهمیتی به حفظ ظاهر و آبروی خود می‌دهد که حتی اگر حال و روزش هم خراب باشد ترجیح می‌دهد «غریبه‌ها» چندان اطلاعی از آن پیدا نکنند. اما آیا این سنت‌های کلاسیک و ریشه‌دار ایرانی، قابل تعمیم به عرصه عمومی و مشکلات اجتماعی و سیاسی هم هستند؟

سال گذشته، «لیلا حاتمی»، در جریان یک کنفرانس خبری در حاشیه جشنواره برلین صحبت‌هایی انتقادی از وضعیت سیاسی کشور مطرح کرد. حاتمی با اشاره‌ای ضمنی به سرکوب معترضان در سال ۹۶ گفت: «باعث تاسف است که در کشور من مردم فقط به قیمت جان‌شان می‌توانند اعتراض کنند». (فیلم کامل صحبت‌های حاتمی را از کانال وحیدآنلاین ببینید)

اظهارات حاتمی، در دفاع یا نقد هیچ جریان سیاسی خاصی نبود. او فقط از نبود امکان اعتراض مدنی برای عموم شهروندان کشور گلایه کرده بود. یعنی در موضعی قرار گرفت که سیاسی‌کاری صرف نبود، بلکه می‌توان آن را «تعهد هنرمند» قلمداد کرد. با این حال، صحبت‌هایش با توفانی از واکنش‌های انتقادی مواجه شد. «منصف‌ترین» منتقدان حاتمی آنانی بودند که استدلال می‌کردند: «آدمی رخت چرک‌اش را در حیاط همسایه نمی‌شوید». اینان تایید می‌کردند که او دروغی نگفته و به واقع به یک مشکل گسترده در کشور اشاره کرده است، اما معتقد بودند که این‌ها مسائل داخلی کشور ما است و نباید در خارج از کشور با «غریبه‌ها» مطرح شود.

من همان زمان هم با این منتقدان مخالف بودم. (یادداشت آن زمان‌ام را از اینجا بخوانید) من هرگونه هزینه کردن از تعابیری چون «میهن‌پرستی» و ایجاد یک دوگانه کاذب و جعلی به اسم «ما و آن‌ها» را در مسائل عرصه عمومی مردود می‌دانم. به باور من، در درجه نخست، بسیاری از ملاحظات، از جمله «آبروداری»، اساسا به عرصه خصوصی افراد و یک تصمیم شخصی مربوط می‌شوند و تعمیم آن‌ها به عرصه عمومی هیچ توجیهی ندارد. ما می‌توانیم در مورد شخص خودمان تصمیم به سکوت بگیریم، اما حق نداریم در مورد میلیون‌ها نفر دیگر که حق‌شان ضایع شده چنین نسخه‌ای بپیچیم.

در درجه دوم، جایگاه هنرمند و روشنفکر است که باید فراگیر و انسانی باشد. سیاست‌مداران در رفتار و گفتارشان ملاحظات گسترده‌ای را لحاظ می‌کنند، اما یک روشنفکر یا هنرمند مستقل باید ورای صف‌کشی‌های مجازی و کاذب، تنها «انسانیت» را ملاک اظهارات و محور دغدغه‌های خود قرار دهد.

دوباره به پیام «مایکل‌ مور» باز می‌گردیم. هنرمند آمریکایی، به یک رهبر سیاسی خارجی پیغام فرستاده؛ آن هم رهبری که دست بر قضا ۳۰ سال تمام است شعار «مرگ بر آمریکا» را شاه‌بیت مواضع و سیاست‌های خود قرار داده است. این سطح از آزادی بیان در آمریکا البته می‌تواند برای شهروندان ما مایه افسوس و برای ساختار سیاسی‌مان مایه خجالت باشد؛ اما آنچه به نظرم در این میان جالب‌تر است، شبیه‌سازی همین وضعیت برای یک هنرمند ایرانی است! آن‌ها که تا دیروز لیلا حاتمی را، نه برای ارسال پیام به یک رهبر سیاسی خارجی، بلکه صرفا برای بیان دغدغه‌های مردم «وطن‌فروش» قلمداد می‌کردند، امروز از آزادگی و شرافت و صلح‌دوستی مایکل مور به وجد آمده‌اند. به نظرم این دوستان بهتر است از این ماجرا درسی بگیرند و حتی اگر تصمیم‌ نهایی‌شان در مورد مکان مناسب شست و شوی لباس‌ها مشخص نمی‌کنند، حداقل اندکی در به کارگیری مسلسل‌گونه تعابیری چون «خائن» و «وطن‌فروش» دقت کنند.


۱۰/۱۴/۱۳۹۸

پارادوکس روشنفکر تقلیدکار و حکایت کنیزک و کدو!



در زمان جنگ سرد، یک حکایت طنزی رواج داشت که: نماینده کشور آمریکا به نماینده شوروی گفت: ما در کشور خودمان اینقدر آزادی بیان داریم که مردم می‌توانند بگویند «مرگ بر آمریکا»!

نماینده شوروی پاسخ داد: اتفاقا ما هم در کشورمان کاملا آزادیم که بگوییم «مرگ بر آمریکا»!

حکایت طنزی بود برای یک دوره تاریخی؛ اما به مصداق آن روایت معروف که «برای شما جوکه، برای ما خاطره است»، آنچه برای دیگران طنز بود، حالا بهترین توصیف‌گر وضعیت برخی از محافل خبری و مدعیان نخبگی ما شده است!

به تازگی پروفسور یرواند آبراهامیان در گفتگو با یک رسانه آمریکایی (Democracy Now) زبان به انتقاد از خوی تهاجمی و نظامی‌گری آمریکایی‌ها گشوده و هشدار داده است که با این دست سیاست‌ها، نه تنها مردم ایران از این پس آمریکایی‌ها را به عنوان یک کشور تروریست خواهند شناخت، بلکه بیم آن می‌رود که با تداوم سیاست‌های ترامپ منطقه وارد یک جنگ خانمان‌سوز جدید شود.

این دست انتقادات از رویکرد نظامی آمریکا در داخل این کشور قدمتی طولانی دارد و دست‌کم در جنگ ویتنام شاهد اوج‌گیری آن بودیم. بسیاری از روشنفکران مستقل و آزادی‌خواهان آمریکایی همواره منتقد نظامی‌گری این کشور بوده‌اند. سرشناس‌ترین آن‌ها احتمالا «نوام چامسکی» در حوزه اندیشه و «مایکل مور» در هنر است. چهره‌هایی که در داخل خاک آمریکا، با حفظ هویت خود و علی‌رغم عشقی که بدون تردید به میهن خودشان دارند، صدای اعتراض‌شان را بلند می‌کنند و دولت و حکومت خود را مورد شدیدترین انتقادها قرار می‌دهند.

بازتاب این انتقادها در کشور ما اما، گاه شکل و شمایل همان طنز دوران جنگ سرد را به خود می‌گیرد! یعنی گروهی در ایران، با انتشار بدون توضیح مواضع آزادی‌خواهان آمریکایی می‌خواهند از شرافت و وجاهت این روشنفکران آزاده برای خود و مواضع‌شان کسب اعتبار کنند، آن هم درست در شرایطی که دقیقا در نقطه مقابل «دال گفتمانی» این روشنفکران قرار دارند.

برای من، ترجمه دقیق و واقعی الگوی رفتاری امثال چامسکی، مایکل مور یا حتی آبراهامیان آن است که: در برابر کشوری که بدان تعلق داری مسوول باش و در مقابل اشتباهات یا حتی جنایت‌های احتمالی‌اش سکوت نکن. آزاده باش و اعتراض کن. اما وقتی جماعتی که سر تا پایشان تخفیف دادن استبداد و سرکوب حکومت و البته توجیه‌گری نظامی‌گری و جنگ‌افروزی فرامرزی آن است، با استناد به مواضع همین نخبگان آزاده می‌خواهند برای خودشان سند حقانیتی دست و پا کنند، من فقط به یاد آن نماینده شوروی کمونیستی می‌افتم که در کشور خودش ایستاده، مرگ بر آمریکا می‌گوید و توهم آزادی و آزادگی هم دارد.

این دست ترجمه‌ها و سوءاستفاده‌های نابجا، اگر محصول یک جور فرصت‌طلبی و فریب‌کاری نباشد، احتمالا محصول یک تقلید کورکورانه است که متن را از بستر طرح آن جدا می‌کنند و با ناقص سازی فضای طرح، مقصود نهایی آن را به کلی وارونه می‌سازند و از روایت‌هایی یکسره منتقد و ضدجنگ، مدیحه‌هایی برای جنگ‌سالاران می‌پردازند. مصداق این دست تقلیدگری‌های کورکورانه را نیز ۷ قرن پیش، حضرت مولانا در آن داستان معروف کنیزک و کدو به زیبایی به تصویر کشده بود. (مراجعه شود به مثنوی معنوی، باب پنجم، داستان ۵۹) این نوشته را با بخش انتهایی حکایت مولوی از زبان کنیز به خاتون نادان خود به پایان می‌برم:

ظاهر صنعت بدیدی زوستاد
اوستادی برگرفتی شاد شاد

ای بسا زراق گول بی‌وقوف
از ره مردان ندیده غیر صوف

ای بسا شوخان ز اندک احتراف
از شهان ناموخته جز گفت و لاف

هر یکی در کف عصا که موسی‌ام
می‌دمد بر ابلهان که عیسی‌ام

آه از آن روزی که صدق صادقان
باز خواهد از تو سنگ امتحان

آخر از استاد باقی را بپرس
یا حریصان جمله کورانند و خرس

صورتی بشنیده گشتی ترجمان
بی‌خبر از گفت خود چون طوطیان