ناهید- (حساب کاربری پلاس)
خدا سخت بیمار شد
زیر چرخهای گاری پسرک
وقتی خدای بزرگ تاج گذاشت
بر سر خدای کوچک
خدا سرفه کرد
وقتی مردهای از گور سر بر آورد
و مردهای را تیرباران کرد
خدا تب کرد
در بارگاه ایستاد
لرزید
مردی در نقاب سرخ خنده زد
و در کشالههای ران زنی
گل بوسه ی تجاوز رویید
خدا سرگیجه گرفت
آن زمان که خدایان کوچک
در برابر خدای بزرگ به رقص در آمدند
چرخیدند چرخیدند
و خدا همچنان سرگیجه داشت
خدا ناامید شد
وقتی خدای بزرگ هذیان گفت
وقتی ملکوتش سیلی خورد
خدا پشیمان شد
وقتی خاک آتش گرفت
وقتی خاک خود را دار زد
خدا مرد
وقتی دختری در شعرش
خدا را ندید و او را کشت
خدا زود مرد
و روی سنگ قبرش نوشتند
«او جوانمرگ شد»
پینوشت:
شما هم با ارسال یادداشتی در هر یکاز زمینههایمربوط به هنر، درجشنواره هنر «مجمع دیوانگان» شرکت کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر