معرفی:
عنوان: قدرت اسطوره
نویسنده: جوزف کمبل
مترجم: عباس مخبر
ناشر: نشر مرکز
7900 تومان
هدیه - بعضی کتابها، خود بهترین معرفیاند. کتابهایی که به دست میگیرید، چند جمله اول را میخوانید و بعد، انگار کسی در درون شما صدا میزند که: همین است! همین است! این دقیقا نوشتاری است که «الان» به آن احتیاج داشتم!
قدرت اسطوره پیادهسازی نوار یک گفتگو است که بین دو مرد – یکی جوزف کمبل: اسطورهشناس و دیگری بیل مویرز روزنامه نگار- در جریان است. این مکالمه از هشت بخش گذر میکند:
1) اسطوره و دنیای جدید، 2) سفر به دنیای درون، 3)نخستین قصه گویان، 4) قربانی و سعادت 5) ماجراجویی قهرمان 6) هدیه ی الهه ها 7) قصه های عشق و ازدواج 8)نقاب های جاودانگی.
کمبل در حین این گفتگو، در انتهای عمر خود است: مردی پیر و خرمند که زندگیاش را در مسیری که بایسته است گذرانده و حالا، سعی دارد بخشی از سروری را که عمری در آن زیسته با بقیه تقسیم کند. کمبل اسطوره شناس است، و این یعنی سعی دارد حیات انسان امروزی را به بازماندههای عصر کهن پیوند بزند: برای کمبل، اسطورهها و داستانها تنها خطوطی نیستند که قبل از خواب و یا برای سرگرمی روایت میشوند. مفهومی برای زندگیاند. همانطور که میگوید: ما همان بدن و همان اندامی را داریم که انسان سیهزار سال پیش داشت. پس زندگی در عمیقترین سطح – جستجو برای یافتن معنای زندگی- همان مسیر سابق را طی میکند. به نظرم بهترین معرفی برای این کتاب، ایجاد فرصتی است که چند خطی از بخش های کتاب خوانده شود:
قربانی و سعادت:
1) کمبل: هیچ داستانی ندیدم که در آن مرگ نفی شده باشد. فکر قدیمی قربانی شدن به هیچ وجه آن چیزی نیست که ما به آن میاندیشیم. سرخ پوستان مایا نوعی بازی بسکتبال داشتند که در پایان آن، کاپیتان تیم برنده در میدان و به دست کاپیتان تیم بازنده قربانی میشد. جوهر فکر اولیه قربانی، قربانی شدن، به پاداش برد در زندگی است.
2) مویزر: اگر وجد خود را دنبال کنید چه اتفاقی میافتد؟
کمبل: سعادتمند میشوید. همواره تجاربی را از سر میگذرانیم که در مواقعی حسی از این قضیه را به ما القا میکند، یعنی درباره اینکه سعادت¬مان کجا است حسی شهودی پیدا میکنیم. باید این حس را قاپید. هیچ کس نمی تواند به شما بگوید چه اتفاقی خواهد افتاد. باید یاد بگیرید که عمق خود را درک کنید.
ماجراجویی قهرمان:
کمبل: ماجراجویی معمول قهرمان با شخصی آغاز میشود که چیزی از او گرفته شده، یا حس میکند در تجارب معمول موجود یا مجاز برای اعضای جامعهاش چیزی کم است. این شخص به یک سلسله ماجراجوییهای خارقالعاده دست میزند، تا آنچه را که از دست داده است بازگرداند یا نوعی اکسیر حیات را کشف کند. ماجرا غالبا در یک دوره شامل یک رفت و یک برگشت، اتفاق میافتد.
مویزر: گاهی اوقات به نظرم میرسد به جای آنکه قهرمان را ستایش کنیم باید به حال او دل بسوزانیم. تعداد کثیری از آنها نیازهای خود را به خاطر دیگران قربانی کردهاند.
کمبل: همه آنها این کار را کردهاند.
مویزر: و غالبا جون دنباله روان از فهم مطلب عاجزند، کاری که قهرمان انجام میدهند درهم میشکند و خرد میشود.
کمبل: بله، شما با طلا از جنگل بیرون میآیید و طلا تبدیل به خاکستر میشود. این موضوع یکی از بن مایههای متداول قصههای پریان است. (لازم است اشاره کنم در ذکر بخش ماجراجویی قهرمان، هیچ اشارهای به التهاب این روزهای فکرهایمان نیست!)
نقاب های جاودانگی:
کمبل: من عقیده ندارم که زندگی مقصدی دارد. زندگی مجموعهای از پروتوپلاسم، همراه با اصرار به بازتولید و ادامه هستی است.
مویزر: درست نیست، درست نیست.
کمبل: صبر کن! نمیتوان گفت که نفس زندگی مقصدی دارد، زیرا در مکان های مختلف، مقاصد گوناگونی دارد. اما میتوان گفت، هر تجسمی امکانات بالقوه دارد و ماموریت زندگی، متحقق کردن این امکان بالقوه است. چگونه این کار را انجام میدهید؟ پاسخ من این است که: «وجد خود را دنبال کنید». چیزی در درون شما وجود دارد که میداند چه هنگام در مرکز قرار دارید و کی در مسیر پرتو نورا یا خارج از آن هستید. چنانچه برای بدست آوردن پول، نور را واگذارید، زندگی خود را از دست دادهاید. اما اگر در مرکز بمانید و پول را به دست نیاورید، همچنان وجد خواهید داشت.
مویزر: من این فکر را دوست دارم که آنچه اهمیت دارد مقصد نیست، بلکه سفر است.
کمبل: بله، همانطور که کارل فراید گراف دورکهایم میگوید: «هنگامی که در سفر هستید و مقصد مرتبا دورتر و دورتر می شود، متوجه میشوید که مقصد واقعی همان سفر است.»
و البته، بخش بسیار قشنگی از مقدمه:
یکی از شرکت کنندگان آمریکایی در کنفرانس جهانی درباره دین در ژاپن، که فیلسوفی اجتماعی از نیویورک بود، به یک روحانی شینتو میگوید: «ما تاکنون در مراسم متعددی شرکت کردهایم و تعداد نسبتا زیادی از معابد شما را دیدهایم. اما من ایدئولوژی شما را درک نمیکنم. الهیات شما را درک نمیکنم.» روحانی ژاپنی لحظهای مکث کرد، در اندیشهای عمیق فرو رفت و سپس به آرامی سرش را تکان داد و گفت: «فکر میکنم ما ایدئولوژی نداریم. ما الهیات نداریم. ما میرقصیم.»
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر