تجربه تلخ سکون اجتماعی در دولت اصلاحات
زمانی «فشار از پایین، چانهزنی از بالا» شناخته شدهترین شعار سیاسی اصلاحطلبان بود. سعید حجاریان برای ارایه این استراتژیها هزینه گزافی پرداخت، با این حال هیچ گاه به صورت شفاف مشخص نشد که «بالا» چه کسی است و چه کسانی قرار است «پایین» را برای اعمال فشار به حرکت درآورند؟
«مشارکت انتخاباتی» تعبیر مناسبی برای وضعیت مواجهه ایرانیان با عرصه سیاست، پس از تثبیت حاکمیت جمهوری اسلامی به نظر میرسد. انقلاب 57 توانست بار دیگر ما را نسبت به «حق حاکمیت بر سرنوشت خویش» امیدوار سازد، اما این به معنای رشدیافتگی یک شبه جامعه و نهادینه شدن یک بلوغ سیاسی نبود. ایرانیان یاد گرفتند که پای صندوقهای رای حاضر شوند و از میان نامزدهای موجود گروهی را انتخاب کنند، اما مشارکت به همین مرحله محدود میشد و کسی راهکار دیگری برای دخالت پیگیر در اداره امور کشور بلد نبود. اکثر ایرانیان بجز رای دادن در انتخابات، تنها هجوم به خیابان به قصد سرنگونی حاکمیت را یک کنش سیاسی میشناختند. حد واسطی در میان نبود و این وضعیت با روی کار آمدن دولت اصلاحات هم تغییر خاصی نکرد.
بحث استفاده از ظرفیت اجتماعی یا پتانسیلهای «جنبش اجتماعی» در طول دوران هشت ساله اصلاحات صرفا در محدوده مباحث تئوریک میان نخبگان باقی ماند. بیرون از این دایره، مردم تنها به دهان شخص رییس جمهور چشم دوخته بودند. اکثر هواداران اصلاحات گمان میکردند خاتمی به صرف پشتوانه آرای 20میلیونی خود باید بتواند با کانون قدرت وارد چالش شده و سهمخواهی کند. تصور دیگر بر این بود که اگر نیازی به حضور خیابانی مردم باشد باز هم فقط شخص خاتمی است که باید تصمیم بگیرد، پس تا زمانی که او از مردم نخواسته به خیابان بریزند و از سیاستهای دولتش حمایت کنند نباید گامی به پیش برداشت. همین تصور بعدها به این انتقاد تغییر شکل داد که «اصلاحطلبان مردم را فقط برای انتخابات میخواستند و بعد از آن جنبش را به سمت خانهها هدایت کردند».
به باور من، حقیقت ساده اما مغفول مانده در این جدال، منطق ساده و در عین حال جهانی «چماق و هویج» بود. منتقدین در نظر نمیگرفتند که سیاست «فشار از پایین، چانهزنی در بالا» دقیقا به یک مرزبندی میان دو گروه مشخص با هدفی یکسان اما عملکردی متفاوت اشاره دارد. گروهی که قرار است اعمال فشار کند نمیتواند دقیقا همان گروهی باشد که قرار است پای میز مذاکره نشسته و چانهزنی کند. پس اگر خاتمی، به عنوان رییس دولت اصلاحات قرار است با کانون قدرت وارد مذاکره شود، خودش نمیتواند فراخوان حضور خیابانی یا کنشهایی نظیر آن را بدهد. کسی که چنین بسیجی را فراهم کند، بلافاصله از جانب کانون قدرت به یک عنصر نامطلوب، غیرقابل اعتماد و حتی خطرناک بدل میشود که نه تنها نباید با او مذاکره کرد، که اساسا حذف کامل او را باید بلافاصله در دستور کار قرار داد. خاتمی هیچ گاه چنین ریسکی نکرد و بهانه به دست مخالفین خود نداد، اما در عوض، وظیفه بسیج سرمایههای اجتماعی اصلاحات بر زمین ماند و نتیجه همان شد که در سال 82 حتی استعفا و تحصن دست جمعی نمایندگان مجلس هم واکنشی در توده جامعه ایجاد نکرد. رییس جمهور هم وقتی دید که کسی قرار نیست برای حمایت از تداوم اصلاحات به خیابان بیاید، ناچار شد برگزاری انتخابات فرمایشی مجلس هفتم را بپذیرد.
جنبش سبز، تحرک بدون ابزار گفت و گو
جنبش سبز از ابتدا به شکل متفاوتی از جنبش اصلاحات به دنیا آمد. هرچند قرار بود تا این بار هم یک مشارکت مردمی در پای صندوقهای رای نقطه عطف سیاسی محسوب شود، اما کودتای انتخاباتی و واکنش سریع و خیابانی مردم بدان عملا همه چیز را تغییر داد. یک هفته تمام پایتخت به محل راهپیمایی میلیونی سبزها بدل شد تا نطفه جنبش سبز با تحرکات خیابانی بسته شود. بدین ترتیب شاید بتوان ادعا کرد که این بار شرایط برای «فشار از پایین» فراهم بود، اما مشکل از جایی شروع شد که عملا گزینهای برای «چانهزنی در بالا» باقی نمانده بود!
میرحسین موسوی و مهدی کروبی خیلی زود از دایره نظام اخراج شدند. بر فرض هم که اخراج نمیشدند. به محض اینکه این چهرهها با حاکمیت بر سر میز مذاکره مینشستند دوباره وضعیت به همان حالتی در میآمد که در دوران اصلاحات تجربه شده بود. یعنی آنان به عنوان مذاکره کنندگان داخل حاکمیت محسوب میشدند و جنبش اجتماعی مردم عملا بدون رهبری مشخص و کانون توافق از هم متلاشی میشد. به همین دلیل رهبران جنبش زیرکانه تصمیم گرفتند همچنان «رهبرانی مردمی» باقی بمانند تا «سیاستمدارانی در پای میز مذاکره». بدین ترتیب میرحسین موسوی تمامی بیانیههای 17 گانه خود را خطاب به مردم نوشت و هیچ گاه در آنها به صورت مستقیم حاکمیت و یا راس هرم آن را مخاطب قرار نداد.
هرچه زمان به پیش میرفت، شکاف میان حاکمیت و معترضان سبز بیشتر و بیشتر میشد. سرکوب خشونتبار، کشته شدن دهها نفر از سبزها و دستگیریهای فلهای معترضین را روز به روز از حاکمیت دور میکرد. در برابر حاکمیتی که خودش را در آستانه فروپاشی میدید و در راس هرم خود دست کم یک «کاریکاتور از انقلاب 57» را دیده بود، آنچنان از قدرت مردمی مخالفیناش وحشت کرده بود که هرگونه گفت و گو با آنها را مهر تاییدی بر ادعایشان قلمداد میکرد. تنها وضعیتی که باقی مانده بود عینیترین تعبیر «بنبست ملی» بود. حاکمیت بارها شعار «مرگ جنبش سبز» را داد و خیلی زود فهمید که «با حلوا حلوا کردن دهان شیرین نمیشود». در برابر سبزها هم حتی در اوج دوران اقتدار خیابانی خود نتوانستند امتیازی از حاکمیت بگیرند. همه «آچمز» شدند و تنها آنانی خرسند بودند که چشم به حمله نظامی داشتند! خاتمی قطعا جزو این گروه نبود، پس باید کاری میکرد.
رییس دولت اصلاحات، هرچند نخستین کسی بود که از تعبیر «کودتای مخملین» استفاده کرد و با ملاقاتهای پیاپی با رهبران جنبش سبز عملا خود را در کنار آنان نشان داده بود، با این حال زیرکانه مرز باریکی را رعایت کرد تا درهای بازگشت بسته نشوند. خاتمی بهتر از هرکسی میدانست که «نظام» اسم مستعار رهبری است، پس برای باقی ماندن در نظام حتی در اوج انتقادات خود، گوشه چشمی هم به رهبری داشت. بدین ترتیب او خود را میان درهایی قرار داد که اگر به صورت کامل بسته میشدند هیچ رابط و واسطی میان معترضین و حاکمیت باقی نمیماند و کار با هیچ شیوه دیگری جز یک انقلاب تمام عیار و خونین به انجام نمیرسید. این در نیمهباز باقی ماند تا فرصت مناسب از راه برسد.
به باور من رهبر نظام در چندین مورد دچار برآورد نادرست نیروها شد. بار نخست زمانی که با کودتای انتخاباتی موافقت کرد. بار دوم زمانی که حرکت میلیونی شهروندان را دست کم گرفت و در نماز جمعه 29خرداد سرنوشت خودش را به محمود احمدینژاد گره زد و بار سوم زمانی که تصمیم گرفت حلقه «خواص با بصیرت» را تنگتر از هر زمانی کند و با تعبیر «ساکتین فتنه» میانهروهای داخل حاکمیت را هم به سمت بیرون تحت فشار قرار داد. در این مراحل نه از خاتمی که از هیچ کس دیگری کاری ساخته نبود. باید زمان میگذشت؛ چالش میان رهبر و طیف احمدینژاد به اوج میرسید، حاکمیت عملا در مهار بحرانهای داخلی مستاصل میشد، حلقه تحریمها تا مرز انهدام اقتصاد کشور پیش میرفت، خطر جنگ به بیخ گوشمان میرسید و در نهایت بحران مشروعیت نظام به حدی میرسید که آرای مردم به قیمت 30هزار تومان خرید و فروش شود تا تمام توهمات پیشین خورد و نابود شوند. تحریم انتخابات که آخرین امید حاکمیت را ناامید کرد، بزنگاه مورد نیاز از راه رسید؛ کافی است گزینهای برای چانهزنی در بالا ایجاد شود.
من با تمام آنانی که گمان میکنند خاتمی از جنبش سبز جدا شده است موافقم. (البته با این پیشفرض که بپذیریم او اساسا زمانی خودش را عضو این جنبش میدانسته است) به باور من، خاتمی در آخرین لحظه جایگاه خود در حاکمیت را تقویت کرد تا این بار پشتیبانی راست میانه را هم کسب کند و از هر نظر گزینه مناسبی برای «چانه زنی» و «مصالحه» با «نظام» به حساب آید. با این حال چنین توافقی غیرممکن خواهد بود اگر پشتوانه جنبش سبز به رهبری موسوی و کروبی، با همین وضعیت کنونی و ای بسا فعالتر و رادیکالتر در کار نباشد و حاکمیت حتی بیش از سه سال گذشته «فشار از پایین» را احساس نکند.
حذف خاتمی به اتهام «خیانت به مردم»، درست به مانند حذف جنبش سبز به اتهام تندروی انقلابی و یا تلاش برای به آشوب کشیدن کشور یکی از دو اصل اساسی مذاکره را از بین میبرد. اگر خوشبین باشیم و فرض کنیم که کسی رویای نجات توسط سربازان آمریکایی را در سر ندارد، آنگاه باید گفت که با حذف خاتمی هیچ راهی بجز یک انقلاب خونین پیش روی معترضین باقی نمیماند و با حذف جنبش سبز گروه مذاکره کننده در بهترین حالت میتواند به دنبال سر خم کردن در برابر حاکمیت استبدادی به قصد یک سهمخواهی ناچیز از خوان گسترده نفتی باشد.
پینوشت:
از «حلقه وبلاگی گفت و گو» در پیوند با موضوع «خاتمی و اصلاحات» بخوانید:
وبلاگ «کمانگیر»: «سیدمحمد خاتمی و کام تلخ ما»
وبلاگ «تارنوشت»: «خاتمی، اخلاق، سیاست یا هیچکدام»
وبلاگ «پارسا نوشت»: «خاتمی و سیاست»
آرمان عزیز
پاسخحذفکاملا واضح است دوست داری کار خاتمی را توجیه کنی، یک نگاهی به نوشته های خودت بنداز، قبل از انتخابات و بعد از انتخابات
با تعریف من از جنبش سبز، خاتمی سبز است، یک نفر مثل این مردم، مردی که قول می دهد و بعد به راحتی زیر قولش می زند
------
در مورد مذاکره؛ واقعیت اینست که این حاکمیت اهل مذاکره نیست، چه اینکه اگر خاتمی جز گروه فشار از پایین نباشد، باز حاکمیت با استدلال "پس تو چه کاره ای" مذاکره نمی کرد
خاتمی هشت سال رئیس جمهور بود و هیچ وقت در قامت رئیس جمهور نبود.
میرحسین رویه دیگر نیاز مردم بود، فقط به همین دلیل این همه اقبال مردمی داشت، آدمی که صداقت کامل را با سیاست کامل داشت، آدمی که زیاد حرف نمی زد ولی به همان حرفها، عمل می کرد
قهرمان سازی یعنی اینکه نتوانیم بپذیریم آنکه در ذهنمان قهرمانش کردیم میتواند اشتباه کند حتا خطایی فاحش و سعی کنیم هرطور شده خظایش را توجیه و پنهان کنیم، همینطور که وارون این ضدقهرمانی که از قهرمانِ ذهنی گذشتهمان میسازیم هر عملِ درستی هم که انجام داده بیاعتبار شده و برای رد آنها توجیه میسازیم.
پاسخحذفآقای آرمان فکر میکنم شما هم درکار قهرمانسازی هستید فقط دوست ندارید قهرمانتان به ضدقهرمان تبدیل شود.
مرحوم مصدق هم قهرمان نبود که درآخر بر اثر اعتمادهای نادرست و رها کردنِ نگاه جمعی و برداشت خود را درستتر از اطرافیان امثال فاطمی دانستن سهمی داشت در سراشیبی کودتا.
قهرمان (ضدقهرمان) ساختن نشان عدم بلوغ ذهنِ اجتماعی و پیروی از کیش شخصیت و ناباوری به حرکت متعامل و جمعیست که متاسفانه هنوز در ایران پا نگرفته.، نوعی برداشت که از درکِ پیوند خونی و قبیلگی و وابستگیهای پرورشی در دامان گروه و دستهیی خاص پیشتر نمیرود و نمیتواند تکثر را قبول کند.
در مورد توجیهتان اگر هم قبول کنم سیاستِ فشار از پایین و مذاکره از بالا درست است، فقط همین یک نکته را بهصورت سوال مطرح میکنم: آیا خاتمی مورد قبول و تایید طیفها مختلف جامعه برای مذاکره از بالا هست؟ اصولاً در حال حاضر با توجه به پیشینه عملکردش اکثریت گروهها او را نمایندهی خواستههای خود میدانند که اگر بهفرض توافقی هم بین او و حکومت بدست بیاید مورد قبول اکثر طیف متکثر جامعه باشد؟
ایکاش میپذرفتیم خاتمی نماینده طیفِ سیاسی خودش است، نه رهبر است نه مذاکره کننده از طرف همهی مردم و برای مردم به اسم او نسخه نمینوشتیم که مردم فرصت پیدا کنند بهجای پیدا کردن رهبر و نماینده خود مسیر و فرهنگ را بکاوند و راهِ خودش را پیدا کنند و نمایندهیی هم اگر میخواهند از میان خودشان تایین کنند.
واقعبینانه و منطقی نوشتن در این شرایط کار فوقالعاده سختی است. دشنامها را هم باید تاب آورد.
پاسخحذف