شگفتی
برفدانههای آن شب معصومازسینه کدام ابر عاشق نوشیدهاند
که آفتاب از پی آفتاب بر میآید
و
آدم برفیها هنوز ازپایکوبی نیفتادهاند...
سنگسار
تو که از قبیله مجنونی چیزی بگوبگو ازتحقق ناگزیر آن لحظه سپید
از تقدیر رستن دانههای زندانی
بگو از تمنای کودکانه پرواز
در ساده دلی کرم ابریشم
بگو...
چیزی بگو که در قبیله من
سزای لیلیکان یاوهگو
باران سنگ است وجان دادن در میانه گودال!
زمستان
دانههایت چقدر ریزند امروزدلتنگ میباری
مثل نقلهای ریز عروسی
دلتنگ میباری
انگار آخرین دست افشانی آدم برفیها را تصویر میکنی
نقطهای از باغچه را هم از قلم نینداز
لکه ننگ زمستان را هم که پوشاندی
دامنت را تکان بده
موهایت را پشت گوشت بزن
و بگو تمام شد.
برویم تا رودخانهای دیگر
پری و نی لبکی دیگر
و یک شب آبستن دیگر
پینوشت:
شما هم با ارسال یادداشتی در هر یکاز زمینههای مربوط به هنر، در جشنواره هنر «مجمع دیوانگان» شرکت کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر