مرگ
مردهام
خاک سرد پیکرم را پوشانده است
ذره ذره در آن حل شدهام
از هستیم جز یادی باقی نمانده است
هیچم و گویی از ازل هیچ بودهام
اما قلب دخترکی شاید
در گوشهای از شهر با نام من میتپد
آه سردش با هیچی من میآمیزد
و در گلو خفه میشود
باد ذرات تن مرا با خود در صحرا میپراکند
و بغض دخترک را به سخره میگیرد
و من هیچم
همیشه هیچ بودهام
--------------------
تمام سهم من از زندگی
لحظهای،
نگاهی و لبخندی،
شاید هم پچ پچی کوتاه،
تمام سهم من از زندگی است.
فشردن دستی آرام، که خداحافظ
و قدمهایی که تنها به رفتن میاندیشند،
بی نگاهی به پشت سر.
نالهای که در گلو خفه میشود،
با همه نجواهای عاشقانه ناگفته،
تجربه هر روزه مرگ.
بعد، غربت است،
و جستجوی مدام،
زل زدن به آینه،
و تماشای تو،
در عمق خیس چشمان درون آن.
گاه گاهی هم،
زمزمه آمیخته با شرمساری نامت،
و اندیشه اینکه آیا صدایم را شنیده ای؟
تمام بی پروایی من!
و در آغوش کشیدن روح بی قرارت
تمام آرزوی من!
پینوشت:
شما هم با ارسال یادداشتی در هر یکاز زمینههای مربوط به هنر، در جشنواره هنر «مجمع دیوانگان» شرکت کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر