فریبا امیری (وبلاگ «دنگ وباس») - به یمن شبکههای طاق وجفت ماهوارهای که تازگیها نمایش فیلمهای ساخته شده در سالهای قبل را شروع کردهاند، فیلم «40 سالگی» به کارگردانی «علیرضا رئیسیان» را دیدم. فیلم برداشت ِ آزادی است از رمانی به همین اسم، نوشته خانم «ناهید طباطبایی». منطقیتر بود که قبل از نوشتن این مطلب کتاب را میخواندم، اما خوب که فکر میکنم میبینم خواندن کتاب تنها طرف صحبت مرا عوض میکند. حالا که نه کتاب را خواندهام و نه نویسنده را میشناسم، بنا را بر این میگذارم که فیلمنامه را نقد میکنم که نویسنده آن «مصطفی رستگار» است.
خلاصه داستان: (اگر فیلم را دیدهاید میتوانید صرف نظر کنید)
فیلم حکایت زنی در آستانه ی 35سالگی است که در بیست سالگی به همراه دوست پسرش توسط نیروهای حکومتی دستگیر شدهاند. دختر و پسر هردو دانشجوی موسیقی هستند. آنها به هم علاقه دارند و قول و قرارهایی هم برای ازدواج گذاشتهاند. در حین بازجوییهایی که به طور جداگانه از هردو میشود، دختر که از کشاندن پای پدر به موضوع وحشت دارد سخت میگرید و قاضی جوانی که نامحسوس شاهد این بازجویی است دل به او میبندد. وظیفه بازجویی از پسر به همان قاضی جوان سپرده میشود. دختر در بازجویی قضیه خواستگاری، نامزدی و قرار ازدواج را اگرچه از نظر بازجو هیچکدام محکمهپسند و شرعی نیستند عنوان میکند و ازسوی دیگر پسر کل قضیه را انکار میکند. دختر را یک همکلاسی ساده معرفی میکند و تعهد میکند که چندروز دیگر میرود و پشت سرش راهم نگاه نخواهد کرد. دختر با قاضی جوان ازدواج میکند. 15سال از قضیه میگذرد. ماجرای اصلی از وقتی آغاز میشود که پسر (که حالا یک موسیقی دان مشهور است) برای اجرای کنسرت به ایران بر میگردد و دختر که حالا مسئول بخشی از اداره موسیقی است، مدیر برنامههای او میشود. شوهر به وادی تردید میافتد که آیا زن او را به راستی دوست دارد؟ آیا حسرت موقعیتهایی که میتوانست داشته باشد را میخورد یا نه؟ و محیط را طوری آماده میکند که زن با عشق گذشته خود تنها بماند و خود ناجوانمردانه آنها را کنترل میکند. زن از این امتحان سربلند بیرون میآید و مرد از شنیدن اینکه حضورش در زندگی زن به مانند ساحل امنی برای یک موج سوار است، اشک از چشمانش سرازیر میشود. معلوم نمیشود که از این احساس به خود میبالد و یا انتظار داشته است که زندگی با او هیجان یک موج سواری را به زن داده باشد.
نگاه:
شوهر در اینجا مظهر یک مرد ِ به تمام معنا است. او در حالی که برای تاًمین آسایش خانوادهاش یک کارگزار پولساز و هوشمند است، دمی هم به خمره شعر و ادبیات کهن دارد و اهل عرفان است. رفاه از سر و وضع زن و درودیوار خانه نمایان است. مرد بهشتی رؤیایی را برای زن ساخته است. انتخاب «محمدرضافروتن» برای نقش آفرینی «فرهاد» جایی برای برتری خواستگار قدیمی، حتا از منظر سیمای ظاهری هم نمیگذارد. طبیعی است در چنین شرایطی مخاطبین از زن انتظار ندارند که آن همه مهربانی، وفاق، رفاه و ایثار را به خاطرهای دور، که تماشاگر شاهد و ناظر بیپایه بودن آن بوده است، ترجیح دهد و ناسپاسی زن را به تصویر بکشد. طبعاً در چنین حالتی نمایش کاراکتری مثل نگار با بازیگری «لیلاحاتمی» نمی تواند فیل ساز را به هدف خود برساند. اگر قصد فیلم این است که وفای زن ایرانی به نمایش گذارده شود، این وفاداری با تفاسیری که از مرد شد، مسئله تازه و دور از ذهنی نیست.
ایکاش نویسنده یا فیلمنامه نویس جسارت آن را میداشتند که صورت مسئله را به شکلی دیگر مطرح کنند. فرض کنیم جوان عاشق پیشه به دلایلی خارج از اختیار خود از دختر جدا میشد و دختر مجبور بود با مردی معمولی که از نظر فکری هیچگونه قرابتی نداشتند و هنر و شعر و عرفان و عشق را نمیفهمید و از نظر مالی هم نمیتوانست یا نمیخواست زن را به تمام معنا تاًمین کند، زندگی کند. آیا چنین زنی در روبهرو شدن با عشق ِ گذشته، وفاداریاش را به مرد حفظ می کرد؟!
فیلمنامه درجایی به ورطه شعارگویی و اخلاقگرایی میافتد. زن برای تمام زنهای شوهردار نسخه میپیچد که پس از ازدواج، میبایست ستاره شوهر را به گردن آویزند و با این قطعنامه راه بر هرگونه انتخاب دیگری میبندد. تردیدی نیست که زن ایرانی با بهره گیری از آموزههای فرهنگی، اجتماعی، اخلاقی، اقلیمی و اعتقادی خود معمولا اخلاقمدار میشود، اما آیا کم بودهاند زنانی که در گیر و دار زندگی پر رنج و مشقت و عاری از امنیت جسمی و روحی، بند از پای گسستهاند و نتوانستهاند به زندگی در کنار شوهران خود ادامه دهند؟ ماندگاری نگار در کنار فرهاد شاهکار نیست. گزینهای است که عقل وعاطفه و انسانیت به آن رای میدهد!
فلشبکها که صحنههایی از دوران دوستی نگار و نویسنده را به نمایش میگذارند تصویرگرعشق و همدلی نیستند. نمایشگر کشمکشی هستند میان ماندن و رفتن و تلاشی نافرجام برای متقاعد کردن دیگری به همراهی. هیچکدام آنقدر دیگری را نمیخواهند که بتوانند خود را از یاد ببرند و به رضای معشوق تن دهند. در نمای دیگری از فیلم، فرهاد که ستاره تقدیر زن است، شغل قضاوت را، شاید به دلیل خاطره تلخ زن از آن فضای بازجویی رها میکند و به دنیای بورس و بازار روی میآورد. با این تفاسیر گویی فیلم فقط ساخته شده است که تماشاگر بنشیند و مواظب باشد تا زن پایی کج بگذارد، تا ناسپاسیاش را نفرین کند!
در پایان فیلم، نویسنده و فیلمساز آخرین برگ برائت زن را رو میکند تا بکارت روح او را تمام و کمال به تصویر بکشد. زن پس از سالها فرصتی مییابد تا در یک کنسرت رسمی بنوازد. کنسرتی که عاشق ِ قدیم رهبر آن است. مرد، در کشمکش آن همه فشار ویران کننده تا سرحد مرگ میرود. زن که تمام و کمال آماده اجرای برنامه است، آخرین قدم پاکدامنی را برمیدارد و کنسرت و رهبر آن را قال میگذارد. سکانس آخر فیلم شاهد شیدایی زن در نواختن و مبارزه تلخ او برای کشتن این حس در خود است. او باتمام وجود در پس دیوارهای خانه نوای موسیقی را حس میکند و با آن مینوازد اما فقط در چارچوب تعریف شده خانه و چنین است که فیلم تقدیم میشود به ذائقه مرد ایرانی که به دیوارهای خانه خود ببالند و لابد خط کش تازهای پیدا کنند تا درجه تمکین و وفاداری زنانشان را با آن بسنجند!
دلخوری من از این نیست که چرا نویسنده اینگونه اندیشیده است و فیلمساز اینطور فیلم را ساخته است و لیلا حاتمی و محمدرضا فروتن نیز اینقدر زیبا در قالبهای خود فرورفتهاند، مشکل بر سر ِ نگاه حق به جانب فیلم و قطعیتی است که به روابط زناشویی میدهد، آن هم بدون در نظر داشتن ِهزارتوی ارتباطات ِ زن و شوهر.
نسخه عمومی که توسط فیلمساز برای تمام زنان پیچیده میشود، احتمالاً فیلمساز بعدی را در ساختن فیلمی در همین رابطه اما با نگاهی متفاوت دچار تردید و ترس از قضاوت ِ افکار عمومی میکند. مخصوصا وقتی بخواهد رنج زنی را به تصویر بکشد که از عشق واقعی خود دورمانده است و مجبور به زندگی کردن در سایه کسی است که اصلا او را درک نمیکند و کیلومترها از دنیای عواطف ِ او دوراست. آن وقت گرایش منطقی و انسانی این زن به سمت ِ دنیایی که خاستگاه تن و جان اوست، تماشایی خواهد بود و شاید تماشاگران هم با او همدلی کنند، بی آن که داغ ننگ و ناسپاسی به پیشانی او بزنند.
ایکاش فیلمسازی دیگر، به دور از مکتب چهل سالگی، جسارت این را داشته باشد که حق ِ انتخاب ِ زوجهای ایرانی دورمانده از زندگی دلخواه آنان را به تصویر بکشد. فیلمی که آکنده باشد از تلاش زن و مرد برای تغییر دادن سرنوشت، تقابلی برای تن ندادن به تقدیری تلخ و برای فرو نرفتن در قالب ِ تنگ ِ عادات و سنتهای جامعه!
و درآخر پرسشی که هنوز برای آن پاسخی نیافتهام: چرا در حالی که داستان بر محور زندگی زن میگردد، نام خود را نه از سن او (35 سالگی) که از سن مرد (چهل سالگی) اقتباس میکند؟ اگر موضوع بحران میان سالی مرد باشد که به نظر نمیرسد این همه پردازش زندگی و گذشته زن لزومی داشته باشد و مشکلات پیش روی مرد با هر بحران دیگری نیز می تواند خود را به نمایش بگذارد.
پینوشت:
شما هم با ارسال یادداشتی در هر یکاز زمینههای مربوط به هنر، در جشنواره هنر «مجمع دیوانگان» شرکت کنید.
خلاصه داستان: (اگر فیلم را دیدهاید میتوانید صرف نظر کنید)
فیلم حکایت زنی در آستانه ی 35سالگی است که در بیست سالگی به همراه دوست پسرش توسط نیروهای حکومتی دستگیر شدهاند. دختر و پسر هردو دانشجوی موسیقی هستند. آنها به هم علاقه دارند و قول و قرارهایی هم برای ازدواج گذاشتهاند. در حین بازجوییهایی که به طور جداگانه از هردو میشود، دختر که از کشاندن پای پدر به موضوع وحشت دارد سخت میگرید و قاضی جوانی که نامحسوس شاهد این بازجویی است دل به او میبندد. وظیفه بازجویی از پسر به همان قاضی جوان سپرده میشود. دختر در بازجویی قضیه خواستگاری، نامزدی و قرار ازدواج را اگرچه از نظر بازجو هیچکدام محکمهپسند و شرعی نیستند عنوان میکند و ازسوی دیگر پسر کل قضیه را انکار میکند. دختر را یک همکلاسی ساده معرفی میکند و تعهد میکند که چندروز دیگر میرود و پشت سرش راهم نگاه نخواهد کرد. دختر با قاضی جوان ازدواج میکند. 15سال از قضیه میگذرد. ماجرای اصلی از وقتی آغاز میشود که پسر (که حالا یک موسیقی دان مشهور است) برای اجرای کنسرت به ایران بر میگردد و دختر که حالا مسئول بخشی از اداره موسیقی است، مدیر برنامههای او میشود. شوهر به وادی تردید میافتد که آیا زن او را به راستی دوست دارد؟ آیا حسرت موقعیتهایی که میتوانست داشته باشد را میخورد یا نه؟ و محیط را طوری آماده میکند که زن با عشق گذشته خود تنها بماند و خود ناجوانمردانه آنها را کنترل میکند. زن از این امتحان سربلند بیرون میآید و مرد از شنیدن اینکه حضورش در زندگی زن به مانند ساحل امنی برای یک موج سوار است، اشک از چشمانش سرازیر میشود. معلوم نمیشود که از این احساس به خود میبالد و یا انتظار داشته است که زندگی با او هیجان یک موج سواری را به زن داده باشد.
نگاه:
شوهر در اینجا مظهر یک مرد ِ به تمام معنا است. او در حالی که برای تاًمین آسایش خانوادهاش یک کارگزار پولساز و هوشمند است، دمی هم به خمره شعر و ادبیات کهن دارد و اهل عرفان است. رفاه از سر و وضع زن و درودیوار خانه نمایان است. مرد بهشتی رؤیایی را برای زن ساخته است. انتخاب «محمدرضافروتن» برای نقش آفرینی «فرهاد» جایی برای برتری خواستگار قدیمی، حتا از منظر سیمای ظاهری هم نمیگذارد. طبیعی است در چنین شرایطی مخاطبین از زن انتظار ندارند که آن همه مهربانی، وفاق، رفاه و ایثار را به خاطرهای دور، که تماشاگر شاهد و ناظر بیپایه بودن آن بوده است، ترجیح دهد و ناسپاسی زن را به تصویر بکشد. طبعاً در چنین حالتی نمایش کاراکتری مثل نگار با بازیگری «لیلاحاتمی» نمی تواند فیل ساز را به هدف خود برساند. اگر قصد فیلم این است که وفای زن ایرانی به نمایش گذارده شود، این وفاداری با تفاسیری که از مرد شد، مسئله تازه و دور از ذهنی نیست.
ایکاش نویسنده یا فیلمنامه نویس جسارت آن را میداشتند که صورت مسئله را به شکلی دیگر مطرح کنند. فرض کنیم جوان عاشق پیشه به دلایلی خارج از اختیار خود از دختر جدا میشد و دختر مجبور بود با مردی معمولی که از نظر فکری هیچگونه قرابتی نداشتند و هنر و شعر و عرفان و عشق را نمیفهمید و از نظر مالی هم نمیتوانست یا نمیخواست زن را به تمام معنا تاًمین کند، زندگی کند. آیا چنین زنی در روبهرو شدن با عشق ِ گذشته، وفاداریاش را به مرد حفظ می کرد؟!
فیلمنامه درجایی به ورطه شعارگویی و اخلاقگرایی میافتد. زن برای تمام زنهای شوهردار نسخه میپیچد که پس از ازدواج، میبایست ستاره شوهر را به گردن آویزند و با این قطعنامه راه بر هرگونه انتخاب دیگری میبندد. تردیدی نیست که زن ایرانی با بهره گیری از آموزههای فرهنگی، اجتماعی، اخلاقی، اقلیمی و اعتقادی خود معمولا اخلاقمدار میشود، اما آیا کم بودهاند زنانی که در گیر و دار زندگی پر رنج و مشقت و عاری از امنیت جسمی و روحی، بند از پای گسستهاند و نتوانستهاند به زندگی در کنار شوهران خود ادامه دهند؟ ماندگاری نگار در کنار فرهاد شاهکار نیست. گزینهای است که عقل وعاطفه و انسانیت به آن رای میدهد!
فلشبکها که صحنههایی از دوران دوستی نگار و نویسنده را به نمایش میگذارند تصویرگرعشق و همدلی نیستند. نمایشگر کشمکشی هستند میان ماندن و رفتن و تلاشی نافرجام برای متقاعد کردن دیگری به همراهی. هیچکدام آنقدر دیگری را نمیخواهند که بتوانند خود را از یاد ببرند و به رضای معشوق تن دهند. در نمای دیگری از فیلم، فرهاد که ستاره تقدیر زن است، شغل قضاوت را، شاید به دلیل خاطره تلخ زن از آن فضای بازجویی رها میکند و به دنیای بورس و بازار روی میآورد. با این تفاسیر گویی فیلم فقط ساخته شده است که تماشاگر بنشیند و مواظب باشد تا زن پایی کج بگذارد، تا ناسپاسیاش را نفرین کند!
در پایان فیلم، نویسنده و فیلمساز آخرین برگ برائت زن را رو میکند تا بکارت روح او را تمام و کمال به تصویر بکشد. زن پس از سالها فرصتی مییابد تا در یک کنسرت رسمی بنوازد. کنسرتی که عاشق ِ قدیم رهبر آن است. مرد، در کشمکش آن همه فشار ویران کننده تا سرحد مرگ میرود. زن که تمام و کمال آماده اجرای برنامه است، آخرین قدم پاکدامنی را برمیدارد و کنسرت و رهبر آن را قال میگذارد. سکانس آخر فیلم شاهد شیدایی زن در نواختن و مبارزه تلخ او برای کشتن این حس در خود است. او باتمام وجود در پس دیوارهای خانه نوای موسیقی را حس میکند و با آن مینوازد اما فقط در چارچوب تعریف شده خانه و چنین است که فیلم تقدیم میشود به ذائقه مرد ایرانی که به دیوارهای خانه خود ببالند و لابد خط کش تازهای پیدا کنند تا درجه تمکین و وفاداری زنانشان را با آن بسنجند!
دلخوری من از این نیست که چرا نویسنده اینگونه اندیشیده است و فیلمساز اینطور فیلم را ساخته است و لیلا حاتمی و محمدرضا فروتن نیز اینقدر زیبا در قالبهای خود فرورفتهاند، مشکل بر سر ِ نگاه حق به جانب فیلم و قطعیتی است که به روابط زناشویی میدهد، آن هم بدون در نظر داشتن ِهزارتوی ارتباطات ِ زن و شوهر.
نسخه عمومی که توسط فیلمساز برای تمام زنان پیچیده میشود، احتمالاً فیلمساز بعدی را در ساختن فیلمی در همین رابطه اما با نگاهی متفاوت دچار تردید و ترس از قضاوت ِ افکار عمومی میکند. مخصوصا وقتی بخواهد رنج زنی را به تصویر بکشد که از عشق واقعی خود دورمانده است و مجبور به زندگی کردن در سایه کسی است که اصلا او را درک نمیکند و کیلومترها از دنیای عواطف ِ او دوراست. آن وقت گرایش منطقی و انسانی این زن به سمت ِ دنیایی که خاستگاه تن و جان اوست، تماشایی خواهد بود و شاید تماشاگران هم با او همدلی کنند، بی آن که داغ ننگ و ناسپاسی به پیشانی او بزنند.
ایکاش فیلمسازی دیگر، به دور از مکتب چهل سالگی، جسارت این را داشته باشد که حق ِ انتخاب ِ زوجهای ایرانی دورمانده از زندگی دلخواه آنان را به تصویر بکشد. فیلمی که آکنده باشد از تلاش زن و مرد برای تغییر دادن سرنوشت، تقابلی برای تن ندادن به تقدیری تلخ و برای فرو نرفتن در قالب ِ تنگ ِ عادات و سنتهای جامعه!
و درآخر پرسشی که هنوز برای آن پاسخی نیافتهام: چرا در حالی که داستان بر محور زندگی زن میگردد، نام خود را نه از سن او (35 سالگی) که از سن مرد (چهل سالگی) اقتباس میکند؟ اگر موضوع بحران میان سالی مرد باشد که به نظر نمیرسد این همه پردازش زندگی و گذشته زن لزومی داشته باشد و مشکلات پیش روی مرد با هر بحران دیگری نیز می تواند خود را به نمایش بگذارد.
پینوشت:
شما هم با ارسال یادداشتی در هر یکاز زمینههای مربوط به هنر، در جشنواره هنر «مجمع دیوانگان» شرکت کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر