برباد رفتن سودای «فاشیسم ایرانی» با رویای «مکتب ایرانی»
نیازی به نتایج انتخابات مجلس نهم نبود، همان تبلیغات انتخاباتی هم کافی بود تا برای من یک چیزی قطعی شود: «کار طیف مشایی تمام شد. احمدینژاد یا پوست انداخته یا اینکه کاملا حذف شده است».
پروژه جذب آرای طبقه متوسط، توسط طیف اسفندیار رحیممشایی با رنگ و لعابهای فریبندهای همراه بود. نزدیک شدن به بازیگران محبوب (هدیه تهرانی)، بازگرداندن خوانندههای لسآنجلسی (حبیب)، انتقاد احمدینژاد از گشت ارشاد، زیر سوال بردن چادر و حجاب اجباری و گشت ارشاد (مجله خاتون) و سخن گفتن از «مکتب ایرانی» در برابر «مکتب اسلامی». اینها دقیقا همان نشانههایی بودند که «نئوپوپولیست»های ایرانی از ابتدای روی کار آمدن از خود نشان میدادند تا در جدال با راست سنتی، یعنی همان اصولگرایانی که احمدینژاد همواره فاصله خود را با آنها حفظ کرده بود بتوانند از آرای طبقه متوسط استفاده کنند. زحمت حذف اصلاحطلبان را قطعا راس هرم حاکمیت میکشید، پس کافی بود سبد رای خالی مانده آنان را جذب کرد تا در برابر آرای ناچیز اصولگرایان همواره دست بالا را داشت. تیم مشایی با لیدرهایی چون کلهر، جوانفکر و بقایی چنین هدفی را دنبال میکردند و به خوبی تمامی مولفههای «فاشیسم» را پیمیگرفتند، اما مقاومت مردمی اینبار در برابر رشد و تکامل «فاشیسم ایرانی» موفق بود.
جریان مشایی از دو جهت شکست خورد. نخست اینکه در جذب طبقه متوسط شهری به ناگاه با رقیبی همچون جنبش سبز برخورد کرد. حتی نفوذ چراغ خاموش نیروهای رسانهای مشایی به دل جنبش سبز هم نتوانست هیچ موفقیتی در منحرف کردن مسیر آن به سمت حمایت از دولت به دست بیاورد. شعارهایی که آن همه هزینه برایش پرداخت شده بود بیفایده شد. جناح مشایی از دل طبقات سنتی جامعه رانده و از دستیابی به طبقه متوسط شهری مانده شد. از سوی دیگر، افراط این جریان در همین مسیر سبب شد تا راست سنتی بتواند به سادگی آنها را با برچسب «انحراف» به «مکتب ایرانی» خلعسلاح کند و همه بساط مشایی را در گونی «جریان انحرافی» بپیچد. طیف مشایی کاملا حذف یا منهدم شد، اما این به معنای پیروزی راست سنتی نبود.
بنیادگرایی سنتی، جایگزین فاشیسم ایرانی
درست در شرایطی که همه خودشان را آماده میکردند تا با همان دستمایه «جریان انحرافی» تمامی حامیان احمدینژاد را از مجلس بیرون بیندازند و کار را به سود راست سنتی یکسره کنند، ناگهان جبهه پایداری، با سیمایی متفاوت تشکیل شد و جریان جدیدی را به عرصه سیاست کشور اضافه کرد. این گروه جدید نه تنها هیچ رنگ و بویی از شیوه تبلیغات قدیمی هوادارن دولت نداشت، بلکه خیلی زود با حمله به مشایی توانست خودش را نسبت به چماق «جریان انحرافی» بیمه کند. چندان نمیتوان با قطعیت گفت که اینها طیف جدیدی از هواداران دولت هستند و یا اینکه صرفا گروهی هستند که در ضدیت همزمان با راست سنتی و اصلاحطلبان با احمدینژاد هم موضعاند. در هر صورت گروه جدید قطعا هیچ علاقهای به طبقه متوسط شهری و تمایلات مدرن آن ندارد. اینان آشکارا با اساس «دموکراسی» مخالف هستند، «آزادی» را انحرافی صهیونیستی میخوانند و در سودای نابودی «جمهوریت» از «حکومت اسلامی» سخن میگویند.
نئوپوپولیستهای طیف دولت برای تثبیت جنبش فاشیستی خود نیازمند جذب آرای بالای مردمی بودند. مقاومت جنبش سبز این رویا را بر باد داد تا کار حاکمیت برای برچیدن بساط جریان انحرافی راحت شود، اما بنیادگرایان تازه از راه رسیده از اساس به هیچ اکثریتی اعتقاد ندارند که برای جذب آن تلاشی کنند و یا نسبت به از دست دادنش نگران باشند. شاگردان فکری آیتالله مصباح همه بر سر یک حقیقت برتر توافق دارند: «هدفشان هر وسیلهای را توجیه میکند و در این راه خواست و نظر مردم اهمیتی نخواهد داشت»! این گروه از نفوذ گسترده در دستگاه بیحساب و کتاب دولتی بهره گرفت تا پولهای نجومی را به سمت تشکیلات و سازماندهی خود سرازیر کند. کار به جایی رسید که حتی مولتیمیلیاردرهای سرشناس هم خمس اموالشان را وقف یک ائتلاف سیاسی کنند! نتیجه انتخابات بار دیگر راست محافظهکار را شوکه کرد، آن هم در شرایطی که دستانش برای این مبارزه جدید خالیتر از همیشه است.
تشکیل یک جبهه جدید مقاومت در برابر بنیادگرایی
به باور من، اساس لزوم مقاومت در برابر کودتای انتخاباتی، نه چالش بر سر تغییر یک مقام مسوول دولتی، بلکه ایستادگی در برابر حلقهای بود که روز به روز تنگتر میشد تا زیربنای «جمهوریت» نظام و «حق حاکمیت مردم بر سرنوشت خویش» را به کلی متلاشی سازد. این همان گفتمانی بود که میرحسین موسوی و مهدی کروبی در آخرین بیانیه مشترک خود بر آن تاکید کردند. (از اینجا بخوانید) این بیانیه، با بازخوانی مسیر طی شده در سه دهه پس از انقلاب 57 ابراز نگرانی میکند که بار دیگر مناسبات شاهنشاهی بازتولید شده و این بار حاکمیت استبدادی به سلاح تزویر مذهبی هم مجهز شود. از نگاه من، شاخصترین مشخصه این نطفه نامیمون، در اندیشهای است که رویای جایگزینی «جمهوری اسلامی» را با «حکومت اسلامی» در سر میپروراند و این درست همان جریانی است که در آستانه انتخابات مجلس نهم نقاب از چهره افکند و با هجوم ناگهانی خود موفقیت چشمگیری به دست آورد.
راست سنتی ایران هیچ گاه سد قابل اعتنایی در برابر شکلگیری جریانات جدید سیاسی نبوده است. اگر اندیشه «حکومت اسلامی» طی دهههای نخست انقلاب نتوانست خیلی زود مسیر حرکت مردم را منحرف کند به مدد مقاومت جناح چپی بود که اتفاقا در زمان خود از حمایتهای آیتالله خمینی هم برخوردار بود. با این حال پس از حذف کامل جناح چپ در جریان کودتای 88، راست سنتی به ناگاه خود را در برابر راست بنیادگرا بیحفاظ دید. مجموعه رضایی، لاریجانی، قالیباف، موتلفه و حتی آیتالله مهدویکنی و جامعه روحانیت، همه و همه با هم نتوانسته و نخواهند توانست در برابر این خیزش بنیادگرایی افراطی مقاومت کنند. از سوی دیگر جنبش سبز سنگرهای خودش را جای دیگری علم کرده و اساسا قصد و یا توانایی دخالت در درگیریهای درون حاکمیت را ندارد. همه این حقایق من را متقاعد میسازد که لزوم تشکیل یک جبهه جدید در داخل حاکمیت بیش از هر زمانی احساس میشد.
گمان من بر این است که خاتمی یک پاسخ طبیعی بود به یک فضای خالی در فاصله شکاف ایجاد شده میان جنبش سبز و میانهروهای حاکمیت. و در عین حال پاسخی به آخرین نگاههای نگران و مضطرب راست سنتی. جناحی که آنقدر در برابر حذف اصلاحطلبان از حاکمیت سکوت کرد تا خودش در لبه تیغ حذف قرار گیرد و این بار اساس «جمهوری اسلامی» را هم در حال فروپاشی به سمت یک حاکمیت تمام «طالبانی» ببیند. این گروه به تعبیر درست مصطفی تاجزاده هیچ گاه بیشتر از 15درصد خواستگاه مردمی نداشتهاند پس در این جدال جدید محتاج کمک از جانب رقبای پیشینی هستند که از وجاهت نسبی در جامعه برخوردار باشند.
در برابر خاتمی نیز سیاستمداری است که از یک سو عمیقا به هویت «جمهوری اسلامی» اعتقاد دارد و از سوی دیگر به عواقب فاجعهبار قدرتگرفتن بنیادگراهایی که در داخل بر طبل تحجر و استبداد خواهند کوفت و در خارج جهانیان را به جنگ و رویارویی فرا میخوانند آگاه است. پس تصمیم نهایی با او بود که در آخرین لحظات، از بزنگاه انتخابات استفاده کند و توصیه مشاورانی نظیر هاشمی رفسنجانی و سیدحسن خمینی را بپذیرد. یک پای خود را از سنگر جبهه سبز عقب بکشد و برای تشکیل یک جبهه جدید در داخل حاکمیت به راست میانهرو چراغ سبز نشان دهد.
به باور من، تغییر موضع خاتمی و شرکت او در انتخابات هیچ تغییری در وضعیت و جایگاه جنبش سبز ایجاد نکرده است. جنبش همچنان میتواند یگانه پایگاه مقاومتی باشد که در برابر یک انحراف 30ساله از آرمانهای انقلاب 57 ایستادگی میکند. «استقلال» و «آزادی» را در معنای واقعی خود طلب کند و به هرگونه گرایش در بازتولید مناسبات شاهنشاهی و جایگاه سلطانی «نه» بگوید. در عین حال هیچ لزومی ندارد که این جنبش تشکیل یک جبهه جدید در داخل حاکمیت را به فال نیک نگیرد و از این گسترش طیف مقاومت استقبال نکند. حرکت غیرمنتظره خاتمی لزوما نباید به پشت کردن به میلیونها ایرانی معترض تعبیر شود، شاید او تنها کارکرد و جایگاه جدیدی برای خود تعریف کرده است که در آنجا میتواند بهتر و مفیدتر فعالیت کند. خاتمی بهتر از هرکسی میداند «طالبانیسم» بختکی است که اگر تثبیت شود، ریشهکن کردنش دیگر با «مقاومت مدنی» و «مبارزه بدون خشونت» معنا نخواهد داشت!
پینوشت:
به تازگی از دوستی با نام مستعار «رفیق.ش» چند یادداشت وارده در «مجمع دیوانگان» منتشر شد است. گمان میکنم بازخوانیهای ایشان از حرکتهای راست سنتی و جدال داخل حاکمیت طی سه سال گذشته کمک شایانی به درک ضرورت مورد اشاره در این نوشته خواهد کرد. البته در یادداشتهای ایشان تفکیکی میان هواداران آقای احمدینژاد و جریان جدیدی به نام «راست بنیادگرا» صورت نگرفته است، با این حال من گمان میکنم در شفافسازی جدال در جریان فعلی کمک شایانی محسوب میشود.
احسنت . مرحبا . افرین . به دلم نشست . زنده باد اندیشه زنده باد تفکر .
پاسخحذف