۱/۰۸/۱۳۹۰

آن جا که برف‌ها آب نمی‌شوند

معرفی:

نویسنده: کامران محمدی
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ اول زمستان 88، چاپ دوم بهار 89
101 صفه، 2400 تومان


گورستان سرد خاطرات


چه قلمی دارد این «کامران محمدی». چه دواری دارد این داستانش. چقدر دوست داشتم «آن جا که برف‌ها آب نمی‌شوند» را.

«ابراهیم همیشه می‌گفت که انسان اسیر خاطراتشه» (صفحه 97) این جمله چکیده تمام عیاری است برای داستان بلند «آن جا که برف‌ها آب نمی‌شوند» . داستان انسان هایی که همه اسیر گذشته شده‌اند و گاه کارشان در این اسارت بالا می‌گیرد. آن‌ها مسخ می‌شوند. آن‌ها سازندگان جهانی هستند از انسان‌های مسخ شده در افسوس‌های پیشین. قربانیان گذشته که هر لحظه ممکن است خود سبب قربانی شدن نسلی جدید شوند. گویا خاطرات گذشته آنان همچون برفی در سردابه اذهان‌شان گرفتار آمده تا هیچ گاه آب نشوند و ابدی بمانند.

داستان بلند «کامران محمدی» هنرمندانه نوشته شده است. آغاز خوبی دارد و این از کسی که در داستانش به «صد سال تنهایی» اشاره می‌کند بعید نیست. «مارکز» استاد آغازها است. ادبیات داستان قوی است. متن روان و دلنشین است و بازگشت‌های زمانی و پیچیدگی‌های تو در توی آن کششی دوچندانی برای مخاطب به همراه می‌آورد. اما این همه تنها به مدد درونمایه استوار داستان تکمیل می‌شوند.

پیوستگی زنجیره وار شخصیت‌های داستان، زندگی امروز را به سال‌های جنگ پیوند می‌زند، اما درست در شرایطی که در عمق فجایع برجای مانده از سال‌های بمباران غوطه ور می‌شود، نگاه ویژه و ابتکاری خود را حفظ می‌کند. در واقع خسارات و عوارض جنگی، هرچند در برخی فصول، به دستمایه اصلی بدل می‌شوند، اما همواره در ذهن مخاطب به عنوان یک موضوع حاشیه‌ای باقی می‌مانند تا «عشق» جایگاه ممتاز خود را حفظ کند. بدین ترتیب نویسنده می‌تواند داستان عاشقانه خود را در بستری روایت کند که برای خواننده چشم آزار نیست اما در نهایت رسوب خود را در پس ذهن او برجای خواهد گذاشت.

«آن جا که برف‌ها آب نمی‌شوند» از نگاه من داستان بسیار کم ایرادی بود. با این حال یک نکته از متن به ذهنم رسید. من هرچه جست و جو کردم متوجه نشدم آقای محمدی متولد کجا هستند؟ در واقع می‌خواستم بدانم ایشان تا چه حد با زبان کردی آشنایی دارند؟ کنجکاوی من از این جهت است که دریابم چرا در هنگام شکسته نویسی محاوره‌ای برای گفت و گو میان یک خواهر و برادر کرد، از لهجه شهروندان فارس زبان استفاده شده است؟ قابل تصور است که شخصیت‌های کرد داستان زمانی که در پایتخت زندگی می‌کنند در گفت و گو با دیگر شهروندان از لهجه رایج استفاده کنند. اما ادامه این وضعیت در یک گفت و گوی خصوصی میان یک خواهر و برادر کرد زبان برای من کمی غیرقابل باور است. (برای نمونه به صفحه 37 مراجعه کنید) گمان می‌کنم بهتر بود نویسنده، حتی اگر نمی‌خواهد تلاشی افراطی برای به تصویر کشیدن لهجه کردی انجام دهد (کاری که در آثار علی اشرف درویشیان شاهد آن هستیم) از همان زبان رسمی استفاده کند که بیشتر به لهجه کردی نزدیک است.

از خود داستان که بگذریم، یک نکته دیگر هم در انتشار این کتاب برای من بسیار آزار دهنده بود. در یادداشتی که پشت جلد کتاب منتشر شده آمده است: «آن جا که برف‌ها آب نمی‌شوند نخستین رمان از سه گانه کامران محمدی است که با نام سه گانه فراموشی به مرور منتشر می‌شوند ...» توضیح جالبی است اما قطعا برخلاف آنچه که در زیر آن نوشته شده است «از متن کتاب» نیست. گمان می‌کنم این اشتباه از آن جهت رخ داده است که ناشر محترم یک قالب کلی برای انتشار تمامی مجموعه‌های خود در نظر گرفته که از طرح روی جلد و توضیحات مقدماتی کتاب تا طرح پشت جلد را شامل می‌شود. بدین ترتیب برای انتشار هر کتاب جدید، تنها چند گزینه ثابت را تغییر می‌دهند و باقی موارد همچنان ثابت می‌مانند. یکی از این گزینه‌ها انتخاب بخشی از متن کتاب است که پشت جلد چاپ شود. اما در مورد این کتاب که به جای بخشی از متن کتاب، یک توضیح کلی در مورد آن داده شده، پی نوشت «از متن کتاب» حذف نشده و همچنان پابرجا مانده است. جالب اینجا است که من یک نسخه از چاپ دوم کتاب را خریده‌ام و معلوم نیست چرا این اشتباه در تجدید چاپ اصلاح نشده؟

حرف من این است که تبدیل صنعت نشر به یک کارخانه تولید انبوه و بدون دقت به محتوا واقعا نگران کننده است. از نگاه من «آن جا که برف‌ها آب نمی‌شوند» یکی از بهترین‌های منتشر شده در سال 88 است. پس گمان می‌کنم حق داشته باشم که از خود بپرم «اگر آثاری با این کیفیت تا این حد بی‌دقت منتشر می‌شوند، دیگر چه انتظاری می‌توان از دیگر آثار منتشر شده داشت؟ » اینجاست که درک می‌کنم این همه انتقاد من از بی‌دقتی برخی نویسندگان در ویرایش درست از اساس تا چه حد بی‌ارتباط به فضای حاکم بر صنعت نویسندگی و چاپ کشور است.

بخشی از متن کتاب را بخوانید:

«... آدم ها پس از خواب به دو دسته تقسیم می شوند. دسته ای که سوار بر شانه های زندگی اند و گروهی که زندگی بر شانه هایشان سوار است. «ریبوار» در دسته دوم جای می گرفت. به ویژه آن شب که پس از درگ شرایط جدید خود مرز میان خواب و بیداری را به کلی گم کرده بود...»


پی نوشت:

نگاهی دیگر به این داستان بلند، یا رمان بسیار کوتاه را از اینجا بخوانید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر