پیشنویس: این یادداشت را پس از سه بار تماشای فیلم مینویسم. دوستانه پیشنهاد میکنم اگر هنوز فیلم را ندیدهاید این یادداشت را نخوانید. ابتدا فیلم را ببینید و سپس اگر به مانند من گمان کردید با یک بار دیدن نتوانستهاید به همه جنبههای اثر پی ببرید دوباره به تماشای آن بنشینید. آنگاه شاید این یادداشت یک هم اندیشی قابل قبول به حساب آید.
بچه که بودیم که خطکشهایی داشتیم که از یک زاویه که به آنها نگاه میکردیم یک تصویر را میدیدیم و از زاویه دیگر که نگاه میکردیم تصویر دیگری ظاهر میشد. «جدایی نادر از سیمین» نیز از نگاه من چنین ساختاری داشت، هرچند با پیچیدگی هایی بیشتر. از نگاه من جدیدترین ساخته اصغر فرهادی به مصداق منشوری دوار دارای چهار وجه گوناگون بود که هر لحظه یکی از جنبههای آن در اولویت قرار میگرفت و سپس جای خود را به دیگری میداد. در هر حال گمان میکنم از هرکدام از این چهار وجه منشور که بخواهیم فیلم را پیگیری کنیم، داستان کامل و نشانهها کافی هستند. من از نگاه خود اشارههایی گذرا به سه جنبه از این چهار وجه خواهم داشت. یک جنبه می ماند برای بعد.
قضاوت
«من قاضیام، تشخیص میدم کدوم مشکل کوچیکه و کدوم مشکل بزرگه»*. این بخشی از دیالوگ آغازین فیلم در صحنه دادگاه است. جایی که سیمین به قاضی اعتراض میکند «مشکل کوچیک چیه حاج آقا»؟ نمونه مشابه دیگری از این دیالوگ از زبان یک قاضی دیگر در دادسرای رسیدگی به پرونده نادر مشاهده میشود. جایی که شهاب حسینی نادر را به دروغگویی متهم میکند و قاضی در جواب میگوید: «اینجا من تشخیص میدم کی راست میگه، کی دروغ میگه». این دست خشونت در قضاوت و دادرسی را نادر نیز صراحتا در یک دیالوگ دونفره با دخترش بر زبان آورد: «دخترم قانون این چیزها حالیش نمیشه، میگه یا میدونستی، یا نمیدونستی» .
با این حال این تنها قانون و دستگاه قضایی نیست که در قضاوتهای خود این چنین بیرحم عمل میکند. گویی هر یک از ما درون خود دادگاهی داریم که خود خدایگونه آن هستیم و بدون هیچ تردیدی خود را مجاز میشماریم تا در آن حکم صادر کنیم. به یاد بیاورید صحنه خروج سیمین از دادسرا را که با معلم ترمه مواجه میشود. هنوز حتی دادگاه هم هیچ حکمی در محکومیت نادر صادر نکرده، اما سیمین در پاسخ معلم به سادگی نادر را محکوم کرده و عامل قطعی قتل میشمارد: «آره، شوهرم هلش داده افتاده بچهش سقط شده». قضاوتی ساده که شاید حتی تماشاگران نیز در آن لحظه آن را بدیهی انگاشته و بپذیرند.
نادر نیز در یک دیالوگ دونفره با سیمین که در آشپزخانه روی میدهد در تلاش برای فرار از این قضاوتهای بیرحم است که فریاد میزند: «یک درصد هم احتمال بده از اینجا که رفته اتفاقی براش افتاده، چه میدونم، شوهرش بلایی سرش آورده حالا اومده میخواد بندازه گردن من». جالب اینجاست که گذشت زمان اتفاقا همین احتمال ناچیز را به اثبات میرساند تا یادآوری کند که ما چقدر ساده در ذهن خود احکامی قطعی صادر میکنیم که پایهای از حقیقت ندارند.
اما همه قضاوتها به جدالهایی بزرگ نظیر قتل مربوط نمیشود. در لحظه به لحظه داستان، شخصیتها در حال قضاوت در مورد یکدیگر هستند. برای نمونه شهاب حسینی در دادگاه مدام نادر را متهم به بیغیرتی و حتی بیاعتقادی میکند: «حاج آقا، اگه واسه اینها ناموس مهم نیست واسه ما مهمه» و یا «چقدر هم که اینها خدا پیغمبر حالیشون میشه». شاید در پاسخی غیر مستقیم به همین اتهامات است که فیلم یک وضعیت تکراری را برای طرفین دعوا پدید میآورد. در صحنه اول قاضی حکم بازداشت نادر را صادر میکند. اینجا زن و شوهر شاکی در برابر التماسهای نادر به قاضی دخالتی نمیکنند. در جلسه بعدی دادگاه قاضی حکم مشابهی برای شهاب حسینی صادر میکند. این بار همسر او شروع به التماس میکند و در این مورد نادر نمیتواند بیتفاوت باقی بماند و پادرمیانی میکند.
باز هم اگر بخواهیم به نمونههایی ظریفتر از این قضاوت اشاره کنیم میتوان به چالشهای مداوم نادر و سیمین در زندگی شخصی نگاه کنیم. برای نمونه آنجا که نادر در پاسخ به التماسهای اشکآلود ترمه میگوید: «رفتن مامانت به این ماجرا ربطی نداشت» و در پاسخ میشنود که «چرا، اومده بود بمونه، خودم کیف و وسایلش رو پشت ماشینش دیدم». گویا نادر در مورد رفتن سیمین جای هیچ تردیدی را برای خود باقی نگذاشته است و در برابر پاسخ ترمه غافلگیر میشود.
جالبتر از همه اینها، دیالوگی است که خواهر شهاب حسینی در آشپزخانه منزلش بر زبان میآورد. راضیه از خوردن سوگند دروغ میترسد و او برای راضی کردنش میگوید: «مگه خودت نگفتی رفتی پدرش رو نجات بدی ماشین بهت زد»؟! گمان میکنم همین دیالوگ ساده اگر بیشتر مورد دقت قرار بگیرد میتواند تمام قضاوتها را تغییر دهد. نادر از راضیه خواسته است که دست روی قرآن بگذارد و سوگند بخورد که او (نادر) باعث افتادن بچهاش شده است. در این وضعیت به نظر میرسد هیچ تردیدی وجود ندارد که اگر راضیه بخواهد «صادقانه» برخورد کند باید از چنین سوگندی خودداری کند. اما خواهر شوهرش ماجرا را به شیوهای دیگر روایت میکند که خالی از حقیقت نیست. من در این مورد قضاوتی ندارم. اصلا چه کسی میتواند قضاوتی داشته باشد؟ به باور من تنها باری که یکی از شخصیتهای داستان سخنی مطلقا دقیق و درست را بر زبان راند در همان صحنه از جانب راضیه و خطاب به شوهرش بود: «من شک دارم». گویا باید بپذیریم که هیچ اصالتی جز «شک» وجود ندارد!
خانه، وطن، مهاجرت
«ترمه» دو روز پیاپی و در چهار صحنه ماکتی از یک خانه را حمل میکند که سه چتر کوچک در آن دیده میشود. شاید به نشانه سه عضو خانوادهاش. گویا او تنها کسی است که با تمام وجود میخواهد بنیان این خانواده را به همین شکلی که هست حفظ کند. سیمین هم تاکید دارد که دلیل ماندن او در خانه جلوگیری از این جدایی است. «می دونه بدون اون هیچ جا نمیرم».
از سوی دیگر به نظر میرسد آقاجون گونهای از یک نماد آرامش است. شاید شیرازه این خانه. تنها دلیلی که نادر برای خارج نشدن از کشور بر زبان آورد. در صحنههایی که پدر در اتاقش دیده میشود غالبا نشانههایی از نوستالژیهای آشنای ایرانی به چشم میخورد. یک نمونهاش پنکهای قدیمی است که چندان تناسبی با وضعیت خانههای مدرن امروزی ندارد، اما برای بسیاری از ایرانیان نوعی حس نوستالژیک را به همراه دارد. دو نمونه دیگر به پخش رادیو در پس زمینه این تصاویر باز میگردد. یک بار برنامه «شب بخیر کوچولو» با آهنگ معروف خود پخش میشود: «گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا ...» . باید ایرانی بود و سالها با این نوا خاطره داشت تا درک کرد که چه نشانه و احساسی در پس آن نهفته است. نمونه دیگر پخش آهنگ «تاج اصفهان» است.
با چنین تصور و نگرشی به شخصیت پدر میتوان درک کرد که چرا در صحنه پایانی فیلم، نادر احتمالا به نشانه سوگواری در مرگ او سیاه پوش دیده میشود. گویی شیرازه خانواده دیگر وجود ندارد و لحظه متلاشی شدن فرا رسیده است. از سوی دیگر آقاجون در چندین صحنه در تقابل با بچهها قرار میگیرد. نگاه ویژه او به این بچهها گویی پیام رسان پیوندی است که ناامیدانه تلاش میشود همچنان پابرجا بماند، اما نسل واسطی وجود دارد که با خودخواهیهای خود این ارتباط را تضعیف کرده و سرانجام میگسلد. یکی از اشارههای آشکار کارگردان تکرار یک پرسش مشابه از جانب خردسالترین بازیگر فیلم و همچنین آقاجون بود. فرزند راضیه در بدو ورود به خانه با دیدن دستگاه اکسیژن آقاجون از مادرش میپرسد «این چیه»؟ و این دقیقا همان پرسشی است که آقاجون دقایقی بعد از همان زن میپرسد: «این چیه»؟
حال اگر بخواهیم نقش مسئله «مهاجرت» را در این فیلم کلیدی فرض کنیم، آن گاه خانه و شیرازه نمادین آن، «آقاجون» جلوه پررنگتری نیز به خود میگیرند. سیمین همان کسی است که از جانب نادر به ترس و فراز متهم میشود. در دیالوگ خشن درون آشپزخانه نادر او را متهم میکند که هربار به مشکلی بر میخورد یا فرار میکند و یا دستهایش را به نشانه تسلیم بالا میبرد. نادر گمان میکند ترمه در ایران به دنیا آمده، پس باید اینجا بماند و قواعد بازی را یاد بگیرد. یعنی یاد بگیرد که ترسو نباشد.
در این نگاه گویی هرکس که قصد خانه را دارد، از وطن خود و مشکلات و خطرات آن گریزان شده است و تنها آنان که باقی ماندهاند درگیر مبارزه برای پیروزی بر مشکلات هستند. البته این شاید تنها اتهامی باشد که بازماندگان به مهاجرین میزنند. در نهایت آقاجون، شاید به عنوان نمادی از مام میهن نگران و دلتنگ تمامی فرزندان خود است. به یاد بیاورید صحنهای را که او دست را گرفته بود تا مانع از رفتنش شود. پس از آن نیز به یاد بیاورید که مدام راضیه را با سیمین اشتباه میگیرد. گویی آنچنان دلتنگ و نگران رفتن سیمین است که تنها دغدغه ذهنی قابل بیانش همین «سیمین، سیمین» شده است. باز هم در صحنهای دیگر که سیمین در ماشین خود گریه میکند و گویا در تنهایی از نادر گلایه میکند که پس از چهارده سال زندگی مشترک یک کلام از او نخواست که نرود، این تنها آقاجون است که در کنار او حضور دارد و نقش سنگ صبور و محرم اسرارش را بازی میکند.
در نهایت من دوست دارم که بر روی نام گزاری «ترمه» کمی بیشتر فکر کنم. دوست دارم به یاد بیاورم که «ترمه» دستاوردی ایرانی است. از صنایع دستی سنتی ماست. ترمه را تار به تار و پود به پود باید بافت و به پیش رفت. تار و پود ترمه شاید پدر و مادری باشند که اگر به درستی در کنار یکدیگر قرار گیرند، نوزاد این میهن درخشان و زبان زد خواهد شد. اما دریغ که گاه اختلافات درونی و یا فرار و مهاجرت ضرباتی به این خانه بزرگ میزند که دودش بیش از هرچیز و هرکس دیگر به چشم نسل آینده میرود.
عشق
داستان از زوال یک عشق آغاز میشود. البته تنها چیزی که به تصویر کشیده میشود همان زوال است. برای اثبات این ادعا که اساسا زمانی عشقی در میان بوده نیازمند نشانههای بیشتری هستیم. شاید تردید و دلنگرانی نادر در آخرین لحظههای خروج سیمین از خانه. شاید اشکهای سیمین بلافاصله پس از خروج از خانه و یا در صحنه رانندگیاتدر کنار آقاجون که پیش از این هم اشاره شد. یا شاید چندین بار تلاش سیمین به بازگشت و یا اراده ناتمام نادر برای دعوت از او.
من نمیتوانم نشانههای استواری از وجود یک عشق در رابطه نادر و سیمین پیدا کنم. اما بهاندازه کافی اشتباهات به ظاهر کوچک از طرفین این ارتباط به چشم میخورد که هرکدام به تنهایی برای نابودی یک رابطه کافی است. نمونهاش همان ابتدای فیلم که سیمین در حال ترک خانه است و ترمه با نگرانی به پدر میگوید: «مامان داره میره» و نادر با خیالی آسوده جواب میدهد «بر میگرده باباجان». به باور من هیچ کس حق ندارد در عشق اینچنین خودخواه و قاطع نظر دهد. این خودخواهی در چندین مورد دیگر نیز سبب میشود تا نادر آنچه را که احتمالا به گفتنش علاقه دارد بر زبان نیاورد. شاید نوعی غرور او را باز میدارد که حتی در تنها موردی نیز که به سیمین میگوید به خانه برگردد این سخن را از موضعی بالا و با آهنگی دستوری ادا کند. (اشاره به صحنه بازگشت از بیمارستان که بینی سیمین آسیب دیده است) نادر همه بار مسوولیت حفظ این عشق را بر دوش سیمین رها کرده است.
در نقطه مقابل سیمین نیز برای جلب توجه نادر و یا احتمالا دریافت سخنی محبت آمیز از او دست به اقداماتی میزند که هرکدام به تنهایی برای ویران کردن یک مرد کافی است. او آشکارا در یک صحنه میگوید که انتظار یک کلام «نرو و بمان» شنیدن از نادر را داشته است. چنین انتظاری از جانب زنان کاملا قابل درک است. نیازی که هیچ گاه پایان نمییابد و به صورت مداوم باید تکرار و ارضا شود. یادآوری عشق و علاقه و توجه. اما شیوهای که سیمین در پیش میگیرد هیچ سرانجامی جز تحریک غرور مردانه و واکنشهای مقابله جویانه نادر ندارد. نمونهاش اشاره کودکانه به مهریهاش و یا یادآوری این مسئله که «اگر من دخالت نمیکردم تو الآن توی زندان بودی». واکنشهای نادر در هر دو نمونه کاملا همان چیزی است که میتوان از هر مرد دیگری نیز انتظار داشت.
در نهایت من گمان میکنم این رابطه بیش از هرچیز قربانی نبود یک درک متقابل میشود. قربانی رفتارهای کودکانه افرادی که تنها از جهت سنی بزرگ شدهاند و گویا هیچ تجربهای برای درک طرف مقابل و یا شیوه صحیح رفتار با او نیندوختهاند. باز هم به یاد بیاوریم همان صحنه مجادله در آشپزخانه را که نادر افسوس میخورد «ای خدا، من چرا نمیتونم حرف رو به این بفهمونم». مشکل همین است. اختلال در ایجاد ارتباط. عدم توانایی گفت و گو و در نهایت درک متقابل.
پی نوشت:
* تمام دیالوگهایی که در این یادداشت آمده است نقل به مضمون هستند. متاسفانه امکان یادداشت آنها را در فضای تاریک سینما نداشتم.
این تنها نخستین یادداشت من در مورد «جدایی نادر از سیمین» است. به زودی دست کم یک یادداشت دیگر در مورد این فیلم خواهم نوشت. شاید پس از آنکه یک بار دیگر آن را تماشا کردم.
اصغر فرهادی اینجا گفته است که صحنه انتهایی فیلم و مسئله انتخاب ترمه میان مادر و پدر «صورت مسئله» او در این فیلم بوده است. این موضوع را من با تماشای فیلم درک نکردم. شاید دلیلش همان تغییری باشد که خودش توضیح داده است. (از اینجا بخوانید)
عکس این یادداشت از «حبیب مجیدی» است که من آن را از اینجا برداشتهام.
«مجمع دیوانگان» نامزد برترین وبلاگ نویس فارسی زبان در جشنواره سالانه دویچه وله است. از این آدرس می توانید در رای گیری شرکت کنید
به نظرم اینقدر عمیق و قدرمند نیست فیلم که نیازمند اینهمه توجه باشه ... شاید این از بخت یاری ماست که انقدر نابود شدیم( یا از اول بودیم) که هرچیزی رو می خوایم انقدر بزرگ کنیم ... یک فیلم تک خطی در مورد تقابل اخلاقیات سنتی و زندگی مدرن ...همین برای امروز ما فیلم خوبیه اما 10 سال دیگه که از این مرحله عبور کردیم اصلاً یادمون نمیاد... اگه وقت کردم بیشتر می نویسم اما بیشتر ترجیح می دم یه بار با صادق بشینیم هم یه قهوه بخوریم هم مفصل صحبت کنیم ببینم این عمقی که شما تو این فیلم درک کردید کجاشه
پاسخحذفتحلیل بسیار زیبایی بود. ممنون. البته نکاتی که در مورد جنبه "عشق" نوشته اید مثل بحث های قبلی کامل نیست. دلیل اش به نظرم این است که همانطور که اشارات شما نشان می دهد فیلم جنبه های پیچیده انسانی، اجتماعی و روانشناختی دارد. رابطه متقابل نادر و سیمین حتماً به تحلیل عمیق روانشناسی نیاز دارد. مسئله همانطور که اشاره کرده اید رفتار کودکانه آدم بزرگهاست. البته اینکه نادر و سیمین رفتاری را نشان می دهند که "قابل پیش بینی" است یعنی این رفتار آموخته شده است نه اندیشیده. یک انسان بالغ در برابر هر موقعیت بخصوص موقعیت های دشوار براساس شرایط و مقتضیات واکنش نشان می دهد و همین رفتار او را غیر قابل پیش بینی خواهد کرد ولی این دو که مسلماً انسان های مستقلی است در یک موقعیت پرتنش به واکنش های آموخته شده عقبگرد کرده اند.
پاسخحذفمن هم با صورت مسئله بودن صحنه پایانی کاملاً موافقم یعنی برای من هم فیلم از آخر شروع شد. کل همدات پنداری من با شخصیت ترمه از همان صحنه پایانی شروع شد. فرهادی مچ من تماشاگر را آنجا گرفته که می داند امروز در برابر این پرسش بی پاسخ "ماندن یا رفتن" مانده ام.
یادداشت های مرا هم خواستید در این باره بخوانید:
http://www.facebook.com/note.php?note_id=1514498197373
http://rahyaab.wordpress.com/2011/04/09/%D8%A2%DB%8C%D8%A7-%D8%AA%D8%B1%D9%85%D9%87-%D9%85%DB%8C-%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%9F/