عنوان: ابر صورتی
نویسنده: علیرضا محمودی ایرانمهر
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ اول پاییز 88؛ چاپ دوم بهار 89
107 صفحه؛ 2300 تومان
لطیف همچون ابر، رویایی مثل مارکز!
من شیفته «گابریل گارسیا مارکز» هستم؛ مسخ شده آن ریالیسم جادوییاش. از این جهت گمان میکنم شباهت بسیاری با «علی رضا محمود ایرانمهر» داشته باشم، پس عجیب هم نیست که تا این حد از «ابر صورتی» لذت برده باشم. سطر به سطر داستانهای این مجموعه را که میخواندم با خود فکر میکردم که اگر مارکز جوان در ایران به دنیا میآمد و قرار بود تا ریالیسم جادوییاش را به زبان فارسی معرفی کند، شاید نتیجه کارش مشابه همین مجموعهای میشد که جناب ایرانمهر منتشر کرده است. البته اگر گمان میکنید چنین توصیفی کمی اغراقآمیز است باید بگویم حق با شما است! اصولا وقتی از ریالیسم جادویی سخن میگوییم دشوار است که از اغراق بپرهیزیم!
«ابر صورتی» عنوان نخستین داستانی است که در مجموعهای با همین عنوان منتشر شده و به باور من بهترین نمونه از میان 9 داستان مجموعه است. نگاه نویسنده به ماجرای جنگ و کشته شدگان آن درست به مانند زاویه روایت داستان غریب و شگفت انگیز است. یعنی به همان میزان که زاویه دید یک راوی مرده (کشته شده) میتواند خواننده را غافل گیر کند، شروع داستان هم میتواند برای او غیرعادی به نظر برسد. چه کسی انتظار دارد که یک سرباز در ابتدای روایت خود از صبح روز عملیات بگوید:
«آن روز سرد سوم دی 1360، فقط دوست داشتم به تکه ابری که در لحظه طلوع صورتی شده بود نگاه کنم. ما پشت سر هم از شیب تپهای بالا میرفتیم و من به بالا نگاه میکردم که ناگهان رگبار گلوله از روی سینهام گذشت. من به پشت روی زمین افتادم، شش هام داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقیقه، هنوز به ابر نارنجی و صورتی نگاه میکردم که مُردم».
با چنین شروعی شاید شما هم موافق باشید که خواننده خواه ناخواه باید در سطر به سطر اثر به دنبال رد پای جناب مارکز بگردد. اگر هم مخالفید یا دست کم گمان میکنید که جست و جوی بیحاصلی است، باید عرض کنم که اشتباه میفرمایید. هیچ کدام از علاقمندان جناب مارکز نمیتوانند شیفتگی خود را برای همیشه پنهان کنند و جناب ایرانمهر هم از این قاعده استثنا نیست. پس هشتمین داستان مجموعه خود به نام «سنجاقک» را با بخشی از داستان «گزارش یک مرگ» آغاز میکند:
«... سانتیاگو ناصر (گمان میکنم درستش «نصر» باشد) رودههای بیرون ریخته از شکمش را توی دستهاش گرفته بود و در نور پاک بعد از ظهر نگاهشان میکرد ...».
یک بار گفتم و باز هم میگویم که به باور من، همان داستان نخست «ابر صورتی» با فاصله بهترین داستان این مجموعه است. داستانی که چه با نثر شیرین و چه با توصیفات زیبایش نوعی لطافت و نرمی را به خواننده هدیه میکند و اتفاقا هنرش هم همینجا است که چنین دستاوردی را در بستری از یک داستان جنگی فراهم میآورد. از این داستان که بگذریم گمان میکنم داستان پنجم با نام «یک جلد چنین گفت زرتشت با شمشیر سامورایی» قابل توجهترین (و نه بهترین) اثر مجموعه است. این ادعا را به دو دلیل مطرح میکنم. نخست نثر این داستان است که به صورت کامل بر پایه «محاورهنویسی» بنا شده. راستش به شخصه گمان نمیکنم به هیچ وجه چنین انتخابی را بپذیرم، اما باید اعتراف کنم تصمیم متهورانه جناب ایرانمهر در روایت کامل یک داستان با نثری شکسته کاملا موفق از آب درآمده و اگر خودمانی بخواهیم توصیفش کنیم این نثر بر روی داستان «نشسته» است. از جنبه دیگر گمان میکنم این داستان به خوبی موفق شده است که تضاد دو سبک رایج از نگاه به زندگی را به تصویر بکشد. تضادی که در تقابل راوی داستان با «علی» به تصویر کشیده شده است. اولی نمونهای است رایج از انسانی که بدون هیچ دغدغه آرمان گرایانهای به زندگی روزمره مشغول است و تبلورش را در تعویضهای مکرر و گاه افراطی «دوست دختر»هایش به نمایش میگذارد. و دومی تصویری باز هم اغراق شده از جوان آرمانگرایی که اتفاقا تصویر کامل و مشخصی هم از اهداف خود ندارد و همین سردرگمی و از این شاخه به آن شاخه پریدنها کار دستش میدهد.
پیش از پرداختن به دو داستان انتهایی مجموعه، یک نکته هم در مورد داستان سوم با نام «اودیسه» به نظرم میرسد و آن ناهمخوانی این داستان با کلیت مجموعه است. در مورد خود داستان قضاوت خاصی ندارم، کار متوسطی است، اما به هیچ وجه نمیتوانم ارتباط آن را با باقی مجموعه و لزومش را در قرار گرفتن در این فهرست درک کنم. البته گمان میکنم که از این منظر داستانهای دیگری هم هستند که یکدستی مجموعه را تا حدودی بر هم زدهاند اما بدون تردید همین «اودیسه» سرآمد همه آنها است. به گمانم این نمونه میتواند چنین شایبهای را پدید آورد که نویسنده چندان تفاوتی میان خرق عادت با ریالیسم جادویی قایل نیست، البته با پذیرش این پیش فرض ادعایی که اساسا قرار بوده است مجموعهای برپایه ریالیسم جادویی بنا شود.
در نهایت کار با دو داستان کوتاه «سنجاقک» و «خواب فینگلوس» به پایان میرسد. داستان هایی که به گمانم بیش از حد به آثار مارکز نزدیک شده و رنگ و بویی از کپی برداری به خود گرفتهاند. در واقع پس از خواندن این دو داستان تنها تصویری که در ذهن من ایجاد شد، تلاشهای مقدماتی نویسنده برای فراگیری یک سبک بود. چیزی شبیه سیاه مشق، کاغذ چک نویس و یا بازی تدارکاتی! در این چهارچوب اگر به این دو داستان نگاه کنیم کاملا پذیرفته و حتی قابل تقدیر هستند. اما اگر به صورتی مستقل آنها را مورد بررسی قرار دهیم شاید بتوان در بهترین حالت کپی برداریهای استادانه را برایشان در نظر گرفت. داستانها جذاب هستند، قلم زیبایی دارند و اگر اهل ریالیسم جادویی باشید حتی به دل هم مینشینند، اما به نظر میرسد کمی شهد و شکرشان زیادی و از محتوا غفلت شده است.
در نهایت بخش هایی از داستان «ابر صورتی» را اینجا میآورم و گان میکنم برای سومین بار است که دارم تکرار میکنم که به باور من خواندن همین یک داستان ارزش انتشار و خریدن یک مجموعه را دارد:
«... پیدا بود قبرها را شتابزده کندهاند. دیوار قبر من کاملا کج بود و کف آن برآمدگی داشت. اگر زمین را دو سه بیل عمیقتر کنده بودند، حتما گورستان باستانی را که فقط دو وجب چایینتر بود کشف میکردند. درست زیر قبر من گور شاهزادهای آشوری بود که شمشیر دراز مفرغیاش را با دو دست میان روی سینهاش گرفته بود و اگر آن را کمی بالا میآورد، نوک شمشیر میان دو استخوان لگنم فرو میرفت.
مثل بار اولی که دفن شدم، روی قبرم کپه خاکی بهاندازه قدم درست کردند و روی آن پلاکی با چند شماره سفید فرو کردند. روز بعد باران گرفت و دو هفته بعد زمین سبز شد. علفهای وحشی بارها خشک شدند و فرو ریختند و دوباره سبز شدند. دو هزار و هشتصد و شصت و چهار روز آنجا ماندم. ریشههای گیاهان وحشی از دیواره قبر آویزان شده بودند و شاهزاده آشوری همچنان شمشیرش را دو دستی گرفته بود» .
پی نوشت:
متن کامل داستان «ابر صورتی» را می توانید از اینجا بخوانید. نگاه هایی دیگر به مجموعه را از اینجا بخوانید. در ضمن این مجموعه مورد توجه منتقدان هم قرار گرفته است: (اینجا ببینید)
نگاهی دیگر به این مجموعه را از اینجا و گفت و گویی با نویسنده مجموعه را از اینجا بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر