بیش از 100 سال است که در کشور ما از «انقلاب مشروطه» نام برده میشود. رویدادی که گویا بر سر همه چیز آن اختلاف نظر وجود دارد بجز بر سر ماهیتش: «انقلاب». صفت انقلاب در حالی به رخداد مشروطیت اطلاق میشود که به دنبال آن نه تنها سلسله قاجار، که حتی پادشاه وقت نیز تغییر نکرد. انقلاب به امضای شخص شاه رسمیت یافت و حتی پس از مرگ او، ضمن حفظ سلسله قاجار، حکومت موروثی وی نیز همچنان پابرجا ماند. رخدادهای خونین بعدی که به برکناری محمدعلی شاه منجر شد ارتباطی با پیروزی انقلاب مشروطه نداشتند. یعنی اگر محمدعلی شاه مستبدانه اصول مشروطیت را زیر پا نمیگذاشت، ای بسا تا پایان عمر بر اریکه قدرت باقی میماند و سلسله قاجار نیز هیچگاه متلاشی نمیشد. حال پرسش من این است: چرا هیچ کس رخ داد مشروطه را «اصلاحات» نمینامد؟
مدتهاست که در فضای غیرآکادمیک کشور، از ترکیب «اصلاحطلبان» به عنوان اسم خاصی برای خطاب قرار دادن چند حزب و گروه مشخص استفاده میشود. گروههایی که در دوران ریاست جمهوری سید محمد خاتمی بخشی از ارکان قدرت کشور را در اختیار قرار گرفتند. طبیعی است با این نگاه غیرعلمی، عمر اصلاحات در ایران به نیمه دهه هفتاد شمسی باز میگردد و باز هم عجیب نیست که گروهی مدام تکرار کنند «اصلاحات در نظام جمهوری اسلامی با روی کار آمدن احمدی نژاد پایان یافت». اگر نخواهیم لجوجانه بر مفاهیم واژگان پافشاری کنیم، میتوانیم چنین کاربردهای غیرعلمی اما رایجی را به رسمیت بشناسیم. اما مشکل زمانی بحرانی میشود که گروهی همچنان بخواهند با نگاه علمی و آکادمیک شرایط روز را تحلیل کنند و در کلام خود از ادبیات دانشگاهی استفاده کنند. آنگاه است که میان مخاطب عامی که به ادبیات رایج عادت کرده و مخاطب خاصی که با تعاریف علمی واژگان آشنایی دارد سوءتفاهم هایی ایجاد میشود که شکافی گسترده و حتی بحرانی را ایجاد میکند. برای نمونه کافی است بدانیم صاحب نظران دانشگاهی، سرآغاز اصلاحطلبی مدرن در ایران را سالها پیش از «امیرکبیر» و احتمالا در دوران «عباس میرزا» جست و جو میکنند. یعنی نزدیک به دو قرن اختلاف با تصور رایج!
عطاءالله مهاجرانی در تحلیل منشور جنبش سبز پرسش آشنایی را مطرح میکند: «سوالی که مطرح است این که ما و ملت ما و جنبش سبز در این دو راهی، راه اصلاح رو انتخاب میکنیم و یا راه انقلاب را؟» (از اینجا بخوانید) در نگاه نخست پرسشی رایج و بحثی روزمره است، اما به باور من آنچنان ابهام آمیز است که به اندازه طول عمر جنبش سبز سبب کژفهمی شده. مهاجرانی با استناد به منشور جنبش سبز، راه پیش روی جنبش را مسیر «اصلاحطلبی» میداند. من در کاربرد این واژه با ایشان موافقم و گمان میکنم هر دوی ما بر اساس منشور سبز، حق داریم این منش را منش اصلی و محوری جنبش بخوانیم. با این حال گروه دیگری هم هستند که حق دارند بپرسند «مرز این اصلاح طلبی تا کجاست؟ جنس آن از کدام دست است؟ آیا خواستار تکرار اصلاحطلبی مشروطه خواهان هستیم؟ یا به دوران هشت ساله ریاست جمهوری خاتمی میاندیشیم؟»
در ادامه آقای مهاجرانی به واژه «رفلوشن» یا انقلاب اصلاحی اشاره میکنند*. به گمان من این واژه توصیف مناسبی برای رخدادی شبیه مشروطه ایرانی است. رخدادی که در باطن خود یک انقلاب تمام عیار بود، اما در پوستهاش شباهت بسیار زیادی به یک اصلاحات حکومتی داشت. متاسفانه مهاجرانی مشخص نمیکند آیا اصلاحطلبی مورد نظرش چیزی شبیه همین «رفلوشن» است یا نه. او تنها انقلاب مردود در دیدگاه خود را شرح می دهد: «راه انقلابی یعنی تغییر نظام و تغییر قانون اساسی، تغییر حاکمان از صدر تا هرجایی که ضرورت پیدا کند».
من برخلاف مسیر اصلاحطلبی، در مورد «راه انقلابی» چندان با آقای مهاجرانی همرای نیستم. در هر یک از کشورهای پیشرفته جهان به صورت کاملا دموکراتیک، اصلاحطلبانه و بدون خشونت امکان دارد «نظام سیاسی عوض شود»، «قانون اساسی تغییر پیدا کند» و «حاکمان از صدر تا به هرجایی که ضرورت پیدا کند» برکنار شوند. پس معیارهای آقای مهاجرانی برای توصیف انقلاب چندان جامع و مانع نیستند. جامع نیستند چرا که با این تعریف انقلاب مشروطه که در آن تقریبا هیچ یک از حاکمان عوض نشدند دیگر یک انقلاب نخواهد بود. مانع نیز نخواهد بود چرا که هرگونه تغییرات اساسی دموکراتیک را هم به جرگه انقلابها خواهد افزود. به باور من در توصیف مهاجرانی، جای پارامترهای حیاتی یک انقلاب خالی است. پارامترهایی نظیر شدت تغییرات، شیوه رخ دادن آنها و از همه مهمتر، فضای ملتهب و پریشانی که به «شرایط انقلابی» مشهور است.
انقلابی که من و بسیاری همچون من از آن پرهیز میکنیم تغییرات بنیادین در ساختار یک حاکمیت پوسیده نیست، بلکه اقداماتی خشونتبار، شتابزده و نسنجیده، آن هم در شرایطی آشفته، ملتهب و احساسی است. فراموش نکنیم در شرایطی اینچنینی بود که قانون اساسی جمهوری اسلامی به همهپرسی گذاشته شد و همین التهاب جامعه سبب شد تا کمتر کسی فرصت سنجش منطقی مفاد آن را داشته باشد. در واقع نارضایتی امروزین ما از پدرانی که به چنین قانونی رای «آری» دادند، بیشتر معطوف به کسانی است که در آن فضای ملتهب سیاسی از مردم خواستند تمامی آینده، سرنوشت، اهداف، مطالبات و آرمانهای خود را بر دو واژه «آری» یا «نه» سوار کنند. با این حال این بدان معنا نیست که این شیوه «اصلاحطلبی» تنها در «حفظ نظام سیاسی موجود» خلاصه شود. البته اگر کسی بخواهد برای این «نظام سیاسی» هم تعریف عجیب و غریب جدیدی پیدا کند که با هر تغییری هماهنگ باشد مسئلهای نیست، اما برداشت فعلی من از منشور جنبش سبز چیز دیگری است.
بارها و بارها از میرحسین موسوی شنیدهایم که او نیز به عنوان اصلیترین نگارنده منشور جنبش، قانون اساسی را «وحی منزل» نمیداند. این بدان معناست که اگر در روند دستیابی به مطالبات مردمی به سدی از درون قانون اساسی برخورد کردیم، بدون تردید باید آن را مطابق با خواست مردم تغییر دهیم. فراموش نکنیم از اساس مفهومی به نام «قانون» چیزی بجز توافقی جمعی میان افراد یک جامعه و یا میان مردم با حاکمیت نیست. (دو برداشت عامیانه بر پایه دو تعریف کلاسیک از قانون) پس من هیچ تردیدی ندارم چه منشور جنبش سبز را سرلوحه خود قرار دهیم، چه میرحسین را فصلالخطاب جنبش بخوانیم، در هیچ حالتی به مشکل نهایی قانون اساسی برخورد نخواهیم کرد، تمام اختلافات میتواند در شیوه رسیدن به هدف خلاصه شود.
از سوی دیگر دوستانی هم که اصلاحطلبان را به تلاش برای نزدیکی به حاکمیت و صحه گذاشتن بر مشروعیت نظریه «ولایت مطلقه فقیه» متهم میکنند باید در نظر بگیرند که تنها راه اصلاحطلبی، سادهترین و پیش پا افتادهترین شیوه آن، یعنی اصلاحات از بالا (اصلاحات درون حاکمیت و یا پارلمانتاریستی) نیست. لزومی ندارد به تاریخ معاصر مراجعه کنیم تا دریابیم که این کشور بیش از 150 سال پیشینه اصلاحات از بیرون حاکمیت دارد. کافی است به یاد بیاوریم حتی سیدمحمدخاتمی هم زمانی که پیش شرطهای خود برای حضور در انتخابات بعدی را اعلام کرد، عملا نشان داد که از پیشبرد اصلاحات، با استراتژی پارلمانی پیشین ناامید شده و ناچار است پیش از اتخاذ یک استراتژی جدید با حاکمیت اتمام حجت کند.
به باور من، تداوم جلسات بحث و گفت و گو، نظیر آنچه آقایان مهاجرانی و نگهدار برگزار کردند میتواند به شفافیت فضا و رفع ابهامات کمک بسیاری کند. با این حال نداوم چنین جلساتی و کاهش فضای ملتهب و نگاه سیاه و سفید، لازم و ملزوم همدیگر هستند. یعنی اگر ما بخواهیم به هرگونه اظهار نظری در این جلسات هجمهای تبلیغاتی انجام دهیم، طبیعی است که روز به روز صاحبنظران را نسبت به طرح دیدگاههایشان بیمیلتر خواهیم کرد. مسیری که در نهایت بجز گسترش سایه ابهام به تمامی جنبش نتیجهای در پی نخواهد داشت که دود آن به چشم همه ما خواهد رفت.
پینوشت:
* البته من بر خلاف ایشان گمان نمیکنم که «نویسنده گاردین» نخستین کسی بوده که از واژه «رفلوشن» استفاده کرده است
۱۲/۱۷/۱۳۸۹
اصلاح یا انقلاب، دعوایی بر سر عناوین مبهم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
چه اصلاحات و چه انقلاب هدف یکیست و حتی مسیر هم فعلا تا چند ایستگاه جلوتر یکیست. بعد از چند ایستگاه جلوتر (تضعیف اقتدارگرایان) توقفی نسبتا کافی هست که وارد بحث اصلاحات و انقلاب شویم. فعلا که هدف و راه هم یکیست لزومی به بحث در مورد این مساله وجود نداره. فعلا به پیشبرد کار که تضعیف اقتدار گرایی و انحصار طلبی در میدون سیاسی این مملکته باید پرداخته بشه.
پاسخحذفبنظرم انقلاب یعنی تغییر نظامِ سیاسی، حال این تغییر میتواند از یک استبدادِ سلطنتی به استبدادِ سلطانی یا استبداد دینی باشد یا تغییر به یک سیستم جمهوری از هر نوع. مختصر اینکه انقلاب سرنگونی یک سیستمِ سیاسیست. اما متاسفانه کلمهی انقلاب از نظر ذهنی و خاطرهی جمعی همراه شده با خونریزی و اعدام که این وجههیی نامطلوب به این لغت داده. شاید بهتر باشد واژهی دگرگونی را بکار ببریم که این شائبه ایجاد نشود. در این معنا مگر کسی مخالفِ تغییر یک سیستم دیکتاتوری به نوعی جمهوریست؟ خب این میشود انقلاب یا همان دگرگونی. ضمناً هر انقلابی برایر کشتار و خونریزی نسیت کما اینکه خود آقایان لفظ انقلاب مخملی یا رنگی یا .. بکار میبرند، از نظر تاریخی هم انقلاب (دگرگونیهای اساسی) بسیاری بدون اعدام وکشتار انجام شده، یک نمونه ساده آن تغییر نوع حکومت در آفریقای جنوبی.
پاسخحذفمشکل سر واژهی اصلاحات هم همین است. بهخاطرهی جمعی، گروهی از اصلاحطلبان دههی گذشته اصل ولایت فقیه را مرکز نظام سیاسی کشور میدانستند و از آن دفاع میکردند. حالا سوال گروهی از مردم اینست که آیا اصل ولایت فقیه از قانون اساسی هنوز مورد دفاع اصلاحات است، و اصلاحطلبان اصلاحات را در این چارچوب میدانند؟ که در اینصورت قطعاً با مخالفانی مواجه میشوند که این اصل را ضامن استبدادِ قانونی میدانند و به دنبال آن اصلاحات را رد میکنند. حقیقت این است اکثر اختلاف بین این دو واژه در شرایطِ فعلی همین است نه در معنای آکادمیک واژهها.
گروهی هم محدود کردن این اصل را چون مشروطه مطرح میکنند. نقد مقابل هم میگوید این اصل قابل قیاس با پادشاهِ مشروط و محدود شده نیست چون در بطن خودش شرطگریز است و نیمی از مشروعیتش را نه از قانون و مردم بلکه از نیرویی ماورایی میگیرد و خودِ ولیِ مردم بودن مشروط به خواست مردم بودن را نقض میکند.
پس اگر دعوا بر سر همان اصل باشد بنظرم برعکس تیتر شما، میبینیم بههیچ وجه مبهم نیست، بلکه بسیار بنیادی و واضح است.
خب من از قضا با این کامنت بالایی موافقم. آرمان خان بنده حرف شما رو قبول دارم و خب از قضا من طرفدار حرف آلنن بدیو چیزی میان اصلاح و انقلاب یا همون دگرگونیم. اما مسئله ای که وجود داره اینه که الان از لحاظ خواسته ها حتی از میون اونایی که تو جنبش باقی موندن و خودشون رو سبز می دونن یک بی نظمی تمام معنا حاکمه. رب گریه می گه مردم فرانسه که از بی نظمی دهه ی سی حاکم بر فرانسه خسته بودن با خوشحالی پریدن تو بغل آلمان ویشی دست نشانده ی هیتلر با این که یه انضباط فاشیستی داشت( البته خوشبختانه یا شوربختانه دولت احمدی نژاد هم فاقد کوچکترین چیزیه که بهش بشه گفت انسجام)اما مسئله اینه که حداقل باید محوری باشه که بتونن مخالفان قدری دورش جمع بشن. این که گفته می شه قانون اساسی فصل الخطاب نیست حرف خوبیه اما در عوض فوق العاده مبهمه از قضا اگر نیست بهتر نیست مثل قبل از انقلاب یک قانون اساسی جدید تدوین بشه که هم در درون اپوزیسیون و هم در برابر حاکمیت قابل بحث باشه و با ابهام زدایی جای هر گونه نق زدن رو بگیره.
پاسخحذفدر ضمن در نظر بگیرید درسته که خود مشروطه خشن نبود. اما به خاطر بی تجربگی مشروطه خواهان در مذاکره و تدوین قانون اساسی جدید تنها ملاک برای حفظ مجلس مشروطه در قانون قول شاه در نظر گرفته شد و نتیجه ش منجر به توپ بسته شدن مجلس و وقایع دو سال بعدش و تشکیل کمیته مجازات و قلع و قمع مخالفین شد. در مورد انقلاب هم به همین صورته( با وجود خشونت گسترده ی ارتش حداقل مردم خشونت چندانی از خود نشان ندادند ولی شروع ماجرای خشونت ها از هشت ساعت بعد در تبریز با دار زدن چند تن از مامورین شهربانی و ساواک از تیرهای چراغ برق بود) از قضا عدم خشونت در هنگام انقلاب هیچ گاه تضمین کننده ی عدم خشونت بعد از پیروزی مخالفین نیست( بر عکسش هم صحیحه مثل مورد رومانی)چیزی که این عدم خشونت رو می سازه شرایط و نحوه ی عملکرد اپوزیسیون و نیروهای سرکوبگره مثلاً در مورد رومانی جت های ارتش( که خود مهمترین نهاد سرکوبگر دیکتاتوری بود) جلوی چائوشسکو رو در زمان فرار گرفتن و با اعدام و محاکمه اش ابتکار عمل رو از دست انقلابیون خشمگین گرفتن.
کنش مدنی به مثابه کنش مدنی ممکن نیست بلکه باید همراه با یک دیپلماسی هوشمندانه باشه و البته از قضا لفظ این دیپلماسی نباید مدارا گرانه و مسالمت آمیز باشه. این جا مجموعه بلوف های ماندلا حقیقتاً تماشائیه یا این که چطوریی البرادعی در مصر خیلی هوشمندانه نبرد مغلوبه رو به یه پیروزی تبدیل می کنه تنها با گفتن این که کنترل تظاهر کننده ها رو از دست داده و هر اتفاقی که بیافته مسئولش مبارک خواهد بود یا مصدق در برابر طرف مقابلش دیوانه وار هوشمندانه بازی می کنه. جایی که شبانه یه قرآن می فرسته برای شاه با دست خط خودش که من به این قرآن قسم می خورم که دنبال ایجاد جمهوری نیستم. همین شاه رو همون روز به فرار از مملکت مصمم می کنه.
اگر بخوایم صورت بندی بکنیم در درجه ی اول جنبش به هدف واحد و روشنی نیاز داره که بتونه اکثریت اپوزیسیون رو دور خودش جمع کنه( از کومله کمی یاد بگیرید به نظر من واقعاً دارن هوشمندانه عمل می کنن و به نظر من تغییر تاکتیکشون تو سالای اخیر رو باید مطالعه کرد)
دو جنبش به یه استراتژی روشن و کار آمد نیاز داره نمی شه که راهپیمایی هشت مارس رو قریب به سه بار اعلام کردن و کنسل کردن. من تهران نبودم ولی با توجه به این که با میرداماد خونه مون پنج دقیقه فاصله داره قطعاً می گم ماجرا کامل فکر نشده بوده به غیر از این که اعلام کردن چهار مسیر هم و در عین حال پلن بی هاش فقط جمعیت تظاهر کننده رو تو سرتاسر شهر سر در گم کرد اون طوری که از تهران شنیدم آخر سر هم ملت رفتن تجمعشون همون انقلاب انجام دادن)
سه جنبش در عین اخلاق مداری نیاز به یه دیپلوماسی هوشمندانه داره( این نوع باج دادن ها از جمله بیانیه شورای مشارکت قبل از بیست و پنج بهمن و این قبیل التماس ها و کوتاه اومدن ها برای مذاکره ما رو به مذاکره نخواهد رسوند چون حکومت موضوع رو نشونه ی ضعف جنبش تلقی خواهد کرد و خب حداقل هیچ معامله ای رو این جور جوش نمی دن. جنبش در مرحله ی فعلی به یه دیپلوماسی فعال و تهدیدگر نیاز داره که دو طرف رو مد نظر داشته باشه نه این که یهو همه چیز متمرکز شه رو هاشمی.