۱۲/۱۸/۱۳۸۹

نگاهی به نمایش «ابرهای پشت حنجره»

عاشقانه های شاعر روی صحنه

فدریکو گارسیا لورکا یک «انقلابی شهید» نیست. او «شاعر شهید» است. در نقطه تداخل لورکا، شعر، انقلاب را شکست می‌دهد و من لورکا را به همین دلیل دوست دارم.

«ابرهای پشت حنجره» تصویری است از کشاکش و به هم پیوستگی عشق و مبارزه. اینجا ما با دو تصویر از مردم مواجه هستیم. آنان که مبارزه را می‌خواهند برای زندگی و آنانی که زندگی را می‌خواهند برای عشق ورزیدن. لورکای بی‌رحم در به تصویر کشیدن این جدال به هیچ وجه جانب بی‌طرفی را نگه نمی‌دارد. او آشکارا عاشق زندگی است. او زندگی را و مبارزه را و آزادی را همه برای یک هدف می‌خواهد: عشق.

- ما برای چی داریم می‌جنگیم
- برای آزادی
- دوستش ندارم بدون تو
(از متن نمایش‌نامه)

لورکا ترسو است، اگر در حقیرانه‌ترین تفسیر خود، مفهوم ترس را به پرهیز از مرگ و شیفتگی به زندگی خلاصه کنیم. لورکا ترسو است و من هم شیفته چنین ترس عاشقانه‌ای هستم که زندگی را با تمام وجود فریاد می‌زند. با این حال ‌ای بسا که حتی با چنین ترسی هم چاره‌ای جز انتخاب مرگ نماند؛ آنگونه که برای لورکا نماند. زندگی دوست داشتنی است، اما معنایش تنها در زنده بودن خلاصه نمی‌شود. گاه باید مرد تا زندگی کرد. به مانند لورکا که شاعر شهید شد تا ابدی شود.

قهرمان داستان «ابرهای پشت حنجره» انقلابی سرشناس و مبارزی که توجه تمام کشور را به خود جلب کرده نیست. قهرمان داستان حتی آن عاشق دلسوخته هم نیست که برای خاطر معشوق سر از لاک خود بیرون می‌آورد و برخلاف منش همیشگی جانش را به خطر می‌اندازد. قهرمان لورکا تنها شخصیتی است که دیوانه وار عاشق زندگی است. عاشق عشق ورزیدن است. اهل بازی‌های بزرگ نیست. زندگی را در مبارزه برای آزادی خلاصه نمی‌داند. اصلا آزادی را بدون عشق نمی‌خواهد. اما درست در لحظه نهایی، آنجا که همه چیز فرو پاشیده، امیدهایش ناامید شده و طعم خیانت را زیر زبانش چشیده، به ناگاه گویی علیه همه چیز سر به طغیان بر می‌دارد. به دور سرسام‌آور فساد و تباهی و خیانت و ابتذال در زندگی «نه» می‌گوید و با مرگ خود نشان می‌دهد که زندگی هنوز نمرده است. قهرمان داستان، خودِ خودِ لورکاست؛ «لورکای پیش‌گو»، که مرگ «لورکای شاعر» را سال‌ها پیشتر به تصویر می‌کشد.

«ابرهای پشت حنجره» برای زندگی این روزهای ما حرف‌های بسیاری دارد. شیرین، تلخ، شنیدنی و قابل تامل.

پی نوشت:
من از هر نظر «ابرهای پشت حنجره» را دوست داشتم. به عادت همیشگی می‌خواستم اینجا از خیلی جزییات حرف بزنم. از دکور نمایش. از بازی‌ها و انتقادی که از به دیالوگ خوانی «مهدی پاکدل» عزیز دارم. با این حال ترجیح می‌دهم از این نمایش چیز بیشتری ننویسم. نمی‌خواهم طعم شیرینش را زیر زبان خودم تلخ کنم. «ابرهای پشت پنجره» برای من یک احساس خیلی خوب بود و تلاش می‌کنم این احساس را به همین شکل که هست نگه دارم.

نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه‌ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر