سالهای سال پیش بود. زمان جنگ بوسنی. اخبار جنایات و نسلکشیهای گروههایی که تا چندی پیش هموطن و همسایه بودند هر شنوندهای را به وحشت و انزجار میکشاند. جنون برادرکشی به پا شده بود. تلویزیون تصاویری از ویرانههای شهرها و روستاهای بوسنی را پخش میکرد. گزارشگر رفت و رفت تا به پیرمردی رسید در میان آوارهای یک روستا یا شهری کوچک. از دیگر بخشهای گفت و گو چیزی در خاطرم نیست، اما پیرمرد کلامش را با جملهای به پایان رساند که قطعا هیچ گاه فراموش نخواهم کرد: «این جنگ که تمام شد، من به همه میگویم که من کسی را نکشتم»!
* * *
فایده ندارد که در کتابها بخوانید آشفتگی و پریشانی، ویژگی جامعه بحران زده است. هیچ کتابی شفافیت و وضوح خیابانهای شهر را ندارد. باید در شهر قدم بزنید و در هوایش زندگی کنید تا با تمام وجود لمس کنید که بحران یعنی چه؟ باید ببینید که سبزی فروش سبزی گندیده میفروشد. نانوا از سر و ته نانش میزند. شرکتهای بزرگ هر روز وزن محصولاتشان را به صورتی نامحسوس کاهش میدهند. گوجه میخری بیرونش قرمز است و تویش زرد. رستوران که میروی هرقدر هم پول بدهی معلوم نیست که گوشت سگ جلویت نگذارند! کدام لباسی را میتوانید پیدا کنید که قیمت مشخصی داشته باشد؟ این یکی حتی از تخیل مردم هم دیگر خارج شده. وارد هر لباس فروشی که میشوید یک سری جنس بی نام و نشان، با برچسبهای تقلبی جلویت ردیف میکنند و فروشنده شروع میکند که کدام «ترک» است و کدام «جنس جدید» است و قیمت هم هیچ ملاکی ندارد جز انصافی که معمولا ندارند که ندارند. آنچه را که برایش 150 هزار تومان پول بدهی معلوم نیست که یک ماه هم دوام بیاورد و معلوم نیست که دیگری از مغازه کناری 50 هزار تومان بخرد یا 300 هزار تومان!
خط تاکسی کرایههای 1050 تومانی را به 1400 تومان افزایش داده. دوهزارتومانی میدهم و راننده غرولند میکند که «پول خورد ندارم». میگویم «آقای عزیز، فقط افزایش کرایه را خوب یاد گرفتهاید؟ نباید خدماتتان هم افزایش پیدا کند؟» یک جوری نگاه میکند که انگار به زبان مریخیها حرف میزنم.
اداره میروی کارت را پشت گوش میاندازند. زیر لب فحش میدهی به سر تا بالای این کارمندان از زیر کار در رو. اما خودت هم که بر میگردی پشت میز کارت، حوصله نداری. لیوان چای را دستت میگیری و چرخی توی اینترنت میزنی!
مامور راهنمایی و رانندگی اگر رشوه نگیرد باید بدانی که جایی در آن حوالی دوربینی او را زیر نظر گرفته. مامور نیروی انتظامی که با دوربین هم قابل کنترل نیست. اگر مالت را دزدیدند دو برابرش تیغات میزند که آخر سر هم بیخیال شوی و با خودت بگویی «آن دزدها باانصافتر از این پلیسها هستند»! چه کسی است که نداند قاضی دادگاه رای خودش را میفروشد؟ هزار و یک سند هم رو میکنی که دیگر خواجه حافظ شیرازی هم بیاید و به حقانیتات شهادت بدهد، اما میبینی حکم علیه تو صادر شده و طرف دعوا زیر لب پوزخند میزند.
پزشکان که فقط دعا میخرند به جان مردهشورها! کم مانده پلاکارد بزنند سردر بیمارستانها که «گور پدر قانون و بیمه و تامین اجتماعی؛ بنده پول عمل جراحی خودم را به صورت جداگانه و نقدا به نرخ مورد تایید خودم دریافت میکنم. میخواهی بخواه، نمیخواهی بمیر».
همه چیز رو به اضمحلال است و از همه ناامیدی و تردید نداری که دیگر هیچ کس هیچ کاری را درست انجام نمیدهد و حتی اگر ملکالموت هم از راه برسد بعید نیست که جانت را نیمهکاره گرفته و نگرفته رهایت کند. بعد ناگهان میشنوی یک نفر پیدا شده که بازی را به هم زده!
میگویند آتشنشان فداکار پیش از مرگ دستکم جان یک کودک خردسال را نجات داده است. میگویند پس از مرگاش هم با کارت اهدای عضوی که خودش قبلا دریافت کرده بود اعضای بدنش را اهدا کردهاند و جان چند نفر دیگر را هم نجات دادهاند. اما برای من هیچ کدام از اینها اهمیت ندارد. مهم نیست که او در عمل موفق به نجات جان چند نفر شد. مهم فقط این است که او تا به آخر کاری را انجام داد که باید انجام میداد. در بازار کمفروشها، یک نفر هرچه داشت فروخت. شاید دیگر دستاش از دنیا کوتاه باشد، اما حالا خیلیها هستند که وقتی بحران گذشت میتوانند به جای او شهادت بدهند که «او کمفروشی نکرد». یا شاید هم بگویند «او کسی را نکشت»!
بهترین چیزی بود که تا حالا خاندم مرهمی بر دردم بود من که با لیسانس اقتصاد بیکار هستم می توانم بگویم دست من نه سرخ هست آغشته به خون مردم و نه سیاه هست آلوده به غارت و چپاول
پاسخحذفساده اما عمیق
پاسخحذف