۶/۲۷/۱۳۸۹

تاریخمان را فراموش نکنیم

در آخرین گفت و گوی مهندس موسوی ایشان به ذکر راهپیمایی های مردم می پردازند و از روزهای 25، 28 و 30 خرداد نام می برند: «اگر سال گذشته شعار رای من کجاست توانست میلیونها شهروند مسالمت جو را در روزهای ۲۵و ۲۸ و ۳۰ خرداد دور هم جمع کند اکنون با سیاستهای سرکوب یک سال گذشته و اوضاع معیشتی مردم و فشار های بین المللی ناشی از ماجراجویی ها، احتمال حرکتهای غیر مترقبه بیشتر شده است». راستش این اولین باری نیست که می بینم تاریخچه روزهای پرالتهاب پس از کودتا پراکنده ذکر می شود. پیش از این دست کم یک مستند از شبکه صدای آمریکا هم به یاد می آورم تاریخ ها را به شدت به هم ریخته و گاه اشتباه ذکر می کرد. این را بیشتر برای خودم می نویسم. هرچند تا پایان عمرم هم امکان ندارد آن روزها را فراموش کنم، اما باز هم به گمانم نوشتنش بهتر از ننوشتن است.

شب کودتا تا صبح در خیابان بودیم. ستادهای موسوی را یکی یکی سر می زدیم. ستاد فاطمی غلغله بود. میدان فاطمی را ارازل و اوباش غرق کرده بودند و فریاد «سبزها کوشن؟ سوراخ موشن» سر می دادند. جمعیتی حدود 100 نفر بودیم که با قرائت اولین پیام مهندس مبنی بر اینکه در برابر کودتای انتخاباتی کوتاه نخواهد آمد الله اکبر گفتیم و کم کم پراکنده شدیم.

صبح 23 خرداد شهر مثل آتش زیر خاکستر بود. رفتیم میدان ولیعصر. نیروی انتظامی غرق کرده بود و هرکه را که دم دستش بود با باتوم می زد. نمی توانستیم تشخیص دهیم مردم برای چه آمده اند؟ باور نمی کردیم که معترض باشند. تا اینکه کم کم هسته های اعتراضی شکل گرفت. گروه های چند ده نفری و بعدش چند صد نفری. به غروب نکشیده شهر میدان جنگ شده بود. چهار راه به چهار راه بود که یا در تصرف مردم بود یا نیروهای انتظامی. طالقانی دست مردم بود. چند بانک را آتش زده بودند. پلیس جرات نزدیک شدن نداشت. از زیر پل کریم خان گرفته تا زیر پل حافظ جمعیت جمع شده بود. شیشه های ایستگاه های اتوبوس یکی پس از دیگری خرد می شدند.

روز 24ام اوضاع به ناگاه تغییر کرد. شایعه شد که آیت الله صانعی و هاشمی رفسنجانی می خواهند در جماران بست بنشینند. قرار شد خودمان را برسانیم. رسیدن به تجریش خیلی سخت بود. لباس شخصی ها خشونت کم نظیری از خود نشان می دادند. به هیچ کس رحم نمی کردند. خودروهای ون شخصی هم آورده بودند و هرکه را می توانستند بازداشت می کردند. اما حوالی تجریش متوجه شدیم که نیروی انتظامی کنار کشیده است. انگار از درگیری های روز قبل شوکه شده بودند. تجریش امن بود. میدان یکدست جمعیت بود و امنیت را هم نیروی انتظامی تامین می کرد. از دست لباس شخصی ها به نیروی انتظامی پناه می بردیم و الحق هم که محافظت می کردند. یادم می آید وسط میدان یک سرهنگ نیروی انتظامی بود که گویا رتبه ای بالاتر از دیگران داشت. دورش جمع شده بودیم و به شوخی می گفت: «شما جوانید؛ اگر رای شما را تازه دزدیده اند، رای ما را 30 سال است که دزدیده اند». خلاصه از تجریش به بالا دیگر امن بود. رفتیم جماران که خبری نبود. دست خالی برگشتیم. تا اینجا تمامی تجمع ها و درگیری ها پراکنده بودند.

روز 25ام خبر رسید که مهندس می خواهد از انقلاب به سمت آزادی حرکت کند. آن روزها کسی فرصت مراجعه به سایت ها و یا شبکه ها را نداشت. همه خبرها دهن به دهن می چرخید. موبایل ها هم بعید می دانم که کار می کردند. خلاصه تا ظهر نشده دوباره خبر رسید که دکتر رهنورد در دانشگاه تهران سخنرانی کرده و گفته است به دلیل صدور حکم تیر و برای جلوگیری از کشتار مردم راهپیمایی لغو می شود. گوش کسی بدهکار نبود. ترس همه جا حضور داشت. ترس از شلیک مستقیم؛ ترس از قتل عام. اما دیگر کار از کار گذشته بود. قطار به راه افتاده بود. از ستارخان و خیابان های پشتی خودمان را به انقلاب رساندیم. باورمان نمی شد که امن باشد. جمعیت خیلی زود شکل گرفت. راهپیمایی که شروع شد صف های اول بودیم اما به چهار راه نواب رسیده و نرسیده وسط جمعیت هم نبودیم. از تمام طول خیابان به جمعیت افزوده می شدند. سر از پا نمی شناختیم. این را هم بگویم، این که مدام می گویند راهپیمایی روز 25 خرداد، راهپیمایی سکوت بود مال بعدها است. ما که راه افتادیم تا خود آزادی شعار دادیم و زیر و بالای همه را شستیم. تا چشم کار می کرد آدم بود و همه انگار بال درآورده باشند. گویا ما که رد شدیم گروه های بعدی به همراه مهندس موسوی و آقای کروبی آمدند و قرار شده بود دیگر شعار ندهند. خلاصه 25ام هم گذشت. طرف های غروب صدای شلیک از نزدیک میدان آزادی به گوش رسید اما دیگر کسی نمی ترسید. قرار شد فردایش میدان ولیعصر جمع شویم.

صبح 26 ام خبر رسید احمدی نژاد هم طرفدارانش را به میدان ولیعصر دعوت کرده است. دوباره تردیدها بالا گرفت. می گفتند می خواهند مردم را به جان هم بیندازند. یکی از دوستان مدام می گفت «تله مرگ است». اما باز هم شوق و شور از ترس و تردید بیشتر بود. به ولیعصر که رسیدیم در تصرف هوادارن احمدی نژاد بود. تاجایی که یادم هست واقعا مردم عادی بودند. حتما گروه هایی را هم هماهنگ شده آورده بودند اما بیشترشان مردم عادی بودند. همین بود که ما با دستبند و نماد سبز از میانشان عبور کردیم و بجز کرکری های کلامی اتفاق بدی برایمان نیفتاد. گیج شده بودیم. ناخودآگاه ولیعصر را رو به بالا رفتیم. از سه راه فاطمی که گذشتیم 100 نفری می شدیم. به ونک که رسیدیم چند هزار نفر بودیم که تازه فهمیدیم جمعیت اصلی در ونک جمع شده بودند. باز هم به دریایی از سبزها پیوستیم. از ونک تا پارک وی را در سکوت حرکت کردیم و این برای ما اولین راهپیمایی سکوت محسوب شد. همانجا دهان به دهان پیچید که تجمع بعدی، فردا، میدان هفت تیر.

ظهر 27 خرداد با مترو به هفت تیر رفتیم. از همان قطار که پیاده می شدیم دلهره و اضطراب را حس می کردیم. هنوز باورمان نشده بود که نیروهای سرکوب دست از سرمان برداشته اند. به دهانه خروجی مترو که می رسیدیم اول حسابی سرک می کشیدیم و بعد که مشخص می شد فقط سبزها میدان را پر کرده اند دوباره سرخوش نمادهای سبزمان را خارج می کردیم. جمعیت از دل میدان می جوشید و کم کم به سمت میدان ولیعصر به راه می افتاد. باز هم میلیونی، باز هم در سکوت. به ولیعصر که رسیدیم قرار شد پراکنده شویم اما امکانش نبود. آنقدر زیاد بودیم که پراکنده شدن معنایی نداشته باشد. یک سر جمعیت به انقلاب رسید و ما از آنجا رفتیم.

قرار 28ام میدان توپخانه (امام خمینی) بود. قرار بود مهندس هم بیاید که ما ندیدیمش، اما گفتند بعد از ما آمده و سخنرانی هم کرده است. میدان که پرشد امکان انتظار نداشتیم. ناچار برای اینکه دیگران هم بتوانند بیایند به سمت میدان فردوسی راه افتادیم. دوباره راهپیمایی میلیونی، دوباره صدای «هیس هیس» تنها نجوای جمعیت بود. انگار عهد کرده بودیم که دست هایمان را پایین نیاوریم. آنقدر بالا نگه می داشتیم و «V» نشان می دادیم که خون به انگشتان نمی رسید و نوبت این دست را به دست دیگر می دادیم. تنها تنوعش زمانی بود که هلیکوپترها (فارسی اش چه می شود؟ بالگرد؟) از بالای سرمان عبور می کردند. یکهو همه فریادشان به هوا می رفت و دست تکان می دادند. بعد دوباره «هیس، هیس». این بار هم فردوسی را تا ولیعصر آمدیم و پراکنده شدیم. میدان فردوسی یک نفر از مجسمه بالارفت. بالا رفتن که چه عرض کنم؛ باید از نزدیک ببینید که فقط می شود پرواز کرد تا از آن بالا کشید. خلاصه به هر زحمتی که بود بازوبند سبز رنگی به بازوی حکیم بست تا هلهله جمعیت به هوا برود. قرار شد 29 ام (جمعه) را استراحت کنیم و شنبه دوباره از انقلاب تا آزادی. شنبه ای که 30 خرداد بود و شنبه خونین شد.

همه اش را گفتم تا یادمان باشد که ما چهار راهپیمایی میلیونی سکوت داشتیم. 25، 26، 27 . 28 خرداد ماه. اگر 30 خرداد هم به جانمان نمی افتادند باز هم در سکوت می رفتیم که نشد و همان شد که می دانیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر