یک ویژگی جالبی دارند آدمهای فیلمهای فرهادی که همیشه جلوی چشم است اما آنقدر ساده است که گاهی به چشم نمیآید. همه آدمهای فیلم فرهادی «آدم» هستند! خیلی انسانی هستند. آدمهایی که ضعفهای کوچک و معمول خودشان را دارند. دروغ میگویند. پنهانکاری میکنند. حتی ممکن است خیانت بکنند. اما در نهایت هنوز آدم هستند. شاید باید بگوییم یک چیزی دارند به اسم «وجدان». یا جایی اعماق وجودشان قبول دارند که چهارچوبی وجود دارد به نام «اخلاق»، هرچند گاهی پایمان از آن بیرون میزند. خلاصه اینکه وقتی حرف میزنند (و چه خوب است که آقای فرهادی همیشه به شخصیتهایش این اجازه را میدهد که به اندازه کافی حرف بزنند تا عمق وجودشان برای مخاطب پیدا شود) میبینی در نهایت به یک زمینی به عنوان زمین بازی پایبند هستند. میشود گاهی سرزنششان کرد که چرا پایت را از خط بیرون گذاشتی؟ اما خیالت راحت است که هر دلیلی بیاورند، اصل بازی را منکر نمیشوند. به قول معروف، «میشود با آنها حرف زد»! نمیدانم؛ شاید این مساله بیش از اندازه حداقلی باشد. شاید هم محصول مواجهه با جامعه یا دستکم مجموعههایی است که به نظرت میرسد اساسا «تهی» هستند. یعنی در آنها اخلاق اصلا وجود ندارد که نقض شود. وقتی هیچ چیزی نیست آدم به وحشت میافتد. خوب است که در درون آدمهای فیلمهای آقای فرهادی «یک چیزی» هست!
* * *
من نه میتوانم تعریف دقیقی از عشق ارایه بدهم و نه واقعا میتوانم تصمیم خودم را در مقایسه و یا سنجش و انتخاب میان «عشق» و «عقلانیت» بگیرم. حل این معادله ماجرای غریبی دارد چون معادله حل کردن از جنس عقلانیت است، اما یک طرف این معادله اساسا در نوعی تضاد با عقلانیت قرار دارد. به هر حال، فکر میکنم گاهی این عشق به احساسی بدل میشود که کارکرد یک پارچ آب سرد را دارد! مثلا وقتی 130 دقیقه تمام مغزت بیوقفه درگیر زوایای پیچیده چندین رابطه به هم گره خورده است و خسته شدهای از بس که سعی کردی اشارات پراکنده آقای فرهادی را کنار هم جمع کنی تا چیزی را از دست ندهی، کارت به جایی میرسد که رسما داری حرارت مغزت را از این همه فعالیت مداوم احساس میکنی. بعد ناگهان یک تصویر سفیدی روی صفحه میافتد با یک موسیقی آرام که چیزی نیست جز فشرده شدن کلاویههای پیانو، به آرامی و با فاصلهای مشخص. انگار یک پارچ آب سرد ریختهاند روی مغزت. باور کنید خشکترین و مکانیکیترین ذهن منطقی جهان را هم که داشته باشید، در آن لحظه ترجیح میدهید به پیروزی و برتری عشق رای بدهید. یا حتی شاید زیر لب زمزمه کنید «عشق همیشه در مراجعه است». چقدر این پایانبندی از آقای فرهادی برایم غیرمنتظره بود. چه دلنشین و شاد و زیبا بود. خنک بود مثل یک نسیمی که در ظهر تابستان بوزد روی گونههایتان. چقدر آن تصویر پایانی که تا به آخر روی صفحه ماند دوستداشتنی بود. چه تشابهی بود میان آن دستهایی که در بستر مرگ به هم رسیده بودند با عکس یادگاری عروس و داماد در جشن عروسی!
* * *
«گذشته» به نظرم فیلم خوبی بود. از آن دست فیلمهایی که حتی اگر دوبار هم نگاهش نکنی، در همان بار اول آنقدر ذهنت را درگیر میکند که بتوانی تا چند ساعت به شخصیتها و تصمیمات و واکنشهایشان فکر کنی یا با دوستانت گپ بزنی. با این حال فکر میکنم یک ایرادی در کار فیلمنامه وجود داشت. در واقع یک جوری هسته اصلی داستان گم بود. تفاوتاش شبیه عکسی است که جلوی چشم شما میگیرند و شما میتوانید ساعتها به آن خیره شوید و به ریزهکاریهایش دقت کنید، با یک تصویر کشیده «پانوراما» مانند که باید نگاهتان را مدام در امتداد تصویر جلو ببرید. یک نقطه تمرکز ندارد. باید در طولش حرکت کنید. چه میدانم؟! انگار داخل قطاری نشسته باشید که از مقابل یک نقاشی خیلی بلند روی یک دیوار عبور میکند.
در «گذشته» شما دقیقا یک گره مشخص و یک موضوع مرکزی ندارید. از رابطه «ماری و احمد» شروع میکنید و میروید سراغ مشکل «لوسی» و بعدش میروید جلوتر تا سر و کله «سمیر» پیدا شود و بعدش ناگهان ماجرای مرگ همسر او بحث اصلی میشود و دستآخر میرسیم به رابطه او با همسرش. پایان نهایی چندان ارتباطی به گرههای اولیهای که ذهن مخاطب را درگیر کرده ندارد. شاید باید گفت دستکم دو داستان موازی در فیلم محوریت دارد. نخست ماجرای «ماری – احمد» و دوم داستان «سمیر» که حالا با پیوندهای تقریبا محکمی به هم گره خوردهاند. من نمیتوانم بگویم این مساله ایرادی اساسی به حساب میآید. اما به نظرم رسید از «شسته رفته بودن» داستن کاسته است! اگر اکراه خودم در مقایسه آثار مختلف آقای فرهادی را برای یک مثال زدن کنار بگذارم باید بگویم آنقدری که داستان «در باره الی» جمع و جور و مشخص بود، داستان «گذشته» نبود. پخش بود و ردیف شده بود کنار هم. به هر حال این هم یک جورش بود.
* * *
نمیدانم چه حکایتی است که به صورت معمول موضوع داستانهای آقای فرهادی را «قضاوت» میدانند. انگار یک رسمیت از پیش تعیین شدهای است که همین است و دیگر نیست و همه باید در همین چهارچوب به فیلم نگاه کنند. این بحث «قضاوت» دستکم از «درباره الی» بولد شد و در «جدایی...» شاید به اوج خودش رسید*. اما من، در همان داستان «جدایی...» هم دوست داشتم گاهی از جنبه دیگری به فیلم نگاه کنم. مثلا یک بار فقط به همین قصد بروم و فیلم را ببینم که با خودم بگویم «این داستانی است در باره عشق». حالا حکایت این «گذشته» هم برای من همان است. به نظر من باز هم میتوان به سراغ داستانی رفت در باره «عشق». حالا چه اشکالی دارد که در پایانبندی یک نوشته هزار کلمهای برای سومین بار تکرار کنیم «عشق همیشه در مراجعه است».
پینوشت:
* فکر میکنم خود آقای فرهادی، با انجام یک گفت و گو که در آن به ماجرای صحبتاش با یک قاضی اشاره کرده بود به این مساله به شدت دامن زد که به نظرم اتفاق خوبی نبود و باعث شد در نگاه غالب، به جنبههای بسیار زیبایی از فیلمهایش بیتوجهی شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر