۱۰/۲۹/۱۳۸۸

اتوبوس

اتوبوس تجریش به ولیعصر بود؛ از همین خط ویژه ای که کشیده اند و خیابان ولیعصر را یک طرفه کرده است پایین می رفت. سر تقاطع فاطمی طبق معمول چراغ قرمز بود و باز هم طبق معمول چند نفر از خانم ها خواستند که راننده در را باز کند تا پیاده شوند. می دانستم که باز نمی کند؛ چند وقتی بود که پلیس به شدت با این «در بازکردن ها» در تقاطع فاطمی برخورد می کند. اما خانم های عقب اتوبوس ول کن نبودند؛ اصرار می کردند. راننده گرفتار شده بود؛ چند بار گفت که «خانوم جریمه می کنند؛ نمی ذارن» اما کسی گوش شنوا نداشت. همین موقع بود که یک پیرزن همراه با پسرک 10 – 12 ساله ای که شاید نوه اش بود نزدیک شد؛ از در نیمه باز جلو اتوبوس به راننده گفت «آقا! این در عقب رو بزن ما سوار شیم».


راننده باز هم با حالتی شرمنده گفت «مادر جان اینجا ایستگاه نداره؛ باید برین جلوتر». پیرزن که چهره خسته ای داشت اصرار کرد «من که نمی تونم؛ پام درد می کنه؛ یک لحظه در رو بزن سوار شم دیگه». راننده همچنان تحت فشار بود و چراغ هم سبز نمی شد. در همین موقع یک پسر جوان از لای در نیمه باز پرید توی قسمت راننده اتوبوس و تا راننده بخواهد اعتراض کند خود را کشید داخل بخش مسافرها. راننده غافل گیر شده بود، پیر زن که این صحنه را دید معترض شد: «خوب بذار من هم سوار شم دیگه»! همان لحظه هم صدای معترضان ته اتوبوس بلندتر شد که «آقا چرا تبعیض قایل می شی؟ باز کن ما هم پیاده بشیم دیگه»! راننده بدجوری گرفتار شده بود. هیچ چیز نمی گفت. چراغ که سبز شد به سرعت راه افتاد و خیلی زود اتوبوس را به ایستگاه رساند.


وقتی درها را باز کرد تعدادی از خانم ها به نشانه اعتراض راهشان را کشیدند و رفتند و کرایه 175 تومانی خود را پرداخت نکردند؛ دو سه نفر دیگر هم خود را به جلو رساندند و شروع به فحش دادن کردند؛ به چهره راننده زل زده بودم؛ خسته بود و فقط نگاه می کرد.

۱ نظر:

  1. و یک داستان خوب به همین راحتی نوشته می‌شود. آفرین

    پاسخحذف