۲/۱۰/۱۳۹۲

تنهایی


همین‌جوری یک پیامک خالی فرستاده بود. البته گویا چند تایی فرستاده بود که یکی‌اش به صورت اتفاقی به دست من رسید. اول به نظرم رسید مزاحم است اما نبود. فقط می‌خواست با یکی حرف بزند. حتی وقتی فهمید که مثل خودش پسر هستم و اصلا در یک شهر دیگر زندگی می‌کنم تفاوتی ایجاد نشد. فقط می‌خواست حرف بزند. مودب بود و ساده. بیشتر دوست داشت بشنود. حتی وقتی ادعایی با دانسته‌ها و عقایدش جور در نمی‌آمد چانه نمی‌زد. بحث نمی‌کرد. فقط می‌خواست بشنود. استدلال جدید. کلام جدید. دنیای جدید. آدم جدید. مثل یک کویر که هرقدر تویش آب بریزی سیراب نمی‌شود.

یک جوان کارگر است. کمتر از سی سال سن دارد اما ازدواج کرده و می‌گوید تنها دلخوشی زندگی‌اش پسرش است. درخواست کرد که هر شب پیامک بزند و کمی با هم حرف بزنیم. تنها درخواست‌اش همین است. کمی حرف بزنیم. گویا با همسرش رابطه خوبی ندارد. می‌گوید «من را دوست ندارد». به قول خودش روزی 12 ساعت کار می‌کند و عجیب نیست که بعد از این همه کار سخت فرصتی برای مواجهه مناسب با خانواده و یا تدارک شادی و دلخوشی نداشته باشد. و باز هم جای تعجب ندارد که با این روحیه  همسرش هم ناراضی باشد و روابط خوبی نداشته باشند، اما نکته مورد توجه من این سطح از درماندگی یک «مرد» بود!

تصور رایج و غالب در ذهنیات ما و یا دست‌کم در اولویت‌های رسانه‌ای ما بیشتر از درماندگی بخشی از زنان جامعه ایرانی حکایت دارد. زنانی که شاید در خانه پدر چندان شاد و آزاد نبوده‌اند و پس از ازدواج هم خانه همسر برایشان «خانه بخت» نبوده. آن‌هایی که از ابتدا می‌پذیرند که باید یا یک عمر بسوزند و بسازند، یا طغیان‌های کوچکی کنند که معمولا به رسوایی و دردسر و سرکوفت و محاکمه کشیده می‌شود. اما من این بار و به این شکل معجزه‌آسا با یک مرد مواجه شدم که از فرط استیصال و درماندگی، مثل تیری که در تاریکی رها کرده باشد به شماره ناشناسی پیامک می‌فرستد. به تعبیر خودش «خدا خواست و نیت‌ام پاک بود که به تو رسید و داریم با هم حرف می‌زنیم». به نظر می‌رسد که دیگر کار از زن و مرد گذشته. ما با یک جامعه تنها مواجه هستیم!

* * *

گویا برخی تقسیم‌بندی‌های روان‌شناسان، میان تنهایی و انزوا یک مرز باریک قایل می‌شود بدین معنا که «انزوا را افراد به صورتی خودخواسته انتخاب می‌کنند. در واقع، افرادی که گمان می‌کنند می‌توانند با خود ارتباط موثر و کافی ایجاد کنند به سمت انزوا کشیده می‌شوند». فرد منزوی گلایه‌ای از وضعیت خودخواسته‌اش ندارد و اتفاقا از آن لذت می‌برد. مثلا پس از پایان کار روزانه، ترجیح می‌دهد تنها باشد و مطالعه کند، اما در میهمانی‌های گروهی شرکت نکند. در نقطه مقابل، فرد «تنها» کسی است که محتاج و نیازمند ارتباط با دیگران است، اما به دلیلی قادر به برقراری این ارتباط نیست. ارتباطات مورد نظر، قطعا چیزی فراتر از کنار هم بودن‌های طبیعی انسان‌ها در جامعه است. ارتباط موثر برای خروج از «تنهایی»، ارتباطی سازنده و دو جانبه است که بخشی غیرقابل تفکیک از نیازهای انسان را به عنوان یک «موجود اجتماعی» تشکیل می‌دهد. بجز افرادی که گمان می‌کنند این ارتباط ضروری را می‌توانند به تنهایی و به صورت مستقل برآورده کنند (افراد منزوی) دیگر انسان‌ها در صورتی که در ارضای این نیاز با مشکل مواجه شوند در معرض خطرات روانی و حتی اجتماعی فراوانی قرار می‌گیرند. تصورات ما از چنین پیامدهایی در حد اعتیاد، بیماری‌های روانی و یا حتی جرم و جنایت محدود است، اما با همین تعریف است که «هانا آرنت»، تنهایی را مناسب‌ترین بستر اجتماعی برای درافتادن به دام توتالیتاریسم می‌خواند.

این روزها انسان‌های زیادی در اطراف ما «تنها» هستند. شاید خود ما یکی از این افراد «تنها» باشیم. یا شاید دوستی در همین نزدیکی ما، درست همان لحظه که در کنار ما قرار دارد و یا حتی به روی ما می‌خنند «احساس تنهایی» کند. فراموش نکنیم که تفاوت فرد «تنها» با فرد منزوی در یک فریاد خاموش است. یعنی فرد تنها گاه با سکوت خود، گاه با خنده‌های خود و حتی گاه با خشم خود خطاب به ما فریاد می‌زند و کمک می‌خواهد. اگر شما احساس تنهایی نمی‌کنید، آن‌گاه شاید بتوانید در بین اطرافیان و دوستان نزدیک خود، دست‌کم تنهایی‌های یک نفر دیگر را جبران کنید. هزینه زیادی ندارد. یک گفت و گوی هم‌دلانه، شنیدن درد دل‌هایی ساده و بازگویی متقابل دغدغه‌های شخصی می‌تواند یک انسان را از چاه عمیقی که گمان می‌کند در آن فرو رفته نجات بدهد.

دوست نادیده من امشب هم پیامک خواهد فرستاد. آخرین بار توصیه کردم کارتون «مری و مکس» را ببیند.

یادداشت وارده: «عقلانیت در بند غریزه»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند. این مطالب «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

فرنام شکیبافر - بیش از دو سده از مواجهه منورالفكر ایرانی با جامعه صنعتی غربی، بیش از یك قرن از وقوع انقلاب مشروطه، و كم‌كم قریب به چهار دهه از دومین انقلاب شكوهمند و استبدادستیز قرن بیستم ایران می‌گذرد، اما اوضاع ایران كنونی نشان می‌دهد كه جامعه ایرانی هنوز رنگ ثبات و بهروزی را آن سان كه بباید و بشاید به خود ندیده است.

از اوایل قرن نوزدهم عده‌ای از ایرانیان كه بر عقب‌ماندگی جامعه ایرانی واقف گشتند، كمر بستند و به تكاپو افتادند تا این وضعیت را دگرگونه كنند اما ساختارهای سنتی جامعه ایرانی ریشه‌دارتر و پیشینه‌دارتر از آن بودند كه به آسانی بتوان آن‌ها را دستخوش تغییر كرد و بتوان همه‌جانبه و نه توأم با پرخاش به سنت‌های دیرپا و نه البته كجدار و مریز، بلكه «ژاپن»‌وار قدم در وادی  مناسبات تمدنی جدید و دنیای مدرن نهاد. در طول این دو قرن تكاپوی ایرانیان و خاصه از دولت مستعجل و عصر تنظیمات میرزا تقی‌خان فراهانی تا نمونه متأخر و مرد نقاش در حصرمان كم نبوده‌اند امیران كبیری كه پای در این مسیر گذاشته‌اند اما كام نیافته‌اند و چیزی جز خفتن در گوشه‌ای از یك قبرستان نمور زیر خروارها خاك یا كنج عزلتی چون ویلایی در قصبه احمدآباد نصیب‌شان نشده‌ است.

ما بر خلاف كشورهایی چون چین، هند، كره‌ جنوبی، مالزی، تایوان، سنگاپور، تركیه، برزیل و ... كه پس از تصمیم به حركت در مسیر توسعه، ظرف مدتی كه متجاوز از چند دهه نبود تا حدی به مقصود خود رسیده‌اند،  بیش از دویست سال است كه با خود و دنیای پیرامون خود سر جدال داریم و هنوز گام‌های چندان محكم و مستمری به پیش و در راستای دستیابی به مطلوب معدوم خود كه همانا ایرانی پیشرفته و تا حدی آزاد و مردم‌سالار است (متناسب با جامعه شرقی و پاره‌ای ارزش‌ها و سنت‌های حاكم بر آن) برنداشته‌ایم.

شاید علتی از علل این حجم از به ثمر نرسیدن تلاش‌های متجددین و مصلحین در ایران، كوتاه‌مدت بودن جامعه ایران و كوتاه بودن افق دید انسان ایرانی است كه ریشه در بی‌ثباتی و هرج و مرج‌های مكرر دارد كه در طول دو قرن اخیر و نیز پیش از آن، ایرانیان با آن مواجه بوده‌اند. انسان مسلمان ایرانی كه  ناتوان از پیش‌بینی ولو در سطح حداقلی فردا و آینده خود بوده و در هیچ لحظه‌ای جان و مالش از گزند چه حاكم ناخلف و چه محكوم غارتگر در امان نبوده، طبعاً ناتوان از دسترسی به گوهر «اعتماد» بوده است. پس طبیعی بوده است كه ایرانی نمی‌توانسته با هم‌وطن خود، دولت مسلط بر مقدرات خود و نیز جهان خارج از موطن خود اعتمادسازی كرده و تعاملی سازنده برقرار كند. به تعبیر ساده‌تر ما ایرانیان به دلیل باقی ماندن در مرحله بی‌ثباتی، ناامنی و روزمرگی كه حاصل بی‌سامانی نظام اجتماعی و مشكلات معیشتی دایمی بوده است، در بند غرایز خود باقی مانده‌ایم و از غریزه به سمت عقلانیت حركت نكرده‌ایم. همین مسئله از عوامل عدم مساعد شدن زمینه برای پیدایش یك فهم جمعی صحیح از محیط درون و تحولات بیرونی ایران، عدم به وجود آمدن اجماعی حتی نسبی میان نخبگان در امور مملكت‌داری، مسلح نشدن نظام‌های سیاسی در ایران به عقلانیت ابزاری، گزینش‌ و رجحان‌های مبتنی برای منافع و خوشامدهای لحظه‌ای توسط مردم (نظیر استقبال از شعار آمدن نفت سر سفره‌ها) و ... بوده است. بودن فرهنگ سیاسی ایران در مرحله تأمین غرایز، از جمله نیاز امنیت، در ایران بقا را بر اعتقاد و اعتماد اولویت داده است. حتی روش حفظ بقا و امنیت نیز عموماً خشونت‌آمیز دنبال می‌شود. همین مسئله مانع حركت از مرحله خودمحوری، بی‌اعتمادی و عافیت‌طلبی به سمت سیستم‌سازی، ارجحیت منافع ملی، قانون‌گرایی و برتری استدلال بر تملق شده است.

در ایران امروز نیز به نظر می‌رسد گرچه در حوزه تكنولوژی، فرهنگ عمومی و پاره‌ای ظواهر دموكراتیك (نظیر قانون اساسی مترقی، بهره‌مند بودن از شبحی از تفكیك قوا، داشتن مجلس قانون‌گذاری و نهاد ریاست‌جمهوری، برگزاری انتخابات و ...) پیشرفت‌هایی نسبت به دوران‌های ابتدایی حركت ایرانیان حاصل شده است، اما همچنان موفق به خروج از وضعیت بی‌ثباتی و دور باطل عقب‌ماندگی نشده‌ایم. همچنان نایل به بهره‌مندی از عنصر خطیر اعتماد كه به مثابه جاده آسفالتی برای حركت در مسیر توسعه اقتصادی، توسعه اجتماعی و در واپسین مرحله توسعه سیاسی می‌توان آن را تلقی كرد، نشده‌ایم.

برای مثال حجم بالای پرونده‌های قضایی در قوه قضائیه و بالا بودن میزان چك‌های برگشتی نشان‌ دهنده قلت وجود عنصر اعتماد میان مردم در جامعه است. همچنین بدبینی بخش زیادی از مردم به مسئولان كه در گفتگوهای روزمره آنان با یگدیگر و كنش‌های‌شان به راحتی قابل تشخیص است و نیز از آن سو در نظر گرفتن و اتخاذ انواع و اقسام تدابیر امنیتی و ترس از مواجه شدن با رأی مردم و در نتیجه آن تلاش برای عدم ورود رؤسای دولتین سازندگی و اصلاحات به صحنه انتخابات و منزوی كردن آن‌ها نشان دهنده بی‌اعتمادی و شكاف میان دولت و ملت است. گذشته از موارد یاد شده به نظر نیازی به توضیح وجود بی‌اعتمادی نسبت به جهان خارج و ترس از مواجهه با جامعه بین‌المللی و هضم شدن در آن نیست و گواه این امر كثرت نظریه‌های توطئه تولید شده در تاریخ معاصر ایران و كشیدن دیوار و حفظ یك فاصله استراتژیك با قدرت‌های بزرگ در غالب سیاست خارجی ایران است.

به نظر می‌رسد زمان آن فرارسیده است  كه این نكات مد نظر قرار گیرد كه با پوپولیسم، شوونیسم، اندیشه‌های ویرانگر و ركودزای ‌سوسیالیستی و شبه‌سوسیالیستی، بی‌برنامگی، تحزب گریزی، مهندسی نهادهای انتخابی، قانون‌گریزی یا اجرای سلیقه‌ای قانون، طرد روشنفكران و نخبگان فكری جامعه، برخورد آمرانه با علم، عالم و دانشگاه، تصمیم‌گیری و سخن گفتن به جای مردم، استفاده بی‌رویه از ابزارهای اجبارآمیز حاكمیتی و زور آشكار (شمشیرآخته) و ... نمی‌توان به خوبی جامعه را اداره كرد و از مرحله غریزی به مرحله عقلایی گذر كرده و عنصر اعتماد را به جامعه تزریق كرد.

نمی‌توان با سیاستگذاری‌های اقتصادی ناكارآمد، ركودزا و تورم‌زا خرده‌ نظام اقتصادی كشور را به سمت پرتگاه رهنمون شد و آنگاه به جای اصلاح این سیاست‌های غلط با بنگاه‌های بزرگ اقتصادی و صاحبان كسب و كارهای  كوچك برخورد امنیتی برای تنظیم مناسبات بازار انجام داد و یا خوردن «اشكنه پیاز» را به جمعیت یك كشور هفتاد و پنج میلیونی تجویز كرد! چگونه می‌توان عنصر اعتماد را در جامعه‌ای كه ارزش سپرده بانكی مردمش در عرض چند روز به یك سوم تقلیل می‌یابد و شخصی به نام «جمشید بسم‌الله» یا عده‌ای خریدار ارز خارجی و سكه به عنوان مقصرین آن معرفی می‌شوند، نهادینه شده پنداشت و لزومی برای تن دادن به اصلاحات ندید؟! و ...

جامعه ایران در مرحله كنونی دچار عدم تعادل زیادی میان عناصر كاركردی خود شده است و چنانچه با تداوم وضع موجود وارد فاز انفجاری نیز نگردد، شیرازه آن در آستانه فروپاشی قرار خواهد گرفت و به تعبیر رئیس جمهوری پیشین كشور ایران مثل شمع آب خواهد شد. چنین امری برای نظام و ایران امری خطرناك است. شاید گشایش بیش از حد فضا در مقطع كنونی با توجه به شكاف‌ها و گسل‌های موجود به واقع به مصلحت نباشد، اما بسته و منفعل نگه داشتن جامعه در سطح فعلی آن و دور از قدرت حفظ كردن پاره‌ای از نخبگان تكنوكرات و با سابقه‌ای كه پس از انقلاب در اداره كشور نقش بسزایی داشته‌اند و اكنون نیز از محبوبیت و مقبولیت زیادی بهره‌مند هستند، می‌تواند به بحران‌های مختلف دامن بزند.

پس از پایان جنگ دفاعی ایران، دولت‌های سازندگی و اصلاحات به رغم كاستی‌ها اما تا حد زیادی حكومت و سیاست در ایران را از وضعیت روزمرگی به وضعیت برنامه‌محوری و از وضعیت شخص‌محوری به سمت سیستم‌محوری نزدیك كرده بودند و به تعبیری جامعه گذار از مرحله غریزی به عقلایی را در حال طی كردن بود. همچنین نقش مردم و بخش خصوصی نیز در تصمیم‌گیری‌ها تدریجاً و با سرعت مطلوبی رو به تزاید گذاشته بود اما متأسفانه به دلیل عدم تثبیت و نهادینه شدن موارد فوق و نیاز به تداوم روند اصلاحات برای وقوع چنین امری، واقعه سوم تیر و آمریت، بی‌برنامگی، لمپنیسم و قانون‌گریزی دولت‌ برآمده از آن و تحمیل مجدد آن به جامعه برای یك دوره چهار ساله دیگر در اثر ممانعت از به دست گرفتن زمام امور اجرایی توسط منتخب مردم، هر آنچه رشته شده بود پنبه شد و عملاً آنچه میراث دولت بعدی خواهد بود مجموعه‌ای از اقسام و اشكال بحران‌ها‌ و به عبارتی یك زمین سوخته خواهد بود! مفروض بر اینكه رییس دولت آتی بخواهد و بتواند كشور را به مسیر اصلاحات بازگرداند، چه بسا تمام انرژی و دوره چهار ساله دولت یازدهم نیاز باشد تا مصروف بازگرداندن كشور به شرایط پیش از سوم تیر گردد.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۲/۰۹/۱۳۹۲

یادداشت وارده: احمدی‌نژاد هرچه هست، مطلوب «خس و خاشاک» نیست


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند. این مطالب «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود

آرمان میرزایی- چندی پیش یادداشتی از دوست عزیزی در «مجمع دیوانگان» منتشر شد که سبز بودن در این برهه را به حمایت از احمدی‌نژاد منوط کرده بود. (اینجا+) از آنجایی که نقدهای بسیاری بر این دیدگاه –که امروزه در برخی محافل و یا جمع های خصوصی از آن صحبت می‌شود- وارد است، پاسخی بر این نوشته تقدیم میگردد.

در یادداشت مذکور به صورت ابتدایی نگارنده ذکر می‌کند که با وجود حمایتش از کاندیداهای اصلاح‌طلب در انتخابات‌های گذشته «هیچ یک از این‌ها وقتی بر سر قدرت بودند مانند احمدی‌نژاد این‌گونه صادقانه و دلیرانه مردم را خطاب قرار نداده بودند». نمی‌دانم چنین سخنی تا چه حد می‌تواند واقع‌بینانه و یا حتی خوش‌بینانه باشد، استفاده از لفظ «صداقت» برای چنین فردی که به ندرت (هیچگاه!) و در کمتر (هیچ) زمینه‌ای با صداقت رفتار کرده است شاید منصفانه نباشد. الفاظی اینچنین قطعاً نه برای ایشان و نه هیچکدام از وابستگان و اطرافیانشان مصداقی ندارد.

یا اینکه در ادامه عنوان می‌شود که «بدون شک امروز احمدی‌نژاد تنها امکان برای تغییر انقلابی و احیای دوباره اراده مردم در مقابل سپاه و بیت رهبر‌ای است». احمدی‌نژاد هرچه باشد نمی‌تواند نماد خواست و اراده مردم باشد، چه برسد به اینکه بخواهد «تنها» امکان موجود باشد. آیا خواست و اراده ملت در هشت سال گذشته اینطور به انحطاط کشاندن معیشت و زندگی و سیاست و بازار  و فضای کسب و کار و .... بوده است؟ و آیا دغدغه‌های اصلی جناب احمدی‌نژاد همان دغدغه‌های مردم است؟ پرواز ملکوتی چاوز، وضعیت بحرانی دارو و واردات آن، تصمیمات شتابزده و غیرکارشناسی شده و تحمیل هزینه‌های بسیار بر دوش مردم (فقط در چند ماه اخیر) و عملکرد و وضعیت مملکت (در سیر 8 ساله) چیزی خلاف این را نشان می‌دهد. واضح‌تر اینکه احمدی نژاد قطعاً مردمی نبوده و نخواهد بود.

اما بحث بر سر تنها گزینه ممکن بودن هم پیچیدگی‌هایی دارد که کمترین آن‌ها خواست ما جامعه و آینده است که خواستار «هرچه زودتر به سمت نابودی رفتن» یا «اصلاح وضعیت موجود» و یا گزینه‌های دیگری از این دست باشد که طبعاً دارای موافقین و مخالفین متععدی خواهند بود.

در ادامه متن منتشره به صحبت‌های اخیر احمدی‌نژاد در خصوص «بسته بودن دستش» در خصوص اعمال اصلاحات و بهتر کردن فضای عمومی جامعه مطرح شده و یا اینکه سپاه مانع از  اعمال برخی تغییرات در سیستم‌ها می‌شود و اظهاراتی از این دست. باید به جمله عباس عبدی در این خصوص اشاره کرد که «دولتی که در ابتدا با شعار ما می‌توانیم سر کار آمد ولی الان اعلام می‌کند که نمی‌گذارند کارمان را بکنیم، در تحقق اصلی‌ترین شعار خودش هم موفق نبوده است» بدون شک حمایت‌های سپاه از احمدی‌نژاد و تیمش در دو انتخابات گذشته بر کسی پوشیده نیست، اما الان چه اتفاقی افتاده است که آن چیزی که قبلاً خوب بود الان بد شده است؟ مسلما اگر «جنگ بر سر قدرت و انحصار طلبی» نباشد، نمی‌تواند صلاح مملکت و یا صداقت با مردم و یا برخی واژه‌های عوام‌فریبانه دیگر هم باشد.

اما مهمترین اشکالی که از نظر بنده به این متن وارد است، عنوان کردن این موضوع است که «... در تمام این سی و چند سال، هدف رسیدن به آرمان‌هایی مثل محدود کردن قدرت ولایت فقیه به عنوان مقامی انتصابی (و نهادهای تحت امرش از شورای نگهبان و قوه قضاییه تا  سپاه و صدا و سیما و ...) در برابر رییس جمهور به عنوان مقامی انتخابی در قالب شعارهایی مانند دموکراسی، آزادی و عدالت بود».

نمی‌دانم تا چه حد می‌توان چنین خواستی را به عنوان خواست سی و چندساله مطرح کرد، نه که چنین خواستی وجود نداشته باشد، اما هدف برای بسیاری از کسانی که در بطن جامعه (نه قدرت) زندگی می‌کنند، حاکمیت اعتدال، توسعه، صداقت، پیشرفت، آبادانی، شایسته‌سالاری و ... بر سرزمین‌شان است. چیزی که مردم این سرزمین برای درک کردنش نیاز به دانش سیاسی چندان و یا شناخت زیاد از رده‌بندی های مختلف جریان قدرت ندارند.

حرف آخر اینکه احمدی‌نژاد هرچه که هست، نمی‌تواند خواست و اراده ملتی باشد که آن‌ها را خس و خاشاک می‌خواند، اما اکنون برای باقی ماندن در قدرت دست به دامان آن‌ها شده! او اگر می‌توانست (یا حتی می‌خواست) کاری کند، حداقل در این هشت سال مملکت را طوری به سمت ویرانی نمی‌برد که جامعه تا سال‌ها از مضرات آن آسیب ببیند.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۲/۰۸/۱۳۹۲

دهه شصتی‌های غرغرو!


این دهه شصتی بودن هم برای خودش داستانی دارد. دهه‌ای که احتمالا متولدین آن بیشترین بخش جمعیت کشور را در حال حاضر تشکیل می‌دهند و بدجوری هم روی این دهه تولد خود مانور می‌دهند. شما هم اگر دهه شصتی باشید بعید نیست که تا به حال از تعبیر «ما دهه شصتی‌ها» استفاده کرده باشید و در پس آن هم فهرستی از مشکلات و سختی‌هایی که متولدین این دهه تحمل کرده‌اند را ردیف کرده باشید تا به آنجا برسید که بنابر روال معمول همه نسل‌های ایرانی، خود را «نسل سوخته» بخوانید. فهرست مشکلات دهه شصتی‌ها هم به مانند فهرست مشکلات دیگر نسل‌های این کشور احتمالا برگرفته از واقعیت است، اما اغلب فقط به نیمه خالی اشاره دارد.

احتمالا مهم‌ترین عاملی که دهه شصت را در کشور ما به یک دهه ویژه بدل کرده، فاجعه جنگ است که از سال 59 برای هشت سال تمام سایه شوم خود را بر تمام عرصه‌های زندگی ایرانیان پهن کرده بود. ویرانی‌های جنگ در کنار آشفته‌بازاری که از قبل انقلاب 57 شکل گرفته بود و هنوز به سامان نرسیده بود وضعیت کشور را به شدت دشوار کرد. درآمدهای ملی در سایه تحریم‌ها کاهش پیدا کرده بود و در مقابل هزینه‌های جنگ کمرشکن بود. نتیجه اینکه کشور ما به کشوری فقیر و جنگ زده بدل شد و سیاست «ارتش 20 میلیونی» بحران جمعیتی را هم به فهرست بحران‌های زندگی متولدین دهه شصت افزود. اما در کنار این همه سیاهی، من در بازخوانی آن روزها به یک سری نکات مثبت هم بر می‌خورم.

دهه شصت دهه قحطی و فقر و فشار اقتصادی در سایه جنگ بود. دهه صف‌های بلند و کوپن ارزاق. با معیارهای امروزی این وضعیت می‌تواند «فلاکت‌بار» خوانده شود اما آنانی که زندگی در آن دهه را تجربه کرده‌اند می‌توانند احساس متفاوتی داشته باشند. برای مثال، من هیچ گاه در دوران کودکی «احساس فقر» نکردم، هرچند که با ملاک‌های اقتصادی، ای بسا که روی مرز میانگین و حتی زیر میانگین جامعه زندگی می‌کردم. یکی از دلایل نبود این «احساس فقر» می‌تواند در یک‌سان بودن شرایط ما در دوره کودکی باشد. مثلا من و همه هم‌کلاسی‌های دوران دبستان شبیه هم لباس می‌پوشیدیم. خوراکی‌هایمان نهایتا به یک سیب ختم می‌شد و کیف و کتاب و دفترمان هم که معمولا یکسان بود. دنیای کوچکی بود، اما با نگاهی کودکانه چیزی کم و کسر نداشت. طبیعتا کشور ما فقیر بود و مدارس چند شیفته کار می‌کردند و پشت هر نیمکت سه تا چهار و پنج نفر می‌نشستند، اما حداقل‌ش این بود که مدرسه هیچ پولی از خانواده‌ها طلب نمی‌کرد.

سال‌ها بعد من با نسلی از دهه هفتادی‌ها مواجه شدم که صرفا به دلیل نرخ شهریه‌های مدارس‌شان طبقه بندی می‌شدند و در این میان قطعا گروهی احساس فقر می‌کرند. من کودکان و نوجوانانی را دیدم که به خاطر اینکه والدین‌شان فقط سالی یک میلیون تومان شهریه مدرسه می‌دهند و آن‌ها را به مدارسی با شهریه چند میلیونی نمی‌فرستند احساس نارضایتی می‌کردند. طبیعتا به همین میزان پدر و مادرانی یافت می‌شدند که به دلیل ناتوانی مالی از تقبل چنین هزینه‌هایی در برابر فرزندانشان احساس شرم می‌کردند. در دوران کودکی من، نه پدر و مادرها اینقدر شرمگین بودند و نه بچه‌ها بر اساس نرخ شهریه‌هایشان طبقه بندی می‌شدند. اما حتی همان کودکان دهه شصتی که در دوران کودکی خود کمتر «احساس فقر» می‌کردند، در دوران بزرگ‌سالی و ای بسا در شرایطی که وضعیت مالی خودشان به مراتب بهتر شده بود، در برخورد با یک شکاف طبقاتی عجیب و ویراژ دادن خودروهایی با قیمت‌های نجومی دچار احساس فقر شدید و پیامدهای ناگوار آن شدند.

یک تفاوت دیگر، تفاوت چشم‌گیر در گستره رسانه‌ها بود. مثلا آن زمان فقط ما دو کانال تلویزیونی داشتیم و روزی که شبکه سه افتتاح شد یک جشن ملی به پا شده بود و همه هیجان‌زده بودند. با این حال، همان دو شبکه تلویزیونی برنامه‌هایی تولید می‌کرد که شاید مشابه آن هیچ وقت دیگر تولید نشد. «مدرسه موش‌ها» و «بازم مدرسه‌ام دیر شد» دو نمونه موفق از تولیدات داخلی بودند که من الآن به خاطر دارم. حتی کارتون‌های خارجی هم که پخش می‌شدند برای همیشه در ذهن‌ها ماندگار شدند. «پسر شجاع»، «حنا دختری در مزرعه»، «خانواده دکتر ارنست»، «مهاجران»، «بنر»، «هاج زنبور عسل» و شمار زیادی از کارتون‌هایی که حالا که مرورشان می‌کنم به نظرم می‌رسد همه «هدفمند» بودند. همه داشتند به نسلی که پرورده جنگ و قحطی بود راه رسم «تلاش و سخت‌کوشی» را می‌آموختند، به همین دلیل برای همیشه در اذهان کودکان آن نسل ماندگار شدند.

بعدها من با نسل جدیدی از محصولات کودکان آشنا شدم که تنها هدفشان «سرگرم» کردن بود. سال‌های سال است که هیچ برنامه‌ای در میان کودکان ایرانی فراگیر نمی‌شود و هیچ کارتون مشترکی این نسل جدید را به هم پی‌وند نمی‌زند. معدود تولیدات فراگیری همچون «کلاه قرمزی» به درستی از فهرست برنامه‌های کودک خارج شده‌اند و مخاطب‌شان بیشتر جوانان و بزرگ‌سالان کنونی است که همراهان قدیمی سال‌های پیش این مجموعه هستند. کودکان این نسل عادت کرده‌اند با مجموعه‌ای از کارتون‌های ماهواره‌ای یا نسخه‌های دوبله شده کارتون‌های هالیوودی خودشان را سرگرم کنند که تهیه و تدوین آن‌ها معمولا با هیچ نظارت کارشناسانه‌ای مواجه نیست و خانواده‌ها هم از کنترل محتوای آن‌ها عاجز هستند.

حتی در بخش بزرگ‌سالان هم هنوز می‌توان ادعا کرد که ماندگارترین محصولات تلویزیونی به همان دهه تعلق دارد. سریال‌های «سلطان و شبان»، «هزار دستان»، «میرزاکوچک‌خان»، «سربداران»، «بوعلی‌سینا»، «دلیران تنگستان» و «آینه» شاید هیچ گاه دیگر تکرار نشدند و بجز معدودی از ساخته‌های دهه هفتاد، هیچ وقت دیگر سریال‌هایی به آن خوش‌ساختی از تلویزیون پخش نشد و افت کیفیت در رسانه «ملی» به چنان ابتذالی رسید که مخاطب ایرانی به مجموعه‌هایی سخیف و سطح پایین و بی‌ارزش همچون محصولات شبکه «فارسی1» روی بیاورد. (یعنی اینجا حتی ذایقه مردم هم متناسب با کیفیت محصولات افت کرد!)

خلاصه ماجرا اینکه دهه شصتی‌های این کشور همه فرصت کمابیش برابری برای تحصیل داشتند. امکانات کم ‌بود، اما دست‌کم تبعیض‌ها تا بدین حد به چشم نمی‌آمد. سهمیه‌هایی که در نظر گرفته می‌شد تا حدودی ناعدالتی در توزیع امکانات را پوشش می‌داد و دست‌کم شرایطی را ایجاد می‌کرد که مثلا طبقه ثروت‌مند دانشگاه‌های برتر را قبضه نکند. (حالا یک سری به دانشگاه‌های برتر تهران بزنید و فقط با مشاهده خودروهای لوکسی که اطراف دانشگاه پارک شده، یا با شمار آمار رو به کاهش دانشجویان شهرستان‌های کوچک تخمین بزنید که امکان تحصیل در این کشور چگونه در حال بدل شدن به یک رانت ویژه طبقات مرفه است) متاسفانه با روند کنونی جریانات سیاسی کشور به نظر نمی‌رسد که حتی دورنمای مناسبی برای توقف این روند وجود داشته باشد. بدین ترتیب شاید بتوان ادعا کرد «دهه شصتی‌ها» احتمالا آخرین نسلی بودند که می‌توانستند به فرصت‌های برابر برای رشد و پیش‌رفت امیدوار باشند.

یادداشت وارده: «بخش دوم: اشاره‌ای به اشتباهات رایج در برخورد با انتخابات»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند. این مطالب «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود

احساس ناتوانی:
مصطفی - به نظر می‌رسد که بدبینی و تئوری توطئه ناشی از احساس ناتوانی مردم در تغییر اوضاع و اداره کشور باشد. شاید این موضوع ریشه در فاصله زیاد حکومت از مردم داشته باشد. در عین حال اثر آن واضح است. مردم تنها راه مشارکت در اداره کشور را انتخابات می‌دانند و حالا که عده زیادی مطمئن شده‌اند که انتخابات آزاد نیست، فکر می‌کنند که کار دیگری از دستشان بر نمی‌آید. فحش‌دادن به مسئولان دوره‌های مختلف جمهوری اسلامی از سوی قشر عظیمی از جامعه نشان‌دهنده پذیرش ناتوانی از سوی مردم است. عدم مسئولیت‌پذیری نتیجه دیگر این موضوع است. به عنوان مثال عده زیادی از کسانی که سال ۸۴ به احمدی‌نژاد رأی دادند و بعداً به اشتباه خود اعتراف کردند، با اکتفا به این که گول خوردیم، فریب‌خوردنشان در انتخابات ۸۴ را توجیهی برای کنارنشستن (از ترس فریب‌خوردن مجدد) کردند. در حالی که می‌شود با تفکر منطقی و تحلیل اطلاعات موجود، احتمال فریب‌خوردن را به حداقل رساند.

در بهترین شرایط، قسمت عمده‌ای از جامعه تنها کاری را که در توان خود می‌بینند را به‌زبان‌آوردن خواسته‌هایشان می‌دانند(هر چند عده زیادی حتی از بیان خواسته‌های واقعی‌شان هم خودداری می‌کنند). در جامعه‌ای که حاکمان آن توجهی به خواسته‌های مردم نمی‌کنند، آن‌چه اهمیت دارد، ایستادگی به پای این خواسته‌هاست. عده زیادی از طرفداران جنبش سبز از میرحسین تقدیر می‌کنند که نخستین سیاستمداری بود که موضع‌گیری‌هایش بر اساس خواسته‌های مردم بود. الآن خواسته‌های مردم چیست؟ اگر آزادی زندانیان است، چطور این خواسته‌ها در عمل مطرح شده‌اند؟ اگر بهبود شرایط اقتصادی چطور؟ کسانی که از خاتمی می‌خواهند در انتخابات شرکت کند یا نکند، ناخودآگاه فرض می‌کنند که خاتمی باید نماینده خواسته‌های سرکوب‌شده مردمی باشد. فارغ از این که آیا این توقع از خاتمی به‌جا یا اخلاقی است، معترضین ایرانی چطور به رهبران‌شان نشان داده‌اند که پای خواسته‌های اصلی‌شان خواهند ایستاد و مثلاً در یک دوره چهارساله این خواسته‌ها تغییر نمی‌کند؟

حتی در بسیاری موارد افراد نقش خود را در جامعه انکار می‌کنند. خیلی از افراد به نقش مردم باور ندارند و تنها از بیرون به جامعه نگاه می‌کنند و دید فردی خود را به پدیده‌های جامعه گسترش می‌دهند. مثلاً به شخصه این جمله را از بسیاری از تحریم‌کنندگان انتخابات ۸۴ شنیده‌ام که خوب شد رأی ندادیم، چون اگر رأی می‌دادیم دلمان می‌سوخت که احمدی‌نژاد رأی آورده است. این جمله از دید فردی شاید درست باشد، ولی گسترش آن برای توجیه تحریم به عنوان یک پدیده اجتماعی غلط است. چرا که این جمله با فرض تحریم انتخابات از سوی درصد قابل توجهی از ایرانیان بیان می‌شود. در حالی که حتی از نظر خود این افراد احتمال زیادی وجود داشت که اگر تحریم‌کنندگان در انتخابات شرکت می‌کردند، شخص دیگری رئیس‌جمهور می‌شد. شاید این تفکر غلط ناشی از آن باشد که عده کثیری از مردم به دنبال گزاره‌های جهانی هستند که در همه شرایط درست باشد.

از سوی دیگر این حالت سکون در شرط‌هایی هم که بسیاری از گروه‌ها برای شرکت در انتخابات می‌گذارند خود را نشان می‌دهد. شرط‌هایی که نه اتمام حجت است و نه توپ را به زمین حاکمیت انداختن. چرا که هیچ یک از آن‌ها با تهدید به فعالیت یا جنبش اعتراضی دیگری همراه نیستند. درخواست از حاکمیت برای اجازه فعالیت از سوی گروه‌هایی که حاکمیت به دنبال حذف آن‌هاست، به جُک بیشتر شبیه است. آزادی زندانیان سیاسی یکی از اهداف گروه‌های معترض است و بیان آن به عنوان شرط شرکت در انتخابات، در صورتی مفید است که عدم شرکت در انتخابات به معترضان امتیازی بدهد. به نظر می‌رسد این شرط‌ها تنها برای شانه‌خالی‌کردن و توجیه سکون فعلی گذاشته می‌شود. اگر آزادی زندانیان فعلی مدنظر است با این شرط‌ها تنها از اسم این زندانیان سوءاستفاده می‌کنیم و اگر تغییر رویکرد حاکمیت مدنظر است، این شرط بیشتر به التماس شبیه است تا تهدید. در شرایط فعلی گروه‌های مختلف معترض باید حضور خود در انتخابات را به حاکمیت تحمیل کنند. با همین طرز فکر است که عده زیادی از مردم منتظر دخالت خارجی، معجزه یا دست غیب برای حل مشکلات کشور هستند.

بدبینی بیش از حد:
بدبینی نتیجه در نظر نگرفتن تمام احتمالات ممکن است. بین ممکن و محتمل تفاوت است. نمی‌توان امکان خیلی از ادعاهای مبنی بر توطئه را رد کرد. با این حال می‌توان در مورد احتمال آن‌ها اظهار نظرکرد. خیلی از اوقات فکر می‌کنیم که آنچه نمی‌دانیم همیشه بدترین حالت ممکن است. برای واقع‌گرایی باید وزن‌دهی مناسبی بین اطلاعات گذشته و اتفاقات فعلی در پیش‌بینی نتایج آینده انجام شود. مثلاً کسانی که به تقلب در انتخابات ۸۸ اعتقاد ندارند، در آن زمان این استدلال را مطرح می‌کردند که احمدی‌نژاد در شهرها طرفدار زیاد نداشت ولی روستایی‌ها به او رأی دادند. این نتایج کاملاً در تضاد با انتخابات ۸۴ و نظرسنجی‌های قبل از انتخابات ۸۸ بود. تاکتیک‌های احمدی‌نژاد مثل افزایش حقوق بازنشستگان و امثال آن بیشتر شهری‌ها را تحت تأثیر قرار داد یا روستاییان را؟

بدبینی آنجا خودش را نشان می‌دهد که هنگام فکرکردن به اتفافات ممکن، در برخی موارد وزن شدیدی به شکست‌های گذشته می‌دهیم و وقتی در گذشته نمونه‌ای از شکست ندیدیم، به هیچ وجه به اطلاعات گذشته توجه نمی‌کنیم. این موضوع شاید به خاطر احساس کلی عدم امنیت از سوی ایرانیان به خاطر تجربه مشکلاتی مثل جنگ، تورم و بیکاری باشد.

آرزو به جای هدف:
با رأی دادن صرف چگونه می‌توان انتظاراصلاحات داشت؟ در یک جامعه دمکراتیک که گردش آزاد اطلاعات وجود دارد، مردم به حاکمان با رأیشان قدرت می‌دهند و از آنها پاسخ می‌خواهند. شفافیت میان حکومت و مردم هم این فرایند را ممکن می‌سازد. آیا حکومت ایران هم همین طور عمل می‌کند؟ با رویکرد فعلی مردم، حتی اگر اصلاح‌طلبان به قدرت برسند، مذاکرات هسته‌ای به خوبی پیش برود و در کوتاه‌مدت پیشرفت‌هایی حاصل شود، باز هم چند سال بعد روز از نو و روزی از نو خواهد بود. همان طور که ۱۶ سال پس از دوم خرداد ۷۶ و جنبش اصلاحات با هدف افزایش آزادی‌های اجتماعی، محدودیت‌ها بیشتر هم شده است. گذار به دمکراسی تنها با مشارکت فعال مردم و تحت فشارقراردادن حاکمیت خودکامه ممکن است و نیازمند اراده جمعی است.

مردم می‌توانند از سیاستمداران توقع صداقت و شفافیت داشته باشند. اما نمی‌توان توقع داشت که سیاستمداران خود را عوض کنند. وقتی به کاندیدایی رأی می‌دهیم، به شعارها و برنامه‌های او رأی می‌دهیم، نه به آن چه که می‌خواهیم او باشد. تنها به این دلیل که خاتمی خواستار اصلاح است دلیل نمی‌شود که تمام خواسته‌های ما را اجرایی کند. وقتی او می‌گوید و بارها به عینه دیده‌ایم که او به دنبال حفظ نظام است، چرا از او می‌خواهیم که با رهبری در بیفتد؟ اظهارنظرهای اخیر خاتمی نشان از بی‌اعتمادی او به عزم مردم برای اصلاحات دارد. کدام یک صادق نبوده‌اند، مردم یا خاتمی؟ وقتی خاتمی می‌گوید آن‌ها نمی‌گذارند و چوبش را مردم خواهند خورد مشخص است که معتقد است مردم با «آن‌ها» توان مقابله ندارند. حال یا قدرت مردم کم است، یا مردم نمی‌خواهند مقابله کنند. با شناختی که از خاتمی داریم، گزینه اول از نظر او مطرح نیست. پس آن‌چه مطرح است این است که او پذیرفته که مردم نمی‌خواهند. عدم شرکت او در انتخابات اتفاقاً می‌تواند نشانه یک تصمیم منطقی باشد. حال آن‌که اگر فرض کنیم که او با امید به حرکت مردمی در انتخابات شرکت کند، این یک تصمیم بر اساس آرزوست. به عنوان طرفداران شرکت خاتمی باید با بیان این موضوع از همین ابتدا او را قانع کنند.

آیا این که می‌گوییم خاتمی باید بیاید و با یک سری شعارهای خاص هم بیاید آرزوی ماست یا توصیه به او؟ یا تهدید است؟ یعنی اگر خاتمی این شعارها را ندهد رأی نمی‌دهیم، یا اگر کس دیگری با این شعارها بیاید باز هم رأی نمی‌دهیم. تمرکز بر روی آرزوها ناشی از احساس ناتوانی است. توهم‌زدگی و آرزو را نباید با ایده‌آلیسم اشتباه گرفت. در ایده‌آلیسم، رفتار بر مبنای ایده‌آل‌ها تعریف می‌شود، حال آن که نتیجه توهم و آرزو، بی‌عملی است. بدین ترتیب کسانی که می‌گویند خاتمی باید بیاید یا نیاید به دور از گزینه‌های موجودشان عمل می‌کنند. آمدن یا نیامدن خاتمی دست من و شما نیست. تصمیمی است که باید خودش بگیرد. آنچه ما در آن نقش داریم فشار به حاکمیت برای تغییر برخورد و اجرای انتخابات آزاد است که شرایط را برای حضور خاتمی یا پیروزی اصلاح‌طلبان مهیا کند. در غیر این صورت به جای تصمیم‌گیری به جای خاتمی و صحبت‌های به مانند خاتمی باید بیاید با شعار رفع حصر و آزادی زندانیان سیاسی، تنها نتیجه‌اش انفعال است. به جای آن باید به این فکر کرد که اگر خاتمی آمد من چه خواهم کرد و اگر خاتمی نیامد من چه خواهم کرد.

نمونه دیگری از این توهمات این است که اختلاف رهبر و احمدی‌نژاد به نفع مملکت و موجب به قدرت‌رسیدن معترضان است. این تفکر نیز ناشی از این فرض است که تضعیف نظام با برقراری دمکراسی یکی است. حال آن که تضعیف نظام تنها فرصت را برای فرصت‌پیشگان ایجاد می‌کند و برای مایی که کنار گود هستیم فایده‌ای نخواهد داشت. برعکس از نظر تاریخی اختلاف نظام با اصلاح‌طلبان که آن موقع داخل نظام بودند راه را برای احمدی‌نژاد باز کرد. آیا سقوط نظام تنها خواسته ماست؟ یا برقراری دمکراسی؟ نتیجه این برخوردهای حذفی به جز پایین‌آوردن شانس به‌ثمرنشستن جنبش‌های مردمی چیست؟ حتی کسانی که منتظر دخالت خارجی هستند، ابتدا به آن‌چه آرزو دارند اتفاق بیفتد فکر می‌کنند و چون راهی برای دسترسی به آن نمی‌یابند، آن را از خارجیان طلب می‌کنند.

در نهایت باید قبول کنیم که نمی‌توانیم دولتی پیدا کنیم که مستقیم ما را به سمت آرمان‌هایمان برساند. بلکه دولتی باید پیدا کنیم که پتانسیل تغییرات تدریجی آتی بر مبنای خواسته‌های مردم را داشته باشد. در این صورت حتی امکان رسیدن به خواسته‌های آینده مردم که اکنون از آن‌ها اطلاعی ندارند به وجود می‌آید. نتیجه بدبینی شدید و عدم اعتماد به قدرت خود، همین است که نهایتاً به آرزوها دل ببندیم. به همین دلیل است که ریسک‌پذیری مردم در بعضی زمان‌ها بالاست، تا جایی که احمدی‌نژاد در سال ۸۴ انتخاب می‌شود و در بعضی زمان‌ها پایین است؟

فعالیت حزبی:
در نبود جبهه مشارکت، کارگزاران تنها حزب با تشکیلات درست و حسابی است که توانایی سازماندهی مردم را دارد. وقتی کار حزبی نداریم چاره‌ای به جز حضور مردمی نیست. در نهایت باید بدانیم که نیاز به حضور پیوسته مردم است. اگر داریم یک خواسته مقطعی را پیگیری می‌کنیم. راه دیگری به جز این برای استقرار دمکراسی نیست. گروه‌های معترض جامعه ما چند چهره زیر ۴۰ سال مطرح دارند و از چه طریقی با جوانان ارتباط برقرار می‌کنند؟ با این سازمان‌دهی ضعیف امیدی به دوره‌های بعدی ریاست جمهوری نیز نیست. در نتیجه به نظر من اولویت اول ما باید استقرار دولتی باشد که اجازه کار حزبی بدهد وگرنه فردگرایی موجود، که در اقبال و اعتراض به خاتمی نمونه آن دیده می‌شود، جز به تأخیرانداختن اصلاحات نتیجه‌ای نخواهد داشت.

همچنین در شرایطی که هیچ تشکیلات سازمانی وجود ندارد، فضای قبل از انتخاباتت شاید تنها فرصت برای یارگیری باشد. وگرنه اصلاح‌طلبان به کلی از صحنه حذف خواهند شد. به نظر نمی‌رسد که هیچ یک از گروه‌های اصلاح‌طلب برای شرکت در انتخابات شوراها برنامه‌ای داشته باشد. در شرایطی که دو ماه مانده به انتخابات هنوز نامزدها مشخص نیستند، تنها امید اصلاح‌طلبان، حضور چهره‌ای مانند خاتمی در انتخابات ریاست‌جمهوری است.

سلامت انتخابات و برنامه‌های نامزدها:
آن چه به طور معمول انتخابات آزاد خوانده می‌شود صرفاً دست‌نبردن در آرا است. نگاه لحظه‌ای به انتخابات باعث می‌شود که انتخابات آزاد را مترادف بدانیم با این که همان رأیی که به صندوق‏ها ریخته می‌شود از آن‌ها خارج شود. حال آن که انتخابات یک فرایند است و نه یک رخداد. تا همین جا مشخص است که انتخابات فعلی انتخابات سالمی نیست و صرف دست‌نبردن در آرا، موجب سلامت انتخابات نمی‌شود. حتی اگر بپذیریم که با وجود نظارت استصوابی انتخابات آزاد ممکن است، انتخابات آزاد بدون اجازه شرکت به تمام گروه‌ها و حزب‌ها و در شرایط پربودن زندان‌ها از زندانیان سیاسی و فضای ترس در جامعه معنا ندارد.

کسانی که از احتمال مهندسی انتخابات حرف می‌زنند، باید بدانند که مهندسی انتخابات همین الآن انجام شده است. این که هنوز تکلیف هیچ یک از گروه‌های سیاسی مشخص نیست و هیچ یک از گروه‌ها برنامه‌‌ای ارایه نکرده‌اند، معلوم نیست صلاحیت چه کسانی تأیید می‌شود و جو انتخاباتی در کشور ایجاد نشده است، نشان از مهندسی موفق انتخابات از سوی حاکمیت دارد.

اگرچه پیروزی اصلاح‌طلبان امید به شرایط بهتر را برای عده‌ای از مردم زنده خواهد کرد، باید از خود پرسید که آیا اصلاح‌طلبان برنامه‌ای مدون برای اداره کشور دارند، که اگر ندارند بهتر است از فرصت انتخابات به نحو دیگری استفاده شود. در این انتخابات هنوز هیچ یک از نامزدهای مطرح برنامه‌ای ارایه نکرده و حتی شعاری هم نداده است. برداشت مردم از هر یک از نامزدها تنها بر پایه تصورات و حدس و گمان است و نه گفته‌های خود آن‌ها. این امر البته از جانب کاندیداهای اصولگرایان و حامیان دولت طبیعی است، ولی در مورد اصلاح طلبان که احتمالاً قصد دارند برنامه سیاست خارجیشان را مخالف با روند فعلی و برنامه اقتصادیشان را متفاوت با خواسته سپاه بچینند چطور؟

در پایان باید اشاره کنم که تنها با برداشت درستی از آنچه در انتخابات ممکن است، آن‌چه که در اختیار ماست و شناخت کامل مهره‌های بازی وارد بازی انتخابات شد. وگرنه چه رأی بدهیم و چه رأی ندهیم بازنده‌ایم.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۲/۰۷/۱۳۹۲

در خدمت «یا» خیانت فیس بوک!


یک مقام پلیس فضای مجازی ایران (فتا) ادعا کرده است که «فیس‌بوک» عامل یک سوم از طلاق‌های کشور است. (+) خبرهای دیگری نیز از افزایش روزافزون نرخ طلاق در کشور حکایت دارند که می‌تواند تایید کند گسترش نفوذ اینترنت یا شبکه‌های اجتماعی و خبری جدید «می‌تواند» به یک عامل جدید طلاق در کشور ما بدل شده باشند. اما پرسش من این است، این اتفاق لزوما در همین جنبه منفی که مسوولین انتظامی بر روی آن تاکید دارند خلاصه می‌شود یا اینکه می‌توان از منظری دیگر آن را به فال نیک گرفت؟ برای پاسخ به این پرسش، می‌توان به دو روایت قابل تصور از ادعای مقام پلیس فتا استناد کرد.

روایت نخست: شناخت نادرست ناشی از رابطه بیمار
احتمالا باید برقراری و گسترش «ارتباط» را اصلی‌ترین کارکرد شبکه‌های اجتماعی، از جمله شبکه‌های مجازی قلمداد کرد. در جامعه‌ای همچون کشور ما که عرصه عمومی توسعه قابل توجهی نیافته و شبکه‌های اجتماعی در فضای حقیقی شکل نگرفته‌اند، تمام بار این ارتباط‌ها بر دوش شبکه‌های مجازی افتاده است. یعنی وقتی شما به ندرت می‌توانید در محل سکونت خود عضو یک مجموعه شهری باشید که در آن با افراد جدید آشنا شوید، مکان مناسبی برای گردهم‌آیی منظم داشته باشید و مثلا یک فعالیت مشترک با هم انجام دهید، ناخودآگاه تمامی این نیازها را در شبکه‌های مجازی پی‌گیری می‌کنید. جایی که در برابر این مزایایی که برای شما فراهم می‌کند، معایت خاص خودش را هم دارد.

برای مثال می‌توان حدس زد ارتباطی که در یک شبکه اجتماعی غیراینترنتی، مثلا یک «مردم نهاد» (N.G.O) مدنی شکل می‌گیرد بسیار شفاف‌تر و آگاهانه‌تر از ارتباطی است که در پس شبکه‌های اجتماعی مجازی شکل می‌گیرد. حتی در سطح ملزوماتی ساده مثل تصاویر افراد هم این تفاوت‌ها را می‌توان درک کرد. (به قول معروف هیچ کس به خوشگلی تصاویرش در فیس‌بوک نیست!) به هر حال، در یک ارتباط مداوم رو در رو، شناختی که می‌توان نسبت به افراد دیگر کسب کرد قطعا عمیق‌تر از شناختی است که در شبکه‌های مجازی ایجاد می‌شود. از این منظر، شاید بتوان روابطی را که صرفا در شبکه‌های مجازی شکل می‌گیرند «روابط بیمار» قلمداد کرد. یعنی این روابط، ملزومات طبیعی یک رابطه سالم را ندارد. افراد از نزدیک یکدیگر را لمس نکرده‌اند و رابطه از ابتدا ناقص شکل گرفته است. (چند فاکتور برای یک رابطه کامل وجود دارد؟ من دقیقا نمی‌دانم. یک سری نکات ریز وجود دارد که دشوار بتوان آن‌ها را طبقه‌بندی کرد اما در عمل نقشی حیاتی دارند. مثلا تن صدای افراد. شیوه بیان آن‌ها. نوع حرکت چشمان و نگاه کردنشان. شیوه پوشش، راه رفتن، سلام کردن و حتی بوی بدنشان و ...)

تا بدین‌جای امر، اگر فرض کنیم ادعای مسوول پلیس فتا بدین معنی بوده که «بسیاری از ازدواج‌های جدید، بر پایه آشنایی از طریق شبکه‌های مجازی شکل گرفته و در نتیجه به شکست انجامیده است» می‌توان پذیرفت که کارکرد این شبکه‌ها چندان مثبت نبوده. در عین حال نباید فراموش کرد که ریشه اصلی این کارکرد، در نبود عرصه عمومی قابل اتکا برای برقراری ارتباطات انسانی میان شهروندان جامعه است. وقتی سیاست‌های حکومتی فضای عمومی جامعه را تقریبا نابود کرده است، عجیب نیست که مطالبه و نیاز به برقراری ارتباط به سمت جایگزین‌های مجازی آن سوق پیدا کند.

روایت دوم: دریچه‌ای جدید برای گسترش دنیاهای محدود
اما اجازه بدهید روایت مسوول پلیس فتا را به شکل دیگری بازخوانی کنیم. در این روایت، افراد به صورت اینترنتی با هم آشنا نشده و ازدواج نکرده‌اند. اما دست‌کم یکی از طرفین پس از ازدواج توانسته از طریق شبکه‌های مجازی (اینجا فیس‌بوک) به دلایلی دست پیدا کند که از ادامه زندگی قبلی خود منصرف شده و تصمیم به طلاق بگیرد. در چنین حالتی باید گفت «شبکه‌های مجازی، پنجره‌های جدیدی هستند که جهان محدود ما را به جهان‌هایی گسترده‌تر پی‌وند می‌دهند».

باز هم حکایت، همان داستان ضعف عرصه عمومی در جامعه ایرانی است. بسیاری از شهروندان ایرانی، به ویژه جوانان و باز هم به ویژه زنان و دختران، به صورت معمول فرصت چندانی برای برقراری ارتباط با دیگران ندارند. مدارس کشور ما از ابتدا تا انتها مشمول قانون «تفکیک جنسیتی» شده‌اند. بدین ترتیب، آموزش و پرورش رسمی ایرانیان ابدا برنامه مشخصی برای آشنا کردن کودکان ایرانی با جنس مخالف خود ندارد. معدود مواردی هم که گاه در خلال دروس دینی و مذهبی گنجانده می‌شود صرفا انواع و اقسام پرهیز و هشدار نسبت به «گناه» است که جز یک عذاب وجدان و دنیایی از علامت سوال برای مخاطب خود دستاوردی به همراه ندارد. پس از آن هم باز شهروندان ایرانی فرصت قابل توجهی برای برقراری ارتباط با دیگران ندارند. اگر خوش‌اقبال باشند یک تجربه محدود در دوره دانشجویی و یا در سنین بالاتر، محیط کاری و جامعه «همکاران» به فهرست «خانواده و هم‌سایه‌ها» اضافه خواهد شد. در مجموع، تمامی این شبکه‌های کوچک آنقدر محدود هستند که ما به صورت عادی در یک جهان کوچک محصور می‌شویم. طبیعی است که اندوخته‌های ما، سلایق ما، انتظارات و مطلوبات ما، در سطح همین دنیاهای کوچک شکل گرفته و رشد می‌یابد. تا اینکه به ناگهان پای شبکه‌های اجتماعی به میان می‌رسد.*

اگر افراد، تا پیش از دست‌یابی به شبکه‌های اجتماعی و صرفا در محدوده همان جهان کوچک خود دست به انتخابی همچون ازدواج بزنند، ابدا جای تعجب نیست که پس از آشنایی با ابزاری همچون «فیس‌بوک» از انتخاب پیشین خود پشیمان شوند. این دریچه‌های مجازی دنیای ما را به جهان بزرگ‌تری پی‌وند می‌زند. دغدغه‌های جدیدی برای ما به همراه می‌آورد. ناشناخته‌هایی را به ما نشان می‌دهد که تا پیش از آن حتی تصوری از وجودشان نداشتیم و در یک کلام: «متناسب با تغییر جهان پیرامونمان، تمامی باورها و دلخواست‌های ما را هم تغییر می‌دهند». پس طبیعتا درصدی از افراد هم پیدا می‌شوند که با تجربه این تغییرات تصمیم بگیرند که انتخاب‌های قبلی خود را باطل کرده و دست به انتخاب‌های جدید بزنند. حالا پرسش من این است که این یک اتفاق بد است یا خوب؟

به گمان من هرکس که از صمیم قلب به لزوم «آزادی و آگاهی» در انتخاب باور و اعتماد داشته باشد، ناگزیر باید از این تجدید نظرها استقبال کند. اگر افراد در شرایطی دیگر و با گزینه‌ها و دانسته‌هایی محدودتر تصمیمی گرفته‌اند، چرا باید پس از تغییر شرایط و افزایش آگاهی و اطلاع‌شان همچنان در بند همان انتخاب‌های قبلی محبوس بمانند؟ چرا باید با تقدس بخشی به امری همچون ازدواج و یا تابو سازی از مساله طلاق سعی کنیم آزادی انتخاب افراد (از جمله «انتخاب طلاق») را محدود کنیم؟ من به شخصه گمان می‌کنم اگر فیس‌بوک و یا هر شبکه اجتماعی دیگری توانسته باشد ذهنیات افراد را گسترش داده و چشمان آن‌ها را به جهان بزرگ‌تری باز کند، قطعا خدمتی به «انسان»ها انجام داده است که قابل تقدیر و ستایش خواهد بود. طبیعتا این بزرگ‌تر شدن دنیاهای ما در عصر جدید (که تعبیر دیگر آن می‌شود کوچک‌تر شدن فاصله‌ها) تغییراتی را هم در پی خواهد داشت و نظم پیشین را بر هم خواهد زد. اما صرفا در چهارچوب همان نظم قدیمی است که این تغییرات می‌تواند نکوهیده محسوب شود. شاید بهتر باشد که ملاک سنجش ما نیز متناسب با این تغییرات به روز شده و با نظم جدید سازگارتر شود.

پی‌نوشت:
در روزگار قدیم که هنوز پای رسانه‌های مدرن به میان نیامده بود، تنها دریچه‌های خارق‌العاده‌ای که انسان‌ها را از محیط محدود پیرامون خود دور می‌کرد مطالعه کتاب بود که تصویر این یادداشت هم طرحی بر پایه همین ایده است. با این حال، متاسفانه در جامعه ما که آمار مطالعه بسیار پایین است کتاب نتوانسته بار تمامی ضعف‌های اجتماعی را به دوش بکشد و از روزگار قدیم هم افراد کتاب‌خوان به نوعی وصله‌های ناجور نزدیکان خود محسوب می‌شدند که گویی در جهان دیگری به سر می‌برند. حالا شبکه‌های جدید، تعداد این افرادی که «گویا در جهان دیگری به سر می‌برند» را آنقدر بالا برده که دارند به «اکثریت» بدل می‌شوند و از این پس عرف موجود را هم تغییر خواهند داد.

یادداشت وارده: «انتخابات - بخش نخست: شیوه تصمیم‌گیری»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند. این مطالب «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود

مصطفی - در این روزهای نزدیک به انتخابات، شاهد انواع اظهارنظرها و یادداشت‌های تحلیلی از سوی کاربران ایرانی در شبکه‌های اجتماعی و فشای اینترنت هستیم. با مطالعه تعدادی از این اظهارنظرها به این نتیجه رسیده‌ام که عده‌ای از این کاربران از روی تعصبات شخصی و تحت تأثیر احساسات خود نسبت به مسأله انتخابات تصمیم می‌گیرند. تصمیم‌گیری بر مبنای احساسات در موقعیتی مفید است که پیامد احساسی داشته باشد. وقتی به تأثیرات انتخابات پیش رو بر شرایط اجتماعی، اقتصادی و سیاسی فکر می‌کنیم جایی برای دخالت احساسات نیست. البته قصد نفی احساسات در مورد انتخابات را ندارم. تنها احساسات را مبنای مناسبی برای تصمیم‌گیری در این مورد نمی‌دانم.

برای این که تا حد ممکن احساسی تصمیم نگیریم و تعصبات را در روند تصمیم‌گیری دخالت ندهیم، شاید بهترین راه این باشد که در عین حال که به پیامدهای تک‌تک انتخاب‌ها وهمخوانی هر گزینه با اهدافمان به صورت جداگانه نگاه می‌کنیم، به هنگام تصمیم‌گیری مطلوبیت هر گزینه را با درنظرگرفتن هم‌زمان کل سناریوهای ممکن بسنجیم تا تحت تأثیر احساسات نسبت به یک گزینه خاص قرار نگیریم.

بدین ترتیب با دید فردی به قضیه برای دستیابی به یک تصمیم مناسب نیاز است که ابتدا هدف تعیین شود. سپس تمام آلترناتیوهای ممکن شناسایی شوند. به عدم قطعیت‌ها فکر شود و تمام پیامدهای ممکن فهرست شوند. در نهایت اولویت‌های شخصی بر اساس هدف مشخص شوند و مشخص شود که ترتیب ارجحیت پیامدهای مرحله قبل به چه صورتی است. در این  مرحله می‌توان تصمیمی را برگزید که حدس می‌زنیم بهترین نتیجه را داشته باشد. نباید گزینه‌های پیش رو را جداگانه بررسی و رد یا قبول کرد، بلکه باید با نگاهی سیستمی، اقدام به انتخاب کرد.

در ادامه پیشنهادهایی برای دوری از تعصب در تفکر به انتخابات در هر یک از مراحل ذکرشده ارایه می‌کنم که ممکن است برای هر شهروند عادی ایرانی خواستار تغییر مفید باشد. البته از نظر خیلی از خوانندگان ممکن است تکلیف انتخابات فعلی تا حد زیادی روشن شده باشد، ولی تفکر درست می‌تواند به دوری از تعصب در تصمیم‌گیری‌های آینده نیز کمک کند.

هدف‌گذاری و اولویت‌ها:
- مسیر درست تعیین اهداف از بلندمدت به کوتاه‌مدت است. اینجا که بحث انتخابات مطرح است می‌توان بازه زمانی بلندمدت را به معنای چهار سال فاصله تا انتخابات بعدی در نظر گرفت. قبل از هر چیز باید اهداف نهایی مشخص شود. یعنی شما به عنوان تصمیم‌گیرنده ابتدا به این فکر کنید که وضعیت مطلوب کشور از نظر شما چیست و می‌خواهید در پایان این چهار سال چه تغییراتی در کشور ایجاد شود. بسته به نحوه تفکر فردی، درنظرگرفتن ایده‌آل‌ها یا اهداف بلندمدت‌تر در این مرحله ممکن است مفید باشد. ولی باید مطمئن شد که هدفی که برای پایان این دوره چهار ساله در نظر گرفته می‌شود، امکان‌پذیر باشد. یعنی خود شما به عنوان تصمیم‌گیرنده بتوانید برقراری چنین وضعیتی در کشور بعد از چهار سال را تصور کنید. اگر به هر مجموعه اصول و اعتقاداتی پایبند هستید، مطمئن شوید که این اهداف با اصولتان همخوانی دارد.

- بعد از تعیین اهداف بلندمدت، به اهداف کوتاه‌مدتی فکر کنید که مستقل از هدف بلندمدت قابل دسترسی باشد. بر این واژه مستقل تأکید می‌کنم چون یک اشتباه رایج تفاوت قائل‌ نشدن بین مایلستون‌های فرضی با اهداف کوتاه‌مدت است. اهداف بلندمدت را به مجموعه‌ای از دستاوردها در مقطع‌های مختلف زمانی نشکنید. اگرچه این کار برای ارزیابی پیشرفت مفید است، در هنگام تصمیم‌گیری و پیش از اجرا نیازی به آن نیست. دلیل این که توصیه می‌شود که ابتدا به اهداف بلندمدت فکر کنید، این است که مطمئن شوید که اولاً اهداف کوتاه‌مدت شما تناقضی با آن اهداف نهایی ندارد و ثانیاً این که واقعاً خواسته فوری شماست و نه یک مایلستون در راه اهداف بلندمدت.

- در تعیین اهداف فقط به خواسته‌های خود فکر کنید. یک روش تست این موضوع این است که مطمئن شوید که تمام تغییراتی که خواهان آن هستید، بر زندگی خود شما تأثیر می‌گذارد. با خود روراست باشید و اهداف ملموسی را انتخاب کنید. در این مرحله به این فکر نکنید که خواسته دیگران چیست و به هیچ وجه خود را جای دیگران نگذارید. بیان این که خواسته من خواست اکثریت است و خواست اکثریت x است، پس هدف من x اشتباه است. به این فکر کنید که مثلاً اگر خواست اکثریت چیز دیگری بود، آیا باز هم برقراری خواسته اکثریت هدف شماست؟ به طور کلی مطمئن باشید که هدف را با وسیله اشتباه نمی‌گیرید که اگر این طور باشد حداقل نتیجه آن سرخوردگی است.

- تا حد امکان از بیان اهداف به صورت خواسته‌های صفر و یک پرهیز کنید. برای هر هدف روشی برای اندازه‌گیری موفقیت در راه رسیدن به هدف تعریف کنید. مثلاً به این فکر کنید که اگر آزادی زندانیان سیاسی خواسته شماست، آیا کاهش تعداد زندانیان سیاسی را موفقیت نسبی می‌دانید.

- احتمال زیادی وجود دارد که تا چهار سال آینده خود شما و خواسته‌ها و حتی اصول اعتقادیتان تغییر کند؛ این در درستی تصمیمی که بر اساس اهداف فعلیتان می‌گیرید خللی ایجاد نمی‌کند.

گزینه‌ها:
- تنها گزینه‌های ممکن برای تغییر شرایط کشور در حال حاضر رأی دادن یا رأی ندادن نیست. مثلاً کسی که به تحریم انتخابات فکر می‌کند، احتمالاً به قصد تأثیرگذاری بر شرایط کشور، بیان اعتراض و فشار بر حاکمیت این کار را انجام می‌دهد. بنابراین چنین فردی باید به طور همزمان تصمیمات دیگری هم بگیرد. راه‌های دیگری هم برای فشار بر حاکمیت برای تغییر وجود دارد. اعتراض خیابانی، اعتصاب، تلاش برای دخالت خارجی، جنبش مسلحانه و امثال آن. بدین ترتیب مسأله به جای رأی دادن با رأی ندادن به انتخاب از بین شیوه‌های مختلف اعتراض گسترش پیدا می‌کند. دید خود را صرفاً به مسأله انتخابات محدود نکنید. البته تصمیم در مورد شرکت در انتخابات و رأی احتمالی ممکن است مستقل از دیگر تصمیمات باشد، اما تمام عواملی که در وضعیت چهار سال بعد کشور و فاصله آن از هدف شما تأثیر دارند را در نظر بگیرید و تصمیمات مرتبط را در نظر داشته باشید.

- با درنظرگرفتن تمام تصمیمات پیش رو، باید ابتدا به تمام گزینه‌هایی که از نظر تئوری ممکن هستند فکر کرد. اگر دو سال پیش تصمیم گرفتید که گزینه‌های خاصی مناسب نیستند، دلیلی ندارد که الآن آن‌ها را از محاسبات خود حذف کنید. تصمیم‌گیری پویا نیازمند فکرکردن دایمی به تمام گزینه‌های پیش رو با درنظرگرفتن شرایط زمانی است. راه درست تعیین گزینه‌های عملی، فکرکردن به تمام گزینه‌های تئوری است و سپس حذف گزینه‌هایی که عملی نیستند.تنها به گزینه‌هایی فکر کنید که توان انجامشان را دارید.

- می‌توانید هیچ کاری نکنید. انتقادات زیادی به تحریم‌کنندگان انتخابات می‌شود تحت این عنوان که در صورت تحریم هم باید تحریم فعال صورت گیرد. با این حال هیچ کاری نکردن هم یکی از گزینه‌های است که می‌توان به طور جدی به آن فکر کرد. دلیلی ندارد که این گزینه را از پیش حذف‌شده بدانید. مثلاً اگر رأی‌ندادن در انتخابات را روشی کارامد در بیان اعتراض می‌دانید، صرف رأی‌ندادن گزینه نامطلوبی نیست. تصمیم‌گیری فعال به معنای بررسی تمام گزینه‌ها و انتخاب بهترین است و اگر بهترین انتخاب بعد از تفکر، هیچ کاری نکردن بود، این انفعال نیست.

- گزینه‌های موجود، تنها گزینه‌های پیش روی شخص تصمیم‌گیرنده است. این که چه کسی در انتخابات شرکت کند یا نکند و با چه شعاری، تصمیم خود آن فرد است. اظهارنظرهایی از قبیل این که فلانی باید بیاید یا نیاید صرفاً بیان آرزوهای ماست. همین طور وقتی از کاندیدایی درخواست می‌کنیم بیاید، به جای این که خود را جای او بگذاریم و استدلال کنیم که کاندیداتوری برای او چه تأثیری دارد، دلیل بیاوریم که چرا کاندیداتوری او برای ما خوب است و از او بخواهیم که اگر اهداف مشترکی با ما دنبال می‌کند، در انتخابات نامزد شود. راه‌های پیش روی دیگران تصمیم شما نیست. مثلاً خود را درگیر فکرکردن به این که چه راهی بهترین راه پیش روی اصلاح‌طلبان است نکنید. به جای آن به این فکر کنید که احتمالاً اصلاح‌طلبان چه تصمیمی می‌گیرند. تصمیمات دیگران برای شما یکی از عدم‌قطعیت‌های موجود است و نه یک گزینه.

- اگر می‌خواهید دید گسترده‌تری داشته باشید و از الآن دورنمایی نسبت به تصمیمات آینده نیز داشته باشید، صرفاً به تصمیماتی فکر کنید که در حال حاضر با آن‌ها روبرو هستید یا تصمیماتی که زندگی شخصیتان را تحت تأثیر قرار می‌دهند. شما به تنهایی جامعه را تغییر نمی‌دهید و به عنوان یک نفر از 75 میلیون جمعیت ایران، می‌توانید با تقریب خوبی در مورد آینده جامعه را به صورت یک کل واحد در نظر بگیرید. مسأله را بیش از حد پیچیده نکنید.

عدم قطعیت‌ها و پیامدها:
- ابتدا تمام وقایع و چیزهای نامعلومی که به هر ترتیب مربوط به تصمیم شماست را با تمام حالات ممکنشان لیست کنید. سپس برای هر یک از سناریوهای ممکن، پیامدهای قابل تصور برای تصمیمتان را لیست کنید و سپس به احتمال رخ‌دادنشان فکر کنید. مثلاً به این فکر کنید که در صورت ریاست جمهوری فلان شخص یا گروه، اهدافتان تا چه میزانی محقق می‌شوند. به پیامدهای مثبت و منفی هر حالت ممکن فکر کنید. پیش از آن که تمام وقایع نامعلوم مؤثر را لیست نکرده‌اید، به پیامدهای تصمیمتان فکر نکنید.

- مسایل زیادی وجود دارد که الآن مشخص نیست ولی قبل از انتخابات مشخص می‌شود. مثلاً چه کسانی نامزد خواهند شد،کدامشان تأیید صلاحیت می‌شوند، برنامه‌ها و شعارهای نامزدها چیست و امثال آن. الآن فرصت خوبی است که به این فکر کرد که هر کدام از این‌ها چگونه باورهای شما را تغییر خواهد داد. چرا که در زمانی که پاسخ هر کدام از این پرسش‌ها مشخص شود، شاید فرصت فکرکردن وجود نداشته باشد و اگر به این احتمالات فکر نکرده باشید، ممکن است غافلگیر شوید.مثلاً شاید فکر می‌کنید که به دلیل این که گردش آزاد اطلاعات در ایران وجود ندارد تأیید صلاحیت فلان کاندیدا نشانه‌ای از تغییر رفتار حاکمیت است. در این صورت باید از قبل بدانید که اگر این اتفاق افتاد، چگونه پیامدهای ممکن تصمیم شما تغییر خواهد کرد. اگر منتظر بمانید که تکلیف چیزی که الآن معلوم نیست مشخص شود،باید دوباره از ابتدا تمام قدم‌های تصمیم‌گیری را طی کنید.

- عدم قطعیت‌های بسیاری نیز وجود دارد که نتیجه انتخابات را در راستای هدف بلندمدت شما مشخص خواهد کرد: دست‌نبردن در آرا، پیروز انتخابات، آرام یا مغتشش‌بودن فضای کشور در زمان انتخابات، عملکرد رئیس جمهور بعدی و .... این عدم‌قطعیت‌ها را دست کم نگیرید. دور از ذهن نیست که تأثیر این عدم‌قطعیت‌ها (که شاید شما نقشی در تغییرشان نداشته باشید یا نقشتان حداقلی باشد) بر پیامدهای پایان دوره چهارساله خیلی بیشتر از انتخابات باشد.

- همان طور که گفته شد تصمیمات بقیه برای شما عدم قطعیت است. به نظر سایر مردم در مورد انتخابات فکر کنید. مردم غالباً استدلال‌هایی مطرح می‌کنند از قبیل این که من دوست دارم فلان کار را انجام دهم، ولی چون اکثر مردم همراه نخواهند شد، نتیجه‌ای ندارد. اگرچه این انتقاد مطرح است که اگر همه این طور فکر کنند هیچ کس به خواسته‌هایش نخواهد رسید، ولی شما به عنوان یک فرد چاره‌ای ندارید جز این که رفتار احتمالی سایر مردم را نیز در نظر بگیرید. خواسته‌های بقیه با شما متفاوت است. بر اساس شناختتان از نحوه برخورد گروه‌ها و دسته‌های مختلف مردم و برداشتتان از جو عمومی جامعه در مورد رفتارشان حدس بزنید. معمولاً این که خود را جای دیگران بگذارید، خواسته‌هایشان را حدس بزنید و تصمیمی بگیرید که به نظر شما بهترین تصمیم با توجه به آن مجموعه از خواسته‌ها و اهداف است، منجر به پیش‌بینی مناسبی از رفتار دیگران نمی‌شود.

- بیش از حد خوش‌بین نباشید و اجازه ندهید که آرزوهایتان بر پیش‌ببنی‌هایتان تأثیر بگذارد. فکر نکنید که اگر فلانی رییس جمهور شد در تمام برنامه‌هایش موفق خواهد بود.

- از سوی دیگر بدبین هم  نباشید. فکر نکنید که بدترین سناریوی ممکن حتماً اتفاق خواهد افتاد و تمام مردم دیگر بر ضد شما تصمیم خواهند گرفت. بعضی اوقات بدبینی به خاطر شک زیاد در تشخیص وضعیت فعلی است. در این شرایط تلاش کنید که تصمیمتان تنها بر پایه ترس نباشد. در شرایطی که اوضاع خیلی نامشخص است، بهتر است که بیشتر ریسک‌پذیر باشید.

- هیچ وقت از یاد نبرید که شما تنها یک نفر از میلیون‌ها ایرانی هستید که می‌توانند در انتخابات شرکت کنند. البته همین تأثیر یک در چندمیلیونی شما بر آینده جامعه به احتمال زیاد به زحمتی که برای تصمیم‌گیری در مورد آن به خود می‌دهید، می‌ارزد. ولی قرار نیست یک‌تنه دنیا را تغییر دهید. آن چه که باعث تغییر در جامعه می‌شود، اراده جمعی است. (راه تأثیرگذاری بر اراده جمعی و ارتباط فرد و اجتماع از حوصله این مطلب خارج است)

باید دوباره تأکید کنم که این توصیه‌ها تنها برای تصمیم‌گیری فردی است. البته تا روز انتخابات فرصت برای تصمیم‌گیری هست، اما برای این که جو زده نشویم، باید از همین الآن به تمام سناریوهای ممکن فکر کنیم و بدانیم که چطور باورهایمان در مورد وضع کشور و تصمیم درست را به روز می‌کنیم. چرا که در لحظه انتخابات فرصت این کار نیست و جوزدگی هم چیزی به جز تصمیم آنی تحت تأثیر احساسات لحظه‌ای نیست.برای دوری از تعصب در تصمیم، در صورتی که به هر دلیل باورهایتان تغییر کرد یا متوجه شدید که تصمیم یا اطلاعاتی را در نظر نگرفته‌اید، تمامی مراحل ذکرشده را دوباره از اول طی کنید. از سوی دیگر بدانید که واقع‌گرایی و رهایی از تعصب تنها با خواست شما امکان‌پذیر است. این که بپذیرید رفتارتان تعصبب‌زده است، به تنهایی برای رهایی از تعصب کافی نیست. تا زمانی که اراده تغییر نداشته باشید، ساعت‌ها تفکر به هر مسأله‌ای موجب تصمیم به دور از تعصب نخواهد شد.
در نهایت خروجی این مدل تصمیم‌گیری احتمالاً بهترین رئیس‌جمهور آینده از دید شما و تکلیف رای ‌دادن یا ندادن را برایتان مشخص خواهد کرد. هر تصمیمی که گرفتید، تنبلی نکنید، به خود اعتماد داشته باشید و آن را اجرا کنید.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۲/۰۴/۱۳۹۲

چرا سبز بودن در نفی «احمدی‌نژادیسم» است؟


 «ما همه در اینجا جمع شده‌ایم برای اینکه از دروغ خسته شده‌ایم».

از عنوان این یادداشت بر می‌آید که طبیعتا پاسخی است به یادداشت وارده «چرا امروز سبز بودن یعنی حمایت از ابزاری به نام احمدی‌نژاد!». تعبیری که شاید بسیاری گمان کنند اساسا در سطح نقد یا پاسخ نیست، اما به دلایلی من گمان می‌کنم باید در مورد آن توضیحاتی ارایه کرد و در عین حال از این فرصت برای تبیین نگاه خود به برخی چهارچوب‌ها و اهداف جنبش سبز بهره می‌برم، نخستین بند هم، همان فریاد چهار سال پیش است: «ما از دروغ خسته‌ شده‌ایم». پس چطور می‌توانیم مخاطب یادداشتی باشیم که رفتارهای احمدی‌نژاد را «صادقانه» می‌خواند؟ این از آن مواردی است که حتی طرح و ادعایش هم نقض غرض است! به هر حال من در مورد این یادداشت چند نکته به نظرم می‌رسد:

۱- صورتکی که برایمان بزک می‌کنند!
نگارنده مدعی می‌شود محمود احمدی‌نژاد این روزها در برابر تیم سپاه و رهبری قد علم کرده است. این ادعا را خیلی‌های دیگر هم مطرح می‌کنند، اما این شایعه گسترده بر پایه چه نشانه‌هایی استوار شده؟ نگارنده مدعی می‌شود احمدی‌نژاد «... این روزها می‌گوید سپاه و بیت رهبری بر اقتصاد و سیاست مملکت چنگ انداخته‌اند ...». افشاگری بزرگی است، اما وقتی به متن سخنان احمدی‌نژاد در همان یادداشت مراجعه می‌کنیم به جای «سپاه و رهبری» با تعبیر گنگ «انحصارطلب‌ها» مواجه می‌شویم. بازی آشنایی است. نزدیک به هشت سال است که آقای احمدی‌نژاد در توجیه تمامی کوتاهی‌ها و بی‌درایتی‌های دولت خود از یک سری باندهای مخفی و مخوف سخن می‌گوید که اسامی‌شان در جیب آقای دکتر قرار دارد و اگر افشا شوند دیگر جایی در بین ملت ایران ندارند. اما پس از هشت سال ادعا و «بگم بگم»، تازه به کجا رسیده‌ایم؟ آقای قهرمان در آخرین روزها حضورش در مقام ریاست‌جمهوری همچنان دارد با توهم خودساخته «انحصارطلب‌ها» کشتی می‌گیرد و متاسفانه به نظر می‌رسد هشت سال تمام تکرار این سناریوی کسالت‌بار هم هنوز برای یک عده‌ای کفایت نمی‌کند تا بالاخره بفهمند پشت سر این همه ادعا هیچ چیز وجود ندارد.

درست در همان زمانی که امثال نگارنده محترم ادعا می‌کنند که احمدی‌نژاد مشغول خط و نشان کشیدن برای رهبر و سپاه است، طیف دیگری از هوادارن او ادعا می‌کنند که او قصد افشای مافیای راست سنتی (همچون برادران لاریجانی یا قالیباف) را دارد و جالب‌تر اینکه بخشی از توده شهروندان هنوز گمان می‌کنند که او دارد با «اکبر شاه» می‌جنگد! نگارنده محترم می‌خواهد که ما بپذیریم که احمدی‌نژاد قصد براندازی یک مافیای کلان «قدرت و ثروت» را دارد. اما نه خودش می‌پرسد و نه احتمالا انتظار دارد ما بپرسیم که آیا احمدی‌نژاد در طول این هشت سال کم فرصت داشته است؟ آیا رسانه نداشته؟ آیا تازه مافیا را کشف کرده؟ یا اینکه صرفا تاریخ مصرف‌اش گذشته و دم آخری دارد یک دست و پایی هم می‌زند؟

۲- ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم؟
نزدیک به ۱۲۰ سال از نگارش رساله «یک کلمه» می‌گذرد. یعنی بیش از ۱۲۰ سال است که نخبگانی همچون «میرزا یوسف‌خان مستشارالدوله» درک کرده‌اند که مشکل بازتولید استبداد و اوضاع نابسامان اداره این مملکت، در «بی‌قانونی» است، اما ایرانیان در طی کمتر از یک قرن با یک شعار مشترک دو بار انقلاب کردند: «تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود». شاه‌های بسیار زیادی در این مدت کفن شدند اما به نظر می‌رسد که نه تنها وطن وطن نشده است، بلکه هنوز هستند دوستانی که به دیگران وعده می‌دهند «اگر بیایید و کمک کنید تا این قانون شکن را با آن یکی قانون‌شکن عوض کنیم همه مشکلات حل می‌شود».

در مقابل خوشبختانه هستند رهبران خردمندی که بزرگترین خیزش مردمی سه دهه گذشته کشور را همچنان با پرچم «اجرای بدون تنازل قانون اساسی» رهبری می‌کنند. اینان هیچ کدام ضعف‌های قانون را منکر نیستند و مدام هم تاکید دارند که هیچ قانونی وحی منزل نیست. اینان به خوبی درک کرده‌اند که گام نخست اصلاح یک کشور، پایبندی به قانون است. وقتی به قانون پایبند نباشید دیگر قانون مشروطه و قانون جمهوری اسلامی ندارد. قانون اساسی فرانسه را هم که بیاورید در عمل صرفا یک مشت کاغذ پاره است. پس بر خلاف ادعای نگارنده، سبزها به دلیل «بت‌سازی از موسوی» نیست که دست رد به سینه احمدی‌نژاد می‌زنند، بلکه اساسا منکر هرگونه استبداد فردی و گردن‌کشی در برابر قانون هستند. حمایت از قانون‌شکن‌ترین رییس دولت تاریخ کشور که تمامی نهادهای برنامه‌ریزی را منحل کرد، مجلس نماینده را به مضحکه گرفت و کار برنامه‌ریزی بودجه کشور را در سطح استقراض «تن‌خواه» به ابتذال کشانید، قطعا نمی‌تواند در قاموس سبزها بگنجد.

۳- این اتهام است یا افتخار؟
قول معروفی است که می‌گوید «دموکراسی این نیست که شما بتوانید شخصی را در فرآیندی بدون خشونت به قدرت برسانید، دموکراسی این است که شما بتوانید فردی را بدون خشونت از قدرت به زیر بکشید». در تاریخ جهان کم نبوده‌اند دیکتاتورهایی که با خواست و رای مردم بر سر کار آمدند، اما به محض کسب قدرت دیگر آن را رها نکردند. یا تا پایان عمر بر اریکه قدرت تکیه زدند و یا به ضرب و زور جنگ و انقلاب و خشونت به زیر کشیده شدند.

نگارنده محترم در بخشی از یادداشت، در انتقاد از سیدمحمد خاتمی می‌نویسد: «همان خاتمی که هیچ‌گاه با ما شفاف نبود و در ژست یک تدارکاتچی رهبری بی «های و هوی» از قدرت کناره گرفت. این بار اما احمدی‌نژاد ما مردم را خطاب قرار داده و می‌خواهد رییس جمهور مردم باشد نه آلت دست سپاه و رهبری». به نظر می‌رسد از نگاه ایشان، اینکه شخصی (مثلا خاتمی) پس از آنکه هشت سال به خواست مردم قدرت را در دست گرفته، «بی های و هوی» آن را واگذار کند مایه ننگ و سرشکستگی است، در نقطه مقابل، افتخار با احمدی‌نژادی است که در سال هشتم از دوران ریاست‌اش تازه یادش افتاده که «می‌خواهد رییس جمهور مردم باشد»! بر فرض هم که بپذیریم احمدی‌نژاد بعد از این همه مدت به یادش افتاده که بهتر است به جای کانون قدرت خودش را به مردم وصل کند، آیا احساس نمی‌کنید کمی دیر شده؟ آیا نگارنده خوشحال است که احمدی‌نژاد نمی‌خواهد «بی های و هوی» قدرت را واگذار کند و چهار دست و پا به صندلی‌اش چسبده است؟ من واقعا نمی‌دانم این تقلای آخر کاری را با چه منطقی می‌توان افتخار قلمداد کرد و یا آن واگذاری آرام قدرت را چطور می‌توان یک نقطه ضعف نمایش داد؟

۴- دوران این توهم قدرت به سر رسیده است.
در ادامه، من می‌خواهم برای این دست دوستان عزیز که با ادعای ترسیم شرایط سبز بودن، به تحقیر و تخفیف امثال موسوی و کروبی می‌پردازند عرض کنم که، همان آقایی که یک زمان فقط نقاشی می‌کشید، به محض اینکه کارد به استخوانش رسید به عرصه آمد، با اتکا به صداقت خودش و قدرت مردم جنبشی را پدید آورد که با گذشت چهار سال از سرکوب‌های خونین‌اش هنوز وزنه تعیین کننده معادلات سیاسی کشور به شمار می‌رود. در مقابل، احمدی‌نژاد، با آن صدها میلیارد دلاری که در تمام این سال‌ها در اختیارش قرار داشت و حمایت بی‌دریغ نهادهای امنیتی و نزدیکی نظرش به نظر رهبری، دست‌آخر کارش به جایی رسیده که اگر هوادارانش نتوانند نظر سبزها را به خود جلب کنند با یک اشاره انگشت حکومت بساط‌ش برچیده شده و دودمانش به باد می‌رود. پس لطفا این بازی توهم قدرت احمدی‌نژاد را بیش از این ادامه ندهید و اگر خواستید معنای واقعی قدرت را درک کنید، ببینید این همه عربرده‌کشی و جنجال و تهدید احمدی‌نژاد یک برگ را هم از درخت نمی‌اندازد، اما تمام دستگاه‌های امنیتی مملکت بسیج شده‌اند تا حتی یک سطر از کلام و سخن آن پیرمردی که فقط نقاشی می‌کشید به بیرون درز نکند تا طوفانش یک مملکت و نظام را با خود نبرد.

۵- ما اینقدرها هم بی‌حافظه نیستیم.
در نهایت اینکه اتهام نداشتن حافظه تاریخی را خیلی‌ها به مردم ایران وارد کرده‌اند. من دقیقا نمی‌دانم منظور این جماعت از «تاریخ و حافظه تاریخی» چیست. اما خیلی خوب می‌دانم که این مردم، هرقدر هم فراموش‌کار باشند، هنوز وضعیت هشت سال پیش خودشان را از یاد نبرده‌اند. پس تمام آن‌هایی که تلاش می‌کنند تا همه گناه‌ها را صرفا به گردن رهبر نظام بیندازند و احمدی‌نژاد را این وسط یک قربانی مظلوم قلمداد کنند باید پاسخ‌گو باشند که «مگر هشت سال پیش هم همین رهبر و همین سپاه و همین مافیا در کشور حضور نداشتند؟ درست است که آن زمان هم کشور ما مشکلات بسیاری داشت و سرکوب و خفقان و نارضایتی هم وجود داشت. اما آیا در دوران خاتمی هم اوضاع اقتصادی اینچنین بود؟ تورم از مرز ۳۰ درصد گذشته بود و بی‌کاری و رکود تولید کمر مردم را شکسته بود؟ آیا آن زمان هم کشور ما در این انزوای جهانی قرار داشت؟ آن زمان هم وضعیت تحریم‌ها به مرحله «نفت در برابر غذا» رسیده بود؟

وقتی به یاد می‌آوریم که در دو دوره ریاست‌جمهوری خاتمی و احمدی‌نژاد، رهبری و سپاه یک عامل مشترک محسوب می‌شوند، مشخص است که در یک مقایسه نسبی تفاوت در وضعیت کشور را باید ناشی از عملکرد چه شخص یا گروهی بدانیم. آن موقع است که وقتی احمدی‌نژاد فریاد می‌زند «دست ما را بستند و نگذاشتند کار بکنیم»، عجیب نیست که در ته دل خوشحال شویم که «خوب شد دست‌اش را بستند، اگر ولش می‌کردند چه بلایی سرمان می‌آورد؟»

بدین ترتیب می‌توان گفت جنبش سبز شاید در دل خود تنوع و تکثر فراوانی داشته باشد، اما قطعا همه جناح‌هایش بر اصولی کلی همچون اخلاق‌گرایی، پرهیز از دروغ، نفی خودکامگی و خودمداری و تاکید بر نهادینه شدن فرهنگ قانون‌گرایی تاکید دارند. بدین ترتیب، تا زمانی که احمدی‌نژادیسم یاد آور «دروغ‌گویی، پرونده سازی، تهمت‌ پراکنی، خیره‌سری، خودمداری و قانون‌شکنی» باشد، سبز قطعا جز در نفی و انکار «احمدی‌نژادیسم» تبلور نمی‌یابد.