۳/۲۳/۱۳۸۹

اتوبوس-3

مثل همه روزهای شلوغ، هنوز سوار اتوبوس شده ای و نشده ای، صدای راننده بلند می شود: «آقا برو تو». راننده هم اگر نگوید همیشه یک نفر هست که پشت تو دستش را به میله های در بگیرد و خود را به زور روی پله اول بکشاند و از کنار شانه ات سرک بکشد که «آقا اون وسط خالیه به خدا».


به یاد دلهره چند دقیقه پیش می افتم که باز هم دیر برسم و باز هم غرغرهای مدیر و باز هم طعنه های این یکی و آن یکی که «مدیرعاملی طی می کنی مهندس». به زور هم که شده خودم را بیشتر به وسط اتوبوس می کشم تا شاید جا برای یکی دو نفر دیگر هم باز شد. یک نفر هم یک نفر است، حتما او هم مدیری دارد و شاید طعنه ای می شنود هر روز و شاید از ترس اخراج می لرزد و ...


با هزار زحمت از چند نفر رد می شوم و به وسط های اتوبوس می رسم. خالی به نظر می رسد اما جای ایستادن نیست. یک نفر دست هایش را تا جایی که توانسته بازکرده تا بیشترین فضای ممکن را اشغال کند و پاهایش را جوری گذاشته که در آسوده ترین حالت ممکن قرار بگیرد. قیافه اش آنچنان نسبت به فضای اتوبوس بی تفاوت به نظر می رسد که کسی حتی به ذهنش هم خطور نمی کند به چنین جنابی می توان اعتراضی کرد.


از جماعت گیرکرده لای در باز هم صدا می رسد: «آقا برو تو وسط خالیه». سری می چرخانم و بدون گفتن کلمه ای چشم و ابرو می اندازم تا بفهمند مشکل از کجا است و کاری از دست من بر نمی آید. بلافاصله خطاب کلامشان عوض می شود: «آقای محترم، اون دستت رو ول کن یکم برو عقب تر، له شدیم به خدا». مرد راحت طلب ناگهان چهره اش تغییر می کند. صدایش را بالا می برد و با حالتی غافل گیرکننده جواب می دهد: «له شدین، خوب سوار نشین! گوسفند که بار نمی کنین. جا نیست برین پایین با بعدی بیاین».


لحن توهین آمیز و توصیف «گوسفندی» مرد همه را در بهت فرو می برد. فضا سنگین می شود و چند لحظه ای همه سکوت می کنند. از لای در مانده ها هر انتظاری می رود. شاید چاک دهن را بکشند و اول و آخر یارو را بشورند. شاید به قصد جنگ و دعوا خط و نشانی بکشند و یا دوری بردارند. اما سکوت که می شکند معلوم می شود از این خبرها نیست: «گوسفند چیه مرد حسابی؟ این چه طرز حرف زدنه؟ هواپیما که سوار نشدی! یکم جمع تر وایسا مردم هم بیان سوار شن دیگه».


راحت طلب از جایش تکان نمی خورد. سرش را می چرخاند و خود را به کری می زند. همه مانده اند و انگار کسی نمی داند چه باید کرد که پیرمردی از سرجایش بلند می شود. به زحمت یک قدم جلوتر می آید و بازوی راحت طلب را می گیرد. با نرمی می گوید: «آقا شما مثل اینکه خسته ای. بیا سر جای من بشین، بذار دو نفر دیگه هم جاشون بازشه». راحت طلب نمی داند چه بگوید. ماتش برده و دیگران هم ماتشان برده. چند لحظه بعد اتوبوس راه می افتد کسی هم لای در نمی ماند. انگار برای همه مان جا هست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر