پیشگفتار: این یک مجموعه با چهار یادداشت پیاپی است و در آن به چهار عاملی میپردازم که از نگاه من سبب تضعیف جنبش سبز از درون شدهاند. بدین معنا که عوامل بیرونی و اقدامات تاثیرگزار حاکمیت را نادیده میگیرم و صرفا بر روی نقد داخلی تمرکز میکنم. این احتمال وجود دارد که در مجموعهای جداگانه راهکارهای پیشنهادی خودم را هم فهرست کنم، اما فعلا گمان میکنم طرح همین انتقادها، خودش نوعی ارایه راهکای است. گمان من بر این است که اگر جنبش بتواند روندی را پیش بگیرد که از چهار نقطه ضعف را جبران ند، آنگاه بار دیگر ابتکار عمل در فرآیندهای داخلی را به دست خواهد گرفت و میتواند مسیر حرکت کشور و حتی سیاستهای آینده جهانی در قبال ایران را تعیین کند. (پیشاپیش میتوانید متن هر چهار یادداشت را در قالب یک فایل پی.دی.اف+ دانلود کنید)
1- جنبش بدون رهبر را به جنبش نخبهکشی تغییر دادیم
جدال بر سر پذیرش رهبری چهرههای شاخص یا تداوم جنبش بدون رهبر آنقدر دستمالی شده است که دیگر نیازی به باز کردن آن نمیبینم. من فرض را بر این میگذارم که بدون رهبر بودن جنبش سبز امری پذیرفته شده است، همانگونه که مهندس موسوی به صورت مداوم بر آن تاکید داشت و خود را تنها یک «همراه سبز» معرفی میکرد. با این حال من گمان میکنم اتفاقی که در عمل افتاد، نه پرهیز از افتادن در دام یک رهبری کاریزماتیک، بلکه اساسا روند تخریب نخبگان اجتماعی-سیاسی بود.
نخستین اشتباه زمانی رخ داد که «حق و سهم برابر تمامی اعضای جنبش» به «درک و تحلیل سیاسی برابر» آنان تعبیر شد. هر گاه یکی از نخبگان تحلیلی از شرایط کشور ارایه میداد و بر پایه آن پیشنهادی مطرح میکرد و یا خواستار تغییری میشد، بسیاری با این استدلال که «ایشان رهبر ما نیست» و «ما همه رهبر هستیم» نظر خود را اگر نه مقدم، که دست کم هم طراز نظر او قرار میدادند و در نتیجه سرمایههای تئوریک جنبش را به باد دادند. بزرگترین این سرمایههای تئوریک بیانیههای شخص مهندس موسوی بود اما از این مثالهای آشنا که بگذریم، من میخواهم به فهرست بلندبالایی اشاره کنم که در جنجال دو سال گذشته گم شدند، پس اگر فرصت کردید خودتان مراجعه کنید و بجز مجموعهای از سخنان موسوی، کروبی و خاتمی، مواضع و تحلیلهای این افراد را هم مرور کنید:
مجموعه مقالات سعید مدنی، حمید دهباشی، رضا علیجانی، علیرضا علویتبار، فرخ نگهدار، مصطفی تاجزاده، عباس عبدی، زنده یاد داریوش همایون، زنده یاد مهرداد مشایخی و ... از شخصیتها، و بیانیه تحلیلی فعالان ملی-مذهبی، بیانیه تحلیلی سازمان فدایین خلق (اکثریت) و البته نقد این گروه بر منشور جنبش سبز، بیانیههای سازمان مجاهدین انقلاب و بیانیههای جبهه مشارکت ایران اسلامی از میان احزاب و گروهها. (این فهرست باید بسیار طولانیتر از این باشد اما فعلا بیش از این حضور ذهن ندارم)
در گام بعدی شاهد غالب شدن سیطره رسانهها بر تحلیلگران بودیم. یعنی فعالان رسانهای و آنان که باید نقش پیامرسان و مصاحبهگر و گزارشگر را ایفا میکردند، خودشان را در جایگاه «تحلیلگر» و سیاستگزار قرار دادند و با توجه به امکانات رسانهای خود، فضا را در دست گرفتند. (نگاه کنید به عملکرد مجتبی واحدی که قرار بود لینک ارتباطی مهدی کروبی باشد اما به قامت سیاستگزار جنبش فرو رفته و با استفاده از فرصت تمرکز رسانهها، یک شبه از جایگاه روزنامه نگاری به مقام تحلیلگری ارتقاء پیدا کرده است اما نظراتش با تحلیلهای هیچ یک از اساتید دانشگاه و یا اندیشمندان همخوانی ندارد)
البته این نخبهکشی تنها در نظریه پردازی نبود. پای عمل که رسید اوضاع به مراتب بدتر شد. امروز که بیش از 9 ماه از حبس موسوی و کروبی میگذرد شاید بسیاری فراموش کرده باشند که پیش از این دوره حبس چه حملات و توهینهایی متوجه این دو چهره میشد. به بهانه اینکه نباید جامعه دچار اشتباه سال 57 شود و افسارش را چشم بسته به دست کسی بدهد، هر حرفی که میرحسین زد علیهاش موضع گرفتند و هر گامی که برداشت خلافش را مطلوب دانستند و یک علاقه شخصی و عاطفی از جانب ایشان به آیتالله خمینی را چماقی کردند که در هر مسئله مربوط و نامربوطی بر سرش بکوبند و کاریکاتور پشت کاریکاتور در تمسخرش منتشر کردند و حتی برای تخریب از زبانش دروغ نوشتند. اوضاع شیخ مهدی کروبی هم بهتر از این نبود و کارش به جایی رسید که حتی به سازش متهم شد. اینها که رهبران معنوی جنبش بودند، وضعشان این بود. بدا به حال سیدمحمد خاتمی که دیوارش همیشه کوتاه بوده تا هر عارضه و کمبود و نامطلوبی به حساب او گذاشته شود و در حالی که تمام قد در کنار مردم ایستاده بود به هر خیانتی متهم شد و حالا کار به جایی رسیده که جناب «نوریزاد» یقهاش را گرفته که اصلا تو چرا زندان نیفتادی؟! یعنی همین که ترتیب موسوی را دادیم و روانه حبساش کردیم کلی پیشرفت بود، حالا جناب نوریزاد امیدوار است خاتمی هم برود زندان که همه جوره خیالمان راحت شود!
همه اینها به کنار، چه کسی است که نداند هر کنش سیاسی به همان میزان که نیازمند توانایی و پشتوانه (نظیر حمایتهای مردمی) است، به همان مقدار هم محتاج سیاستمداران ارشد برای گفت و گو است؟ هاشمی رفسنجانی، بدون هیچ حمایت و پشتوانه و تایید و احترامی از جانب سبزها به میدان آمد و بدون اینکه هیچ گاه روی خوشی از جانب آنان ببیند در نماز جمعه معروف حرف آخر را همان اول زد و از آن پس هم دیگر به نماز جمعه نرفت و «خواص بی بصیرت» شد. اما در برابر چه نصیبش شد؟ جز افزایش تخریب و توهین بود؟ افراط گرایی کور، زمانی که نتواند خودش کاری انجام دهد، در جست و جوی مقصر، یقه دیگران را میگیرد. پس هاشمی را که بدون هیچ هزینهای از جبهه سبزها حمایت میکرد و به حاکمیت فشار میآورد آنقدر زیر فشار گرفتند که عملا به یک مهره سوخته بدل شد. حالا جنبشی برجای مانده که اساسا هیچ وزنه سنگینی در ساختار سیاسی کشور ندارد تا به عنوان ابزار فشار به او متوسل شود.
جنبشی که اساسا حرف تحلیلگرانش را نشنود، مجریان رسانهای اش را به جای سیاستگزار بنشاند و وزنههای سیاسیاش را یا تخریب کند یا مورد حمله قرار دهد، درست به همان میزان خودش را تضعیف و تخریب خواهد کرد که حاکمیت با زیر پا گذاشتن «شایستهسالاری». بدین ترتیب رو به نابودی گذاشتن این جنبش به همان میزان بینیاز از فشارهای امنیتی است، که اضمحلال و متلاشی شدن حاکمیت کنونی بینیاز از دشمن خارجی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر