۱۰/۲۱/۱۳۸۹

نگاهی به مجموعه «برو ولگردی کن رفیق»

معرفی

عنوان: برو ولگردی کن رفیق
نویسنده: مهدی ربی
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ اول، زمستان 88
111 صفحه، 2500 تومان

موعظه نکن، نشانم بده!


تابستان گذشته دوستی لطف کرد و من را با «بهومیل هرابال» و «تنهایی پرهیاهو»یش آشنا کرد. زمانی که به سومین داستان (با عنوان «تو فقط گرازها را بکش) از مجموعه برو «ولگردی کن رفیق» رسیدم، ناخودآگاه به یاد «تنهایی پرهیاهو» افتادم. تقریبا طی یک صفحه از داستان به ناگاه قلم نویسنده عوض می‌شود. رنگ بوی دیگری می‌گیرد که با کلیت مجموعه متفاوت است. انگار روایتی شخصی است که لابه لای سطور داستان خودش را جا می‌کند. همین یک بخش کوتاه کافی بود تا طعم خوش مجموعه هیچ گاه از زیر زبانم خارج نشود:

«... در این سه سال نامه‌ها را تایپ کرده‌ام. تلفن‌ها را وصل کرده‌ام. ساعات قرارها و جلسات را تنظیم کرده‌ام. گاهی راننده شده‌ام. برای مهمان‌ها چای و نسکافه برده‌ام. تا آن‌جا که توانسته‌ام از مرخصی‌هایم استفاده نکرده‌ام. روزهای تعطیل را سر کار آمده‌ام. همه نمازهای جماعت را شرکت کرده‌ام. گاهی کفش‌های‌شان را واکس زده‌ام. یک بار هم برای یکی‌شان که همیشه کنار ناهار خانگی‌اش پیاز می‌خورد مجبور شدم توی چله تابستان تا رستوران صنعت، که سه کیلومتری از ساختمان اداری فاصله دارد پای پیاده بروم و برگردم برای چند تا پیاز. هیچ وقت بهانه‌ای دست‌شان نداده‌ام. شاید هم شانس آورده‌ام...

...چند وقتی بود برای خواندن نماز جماعت همراه باقی کارمندهای دفترمان به نمازخانه شرکت نمی‌رفتم. به بهانه پاسخ دادن به تلفن‌ها، گرفتن فکس‌ها و رسیدگی به مراجعات وقت و بی‌وقت پیمان‌کارها و طلب‌کارها و کسان دیگری که از اهواز، خرمشهر یا سایت‌های دیگر شرکت توسعه نی‌شکر می‌آمدند توی دفتر می‌ماندم. در شیشه‌ای دفتر را قفل می‌کردم و می‌رفتم توی اتاق مدیرعامل. ظرف کوچک غذایم را می‌گذاشتم روی هیتر تک‌المنتی تا آرام گرم شود. کفش‌ها و جوراب‌ها را در می‌آوردم و فرو می‌رفتم توی صندلی گردان و گران‌قیمت مدیرعامل و پاها را روی هم می‌گذاشتم روی میز. گاهی همان‌طوری چرتی هم می‌زدم، اما همیشه نگاهم به ساعت بود. حالا آن‌ها نماز ظهر را شروع می‌کرند. تلفنی به خانه می‌زم. شادی می‌گفت آخر این چه شغلی است؟‍! می‌گفت تا کی می‌خواهی شش صبح بروی، هفت شب برگردی؟ می‌گفت توله‌ات از حالا پشت در خانه نشسته و منتظر است. می‌گفت حقوق دو ماه گذشته را دادند یا نه؟ می‌گفت می‌دانی توی این هفته یک بار هم مرا نبوسیدی؟ می‌گفت می‌دانی یک هفته است هیچ نوع گوشتی نخورده‌ایم؟ می‌گفت نمی‌داند چرا مژه‌هایش دارند می‌ریزند. می‌گفت فکر می‌کند افسردگی شدید دارد. می‌گفت این بچه پوسید از تنهایی و حسرت دیدن تابی یا سرسره‌ای. می گفت... (این سه نقطه متعلق به خود کتاب است)

بوی سوختن غذا که می‌آمد تلفن را تمام می‌کردم. حالا آن‌ها نماز عصر را شروع می‌کردند. نان و گوجه سرخ شده غذای هر روزم است. نمی‌صرفید بروم رستوران. هر وعده ناهار نهصد تومان پای‌مان می‌افتاد و سر ماه از حقوق‌مان کسر می‌شد. هفده هجده هزار تومانی می‌شد. می‌توانستم با آن پول کلی حبوبات و سویا بخرم. تازه دلم هم راضی نمی‌شد هفته‌ای سه یا چار وعده کوبیده، جوجه و مرغ بخورم وقتی می‌دانستم شادی و سیاوش آن روز سوسیس و سیب زمینی خورده‌اند یا لوبیا یا کنسرو بادمجان. حالا آن‌ها توی رستوران ناهار می‌خوردند. ظرف غذا را می‌شستم و مسواک می‌زدم. می‌نشستم پشت کامپیوتر و پوشه موسیقی‌های مورد علاقه‌ام را که توی ده تا پوشه دیگر پنهان کرده بودم باز می‌کردم و می‌گذاشتم مرجان و هایده کمی برایم بخوانند. حالا آن‌ها از رستوران می‌زدند بیرون. کم کم باید دست و بالم را خیس می‌کردم و پشت در شیشه‌ای دفتر مدیر عامل سجاده می‌انداختم...»

دست خودم نیست. توصیفی بهتر از نوشتن خود متن به ذهنم نمی‌رسد. انگار می‌خواهم خواننده را هم با لذتی که در خواندن این سطرها می‌برم همراه کنم. با این حال تمام مجموعه «مهدی ربی» در این بخش خلاصه نمی‌شود.

«برو ولگردی کن رفیق» مجموعه‌ای است با چهار داستان که به باور من باید آن‌ها را به دو بخش تقسیم کرد. هرچند هر چهار داستان به دلیل نوع روایت و فضای شهری اهواز به نوعی از یک خانواده هستند، اما به باور من سه داستان نخست مجموعه یک شباهت اساسی دارند که آن‌ها را از داستان چهارم جدا می‌کند. در هر سه داستان نخست در روایت خلاصه می‌شوند. تصویر سازی می‌کنند و بدون ادعایی کار خود را به پایان می‌رسانند. تمام توانشان را در امید به یافتن پیش‌زمینه‌های ذهنی مشترک با مخاطب خلاصه می‌کنند. به زبان ساده‌تر این سه داستان موعظه نمی‌کنند.

اما داستان چهارم حکایت دیگری دارد. گویی نویسنده تلاش دارد تا حرفی را بزند که بستر دیگری جز داستان برایش پیدا نکرده است. یک نوع نصیحت؛ یک جور راهنمایی؛ یک جور انتقال تجربه. من علاقه چندانی به موعظه‌گران ندارم، اما داستان نویسانی که توانسته‌اند استادانه حرف خود را بزنند و در جایگاه نصیحت‌گران کسل کننده قرار نگیرند کم نبوده و نیستند. از این بابت گمان می‌کنم مهدی ربی هم روی مرز قرار می‌گیرد و در نهایت به سلامت عبور می‌کند. داستان چهارم با همان عنوانی که به کلیت مجموعه هم تعلق گرفته است به نوعی آسیب‌شناسی یک ازدواج ناموفق است. شروع سرگیجه آورش بی‌شباهت به نمونه تضعیف شده‌ای از «زنده به گور» صادق هدایت نیست اما خیلی زود به فرم روایت ساده دیگر داستان‌ها باز می‌گردد که به نظر می‌رسد جناب ربی در آن تخصص بیشتری دارد.

نویسنده تمام آنچه را که می‌خواهد بگوید در یک دیالوگ دو نفره میان فرید (شخصیت اصلی و راوی داستان) با «لاله»، (دوست دوران دانشگاه و همسر کنونی یکی دیگر از دوستان دانشگاهی) خلاصه می‌کند. باقی داستان همه زواید مورد نیاز برای شکل گیری بستر روایت همین نظریه است که اتفاقا طراحی قابل قبولی هم دارد. با این حال اگر کار به همین‌جا ختم می‌شد به گمانم داستان چهارم می‌توانست ضعیف‌ترین داستان مجموعه محسوب شود. خطری که نویسنده نیز به خوبی آن را درک کرده و با پایان بندی مناسبش از آن می‌گریزد. در واقع ربی به خوبی در می‌یابد که چه زمان باید موعظه‌گری را کنار بگذارد و به تصویر سازی ساده داستان‌های قبلی باز گردد و در نهایت چگونه توصیه‌نهایی‌اش را به صورت غیرمستقیم به گوش خواننده یادآوری کند که: «برو ولگردی کن رفیق».

پیش از این هم اشاره کرده بودم که این مجموعه به عنوان برگزیده نخست داستان‌های سال 88 از نگاه منتقدین و نویسندگان مطبوعات شناخته شده (از اینجا بخوانید) و من در چنین انتخابی با این دوستان کاملا هم‌رای هستم. به عنوان حسن ختام بار دیگر به سراغ متن خود کتاب می‌روم و بخشی از دیالوگ اصلی داستان چهارم را اینجا می‌آورم:

(لاله) – یه مثل قدیمی هست که می‌گه «ازدواج مثل هندونه قاچ نشده است». شنیدی؟ این کاری که تو می‌کنی همونه. فرید، تو باید باهاش زندگی کنی بدون این‌که هیچ تعهدی داشته باشی. اونم همین‌طور. بعدش باید درباره خیلی چیزا تصمیم گرفت.

- ولی ما توی این چند ماهه خیلی با هم حرف زدیم، بیرون رفتیم...

- تو رو خدا فرید اینقدر بچه نباش.

چاقوی میوه خوری را فرو کرد توی سیب قرمز و از ظرف آوردش بیرون.

- می‌دونی لاله، نظراتش با من توی خیلی چیزا یکیه. این واسه من همیشه مهم بوده. نگاهش به زندگی، خونواده، کتاب، حتی فیلم‌ها و خواننده‌های مورد علاقمون. دختر ما خیلی شبیه همیم.

گاز محکمی به سیب زد و با لذت شروع کرد به بوییدن عطر سیب گاززده.

- از بوی تنش خوشت میاد؟ از بوی عرقش چی؟ تا حالا با یه لباس خیلی خیلی راحت دیدیش؟ راه رفتنشو دوست داری؟ از فرم لب‌هاش خوشت می‌آد؟ وقتی غذا می‌خوره دوست داری نیگاش کنی؟ از کجای بدنش بیشتر خوشت می‌آد؟ راستی شونه‌های آیدا چه جوری‌ان؟ دوست‌شون داری؟ وقتی می‌بوسیش چه حسی بهت دست می‌ده؟ از سکوتی که موقع با هم بودن دارین خوشت می‌آد؟ می‌تونی راحت جلوش فحش بدی؟ فرید، تو باهاش زندگی نکردی. بفهم!

پی‌نوشت:

نگاهی دیگر به این مجموعه را از اینجا بخوانید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر