زمانی
«ویلیام شکسپیر» از قول «ریچارد سوم» نوشت: «هیچ حیوان
درنده خویی نیست که بویی از شفقت نبرده باشد، اما من بویی از شفقت نبردهام، پس حیوان
نیستم؛ بلکه از آن بدترم، من یک انسانم». (ترجمه دقیق نیست*)
سالهای
سال بعد، «فئودور داستایوفسکی» که به شدت تحت تاثیر و مجذوب نمایشنامههای شکسپیر
بود، در رمان «برادران کارامازوف» و از زبان کشیشی عارف مسلک به نام «پدر زوسیما»
نوشت: «ای انسان، بر اشرف بودن خود به حیوانات فخر
مفروش، آنها از گناه مبرا هستند و تو با آن بزرگیت زمین را با پیدا شدنات بر روی
آن میآلایی و نشانههای آلایشات را پس از خود بر جای مینهی». (برادران کارامازوف – فئودور داستایوفسکی -
صالح حسینی – نشر ناهید - ص۴۴۷)
این
روزها که فیلم دردناک سگکشی پیمانکاران شهرداری احساسات عمومی را جریحهدار کرده،
بعید نیست که بسیاری به یاد این دیالوگها بیفتند. علیرغم نجس شمرده شدن سگها در
مذهب اسلام، این حیوان وفادار در زندگی ایرانیان هم همواره شریک بودهاند. چه
عشایر و روستاییانی که سگها را محافظان خود و گلههاشان میدانند و چه انبوهی از
شهرنشینانی که روز به روز علاقه بیشتری به نگهداری این حیوان در خانههای کوچک
شهری خود نشان میدهند. سگها دوستداشتنی و وفادار هستند و البته آنها هم به
مانند دیگر حیوانات بجز در موارد ضروری (رفع گرسنگی) جان حیوان دیگری را نمیگیرند.
این افتخار(!) در کل طبیعت، همچنان در انحصار «اشرف مخلوقات» باقی مانده است. هرچند
بیانصاف هم نباید بود؛ این «اشرف مخلوقات» روی دیگری هم دارد؛ یعنی گاهی هم بسیج
میشود تا در مسالهای که ابدا به منافع مستقیم خودش مربوط نمیشود هزینههایی را
به جان بخرد و برای دفاع از حقوق «غیرهمنوعانش»
پا به خیابان بگذارد.
پینوشت:
*
این دیالوگ شکسپیر در انتهای فیلم «قطار افسارگسیخته» (Runaway Train) نیز به
کار رفته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر