«زنستیزی»،
«ثروتمندستیزی»، «بیگانههراسی» و البته «نژادپرستی».* اینها چهار ستون اصلی
بنای «فاشیسم» است که برای سالیان سال در کشور ما یکی از پایههای آن لنگ مانده
بود! حالا اما، به مدد تحولات منطقه و در پیوند نامیمون ناسیونالیسم افراطی با
راستگرایان افراطی، کاخ سیاه فاشیسم ایرانی نیز استوار گشته است!
تفاوت
نمیکند که از راست افراطی اسراییل صحبت کنیم یا آمریکا، فرانسه و حتی آلمان نازی؛
ویژگیهای این جریان، چه با تغییر جغرافیا و چه در طول زمان (دستکم طی یک قرن
گذشته) همواره ثابت، مشترک و جهانشمول بوده است. نخست «زنستیزی»، با تاکید بر
«قداست نقش زن در خانهداری و باروری». سپس «بیگانهستیزی» که گاه به شکل مخالفت
با مهاجران نمود پیدا میکند و در عین حال با ترویج دوگانه «ما و جهان» به صورت
مداوم پیروان خود را علیه یک «دیگری» و «دشمن فرضی» بسیج میکند.
جنبش
فاشیستی که از راه میرسد، این دو خصیصه «راست افراطی» را به دو ویژگی دیگر پیوند
میزند. نخست «ثروتمندستیزی» است که در بسیج تودهها همواره یک شعار کلیدی محسوب
میشود. (آن هم نه در کارکرد مقابله با فساد اقتصادی، بلکه صرفا در معنای تظاهر به
فقر و حمله به بورژوازی ملی و در هم کوبیدن ساختارهای کلاسیک جامعه) و در نهایت
«نژادپرستی» که آخرین حلقه از زنجیره ارتباط «راست افراطی» با «فاشیسم» است. همان
حلقهای که طی سه دهه نخست انقلاب ایران با دیگر ارکان راست افراطی پیوند نخورده
بود، تا اینکه سرانجام بستر مناسباش را پیدا کرد.
نیمی
از گفتمان انقلابی ما (به مانند روند معمول تمامی انقلابهای مردمی نیمه قرن
بیستم) بر پایه گفتمان عدالتطلبی، برابری و ضدیت با امپریالیسم بنا شده بود و نیم
دیگرش هرچه گذشت بیشتر تحت تاثیر هژمونی مذهبی قرار گرفت. هر دوی این گرایشها،
(چه گفتمان چپگرا و چه گفتمان مذهبی) ناسیونالیسم و ملیگرایی را اگر نه یک دشمن
جدی، که دستکم رقیب خود احساس میکردند. با رهبری آیتالله خمینی، (که تاکید ویژهای
بر حقوق مستضعفین داشت) جریان چپ این شانس را پیدا کرد که از نظر اقتصادی مواضعی
نزدیک به رهبری انقلاب داشته باشد و از این جهت مورد حمایت قرار گیرد. در مقابل، «راست
افراطی» که از نظر اقتصادی با رهبری انقلاب زاویه داشت ناچار شد در جدال با جریان
چپ بر روی ستیز با ملیگرایی و ناسیونالیسم پافشاری مکرری داشته باشد تا در رقابت نزدیکی
به هسته قدرت قافیه را نبازد. نتیجه آنکه دستکم برای نزدیک به سه دهه، راستافراطی
از نشان دادن روی خوش به ناسیونالیسم خودداری کرد و حتی گاهوبیگاه جناح رقیب را
به چنین گرایشیهایی متهم ساخت!
از
سوی دیگر، ناسیونالیستهای ایرانی نیز گفتمان مذهبی حکومت را آلترناتیوی برای ملیگرایی
خود قلمداد کرده و به جرگه منتقدان و ای بسا مخالفان حکومت درآمدند. این جریان، در
باستانگرایی نوستالژیک خود تا بدانجا پیش رفت که اساسا از شوق پادشاهان
تاریخی/افسانهای ایران، نوعی گرایش شیفتهوار به نظام سلطنت پیدا کرد. پس، حتی آن
گروهی هم که حول بازماندگان خاندان پهلوی جمع نشدند، به طرق دیگر خواستار الغای
نظام برآمده از دل انقلاب و جایگزینی آن با یک حکومت «ملی/آریایی» شدند! بدین
ترتیب، میان دو جریان اصلی «راست افراطی» در ایران، یک شکاف عمیق ایجاد شد.
با
پایان کار دولت اصلاحات اما، برگی از تاریخ انقلاب ورق خورد. برای نخستین بار،
راست سنتی که خود توانایی رقابت با چپ میانه و اصلاحطلب را نداشت، از اهرم فشار
راست افراطی استفاده کرد. بدین ترتیب دولتی از دل جریان افراطی ظهور کرد که از
حمایت محافظهکاران سنتی برخوردار بود. (شبیه اتفاقی که در آلمان، ایتالیا و حتی
اسپانیا رخ داده بود) هدف مشترک این دو طیف، حذف همیشگی جریان چپ و چپمیانه بود.
(به ویژه که رهبری نظام نیز تغییر کرده بود و چپها آخرین پشتوانه خود را در راس
هرم قدرت از دست داده بودند) پس جناح محافظهکار دست راستافراطی را برای اقداماتی
باز گذاشت که طی دو دهه نخستین انقلاب تابوهایی غیرقابل گذشت محسوب میشدند. راست
افراطی هم پس از وقفهای ۳۰ ساله، درست به سراغ همان مرامی رفت که تمامی همتایان تاریخیاش
از آن سود جسته بودند!
احمدینژاد
از بدلی جایگزین همچون «اسفندیار رحیم مشایی» برای دامن زدن به مطالبات
ناسیونالیستی و طرح مسایلی همچون «مکتب ایرانی» استفاده کرد. در طول چهار سال
نخست، رحیم مشایی توانست با تزریق پول به تعداد زیادی از نشریات و سایتها، «پانایرانیست»هایی
را که زمانی برای اعتراض به آبگیری «سد سیوند» در مقابل سازمان میراث فرهنگی تجمع
میکردند جذب و سازماندهی کند. به زودی اقدامات او تا بدانجا پیش رفت که
ناسیونالیستهای افراطی او را فردی آماده سرنگونی «حکومت آخوندی» تصور کردند! همین
وحشت بود که کمکم در دل جریان محافظهکار نیز رسوخ کرد و کار دست مشایی داد. پایان
نافرجام ماجراجوییهای رحیممشایی و طرح گزینهای همچون «سعید جلیلی» از جانب
افراطیون مذهبی، میرفت تا بار دیگر شکاف سیساله را به دل جریان راست افراطی
ایران باز گرداند که ناگاه پدیده جدیدی ظهور کرد: «افسانه سردار قاسم سلیمانی»، یا
به عبارت برخی ناسیونالیستها «آریوبرزن مدرن ایران»!
دخالتهای
حکومت مرکزی ایران در امور داخلی کشورهای همسایه پدیده جدیدی نبود؛ اما درگیری
غیرمستقیم با عربستان، دو گروه به ظاهر مخالف را بر سر یک دشمن مشترک متحد ساخت!
راستافراطی ایران با سودای گسترش حکومت شیعی در منطقه، و ناسیونالیستهای افراطی
که ۱۴۰۰ سال است کینه عربستان را به دل داشته و همچنان در انتظار انتقام «قادسیه»
و «نهاوند» به سر میبرند! حالا دیگر فرزندان کراوات بسته «کوروش آریایی»، در کنار
زمزمه «ای ایران...» و با ادبیاتی که بیشترین پرهیز را از به کارگیری واژگان
«تازی»(!) دارد، برای دلاوریهای نیروهای سپاه و بسیج هورا میکشند. چه جای تعجب
که به جای تصویر معمول زنانی با چادرهای سیاه که فریاد «ما همه سرباز توای خامنهای»
سر میدادند، دخترکان بزککردهای از راه برسند که زیر سایه سنگین گشتهای ارشاد، خود
را «سربازان سردار» بدانند!
به
باور من، سایه شوم گرایشات فاشیستی بار دیگر فضای سیاسی کشور را تهدید میکند و
عجیب نیست که در همین دوره شاهد اوجگیری اظهارات و اقداماتی نژادپرستانه علیه
اعراب یا افغانها هستیم. هرچند انتخابات ۹۲، دولت را در اختیار جریانات میانهروی
گذاشت تا کشور را به وضعیت عادی بازگردانند، اما عواقب رویدادهای برونمرزی مسالهای
نیست که به سادگی بتوان از کنار آن عبور کرد. هیچگاه فرکانس بیگانههراسی حاکمیت
تا بدین حد با بسامد نژادپرستی اجتماعی منطبق و در نتیجه تشدید نشده است. نباید
فراموش کرد که جنبشهای فاشیستی، همواره از پس یک دوره جنگ، ویرانی، فقر، بیکاری،
رکود اقتصادی و البته «تحقیر ملی» سر بر میآورند و تمامی این فاکتورها دستکم به
طول عمر دولت دوم احمدینژاد در کشور ما قابل مشاهده بود.
من
همچنان فکر میکنم که اتحاد نیروهای اجتماعی در یک سنگر «ضد فاشیسم»، با همان چهار
سنگ محک شناخته شده، میتواند پیشنهادی عملی و در عین حال ضروری برای جامعه ایرانی
به حساب آید. برنامه این جبهه ضد فاشیسم در عرصه بینالملل میتواند:
-
تلاش برای تنشزدایی باکشورهای منطقه
-
دست شستن از دخالتهای امپریالیستی و تغییر رویکرد منطقهای از جنگیدن دوش به دوش
جنایتکارانی چون «بشار اسد»، به سمت حمایت از صلح و هرگونه حرکت مسالمتآمیز و دموکرات
-
و از همه مهمتر، گسترش روند مذاکرات هستهای به دیگر زمینهها برای بازگرداندن
کشور به جامعه جهانی
باشد.
در نقطه مقابل، هرگونه اقبال به نظامیگری، با کلیدواژههایی چون «گسترش عمق
استراتژیک»، یا «کشاندن جنگ به خارج از مرزها» تنها و تنها آب ریختن به آسیاب
جریان پلیدی است که چه برای ما و چه برای تمامی مردم منطقه نتیجهای جز جنگ و
فلاکت و بدبختی به همراه نخواهد داشت. از این منظر، مبارزه با فاشیسم ایرانی، تنها
سرنوشت ایرانیان را رقم نخواهد زد. چشمان نگران و دردمند بسیاری در سراسر منطقه در
انتظار فرجام سیاستهای برونمرزی ما به سر میبرند.
پینوشت:
پیش
از این چهار یادداشت در توضیح و تشریح این چهار رکن اساسی فاشیسم نوشته بودم که
مجموع آن چهار یادداشت را با عنوان «چهاردستمایه برای آگاهی بخشی» میتوانید دز
قالب یک فایل پی.دی.اف از اینجا+
دریافت کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر