سایههای مهیب «عدم»
برای ملتی که برای دفاع از خود در جریان یک جنگ تحمیلی به حالت تدافعی فرو میرود و ناچار است کمبودهای لجستیکی خود را با تهییج ملی و شور و شوق جوانانش جبران کند بسیار دشوار است که روزی به نقد اصل جنگ بپردازد. فارغ از جدالهای سیاسی پیرامون دلایل شروع و یا تداوم بیش از اندازه جنگ، تلاش برای در هم شکستن «قداست جنگ» امری ارزشمند و انسانی است، اما شرایط خاص خودش را میطلبد. من هنوز آن سوگنامههای «آهنگران» را در گوش خود دارم که میخواند:
«سنگر خوب و قشنگی داشتیم
روی دوش خود تفنگی داشتیم
جنگ ما را لایق خود کرده بود
جبهه ما را عاشق خود کرده بود»
برای ملتی که سالها به چنین ترانههایی گوش سپرده، قداستزدایی از جنگ آسان نیست. حتی کارگردانان شناخته شده و مورد وثوق و اعتمادی چون «ابراهیم حاتمیکیا» نیز به ندرت سراغ اصل مسئله جنگ رفتهاند. حاتمیکیا، پس از دوران طلایی فیلمهایش در مورد جنگ، ترجیح داد تمرکز خود را بر روی سرنوشت نسل جنگ در دنیای پس از جنگ قرار دارد. تلاشی که در کنار آن بار دیگر تصویری شبهه قدسی از حاضران در جنگ ارایه میشد. گویی، نسلی که نتوانسته خود را با جهان پس از جنگ وفق دهد، گناه اصلی را نه به گردن جنگ، بلکه به گردن «پایان جنگ» میاندازد. بازتاب همین نگرش در انعکاس دستگاههای تبلیغاتی و موجسواریهای سیاسی به آنجا میرسد که گروهی «نوشیدن جام زهر» را همچون خیانتی قلمداد میکنند که باید مجرمانی یافت تا گناه آن را به گردن بگیرند! همچنان جنگ مقدس میماند و انسان حاضر در جنگ چهره اسطورهای خود را حفظ میکند.
مسئله دیگر احتمالا سنگین بودن پذیرش یک حقیقت تلخ است. بارزترین تبلورش میتواند در خانوادههای شهدا و یا در میان بازماندگانی چون جانبازان و آزادگان نمود پیدا کند. دشوار است که بپذیریم عزیزی را، بر خلاف میلش از دست دادهایم و یا عمری را بیهوده و یا سلامتی خود را به اشتباه قربانی کردهایم. بدین ترتیب، ناخودآگاه به سمت و سویی گرایش پیدا میکنیم که واقعیت را با داستانی که میتواند دردهای ما را التیام بخشد جایگزین کنیم. واکنشی که احتمالا در علم روانپزشکی تعریف و تشریح کامل و شناخته شدهای دارد. بدین ترتیب تمامی شهدای ما قهرمان بودهاند! همگی شوق شهادت داشتهاند! همگی فرزانگانی بودهاند که تمام عمر را در خدمت خلق و آبادی میهن سپری کردهاند و متفکرانی بودهاند که هر کلامشان به اندازه یک کتاب عمق و پیام دارد و میتواند روی هر دیواری بنشیند. این همان تصویر اسطورهای است که حتی وارد ساختن یک تلنگر بدان نیز میتواند عواقب وخیمی به همراه داشته باشد، تا چه رسد به قداستزداییاش! با این حال رفته رفته زمان میگذرد و در برابر سایه سنگین این روایت نیازها و گرایشهای جدیدی به وجود میآید.
شاید بتوان ادعا کرد، به همان میزان که بشر به «اسطورهسازی» گرایش دارد، به «اسطورهشکنی» نیز علاقمند است. دستکم این گرایشی است که در عصر جدید بیشتر با آن مواجهیم. گویی انسانى جدید گرایش مییابد تا یک زمان در برابر تمامی میراث سنگین و دستوپاگیری که پدرانش بر جای گذاشتهاند طغیان کند و برای در هم شکستن بتهای اسطورهای خود دست به تیشه دراز کند. تمایلی که مقابل تنها روایت حاکم قد بلند میکند و با ابزار تکثر روایت به جنگ هژمونی موجود میرود. بشر جدید، بشر پرسشگر است و خیلی زود با همین ابزار پایههای هر بنای عظیمی را میتراشد و میفرساید.
به باور من، نیاز به شکسته شدن تنها روایت رسمی از تاریخ و یا وقایع موجود همواره وجود داشته و از میانرفتنی نیست. اگر چنین گرایشی برای مدتی، به هر دلیل (از برانگیختگی احساسی یک ملت گرفته تا فشار و سانسور دستگاه حکومت) به تعویق بیفتد، دیر یا زود در شمایلی بسیار افراطیتر خود را بروز خواهد داد. بدین ترتیب، به جای آنکه با نقد اسطوره مواجه باشیم، با تمسخر و ابتذال آن مواجه میشویم. (در یادداشت مجزایی تشریح خواهم کرد که به باور من گسترش پیامکهای معروف به «دکتر شریعتی» از همین مسئله نشات میگیرد) بدین ترتیب «هجو» و «هزل» آنچه زمانی مقدس بوده، مورد اقبال قرار میگیرد، و اگر در این مورد خاص، مسئله جنگ هشتساله ایران با عراق را در نظر بگیریم، این استقبال از «هجویات» میتواند در آمار خیرهکننده فروش محصولی مبتذل همچون «اخراجیها» نمود پیدا کند! در واقع، مخاطب چنین اثری، نه از خود فیلم و از شوخیهایِ مبتذل آن، که از شکوهِ فروپاشی یک بت بزرگ به وجد میآید! اما این شور و شوق گذرا، به هیچ وجه نمیتواند در طولانی مدت، جای خالی نیاز به روایتهایی جدید و عمیق از واقعیت را پر کند. در واقع، «نقد» هنوز بیپاسخ مانده است.
* * *
«پچپچههای پشت خط نبرد»، از بهترین نمایشهایی است که طی چند سال گذشته دیدهام. هرچند، چه از لحاظ اجرا و چه از نظر کارگردانی، با آثار بزرگ این مدت برابری نمیکند، اما به مدد درونمایه داستانی خود موفق میشود که تاثیری ماندگار در مخاطب بر جای بگذارد. نمایش هیچ تلاشی ندارد که در طول روایت خود پیام یا شعاری را به صورت مستقیم به سمت تماشاگر شلیک کند. شیوهای که در آثار شکل گرفته حول موضوع «جنگ» نادر محسوب میشود. گویی مخاطب، حتی در اوج قهقههای شادی از صحنههای طنزگونه نمایش، همچنان انتظار میکشد تا بخش «شعارهای رسمی» یا «پیامهای آموزشی» شروع شود؛ انتظاری که البته تا به آخر بیپاسخ میماند.
«علیرضا نادری» در نمایشنامه خود تصویری عادی و زمینی از حاضران در جنگ ارایه میدهد. هرچند به سراغ شخصیتپردازی نمیرود و همه را در سطح همان «تیپ» باقی میگذارد، اما از تیپهایی استفاده میکند که سیاه و سفید نیستند. بدین ترتیب، مجموعهای شکل میگیرد که به چشم مخاطب آشنا میآید. یعنی جامعه کوچکی تشکیل میشود که مخاطب میتواند باور کند نمونهای از جامعه بزرگ پیرامونش است. در ادامه و درست در زمانی که به مدد پردههای شاد و سراسر شوخی نمایش، مخاطب خود را در فضایی گرم و صمیمی احساس کرد و با بازیگران و نقشهایشان احساس دوستی و نزدیکی برقرار نمود، ورق به آرامی بر میگردد و جنگ روی دیگر خود را به نمایش میگذارد. ترس، سیاهی، سکوت، بیهودگی، سرما، اغما، هزیان، جدالهای حقیرانه و در نهایت نیستی و نابودی. همین فرود ناگهانی (ولو اینکه کمی با تاخیر و اتلاف وقت صورت میگیرد) پیام اصلی نمایش را نه در برابر چشم مخاطب، که در عمق ذهن و قلب او تهنشین میسازد.
شاید اگر بخواهیم خلاصهای از فراز و فرود نمایش را در چند دقیقه مشاهده کنیم، بتوانیم به سراغ اجرای تکنفره «علیرضا» از یک جوک قدیمی برویم. اجرایی که در ابتدا مخاطب را به خنده میاندازد، اما به ناگاه به هقهق و گریه شخصیت میانجامد و در نهایت با خاموشی ساده یک شمع پایان میگیرد. درست به مانند جان انسان حاضر در جنگ، که به سادگی یک شمع خاموش شده و به عدم میپیوندد، اما این تصویر به تنهایی میتواند صرفا یادآور مرگ و ترس از آن باشد، هراسی که دستکم شخص علیرضا با اصرار آن را رد و انکار میکند. نگرانی او از چیز دیگری است. آنجا که میگوید: «من از زمانی میترسم که بچهها روی عکسم سبیل بگذارند و خودم نباشم». (نقل به مضمون) ظاهر امر همچنان همان ترس از مرگ است، اما من گمان میکنم با دغدغهای فراتر مواجهیم، با سایهای مهیبتر: «نیستی»، «عدم»! این مفهومی است که اگر کسی آن را درک کند و یا برایش دغدغه شود، به ناگاه تصویر مقدس نبرد در نظرش به قعر پرتگاه حقیرانه یک «پوچی» سقوط خواهد کرد.
به «پچپچههای پشت خط نبرد» میتوان انتقادهایی را هم وارد ساخت، اما فعلا بهتر است که وقت را از دست ندهیم؛ پایان این هفته (هشتم دیماه) احتمالا آخرین اجرا از نمایشی است که میتوان لحظاتی دوستداشتنی را برای مخاطبش فراهم سازد و تاثیرات ماندگاری در ذهن او بر جای بگذارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر