معرفی:
عنوان: «خواب با چشمان باز»
نویسنده: ندا کاووسیفر
ناشر: نشر چشمه
سال انتشار: چاپ دوم، زمستان 90
153 صفحه
یک ویژگی خاصی دارد که شاید به درستی نمیتوانم توصیفاش کنم. شاید هم برای خودم هنوز گنگ است. اگر بگویم «رویایی»، یک جور تحسین اغراق شده را رساندهام که منظورم نیست. اگر بگویم «خیالپردازانه» شاید نوعی ایدهآل گرایی را ترسیم کنم و یا یک سری آرزوهای لطیف و معصومانه کودکانی. شاید درستش همان باشد که برای عنوان مجموعه در نظر گرفتهاند: «خواب با چشمان باز»!
مدتها بود مجموعه داستانی نخوانده بودم که اصلا «داستان بد» نداشته باشد. باید اعتراف کنم که هیچ کدام از داستانهای مجموعه «خواب با چشمان باز» برای همیشه در ذهن من ماندگار نخواهند بود؛ (مثلا به مانند مجموعه «برف و سمفونی ابری») و یا هیچ کدام از داستانهایش آنچنان نیست که قطعهای از آن را بارها و بارها، برای هرکسی که فرصت کنم و دستم برسد خوانده باشم. (به مانند داستان «برو ولگردی کن رفیق») اما هیچ یک از این حقایق سبب مانع نمیشود که بگویم این مجموعه هیچ داستان بدی نداشت و من از خواندن تک تک داستانهایش لذت بردم، حتی آنها را که اصلا نفهمیدم!
14 داستان مجموعه، تقریبا 150 صفحه را به خود اختصاص دادهاند و این یعنی به صورت میانگین هرکدام بیش از ده صفحه حجم داشتهاند. من این را دوست دارم. من دوست دارم که داستان بلند باشد. احساس میکنم نویسنده نباید از قصهگویی خسته شود. به صورت پیشفرض یک داستان 10 صفحهای را بیشتر از 5 صفحهای، و یک داستان 20 صفحهای را بیشتر از هر دو میپسندم. (آیا این یک ویژگی عمومی، و نمونهای کوچک شده از ترجیح رمان به داستان کوتاه است؟ دقیقا نمیدانم!) به هر حال این ویژگی به نویسنده کمک کرده است تا برای هر یک از داستانهایش به اندازه کافی وقت صرف کند. اگر قرار است جزییات ذکر شوند امکان و فضایش وجود داشته باشد. فضاسازی انجام شود و خلاصه این آمادگی کامل در مخاطب ایجاد شود که خود را با حال و هوای هر داستان وفق بدهد. به نظرم میرسد که این مسئله، به ویژه زمانی که داستانها را در کنار همدیگر منتشر میکنیم و این احتمال وجود دارد که خواننده چندین داستان را به صورت پیاپی بخواند اهمیت خاصی دارد، با این حال این ویژگی ممیزه مجموعه «خواب با چشمان باز» نیست.
از همان یکی دو داستان اولی که خواندم ناخودآگاه با خودم گفتم که «این نویسنده از جهان دیگری آمده است»! داستانهای «ندا کاووسیفر» یک تفاوت بنیادین با دیگر داستانهایی که من از نویسندگان این روزها خواندهام دارد. تفاوتی که لزوما در کیفیت اثر خلاصه نمیشود. یعنی مسئله این نیست که کدام نویسنده داستان بهتری مینویسد، بلکه اساسا با یک دنیای دیگر مواجه هستیم که از جنس دیگری است و مشابه آن اگر نایاب نباشد، قطعا کمیاب است. این ویژگی تمام داستانهای این مجموعه است که مثل نخی نامرئی آنها را به یکدیگر پیوند زده است تا هیچ خوانندهای احساس نکند با مجموعهای از داستانهای پراکنده مواجه است که صرفا در یک شیرازه منتشر شدهاند؛ این 14 داستان به واقع برازنده عنوان یک «مجموعه» هستند.
تقریبا تمامی داستانها با نوعی ابهام، مالیخولیا، پریشانی، جنون، توهم یا رویا همراه هستند. یک احساس مبهم که گاه ناشناختگیاش به ترسناکی میانجامد. مثل وحشتی انسانی از هر ناشناختهای دیگر. از سوی دیگر داستانهای مجموعه غالبا پر ماجرا هستند. در آنها جنایتی رخ میدهد. تجاوزی صورت میگیرد و یا شاهد مرگی دلخراش هستیم. این دستمایهها از اساس دارای ظرفیت و جذابیت و کششی هستند که شاید برای روایت یک رمان بلند هم کفایت کند، پس اگر به خوبی در قالب یک داستان کوتاه هم تکرار شوند میتوانند یک اثر سراسر کشش و جذابیت را پیش روی مخاطب قرار دهند.
ویژگی دیگر مجموعه، قصهپردازی نویسنده است. از نظر من کاووسیفر یک قصهگوی حرفهای است. گویا این مجموعه برنده جایزه «بهترین مجموعه داستان اول سال 88-89» از بنیاد گلشیری است اما آنچنان از بازنویسی یک سری روایتها، تجربیات، خاطرهها و احساسات شخصی پرهیز میکند که گویی با نویسندهای حرفهای مواجه هستیم که سالها از نخستین تجربههای داستاننویسیاش گذشته و حالا قلمش در قصه گویی به بلوغ رسیده است. پس هیچ ابایی ندارد که گاهی در جلد یک پسر یا مرد برود و زمانی دیگر در جلد یک دختر نوجوان و یا زنی سالخورده. موضوعات کاملا متنوع هستند و در تمامی موارد (شاید بجز یک داستان «چهلستون») تمرکز اصلی داستان بر «قصهگویی» قرار دارد.
در نهایت اینکه من ترجیح میدهم به جزییات داستانها چندان نپردازم؛ اما در مورد خود داستان «خواب با چشمان باز» که در دو اپیزود نوشته شده است بسیار افسوس خوردم که چرا نویسنده جای اپیزود اول و دوم را با هم عوض نکرده است؟! در حالت فعلی، نویسنده تمام ماجرا را در همان داستان اول و از زاویه نگاه پزشک معالج لو میدهد. مخاطب همه ماجرا را متوجه میشود و هیچ نکته ناگفتهای برای اپیزود دوم باقی نمیماند. گویی گرهافکنی انجام شده و گره گشایی نیز به پایان رسیده و ما صرفا شاهد یک تکمله غیرضروری هستیم که اتفاقا از نظر حجمی به اندازه بخش نخست است! اما اگر اپزود دوم به بخش نخست منتقل شود، مخاطب میتواند از خلال هزیانگوییهای بیمار صرفا جذب داستان شود و با موضوعی مبهم و پیچیده مواجه شود که دقیقا نمیتوان تشخیص داد چیست؟ بدین ترتیب، کل این اپیزود میتوان نقش «گرهافکنی» را بر عهده بگیرد. سپس، در اپیزود بعدی پزشک وارد شود و همانطور که داستان را از ابدا روایت میکند، پرسشهای ذهن مخاطب را یکی پس از دیگری پاسخ داده، ماجرا را شفاف کند و وظیفه «گره گشایی» را بر عهده بگیرد.
متن زیر، گزیدهای از داستان «کلید» است:
... پدر میگوید: «خواستم بروی آنجا را ببینی تا همه تُرّهات مسخره را فراموش کنی. اما نمیدانستم بدبختی ما ایرانیها این است که هر جا باشیم همین که چمدانمان را باز کنیم بساط مرید و مرادبازیمان را هم مثل بقیه خنزر پنزرهامان میریزیم بیرون».
هر یکشنبه توی کلیسای سنتپیتر نیمکت آخر مینشینم. بوی کندر و عطر یاسمن و میخک میآید. بوی اینجا را دوست دارم. سردی سنگهای مرمرش را هم. پایم را از کفشهای کتانیام بیرون میآورم و گزه سردی مرمر را توی رگهای تن بالا میکشم. گروه همآوازان، هلهلویا میخواند و من از میان تمام کلمههافقط همین یک کلمه را میفهمم: «ستایش میکنم تو را در هنگامهی شادی». چشمهایم را میبندم و با تسبیح توی دستم قل الله میگویم...»
پینوشت:
دو نگاه دیگر به این مجموعه را از اینجا+ و اینجا+ بخوانید.
جشمان بسته یا باز بالاخره؟
پاسخحذف