رفیق.ش: موضوع اصلی سیاست، زندگی و شیوه آن است. نه در درازمدت و نه حتی در کوتاه مدت قابل قبول نیست که اجازه داده شود حاشیههای اجتماعی جای این موضوع اصلی را بگیرند. اهمیت یک سوژه سیاسی هم صرفا و صرفا در تناسب با اثر آن در شیوه زندگی قابل تعریف است. همیشه و در همه جای دنیا سیاستهای اقتصادی میتواند حساسیت عمومی بالایی را برانگیزد. اقتصاد مستقیما با شیوه زندگی مردمان درگیر است اما لزوما همه موضوعات سیاسی چنین نقش مستقیمی ندارند. اگر اثر سیاستهای اقتصادی بر زندگی مردم را مبنای تعریف «ارتباط مستقیم» قرار دهیم، موضوعاتی مانند «غرور ملی» و «علایق تاریخی» به هیچ عنوان نمیتوانند حایز ارتباطی مستقیم با شیوه زندگی مردم باشند.
تا صدها سال پیش که اصالت فکر حکمرانان جوامع در مقابل زندگی «مردم عادی» پذیرفته شده به نظر میرسید، منافع و بلندپروازیهای حاکمان به صورتی قطعی با «غرور ملی» یا «غرور قومی» گره میخورد. طبیعتا «غرور ملی» و نوستالژیهای تاریخی منبعی دست اول برای تغییر در سیاست کلان حکمرانان جوامع بود و چون اصالت با زندگی و شیوه زندگی حکمرانان بود امروز میتوان حکم قطعی صادر کرد که در روزگاران قدیم غرور ملی و نوستالژیهای تاریخی مستقیما در شیوه زندگی موثر بود و یکی از مهمترین (در برخی برهههای تاریخی دقیقا مهمترین) موضوعات سیاست به شمار میرفت. این مساله در بسیاری از موارد بیربط یا حتی مغایر شئون زندگی بطن جوامع بود اما زندگی در بطن جوامع اصالتی برای خود نداشت که همیشه بتواند برای خود نسخه بپیچد. تنها در شرایط خاص تاریخی این امکان پدید میآمد که عدم حمایت اجتماعی از بلندپروازی یک شاه یا حاکم منجر به سقوط و شود. اما ظهور شاه یا حکمران بعد مجددا سعی میشد نوعی بلندپروازی و غرور جدید به کلیت جامعه به عنوان منافع «تفهیم» و به بیان دیگر «تحمیل» شود. این شیوه تعامل امروز موضوعی تاریخی است که در مقاطع مختلف ضربههای زیادی خورد و نهایتا وجاهت نظری خود را از دست داد.
پسلرزههای انقلاب کبیر فرانسه در قرن هجدهم در اروپا و جنگهای جهانی به فاصله 20 سال در قرن بیستم دو نقطه عطف تاریخی در بیاعتبار شدن اصالت «غرور ملی» و «نوستالژیهای تاریخی» بود اما عملا هیچ مبدا و یا مقطع دقیق تاریخی برای تعریف دوباره زندگی و شیوه زندگی در تاریخ بشر وجود ندارد و تا امروز نیز دامنه نفوذ «غرور ملی» و «نوستالژیهای تاریخی» در سیاست هرچند محدود شده اما به صفر نرسیده است. جنگ سرد به همان اندازه که واقعی بود نوستالژی هم در خود داشت و از آن پس نبرد تمدنها تا امروز همچنان مقاصد اقتصادی و منافع جغرافیای سیاسی را بر پاشنه موضوع حساسیتبرانگیز ملیتها و غرور آنها میچرخاند.
تفاوت اصلی با دنیای قدیم این است که زندگی در کوچه پس کوچههای تهران، واشنگتن، پکن و مسکو اصالت بیبدیلی برای خود خریده که در پرتو معادلات بالادستی نوستالژیهای نبرد تمدنها حذف نشده و نمیشود. کوچههای باریک کلان شهرهای دنیا تنها از دریچه منافع خود به این معادلات بالادستی مینگرند و در هر چرخشی سهم خود را پیگیری میکنند. این منافع در عمل بسیار بسیار بزرگتر از سهم مردم عادی در دوران باستان هستند و انگیزه دفاع از آنها هم عملا بسیار قویتر از امیدواریهای ناپایدار در خلال مناسبات عصر فئودالیسم است.
سالها بعد در اواخر دهه سی جنبش ملی شدن صنعت نفت در ایران شیوع پیدا کرد. این جنبش به دنبال استیفای درآمدهای حاصل از نفت کشور بود. به نظر میرسد اگر تضمین پیشرفت نسبی در راستای هدف مد نظر قرار گیرد (همچون مثال انقلاب مشروطیت) میتوان چنین تلاشی را اصل و مرتبط با موضوع اصلی سیاست (زندگی و شیوه زندگی) تصویر کرد. اما آنچه از خلال ورقهای تاریخ برمیآید این است که در این تلاش اولا نگاهی صفر و یکی به هدف و انگیزه اولیه وجود داشت که تضمین میکرد اگر همه هدف برآورده نشود هیچ قسمتی از هدف برآورده نخواهد شد. (اصالت دادن به غرور ملی در برابر جریان اصلی سیاست – زندگی و شیوه زندگی) و ثانیا اینکه هدف طوری در نظر گرفته شد بود که تضمین شود هیچ شانسی برای کسب همه آن وجود ندارد. (دقت نظر در طراحی محتوم به شکست برای بهرهگیری و بازتولید نوستالژی)
در پایان نهضت ملی شدن صنعت نفت فاصلهای منحصر به فرد میان اولویتهای این جنبش و جریان اصلی سیاست (زندگی و شیوه زندگی) ایجاد شد که چه به لحاظ محتوا و چه از نظر نتیجه مشابه وقایع تلخ و مضحک سالهای جنگ قوای ایران و روس (عهدنامه گلستان و ترکمانچای) و تلاش موفق برای قتل گریبایدوف جهت احیای غرور ملی بود! داستان آنجا از واقعیت فاصله گرفت که خیلیها فراموش کردند همه مشکل ایرانیان و همه تعارضات ساختاری جامعه ایرانی در موضوع عواید نفتی خلاصه نمیشد و منطقی نبود که سرنوشت مردم ایران به پایان «پرونده نفت» گره زده شود. آیا بدون توسل به «غرور ملی» و «نوستالژی تاریخی» امکان داشت بتوان چشمها را بر روی واقعیتی تا این اندازه بدیهی بست؟
بدتر اینکه (باز با تکیه بر مثال مشروطیت) جامعه ایران با نقطه تحول جبری و گریز ناپذیری پیش رو نبود که بتوان اصل موضوع را توجیه حداقلی نمود. آنچه تلخی پایان داستان را جبری و گریزناپذیر کرد خطای انسانی بود. حتی اگر اصل قمار در سیاست را بپذیریم باز هم باید پرسید که اگر در قمار نفت پیروزی حداکثری پدید میآمد، آیا کل مشکلات جامعه ایرانی برطرف میشد یا مثلا نیمی از مشکلات آن جامعه آشوبزده رفع میشد که بتوان واردقماری شد که با شکست در آن مشکلات جامعه دو چندان شد؟ این تازه بدون در نظر گرفتن واقعیت دیگر است که اساسا در این قمار شانسی برای پیروزی وجود نداشت. یک طرف با تمام توان پیروزی را تنها پیروزی حداکثری میدانست و طرف دیگر کار راحتی در پیش داشت: تنها مراقب بود حریف به پیروزی حداکثری نرسد. این یک صحنه آرایی خطرناک بود که تضمین میکرد شانس پیروزی صفر مطلق است. عناصر آرایش صحنه هم تنها میتوانست «غرور ملی» باشد، البته با چاشنی نوستالژی.
انقلاب 57 شاید از این نظر قابل توصیه حداقلی باشد که حاکمیت سیاسی با رفتار خود آن را گریز ناپذیر کرده بود. وقتی آخرین نسلی که با دستگاه حاکمیت به زبان قانون سخن میگفتند با قلدری ارباب پهلوی مواجه شدند، طبیعتا مجموعهای از آرزوهای فراتر از قانون پدید میآمد و باز اگر حاکمیت عرضه تداوم قلدری در برابر نسل جدید (نسخه بیحوصله فعالین سیاسی) را نداشت کار به فرادستی رویاپردازانه انقلابی میرسید و این یعنی خود انقلاب. اما توجیه حداقلی انقلاب 57 هم متفاوت از اصالت یک انقلاب است. نیروهای انقلابی در آستانه انقلاب انگیزههای متفاوتی در سر داشتند. باز هم مانند مثال نخست (انقلاب مشروطه) شانس تحقق انگیزههای انقلاب و یا حداقل پیشرفت نسبی در راستای هدف را مد نظر قرار میدهیم. اگر انگیزه اصلی این انقلاب را برقراری حکومت مذهبی قلمداد کنیم میتوانیم اصالت انقلاب 57 را بپذیریم. فرادستی نیروهای مذهبی در آستانه انقلاب شانس تحقق چنین انگیزهای را فراهم میکرد و با توجه به پیروزی انقلاب در سال 57 این مساله به خودی خود اصالت انقلاب را تضمین میکند.
اما در نقطه مقابل، با سهم ناچیز مطالبات آزادیخواهانه نزد گروههای مختلف سیاسی به روشنی میتوان آزادی را از فهرست «انگیزههای قابل حصول» از خلال انقلاب حذف کرد. یعنی حتی اگر مطالبات عام تنها در پرتو کلمه «آزادی» را محور قرار دهیم و تنها با اشاره به تعارفات سیاسی در موضعگیری گروههای بزرگ سیاسی، «آزادی» را یک انگیزه اصلی برای انقلاب محسوب کنیم، انقلاب سال 57 بیش از این نمیتوانسته از اصالت به دور باشد چراکه موضوع اصلی سیاست (زندگی و شیوه زندگی) را در جهت آزادی نه دنبال کرد و نه با توجه به آرایش نیروها از سالها پیش ممکن بود که دنبال کند. تمسک به نوستالژی تاریخی برای انتقام از حکومت پهلوی و توسل به هیجان ناشی از «غرور ملی» (که با برکناری عامل دشمن خارجی تحقق مییافت) اساسا جایی برای دنبال کردن موضوع اصلی سیاست (زندگی و شیوه زندگی) آن هم در راستای آزادی و در جهت مثبت باقی نمیگذاشت.
در آستانه انقلاب 57 نمونه کوچک دیگری وجود دارد که خالی از لطف نیست که آن را از همان زاویه تطبیق با موضوع اصلی سیاسی مورد بررسی قرار دهیم. شاپور بختیار یک ماه پیش از پیروزی انقلاب 57 به نخست وزیری رسید. در حالی که همفکران بالادستیاش جملگی پیشنهاد نخستوزیری را رد کرده بودند بختیار خود را آماده اثرگزار برجریانی تاریخی میدید. آنچه میتوانست دستمایه او برای قبول این پیشنهاد باشد یا انگیزه کاستن از خشونت بود و یا به دست دادن یک الگوی اخلاقی. چه اینکه خود نیز ظاهرا میدانست فراتر از این دو انگیزه خاص شانسی برای ایستادن در برابر طوفان ندارد. به صورت مجرد «کاستن از خشونت انقلابی» و یا «بدست دادن الگوی اخلاقی» هر دو میتوانند مستقیم یا غیر مستقیم یک موضوع مهم سیاسی باشند. الگوی آشتی ملی بختیار فارغ از شعارهای مدعی واقعگرایی، هیچ راهکاری برای کاستن از خشونت نداشت. به نظر میرسید بختیار بیش از آنکه به مفهوم آشتی ملی معتقد باشد به «نجات ملی» ایمان داشت. نجات ملی آن هم از دریچه قهرمانبازی فردی که هرچند محکوم به شکست بود اما شاید به زعم او دهها سال بعد میتوانست شهامتش را در معرض ستایش عمومی قرار دهد.
بختیار سعی میکرد وانمود کند که از همکاری نکردن همفکران سابق متعجب شده است. این بزرگترین دروغی بود که او به خود و به دیگران میگفت اما همفکران سابق هم به همان اندازه به دردسر افتاده بودند که به آقای «مرغ طوفان» حالی کنند که خالهبازی او اگر دردسرها را بیشتر نکند، از جهنم مشکلات هم چیزی نخواهد کاست. با این شرایط خیلی زود برای بختیار مسجل شد که باید کاستن از حجم خشونت انقلابی (یک موضوع اصلی سیاست) را واگذارد و تنها دست به کار ثبت الگوی اخلاقی (یک موضوع دیگر سیاست) شود. انبوه اظهار نظرهای آرمانگرایانه و روی آوردن به پیشبینیهای پیامبرگونه برای بختیاری که تصور میکرد تنها خود او آینده را میبیند به قیمت دور شدن هرچه بیشتر از واقعگرایی بود و عجبا که واقعگرایی همان مفهومی است که بختیار در برابر «انقلاب» برگزیده بود! به نظر میرسد افتادن در چنین مسیری تنها چیزی که برای بختیار فراهم میکرد ستایش شخص او در دهههای بعد، آن هم نه به عنوان «الگو» که به عنوان «قهرمان ملی» بود. این تنها نوعی نوستالژی خاص بود و قطعا نمیتوانست ارتباطی به «الگوی اخلاقی» یا همان موضوع سیاسی داشته باشد.
مهدی بازرگان نقطه مقابل بختیار در رویکرد سیاسی بود. او هم حد خودرا میشناخت و هم بالطبع جرات استعفا دادن داشت. اشتباه میکرد اما قهرمانبازی در نمیآورد. از جریان اصلی سیاسی دور نمیشد. سعی میکرد جلوی خشونت را بگیرد اما وقتی هم که خود را ناکام دید کارش به نوستالژی نکشید. از انقلابیها بهتر میفهمید که دولت موقت انقلاب یعنی چه. انقلابی نبود و نمیخواست باشد اما تا آنجا که واقعگرای اجازه میداد با انقلابیها مماشات میکرد. دولت موقتش را میشناخت و میدانست اگر اختیار دولت را دارد اجبار موقت بودن را دارد. عاقبت وقتی دید نمیتواند در جریان اصلی سیاست عمل کند آنقدر واقعبین بود که استعفا دهد.
امروز هنوز شرح دادن سیاست جریان اصلی برای ایرانیان دشوار است. آنان همانقدر که در برخورد با موضوع اصلی سیاست به «سیاست پدر و ماد ندارد» اکتفا میکنند، به نوستالژیهای سیاسی و دکان «غرور ملی» اصالت میدهند! شاید آخرین بارقه امید روی کار آمدن دولتی بوده است که بیشترین افتضاح را در موضوع اصلی سیاست (اقتصاد، آزادی فردی و امنیت اجتماعی) به بار آورده و همزمان بیشترین تلاش ممکن را متوجه سناریوی نخنمای «غرور ملی» (این بار به شکل «انرژی هستهای») و نوستالژی قدرتمند بودن کشور (ماجراجوییهای بینالمللی) نموده است. این بهترین موقعیت تاریخی را فراهم کرده تا ایرانیان در یک دوراهه مبالغهآمیز غافلگیر شوند. مگر عاقبت دریابند بهتر است نوستالژی و غرور ملی را در کوزه بگذارند و تمام توجه خود را به موضوع اصلی سیاست (زندگی و شیوه زندگی) معطوف سازند.
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند.
تا صدها سال پیش که اصالت فکر حکمرانان جوامع در مقابل زندگی «مردم عادی» پذیرفته شده به نظر میرسید، منافع و بلندپروازیهای حاکمان به صورتی قطعی با «غرور ملی» یا «غرور قومی» گره میخورد. طبیعتا «غرور ملی» و نوستالژیهای تاریخی منبعی دست اول برای تغییر در سیاست کلان حکمرانان جوامع بود و چون اصالت با زندگی و شیوه زندگی حکمرانان بود امروز میتوان حکم قطعی صادر کرد که در روزگاران قدیم غرور ملی و نوستالژیهای تاریخی مستقیما در شیوه زندگی موثر بود و یکی از مهمترین (در برخی برهههای تاریخی دقیقا مهمترین) موضوعات سیاست به شمار میرفت. این مساله در بسیاری از موارد بیربط یا حتی مغایر شئون زندگی بطن جوامع بود اما زندگی در بطن جوامع اصالتی برای خود نداشت که همیشه بتواند برای خود نسخه بپیچد. تنها در شرایط خاص تاریخی این امکان پدید میآمد که عدم حمایت اجتماعی از بلندپروازی یک شاه یا حاکم منجر به سقوط و شود. اما ظهور شاه یا حکمران بعد مجددا سعی میشد نوعی بلندپروازی و غرور جدید به کلیت جامعه به عنوان منافع «تفهیم» و به بیان دیگر «تحمیل» شود. این شیوه تعامل امروز موضوعی تاریخی است که در مقاطع مختلف ضربههای زیادی خورد و نهایتا وجاهت نظری خود را از دست داد.
پسلرزههای انقلاب کبیر فرانسه در قرن هجدهم در اروپا و جنگهای جهانی به فاصله 20 سال در قرن بیستم دو نقطه عطف تاریخی در بیاعتبار شدن اصالت «غرور ملی» و «نوستالژیهای تاریخی» بود اما عملا هیچ مبدا و یا مقطع دقیق تاریخی برای تعریف دوباره زندگی و شیوه زندگی در تاریخ بشر وجود ندارد و تا امروز نیز دامنه نفوذ «غرور ملی» و «نوستالژیهای تاریخی» در سیاست هرچند محدود شده اما به صفر نرسیده است. جنگ سرد به همان اندازه که واقعی بود نوستالژی هم در خود داشت و از آن پس نبرد تمدنها تا امروز همچنان مقاصد اقتصادی و منافع جغرافیای سیاسی را بر پاشنه موضوع حساسیتبرانگیز ملیتها و غرور آنها میچرخاند.
تفاوت اصلی با دنیای قدیم این است که زندگی در کوچه پس کوچههای تهران، واشنگتن، پکن و مسکو اصالت بیبدیلی برای خود خریده که در پرتو معادلات بالادستی نوستالژیهای نبرد تمدنها حذف نشده و نمیشود. کوچههای باریک کلان شهرهای دنیا تنها از دریچه منافع خود به این معادلات بالادستی مینگرند و در هر چرخشی سهم خود را پیگیری میکنند. این منافع در عمل بسیار بسیار بزرگتر از سهم مردم عادی در دوران باستان هستند و انگیزه دفاع از آنها هم عملا بسیار قویتر از امیدواریهای ناپایدار در خلال مناسبات عصر فئودالیسم است.
* * *
ورود به دنیای جدید به عنوان انگیزه کلی و اصلی انقلاب مشروطیت هنوز میتواند اصالت آن را در خلال صفحات تاریخ تضمین کند، مشروط بر آنکه بپذیریم چنین انگیزهای پیش از مشروطیت اساسا شانس تحقق از خلال یک انقلاب اجتماعی را داشته و یا پیشرفتی نسبی در راستای هدف را تضمین میکرده است. فراتر از این حداکثر با نقطه تحولی جبری و گریزناپذیر هم سر و کار داشته باشیم بدون ورود به بحث اصالت نظری تحول، موضوع به طور حداقلی قابل توجیه است. تغییر در مناسبات قدرت قبل و پس از انقلاب مشروطیت میتواند شرط اولی را محقق شده به حساب آورد و کار به توجیه حداقلی نمیکشد. این بدان معناست که انقلاب مشروطیت موضوع اصلی سیاست (شیوه زندگی) را در جهت مثبت تغییر داده و به همین دلیل و تنها به همین دلیل حایز اصالت تاریخی است. این انقلاب پشتوانه کافی برای پیروزی داشت (صرفا نوستالژیک نبود) و به دنبال تغییر جدی در شیوه زندگی اجتماعی بود. (در هزارتوی غرور ملی خلاصه نمیشد)سالها بعد در اواخر دهه سی جنبش ملی شدن صنعت نفت در ایران شیوع پیدا کرد. این جنبش به دنبال استیفای درآمدهای حاصل از نفت کشور بود. به نظر میرسد اگر تضمین پیشرفت نسبی در راستای هدف مد نظر قرار گیرد (همچون مثال انقلاب مشروطیت) میتوان چنین تلاشی را اصل و مرتبط با موضوع اصلی سیاست (زندگی و شیوه زندگی) تصویر کرد. اما آنچه از خلال ورقهای تاریخ برمیآید این است که در این تلاش اولا نگاهی صفر و یکی به هدف و انگیزه اولیه وجود داشت که تضمین میکرد اگر همه هدف برآورده نشود هیچ قسمتی از هدف برآورده نخواهد شد. (اصالت دادن به غرور ملی در برابر جریان اصلی سیاست – زندگی و شیوه زندگی) و ثانیا اینکه هدف طوری در نظر گرفته شد بود که تضمین شود هیچ شانسی برای کسب همه آن وجود ندارد. (دقت نظر در طراحی محتوم به شکست برای بهرهگیری و بازتولید نوستالژی)
در پایان نهضت ملی شدن صنعت نفت فاصلهای منحصر به فرد میان اولویتهای این جنبش و جریان اصلی سیاست (زندگی و شیوه زندگی) ایجاد شد که چه به لحاظ محتوا و چه از نظر نتیجه مشابه وقایع تلخ و مضحک سالهای جنگ قوای ایران و روس (عهدنامه گلستان و ترکمانچای) و تلاش موفق برای قتل گریبایدوف جهت احیای غرور ملی بود! داستان آنجا از واقعیت فاصله گرفت که خیلیها فراموش کردند همه مشکل ایرانیان و همه تعارضات ساختاری جامعه ایرانی در موضوع عواید نفتی خلاصه نمیشد و منطقی نبود که سرنوشت مردم ایران به پایان «پرونده نفت» گره زده شود. آیا بدون توسل به «غرور ملی» و «نوستالژی تاریخی» امکان داشت بتوان چشمها را بر روی واقعیتی تا این اندازه بدیهی بست؟
بدتر اینکه (باز با تکیه بر مثال مشروطیت) جامعه ایران با نقطه تحول جبری و گریز ناپذیری پیش رو نبود که بتوان اصل موضوع را توجیه حداقلی نمود. آنچه تلخی پایان داستان را جبری و گریزناپذیر کرد خطای انسانی بود. حتی اگر اصل قمار در سیاست را بپذیریم باز هم باید پرسید که اگر در قمار نفت پیروزی حداکثری پدید میآمد، آیا کل مشکلات جامعه ایرانی برطرف میشد یا مثلا نیمی از مشکلات آن جامعه آشوبزده رفع میشد که بتوان واردقماری شد که با شکست در آن مشکلات جامعه دو چندان شد؟ این تازه بدون در نظر گرفتن واقعیت دیگر است که اساسا در این قمار شانسی برای پیروزی وجود نداشت. یک طرف با تمام توان پیروزی را تنها پیروزی حداکثری میدانست و طرف دیگر کار راحتی در پیش داشت: تنها مراقب بود حریف به پیروزی حداکثری نرسد. این یک صحنه آرایی خطرناک بود که تضمین میکرد شانس پیروزی صفر مطلق است. عناصر آرایش صحنه هم تنها میتوانست «غرور ملی» باشد، البته با چاشنی نوستالژی.
انقلاب 57 شاید از این نظر قابل توصیه حداقلی باشد که حاکمیت سیاسی با رفتار خود آن را گریز ناپذیر کرده بود. وقتی آخرین نسلی که با دستگاه حاکمیت به زبان قانون سخن میگفتند با قلدری ارباب پهلوی مواجه شدند، طبیعتا مجموعهای از آرزوهای فراتر از قانون پدید میآمد و باز اگر حاکمیت عرضه تداوم قلدری در برابر نسل جدید (نسخه بیحوصله فعالین سیاسی) را نداشت کار به فرادستی رویاپردازانه انقلابی میرسید و این یعنی خود انقلاب. اما توجیه حداقلی انقلاب 57 هم متفاوت از اصالت یک انقلاب است. نیروهای انقلابی در آستانه انقلاب انگیزههای متفاوتی در سر داشتند. باز هم مانند مثال نخست (انقلاب مشروطه) شانس تحقق انگیزههای انقلاب و یا حداقل پیشرفت نسبی در راستای هدف را مد نظر قرار میدهیم. اگر انگیزه اصلی این انقلاب را برقراری حکومت مذهبی قلمداد کنیم میتوانیم اصالت انقلاب 57 را بپذیریم. فرادستی نیروهای مذهبی در آستانه انقلاب شانس تحقق چنین انگیزهای را فراهم میکرد و با توجه به پیروزی انقلاب در سال 57 این مساله به خودی خود اصالت انقلاب را تضمین میکند.
اما در نقطه مقابل، با سهم ناچیز مطالبات آزادیخواهانه نزد گروههای مختلف سیاسی به روشنی میتوان آزادی را از فهرست «انگیزههای قابل حصول» از خلال انقلاب حذف کرد. یعنی حتی اگر مطالبات عام تنها در پرتو کلمه «آزادی» را محور قرار دهیم و تنها با اشاره به تعارفات سیاسی در موضعگیری گروههای بزرگ سیاسی، «آزادی» را یک انگیزه اصلی برای انقلاب محسوب کنیم، انقلاب سال 57 بیش از این نمیتوانسته از اصالت به دور باشد چراکه موضوع اصلی سیاست (زندگی و شیوه زندگی) را در جهت آزادی نه دنبال کرد و نه با توجه به آرایش نیروها از سالها پیش ممکن بود که دنبال کند. تمسک به نوستالژی تاریخی برای انتقام از حکومت پهلوی و توسل به هیجان ناشی از «غرور ملی» (که با برکناری عامل دشمن خارجی تحقق مییافت) اساسا جایی برای دنبال کردن موضوع اصلی سیاست (زندگی و شیوه زندگی) آن هم در راستای آزادی و در جهت مثبت باقی نمیگذاشت.
در آستانه انقلاب 57 نمونه کوچک دیگری وجود دارد که خالی از لطف نیست که آن را از همان زاویه تطبیق با موضوع اصلی سیاسی مورد بررسی قرار دهیم. شاپور بختیار یک ماه پیش از پیروزی انقلاب 57 به نخست وزیری رسید. در حالی که همفکران بالادستیاش جملگی پیشنهاد نخستوزیری را رد کرده بودند بختیار خود را آماده اثرگزار برجریانی تاریخی میدید. آنچه میتوانست دستمایه او برای قبول این پیشنهاد باشد یا انگیزه کاستن از خشونت بود و یا به دست دادن یک الگوی اخلاقی. چه اینکه خود نیز ظاهرا میدانست فراتر از این دو انگیزه خاص شانسی برای ایستادن در برابر طوفان ندارد. به صورت مجرد «کاستن از خشونت انقلابی» و یا «بدست دادن الگوی اخلاقی» هر دو میتوانند مستقیم یا غیر مستقیم یک موضوع مهم سیاسی باشند. الگوی آشتی ملی بختیار فارغ از شعارهای مدعی واقعگرایی، هیچ راهکاری برای کاستن از خشونت نداشت. به نظر میرسید بختیار بیش از آنکه به مفهوم آشتی ملی معتقد باشد به «نجات ملی» ایمان داشت. نجات ملی آن هم از دریچه قهرمانبازی فردی که هرچند محکوم به شکست بود اما شاید به زعم او دهها سال بعد میتوانست شهامتش را در معرض ستایش عمومی قرار دهد.
بختیار سعی میکرد وانمود کند که از همکاری نکردن همفکران سابق متعجب شده است. این بزرگترین دروغی بود که او به خود و به دیگران میگفت اما همفکران سابق هم به همان اندازه به دردسر افتاده بودند که به آقای «مرغ طوفان» حالی کنند که خالهبازی او اگر دردسرها را بیشتر نکند، از جهنم مشکلات هم چیزی نخواهد کاست. با این شرایط خیلی زود برای بختیار مسجل شد که باید کاستن از حجم خشونت انقلابی (یک موضوع اصلی سیاست) را واگذارد و تنها دست به کار ثبت الگوی اخلاقی (یک موضوع دیگر سیاست) شود. انبوه اظهار نظرهای آرمانگرایانه و روی آوردن به پیشبینیهای پیامبرگونه برای بختیاری که تصور میکرد تنها خود او آینده را میبیند به قیمت دور شدن هرچه بیشتر از واقعگرایی بود و عجبا که واقعگرایی همان مفهومی است که بختیار در برابر «انقلاب» برگزیده بود! به نظر میرسد افتادن در چنین مسیری تنها چیزی که برای بختیار فراهم میکرد ستایش شخص او در دهههای بعد، آن هم نه به عنوان «الگو» که به عنوان «قهرمان ملی» بود. این تنها نوعی نوستالژی خاص بود و قطعا نمیتوانست ارتباطی به «الگوی اخلاقی» یا همان موضوع سیاسی داشته باشد.
مهدی بازرگان نقطه مقابل بختیار در رویکرد سیاسی بود. او هم حد خودرا میشناخت و هم بالطبع جرات استعفا دادن داشت. اشتباه میکرد اما قهرمانبازی در نمیآورد. از جریان اصلی سیاسی دور نمیشد. سعی میکرد جلوی خشونت را بگیرد اما وقتی هم که خود را ناکام دید کارش به نوستالژی نکشید. از انقلابیها بهتر میفهمید که دولت موقت انقلاب یعنی چه. انقلابی نبود و نمیخواست باشد اما تا آنجا که واقعگرای اجازه میداد با انقلابیها مماشات میکرد. دولت موقتش را میشناخت و میدانست اگر اختیار دولت را دارد اجبار موقت بودن را دارد. عاقبت وقتی دید نمیتواند در جریان اصلی سیاست عمل کند آنقدر واقعبین بود که استعفا دهد.
* * *
امروز هنوز شرح دادن سیاست جریان اصلی برای ایرانیان دشوار است. آنان همانقدر که در برخورد با موضوع اصلی سیاست به «سیاست پدر و ماد ندارد» اکتفا میکنند، به نوستالژیهای سیاسی و دکان «غرور ملی» اصالت میدهند! شاید آخرین بارقه امید روی کار آمدن دولتی بوده است که بیشترین افتضاح را در موضوع اصلی سیاست (اقتصاد، آزادی فردی و امنیت اجتماعی) به بار آورده و همزمان بیشترین تلاش ممکن را متوجه سناریوی نخنمای «غرور ملی» (این بار به شکل «انرژی هستهای») و نوستالژی قدرتمند بودن کشور (ماجراجوییهای بینالمللی) نموده است. این بهترین موقعیت تاریخی را فراهم کرده تا ایرانیان در یک دوراهه مبالغهآمیز غافلگیر شوند. مگر عاقبت دریابند بهتر است نوستالژی و غرور ملی را در کوزه بگذارند و تمام توجه خود را به موضوع اصلی سیاست (زندگی و شیوه زندگی) معطوف سازند.
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر