اکتشاف شگفتانگیز
دقیقا اولیناش را نمیدانم؛ اما به نظر میرسد اگر به نخستین موجهای قابل اعتنای مهاجرت بخواهیم بپردازیم باید به دوران قاجار بازگردیم. زمانهای که مسافرت به «فرنگ» کمکم از یک ماجراجویی اعجابانگیز و شخصی خارج شد و به مرور جماعت «فرنگ رفتهها» و بعدها «فرنگی مآبها» را پدید آورد. سفرنامههای ایرانیان در این دوره غالبا نشان دهنده «حیرت» و «شگفتی» آنان در نخستین برخوردها با جهان پیشرفته غرب است. فاصله بین جامعه ایرانی و این جهان تازه کشف شده(!) آنچنان زیاد بود که تقریبا هیچ گونه امکانی برای یک مراوده دو جانبه وجود نداشت. هرچه بود «واردات» بود. البته نه صرفا در ابعاد کالاهای صنعتی و مصرفی، بلکه در حوزه «اندیشه». محقق دوران قاجار با مطالعه دقیق حال و روز ایرانیان این عصر باید بیش از اندازه تحت تاثیر فشار افکار عمومی و مجادلات امروز و سیطره حاکمیت روحانیون قرار داشته باشد تا عمق بینش و البته خلوص و خیرخواهی جناب تقیزاده را در زمان بیان جمله تاریخی خود درک نکند که: «ایرانی باید از فرق سر تا نوک پا فرنگی شود»!
برخورد ایرانیان با جهان غرب تا مدتها در انحصار طبقه اشراف بود. حتی خود شاهان قاجار نیز از طرفداران پر و پا قرص مسافرتهای فرنگی بودند و غالب درباریان و یا دستکم فرزندان آنان برای مدتی به «فرنگ» سفر کرده بودند. در چنین فضایی اگر مسافرت و مهاجرت به غرب یک «افتخار» و «پز اشرافی» حساب نمیشد، دست کم باید گفت به هیچ وجه مایه شرمساری و سرزنش هم نبود. به نظر میرسید این تنها روحانیون سنتگرا هستند که از مهاجرت به غرب چندان دل خوشی نداشتند. آنان به تجربه آموخته بودند که بیشتر «فرنگرفتهها» عقاید غربی و «ظاله» پیدا میکنند. با این حال اولویتهای جامعه به گونهای نبود که این نارضایتیها بخواهد فضای ذهنی اکثریت جامعه را تحت تاثیر قرار دهد. همچنان ایرانیان یک چشمشان به غرب بود. به روزنامههایی که در استانبول و پاریس و لندن بیروت و دهلی (این یکی البته در شرق است) منتشر میشدند و مرام «آدمیت» و «حریت» و «مشروطیت» ترویج میکردند. موج اول مهاجران ایرانی، اگر قهرمانان آزادی و پیشگامان تجدد و منجیان میهن از اهریمن جهل و عقبافتادگی نبودند، دست کم سرشان هم پیش کسی پایین نبود.
از سیطره بیچون و چرای فرنگ تا جرقههای بیگانههراسی
با روی کار آمدن «رضاخان» که میخواست «رضاشاه» شود و در قامت «آتاتورک ایران» کشورش را به سمت پیشرفت و تجدد «پرتاب» کند، کمکم «فرنگرفتهها» از قامت اپوزوسیون حاکمیت خارج شدند. آنان میدیدند که مردی از راه رسیده که میخواهد «فرنگ» را به ایران بیاورد و در این راه اتفاقا از تجربیات و پیشنهادات آنان استقبال میکند. حتی در میان مخالفین هم جدالی اگر وجود داشت، دعوا سر «فرنگی بودن» نبود چرا که منتقدین هم غالبا مرام «اشتراکی» خود را از همان فرنگ به عاریت گرفته بودند. کار به جایی رسید که اشغال نظامی کشور در شهریور 1320 هم بیش از هرچیز به سرنگونی یک مستبد خودکامه تعبیر شد که ای بسا جای جشن و سرور هم داشت! تجربههای تلخ معاهدات «گلستان و ترکمانچای» هنوز از اذهان ایرانیان بیرون نرفته بود؛ اما واکنش به این شکستهای ملی، یک بیگانههراسی فراگیر نبود. ایرانیان انقلاب مشروطه را در باغ سفارت انگلستان جشن گرفته بودند و برای سر و سامان دادن به دولت نوخاسته مشروطه خود نیز به مستشاران آمریکایی و بلژیکی و ایتالیایی متوسل شده بودند. جنبشهای ملی و محلی هم از این قاعده مستثنی نبودند. شیخ محمد خیابانی و میرزاکوچک جنگلی از شوروی گرفته تا آلمان و عثمانی، به هرکسی روی خوش نشان دادند. شیخ خزعل و بختیاریها هم با انگلستان حشر و نشر داشتند و خلاصه کسی از دیدن «موبورهای چشمآبی» دلخور نمیشد.
کودتای 28 مرداد هم برخلاف تصویری که نیم قرن بعد از آن ارایه میشود، در زمانه خود به یک بیگانههراسی عمومی مبدل نشد. از یک سو جامعه روحانیت سنتی اساسا از کودتا چندان دلگیر نشدند. (اگر نگوییم همچون «بهبهانی» فعالانه در آن شرکت کرد) چپگرایانی که بیشترین قربانی را در جریان کودتا دادند همچنان سرود «انترناسیونال» سر میدادند و حاکمیت مرکزی نیز تاج و تخت خود را بدهکار غرب میدید. تنها اندک نیروهای ملی بودند که در دوران انزوا و مهجوریت تلاش کردند تا نطفههای توهم «داییجان ناپلئونی» را حفظ کرده و دامن بزنند. شواهد این ادعا در آستانه انقلاب 57 کاملا مشهود است. در سالهای پایانی سلطنت پهلوی، از راستترین گروههای سنتی تا چپگراترین انقلابیون، هیچ گروهی نبود که یک شعبه فعال در خارج از کشور نداشته باشد. سازمان مجاهدین خلق و نیروهای نهضت آزادی فعالانه با سازمان آزادیبخش فلسطین و حتی جمهوریخواهان ایرلند ارتباط داشتند. کنفدراسیون دانشجویی در اکثر کشورهای غربی شعبه داشت. لیبرالهای ملیگرا ساکن فرانسه و آمریکا بودند و چپگرایان به صورت مداوم به بلوک شرق مسافرت میکردند. در نهایت آیتالله خمینی هم سر از نوفللوشاتو درآورد تا عملا مغز کنترل کننده انقلاب در خارج از کشور فعال باشد. جالب اینکه در این اوضاع بلبشو، تنها کسی که به ذهنش رسید جهان بیرون یکپارچه دشمن ایران و ایرانیان است، متوهمترین فرد کشور بود که اتفاقا تاج پادشاهی هم بر سر داشت! اعلیحضرت همایونی، به لطف نبوغ کمنظیر خود دریافته بود که ریشه تمام مشکلات و ناآرامیهای کشور در اتحاد نانوشته دستگاههای جاسوسی غربی است که میخواهد او را به دلیل خدمات کمنظیر ملیگرایانهاش مجازات کنند!
آغاز نفرت
گویا اول راستگرایان مذهبی بودند که به ذهنشان رسید سفارت شوروی کمونیستی را اشغال کنند؛ اما در فضای عموما چپگرای انقلابی، «دانشجویان خط امام» افتخار بالاتر را در اشغال سفارت آمریکا دیدند. در نهایت هم آیتالله خمینی خیال همه را راحت کرد و با سردادن شعار «نه شرقی و نه غربی» عملا همه جناحها را خلع سلاح کرد. هشت سال جنگ، آن هم در شرایطی که بسیاری از کشورهای جهان به نیروهای عراقی کمکهای مالی و نظامی میرساندند توده جامعه ایرانی را متقاعد ساخت که به واقع اتحادی جهانی برای نابودی این کشور شکل گرفته است. کشور در موج اولین تحریمهای اقتصادی فرو رفت. فرار خاندان و درباریان سلطنتی و پناهندگی آنان به کشورهای غربی ایرانیان را از لذت محاکمه آنان محروم کرد و در نهایت، ضربه اصلی را کثیفترین حرکت تاریخی یک جریان سیاسی وارد کرد. اعضای سازمان مجاهدین خلق به عراق مهاجرت کردند تا دوش به دوش سربازان بعثی به سوی هممیهنان خود آتش بگشایند. چه کسی میتوانست تا سر حد جنون از این «خیانت» منزجر نشود؟
از این جا به بعد منافع حاکمیت با تصورات توده جامعه در یک راستا قرار گرفت. حاکمیتی که با پایان جنگ بهانه دیگری برای تداوم نارساییهای کشور نداشت، مشتاقانه آماده بود تا ریشه هر مشکلی را در «توطئههای بیگانگان» جست و جو کند. ملیگرایان افراطی بعد از چندین سال بالاخره طنین توهمات خود را از تریبونهای حکومتی شنیدند. چپگرایان خیالشان آسوده بود که اگر مرامی اشتراکی در کار نیست، دست کم با وضعیت جدید همچنان در اردوگاه جدال با «امپریالیسم جهانی» قرار میگیرند. مذهبیها هم که حکومت را قبضه کرده بودند و بدشان نمیآمد همه پلهای دیگر را خراب کنند. در زمانهای که جوراب پاره و صورت ژولیده ملاک صلاحیت بود، قطعا «فرنگیمآب بودن» افتخاری نداشت. یا نشان «طاغوتی» بودن محسوب میشد، یا شائبه مزدوری به دنبال میآورد و یا در بهترین و خوشخیالانهترین حالت به «فریبخوردگی» و «از خودبیگانگی» تعبیر میشد. در این زمان «ز ایرانیان چونان بخت برگشته بود» که کشف شد جلال آلاحمد هم یک متفکر و اندیشمند صاحب نظر بوده است!
خود کرده را تدبیر نیست
به باور نگارنده، در ایجاد جو سنگین «بیگانه هراسی» و «بیگانه ستیزی»، اکثریت و ای بسا تمامی گروهها و جریانات سیاسی و غیرسیاسی کشور نقش داشتند. برای نزدیک به دو دهه هر گروهی تلاش کرد تا برای حفظ خود در ساختار حاکمیت و حذف رقیب ارتباط با جهان غرب را تخطئه کرده و از مهاجرت به غرب تابویی بسازد که شکستن آن تنها از «وطنفروشها» یا «عافیتطلبان»ی بر میآید که شهامت ایستادگی و مقاومت را ندارند. در دوران هشت ساله اصلاحات، درست در همان زمانی که سیدمحمد خاتمی تلاش میکرد برای بازگرداندن بخشی از جامعه مهاجرین در باغ سبز نشان دهد، موج حملات همراستای نیروهای فشار با دستگاه قضایی بسیاری از دانشجویان را ناچار به جلای وطن کرد اما غالب همراهان پیشین ترجیح دادند تا به جای درک شرایط جدید، این مهاجرتها را به «فرار» تشبیه کرده و تخطئه کنند.
زمان به پیش رفت و کودتای انتخاباتی 88 بار دیگر نشان داد که دادگاه تاریخ تا چه اندازه بیرحم است. این بار دایره «خودی«ها آنچنان تنگ شد که بسیاری از نورچشمیهای پیشین و وزرا و وکلای حکومتی هم ناچار به خروج از کشور شدند. مشکل از جایی شروع شد که این جبرزمانه آنچنان ناگهانی خودش را تحمیل کرد که هنوز آمادگی روانی و زمینههای فکری پذیرش آن به وجود نیامده بود. حاکمیت سرمست از شرایط جدید به روال پیشین مهمترین بخش تبلیغاتی خود را بر روی «وابستگی» مخالفین متمرکز کرد و نشانهاش را هم در خروج آنان از کشور و سکونتشان در غرب جویا شد. البته هیچ هم به روی مبارکاش نیاورد که این جهان غرب همان باغ سبزی است که رهبر کبیر انقلاب در آنجا اتراق کرده بود و این «بنگاههای دروغپراکنی» همان تریبونهایی هستند که «پیام انقلاب» را به وطن مخابره میکردند.
چندی پیش، تقی رحمانی پس از مهاجرت به غرب تلاش کرد تا در یک نامه بلندبالا دلایل خروج خود را تشریح کند. (اینجا بخوانید) من هیچ قضاوتی در مورد شخص ایشان و دلایل ایشان ندارم، اما از صمیم قلب باور دارم نفس انتشار چنین نامهای آشکارا نشان میدهد که آقای رحمانی و دوستان ایشان نیز درست از همان کسانی هستند که برای سالهای سال هرگونه مهاجرت به غرب را برای فعالین سیاسی تخطئه میکردند و حالا که خود نیز به این جبر تاریخی گرفتار شدهاند احساس میکنند عملکردشان با ادعای پیشین سازگاری ندارد و این شکاف را باید به نوعی «توجیه» کنند. من پیش از این هم در یادداشت «اگر من از کشور خارج شوم» نوشته بودم که از نگاه من، ماندن یا رفتن تصمیمی آنقدر شخصی است که هیچ کس دیگر بجز خود فرد نمیتواند در موردش قضاوت کند. برای شخص من همچنان شرایط حضور در کشور آنقدر مساعد است که ماندن را ترجیح بدهم، اما ابدا انکار نمیکنم که فردا روزی ممکن است من هم مهاجرت کنم. به باور من مسئله فقط این است که هرکدام از ما تلاش نکنیم شرایط شخصی خود را همچون مانیفستهایی جهان شمول به دیگران تحمیل کنیم و از آن ملاکی برای قضاوت بسازیم.
از حلقه وبلاگی گفتوگو بخوانید:
- چرا رفتم و چرا ماندم؟ «مهدی جامی – سیبستان»
- چرا باید رفت؟ چرا باید ماند؟ «محمد معینی - راز سر به مُهر»
- چرا ماندم؟ چرا رفتم؟ «مسعود برجیان – پیام ایرانیان»
- از رفتن، از نرفتن. «آرش آبادپور؛ کمانگیر»
- چرا میماندم؟ «سامالدین ضیایی – تارنوشت»
- چرا نماندم؟ «آرش بهمنی - مرثیههای خاک»
دقیقا اولیناش را نمیدانم؛ اما به نظر میرسد اگر به نخستین موجهای قابل اعتنای مهاجرت بخواهیم بپردازیم باید به دوران قاجار بازگردیم. زمانهای که مسافرت به «فرنگ» کمکم از یک ماجراجویی اعجابانگیز و شخصی خارج شد و به مرور جماعت «فرنگ رفتهها» و بعدها «فرنگی مآبها» را پدید آورد. سفرنامههای ایرانیان در این دوره غالبا نشان دهنده «حیرت» و «شگفتی» آنان در نخستین برخوردها با جهان پیشرفته غرب است. فاصله بین جامعه ایرانی و این جهان تازه کشف شده(!) آنچنان زیاد بود که تقریبا هیچ گونه امکانی برای یک مراوده دو جانبه وجود نداشت. هرچه بود «واردات» بود. البته نه صرفا در ابعاد کالاهای صنعتی و مصرفی، بلکه در حوزه «اندیشه». محقق دوران قاجار با مطالعه دقیق حال و روز ایرانیان این عصر باید بیش از اندازه تحت تاثیر فشار افکار عمومی و مجادلات امروز و سیطره حاکمیت روحانیون قرار داشته باشد تا عمق بینش و البته خلوص و خیرخواهی جناب تقیزاده را در زمان بیان جمله تاریخی خود درک نکند که: «ایرانی باید از فرق سر تا نوک پا فرنگی شود»!
برخورد ایرانیان با جهان غرب تا مدتها در انحصار طبقه اشراف بود. حتی خود شاهان قاجار نیز از طرفداران پر و پا قرص مسافرتهای فرنگی بودند و غالب درباریان و یا دستکم فرزندان آنان برای مدتی به «فرنگ» سفر کرده بودند. در چنین فضایی اگر مسافرت و مهاجرت به غرب یک «افتخار» و «پز اشرافی» حساب نمیشد، دست کم باید گفت به هیچ وجه مایه شرمساری و سرزنش هم نبود. به نظر میرسید این تنها روحانیون سنتگرا هستند که از مهاجرت به غرب چندان دل خوشی نداشتند. آنان به تجربه آموخته بودند که بیشتر «فرنگرفتهها» عقاید غربی و «ظاله» پیدا میکنند. با این حال اولویتهای جامعه به گونهای نبود که این نارضایتیها بخواهد فضای ذهنی اکثریت جامعه را تحت تاثیر قرار دهد. همچنان ایرانیان یک چشمشان به غرب بود. به روزنامههایی که در استانبول و پاریس و لندن بیروت و دهلی (این یکی البته در شرق است) منتشر میشدند و مرام «آدمیت» و «حریت» و «مشروطیت» ترویج میکردند. موج اول مهاجران ایرانی، اگر قهرمانان آزادی و پیشگامان تجدد و منجیان میهن از اهریمن جهل و عقبافتادگی نبودند، دست کم سرشان هم پیش کسی پایین نبود.
از سیطره بیچون و چرای فرنگ تا جرقههای بیگانههراسی
با روی کار آمدن «رضاخان» که میخواست «رضاشاه» شود و در قامت «آتاتورک ایران» کشورش را به سمت پیشرفت و تجدد «پرتاب» کند، کمکم «فرنگرفتهها» از قامت اپوزوسیون حاکمیت خارج شدند. آنان میدیدند که مردی از راه رسیده که میخواهد «فرنگ» را به ایران بیاورد و در این راه اتفاقا از تجربیات و پیشنهادات آنان استقبال میکند. حتی در میان مخالفین هم جدالی اگر وجود داشت، دعوا سر «فرنگی بودن» نبود چرا که منتقدین هم غالبا مرام «اشتراکی» خود را از همان فرنگ به عاریت گرفته بودند. کار به جایی رسید که اشغال نظامی کشور در شهریور 1320 هم بیش از هرچیز به سرنگونی یک مستبد خودکامه تعبیر شد که ای بسا جای جشن و سرور هم داشت! تجربههای تلخ معاهدات «گلستان و ترکمانچای» هنوز از اذهان ایرانیان بیرون نرفته بود؛ اما واکنش به این شکستهای ملی، یک بیگانههراسی فراگیر نبود. ایرانیان انقلاب مشروطه را در باغ سفارت انگلستان جشن گرفته بودند و برای سر و سامان دادن به دولت نوخاسته مشروطه خود نیز به مستشاران آمریکایی و بلژیکی و ایتالیایی متوسل شده بودند. جنبشهای ملی و محلی هم از این قاعده مستثنی نبودند. شیخ محمد خیابانی و میرزاکوچک جنگلی از شوروی گرفته تا آلمان و عثمانی، به هرکسی روی خوش نشان دادند. شیخ خزعل و بختیاریها هم با انگلستان حشر و نشر داشتند و خلاصه کسی از دیدن «موبورهای چشمآبی» دلخور نمیشد.
کودتای 28 مرداد هم برخلاف تصویری که نیم قرن بعد از آن ارایه میشود، در زمانه خود به یک بیگانههراسی عمومی مبدل نشد. از یک سو جامعه روحانیت سنتی اساسا از کودتا چندان دلگیر نشدند. (اگر نگوییم همچون «بهبهانی» فعالانه در آن شرکت کرد) چپگرایانی که بیشترین قربانی را در جریان کودتا دادند همچنان سرود «انترناسیونال» سر میدادند و حاکمیت مرکزی نیز تاج و تخت خود را بدهکار غرب میدید. تنها اندک نیروهای ملی بودند که در دوران انزوا و مهجوریت تلاش کردند تا نطفههای توهم «داییجان ناپلئونی» را حفظ کرده و دامن بزنند. شواهد این ادعا در آستانه انقلاب 57 کاملا مشهود است. در سالهای پایانی سلطنت پهلوی، از راستترین گروههای سنتی تا چپگراترین انقلابیون، هیچ گروهی نبود که یک شعبه فعال در خارج از کشور نداشته باشد. سازمان مجاهدین خلق و نیروهای نهضت آزادی فعالانه با سازمان آزادیبخش فلسطین و حتی جمهوریخواهان ایرلند ارتباط داشتند. کنفدراسیون دانشجویی در اکثر کشورهای غربی شعبه داشت. لیبرالهای ملیگرا ساکن فرانسه و آمریکا بودند و چپگرایان به صورت مداوم به بلوک شرق مسافرت میکردند. در نهایت آیتالله خمینی هم سر از نوفللوشاتو درآورد تا عملا مغز کنترل کننده انقلاب در خارج از کشور فعال باشد. جالب اینکه در این اوضاع بلبشو، تنها کسی که به ذهنش رسید جهان بیرون یکپارچه دشمن ایران و ایرانیان است، متوهمترین فرد کشور بود که اتفاقا تاج پادشاهی هم بر سر داشت! اعلیحضرت همایونی، به لطف نبوغ کمنظیر خود دریافته بود که ریشه تمام مشکلات و ناآرامیهای کشور در اتحاد نانوشته دستگاههای جاسوسی غربی است که میخواهد او را به دلیل خدمات کمنظیر ملیگرایانهاش مجازات کنند!
آغاز نفرت
گویا اول راستگرایان مذهبی بودند که به ذهنشان رسید سفارت شوروی کمونیستی را اشغال کنند؛ اما در فضای عموما چپگرای انقلابی، «دانشجویان خط امام» افتخار بالاتر را در اشغال سفارت آمریکا دیدند. در نهایت هم آیتالله خمینی خیال همه را راحت کرد و با سردادن شعار «نه شرقی و نه غربی» عملا همه جناحها را خلع سلاح کرد. هشت سال جنگ، آن هم در شرایطی که بسیاری از کشورهای جهان به نیروهای عراقی کمکهای مالی و نظامی میرساندند توده جامعه ایرانی را متقاعد ساخت که به واقع اتحادی جهانی برای نابودی این کشور شکل گرفته است. کشور در موج اولین تحریمهای اقتصادی فرو رفت. فرار خاندان و درباریان سلطنتی و پناهندگی آنان به کشورهای غربی ایرانیان را از لذت محاکمه آنان محروم کرد و در نهایت، ضربه اصلی را کثیفترین حرکت تاریخی یک جریان سیاسی وارد کرد. اعضای سازمان مجاهدین خلق به عراق مهاجرت کردند تا دوش به دوش سربازان بعثی به سوی هممیهنان خود آتش بگشایند. چه کسی میتوانست تا سر حد جنون از این «خیانت» منزجر نشود؟
از این جا به بعد منافع حاکمیت با تصورات توده جامعه در یک راستا قرار گرفت. حاکمیتی که با پایان جنگ بهانه دیگری برای تداوم نارساییهای کشور نداشت، مشتاقانه آماده بود تا ریشه هر مشکلی را در «توطئههای بیگانگان» جست و جو کند. ملیگرایان افراطی بعد از چندین سال بالاخره طنین توهمات خود را از تریبونهای حکومتی شنیدند. چپگرایان خیالشان آسوده بود که اگر مرامی اشتراکی در کار نیست، دست کم با وضعیت جدید همچنان در اردوگاه جدال با «امپریالیسم جهانی» قرار میگیرند. مذهبیها هم که حکومت را قبضه کرده بودند و بدشان نمیآمد همه پلهای دیگر را خراب کنند. در زمانهای که جوراب پاره و صورت ژولیده ملاک صلاحیت بود، قطعا «فرنگیمآب بودن» افتخاری نداشت. یا نشان «طاغوتی» بودن محسوب میشد، یا شائبه مزدوری به دنبال میآورد و یا در بهترین و خوشخیالانهترین حالت به «فریبخوردگی» و «از خودبیگانگی» تعبیر میشد. در این زمان «ز ایرانیان چونان بخت برگشته بود» که کشف شد جلال آلاحمد هم یک متفکر و اندیشمند صاحب نظر بوده است!
خود کرده را تدبیر نیست
به باور نگارنده، در ایجاد جو سنگین «بیگانه هراسی» و «بیگانه ستیزی»، اکثریت و ای بسا تمامی گروهها و جریانات سیاسی و غیرسیاسی کشور نقش داشتند. برای نزدیک به دو دهه هر گروهی تلاش کرد تا برای حفظ خود در ساختار حاکمیت و حذف رقیب ارتباط با جهان غرب را تخطئه کرده و از مهاجرت به غرب تابویی بسازد که شکستن آن تنها از «وطنفروشها» یا «عافیتطلبان»ی بر میآید که شهامت ایستادگی و مقاومت را ندارند. در دوران هشت ساله اصلاحات، درست در همان زمانی که سیدمحمد خاتمی تلاش میکرد برای بازگرداندن بخشی از جامعه مهاجرین در باغ سبز نشان دهد، موج حملات همراستای نیروهای فشار با دستگاه قضایی بسیاری از دانشجویان را ناچار به جلای وطن کرد اما غالب همراهان پیشین ترجیح دادند تا به جای درک شرایط جدید، این مهاجرتها را به «فرار» تشبیه کرده و تخطئه کنند.
زمان به پیش رفت و کودتای انتخاباتی 88 بار دیگر نشان داد که دادگاه تاریخ تا چه اندازه بیرحم است. این بار دایره «خودی«ها آنچنان تنگ شد که بسیاری از نورچشمیهای پیشین و وزرا و وکلای حکومتی هم ناچار به خروج از کشور شدند. مشکل از جایی شروع شد که این جبرزمانه آنچنان ناگهانی خودش را تحمیل کرد که هنوز آمادگی روانی و زمینههای فکری پذیرش آن به وجود نیامده بود. حاکمیت سرمست از شرایط جدید به روال پیشین مهمترین بخش تبلیغاتی خود را بر روی «وابستگی» مخالفین متمرکز کرد و نشانهاش را هم در خروج آنان از کشور و سکونتشان در غرب جویا شد. البته هیچ هم به روی مبارکاش نیاورد که این جهان غرب همان باغ سبزی است که رهبر کبیر انقلاب در آنجا اتراق کرده بود و این «بنگاههای دروغپراکنی» همان تریبونهایی هستند که «پیام انقلاب» را به وطن مخابره میکردند.
چندی پیش، تقی رحمانی پس از مهاجرت به غرب تلاش کرد تا در یک نامه بلندبالا دلایل خروج خود را تشریح کند. (اینجا بخوانید) من هیچ قضاوتی در مورد شخص ایشان و دلایل ایشان ندارم، اما از صمیم قلب باور دارم نفس انتشار چنین نامهای آشکارا نشان میدهد که آقای رحمانی و دوستان ایشان نیز درست از همان کسانی هستند که برای سالهای سال هرگونه مهاجرت به غرب را برای فعالین سیاسی تخطئه میکردند و حالا که خود نیز به این جبر تاریخی گرفتار شدهاند احساس میکنند عملکردشان با ادعای پیشین سازگاری ندارد و این شکاف را باید به نوعی «توجیه» کنند. من پیش از این هم در یادداشت «اگر من از کشور خارج شوم» نوشته بودم که از نگاه من، ماندن یا رفتن تصمیمی آنقدر شخصی است که هیچ کس دیگر بجز خود فرد نمیتواند در موردش قضاوت کند. برای شخص من همچنان شرایط حضور در کشور آنقدر مساعد است که ماندن را ترجیح بدهم، اما ابدا انکار نمیکنم که فردا روزی ممکن است من هم مهاجرت کنم. به باور من مسئله فقط این است که هرکدام از ما تلاش نکنیم شرایط شخصی خود را همچون مانیفستهایی جهان شمول به دیگران تحمیل کنیم و از آن ملاکی برای قضاوت بسازیم.
از حلقه وبلاگی گفتوگو بخوانید:
- چرا رفتم و چرا ماندم؟ «مهدی جامی – سیبستان»
- چرا باید رفت؟ چرا باید ماند؟ «محمد معینی - راز سر به مُهر»
- چرا ماندم؟ چرا رفتم؟ «مسعود برجیان – پیام ایرانیان»
- از رفتن، از نرفتن. «آرش آبادپور؛ کمانگیر»
- چرا میماندم؟ «سامالدین ضیایی – تارنوشت»
- چرا نماندم؟ «آرش بهمنی - مرثیههای خاک»
1-"و خلاصه کسی از دیدن «موبورهای چشمآبی» دلخور نمیشد."////این تحلیل برای وقایع نگاری اتفاقت بین ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ نادرست است و یا گفتن اینکه کسی از حشر و نشر با انگلیسیها ناراحت نبود!! این همه مبارزات ضد خارجی در یک دهه مبارزه جدی برای ملی شدن صنعت نفت چه شد ؟
پاسخحذف2- "با روی کار آمدن «رضاخان» که میخواست «رضاشاه» شود و در قامت «آتاتورک ایران» کشورش را به سمت پیشرفت و تجدد «پرتاب» کند، "//مفهوم این جمله رو من متوجه نشدم عزیز.. این که "رضا خان که میخواست رضا شاه شود"!!! این از یک رمان است یا بحث جدی سیاسی، هیچ مفهوم درستی نداره ... واقعا عجیبه چرا باید در یک تحلیل سیاسی این چنین احساسات قالب باشه برای نویسنده.. رضا خان که که میخاصت رئیس جمهوری شود..حال و گذشته و آینده در این جمله به هم ریخته است انگار!
بنظر من نویسنده فقط یک وجه مسئله رو دیده، آنهم وجه کمرنگ ترش. وجه مهمتر اکراه در رفتن به خارج اینه که فرد ارتباتش با مردم قطع میشه و هرجه هم آدم فعالی بوده باشه در نهایت میشه یکی از همه اینها که در خارج هستند.
پاسخحذفهم مردم و شرایط حاکم و درک نمیکنند هم نمیتونند تاثیر گذار باشند.
اینهمه اشتباهات از چپروی تا راستروی در بین نیروهای خارج از کشور تنها و تنها محصول دور موندنشون از داخل کشور هست.
کاوه لاجوردی هم یکبار نوشته بود که چرا برگشته است.
پاسخحذف