معرفی:
عنوان: دوئتی برای یک صدا
شاعر: لیندا پاستان
مترجم: آزاده کامیار
ناشر: نشر چشمه
4200 تومان هدیه- اگر شما به دستهای تعلق دارید که میدانند بهترین راه روبرویی با جهان شعر زنده است، بهترین حالت برای خواندن این نوشته هم، ابتدا کشیدن یک نفس عمیق، بعد کمی جا به جا شدن بر روی صندلیتان و در آخر زدن یک لبخند است: روبرو شدن با یک مجموعه شعر خانگی فضایی کمی متفاوت میطلبد.
«نشر چشمه»، همین چند وقت پیش یک کتاب شعر خانگی منتشر کرده است. اینکه شعر خانگی یعنی چه را، تا قبل از اینکه آزاده در مقدمه کتاب توضیح دهد، نمی دانستم: (آزاده اسم مترجم کتاب است و خب فضای این نوشته خیلی صمیمی است و اگر چند خط جلوتر به جای خانم پاستان از اسم لیندا استفاده کردم دلیلش تنها همین است و لاغیر!) شعری که اشعار آن ضبط وقایع هر روزه و به عبارتی معمولیهاست و این دقیقا دلیلی است که «دوئتی برای یک صدا» را باید خواند:
فکر کنم اوایل اردیبهشت بود
زمان یاس و زغال اخته
زمان وعدهها و وعیدها
که حالا چند تایش هم شکست، شکست.
زمان یاس و زغال اخته
زمان وعدهها و وعیدها
که حالا چند تایش هم شکست، شکست.
حالا بعد از خواندن این سطور، حتما شما یادتان میافتد که الان اوایل اردیبهشت است، کمکم وقت زغال اخته خوردن است و یک عالمه یادآوری شادیآور دیگر.
لیندا پاستا، متولد 1932 است. یعنی یک زن، که زمان زیادی برای تجربه کردن زندگی داشته است. همین است که وقتی صحبت از پنجخوان اندوه میکند: «شبی که تو را گم کردم، کسانی پنج خوان اندوه را نشانم دادند، گفتند، از این سو برو، آسان است رفتن، زود یاد میگیری ...» در آخرش هم یادش هست که بگوید «دوار است پلکان اندوه، تو را گم کردهام». بعد تو (ذکر کرده بودم این متن صمیمی است، در چنین فضایی شما هم تبدیل میشود به تو) دلت میخواهد چند شعر جلوتر را ورق بزنی. چند شعر جلوتر که: «در واقع یکی هستند زن و نقاشی و فصل» و یادت بیاید گذر از هیچ کدام از این سه آسان نیست، سخت هم نیست و ممکن هم نیست. (حتی شاید دلت خواست کتاب «نیست» علیرضا روشن را دوباره برداری و بخوانی، یا اگر نداری، نمایشگاه امسال بخری!)
کمی بعدتر، لیندا (ای بابا!) نشانمان میدهد که فرقی نمیکند کجای جهان باشی. دلهرههای خانگی همه ما یکی است. دلهره ما از ترک دنیای امنمان. از وصل بودن به گذشته. اینکه بخشی از ایمیلهایی که برای هم میزنیم و سرشارند از «یادت میآید؟»ها و این در تمام جهان چطور مشترک است:
«چون به آینده اعتماد ندارم، هر کجا که میروم، هی از پس شانه به پشت نگاه میکنم»
حتی شاید جذابترین بخش مجموعه شعر خانگی، این باشد که کتابی است که هر کس میتواند شعری، خطی، نگاهی، کلامی پیدا کند که بشود گفت صدای شخصیاش است. مثلا احتمال دارد اگر نویسنده اصلی این وبلاگ میخواست یادداشتی بر این کتاب بنویسد، با این بخش کتاب شروع میکرد:
«یعنی همان چیزی که نویسندگان به آن میگویند معنا، تپانچه معروف چخوف، که باید در پرده آخر تیری از آن شلیک شود»
شگفتانگیزترین بخش کتاب، وقتی است که نویسنده تمام هستیاش را نشانت میدهد: او یک انسان عادی است: «در خواب من باران میآمد و صبح دشت خیس بود»، یک زن است: «حرفی هست، که میخواهم بشنوی، حرفی فراتر از عشق، سپاس یا همآغوشی» یک دختر است: «بعد از آن سکته مغزی، تو زن دیگری شدی، این درست که یاد گرفتم او را هم دوست داشته باشم، اما هرگز نشد از سر تقصیراتش بگذرم، که مادر واقعیام را، تو را، جایی میان رانههای برف، پشت قلههای بیوگی، پنهان کرد» یک مادر است «وقتی دوچرخه سواری یادت دادم، تو هشت سالت بود» و همچنان یک انسان عادی است.
فکر میکنم این تمام چیزی است که ما این روزها در بین اخبار متفاوت جنگ و تحریم و تجاوز و تورم در حال فراموش کردنیم: اینکه چطور یک انسان عادی باشیم. اینکه چطور به تمامی زندگی کنیم، از لحظههای کوچکمان لذت ببریم، هر چند زنده بودن، همیشه با رنجها و سختیهایی همراه است که آن را خاص – به شدت خاص و خواستنی – میکند:
«آنچه میخواهیم؛ هرگز ساده نبوده است؛ در میان اشیایی حرکت میکنیم؛ که خیال میکردیم میخواهیم: چهره، اتاق، کتابی گشوده؛ این اشیا نام ما را بر خود دارند؛ اینکه آنها ما را میخواهند».
پینوشت:
- یک مسئله خیلی مهم دیگر هم هست: امسال نمایشگاه کتاب بدون حضور «نشر چشمه» فعالیت میکند. نشر چشمه، از این جریان به شدت ناراحت است و در نظر دارد هم زمان با نمایشگاه، تخفیفی بر روی کتابهایش را در همان کتابفروشیاش – زیر پل کریمخان تقاطع قرنی – داشته باشد. این یعنی به نشر چشمه سر بزنید!
- یک لبخند دیگر بزنید، یک کمی دیگر بر روی صندلیتان جا به جا شوید و کمی زندگی کنید. روزهای اردیبهشتی فوق العادهاند!
و از خودم میپرسم
اصلا میشد با وجود نقشهای
که خدا کشیده بود
حوا سیب را
نپذیرد؟
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر