معرفی:
عنوان: عقربها را زنده بگیر
نویسنده: قباد آذرآیین
ناشر: نشر افراز
نوبت چاپ: چاپ نخست 1390
148 صفحه؛ 3800 تومان
شاید اگر حال و هوای داستانهای «علی اشرف درویشیان» را از فضای کرمانشاه به مسجدسلیمان و روستاهای اطرافاش تغییر دهیم نتیجه کار چیزی میشود شبیه «عقربها را زنده بگیر». من دقیقا نمیدانم آیا واقعا روستا یا حاشیهای به نام «مظلومآباد» در آن منطقه وجود دارد یا نه، اما نخستین خاطرهای که این نام در ذهن من زنده میکند داستان «ظلمآباد» درویشیان است. همه اینها سبب میشود تا وقتی در مقدمه کتاب میخوانم: «تقدیم به علیاشرف درویشیان» اصلا تعجب نکنم.
«عقربها را زنده بگیر» یک مجموعه داستان به هم پیوسته است که گویا قرار است در کنار یکدیگر یک رمان را تشکیل دهند. اگر چنین فرض کنیم آنگاه باید گفت ساختار اثر از چند نظر دچار ضعف است. نخست اینکه تنها رشتهای که داستانکهای مجموعه را به هم پیوند میدهد راوی داستان و محیطی است که در آن به سر میبرد. از این بابت سه بخش «آغاز»، «میانه» و «فرجام» باید به سه دوره زندگی راوی در کودکی، میانسالی و در نهایت بزرگسالی و مرگ اشاره داشته باشد. مشکل از زمانی آغاز میشود که گاه در میان داستانکها اختلافاتی به چشم میخورد که خواننده را به تردید میاندازد «آیا راوی این داستان نیز همان راوی داستان قبل است»؟
برای مثال کل موضوع داستان شماره 9 از بخش «آغاز» به ماموریت راوی و برادرش برای جمعآوری «تهسیگار» از کف خیابان اختصاص دارد: «یک هفته بود که سیگارهای بابام تمام شده بود. کاسبکارهای محل هم دیگر نسیه بهمان نمیدادند. میگفتند چوب خطمان پر شده. بابام زندگی را کرده بود زهر مارمان». (ص54) نتیجه این ماموریت بدانجا ختم میشود که: «بابام امشب دلی از عزا در میآورد. خوشحال و کیفور، توتونهای همه تهسیگارها را خالی میکند تو یک کاسه. خرمنی از توتونهای جورواجور. بعد تا نصفه شب مینشیند و سر صبر و حوصله برای خودش لِف میپیچد و جِگاره درست میکند و سیگار به سیگار میگیراند...» (ص55)
اما در داستان شماره 11 از همین بخش به ناگاه با تصویر دیگری از پدر مواجه میشویم: «بابام هنوز برنگشته توی حیاط. بلند میشوم میروم سراغش. کنار دیوار پشتی حیاط کز کرده و سیگار میکشد. ندیده بودم بابام روزی سیگار به لبش باشد. همیشه میگفت از خریت آدمه که پولِ بیزبونهِ که با خون دل در میآره دود کنه بفرسته تو هوا. لابد چند نخ خریده برای مهمانهای امشب». (ص63) تصویر چنین پدری با آنکه از خماری سیگار زندگی را به کام خانواده زهر میکند فاصله بسیاری دارد.
در انتهای اثر نیز پس از 27 فصل یا داستانک که در تمامی آنها راوی یک نفر است، در فصل 28 همسر او مسوولیت روایت مرگش را در طول دو صفحه بر عهده میگیرد. گمان نمیکنم اگر بخواهیم اثر را یک رمان قلمداد کنیم، چندان پذیرفته شده باشد که برای دو صفحه پایانی یک رمان 150 صفحهای به ناگاه نظرگاه تغییر کند.
از طرح و قالب کتاب که بگذریم، روایت «قباد آذین» نیز چندان حرف جدیدی ندارد و کمک شایانی به پر کردن جای خالی طبقات پایین اجتماع در بازار ادبیات جدید نمیکند. نخست از این بابت که او زمان داستان را دوران پیش از انتقلاب قرار داده است. با چنین تغییری اساسا نمیتوان پیامی از دل جامعه بیرون داد. هرچه هست مربوط به یک گذشته دور است و در بهترین حالت میتواند لعن و نفرینی به کولبار انباشته سلطنت پهلوی اضافه کند. من دقیقا نمیتوانم درک کنم وقتی درونمایه داستان ما چیزی جز درد و رنج اجتماعی نیست، حواله دادن آن به تاریخ گذشته چه توجیهی پیدا میکند؟ گویی زبان روایتی آقای آذرآیین آنچنان به زبان ادبیات چپگرای دهه پنجاه شمسی نزدیک شده که دیگر دلشان نیامده است زمان روایت را هم از همان تاریخ جلوتر بیاورند.
در سوی دیگر، مشکل اساسی این شیوه از روایت این است که فقر را به جای نشان دادن، تعریف میکنند. در واقع نویسنده تلاشی نمیکند که اثرات و پیامدهای فقر را به صورت ضمنی و در جریان یک داستان به تصویر بکشد. بلکه بیپروا و عریان به درون آن شیرجه میزند و دقیقا گشنگی شش سر عایله گرد یک سفره خالی را فریاد میکند! در این نگاه، فقرا بخشی از ذرات یک جامعه نیستند. آنان در روابط در همپیچیده یک سیستم اجتماعی نقشی ندارند. پیوندشان با جامعه دوسویه نیست، بلکه تمامی فلشها تنها و تنها به سمت آنان ختم میشود. آنها فقط «مظلوم» هستند و دیگران همه «مال مردم خور»! پس هرکسی که پول دارد و دستاش به دهنش میرسد و ای بسا توانایی استخدام چندنفر کارگر را هم دارد، حتما حقوقشان را بالا میکشد و حتما کلفتاش هم سگ دارد و حتما چهارتا فحش هم به کارگر مظلوم و بدبخت خودش میدهد تا دوگانه سیاه و سفید در جهان «فقیر و غنی» از هیچ جنبهای مخدوش نشود!
در نهایت اینکه «عقربها را زنده بگیر» مجموعهای است که برای خوانندهاش میتواند به نوعی نوستالژیک باشد. یادآور «فصل نان» و «آبشوران» و ادبیاتی که این روزها کمتر به چشم میخورد. هرچند روایتها تنوع زیادی ندارند، اما کوتاهی هر کدام در کنار زبان نسبتا شیرین و روان نویسنده جلوی خستگی خواننده را میگیرد. حال و هوای جنوبی داستان، به همراه مجموعهای از اصطلاحات عامیانه مردم منطقه، فضاسازی نسبتا کاملی را نتیجه داده است که در نوع خودش خالی از لطف نیست.
پینوشت:
نگاهی دیگر به این اثر را از اینجا+ بخوانید.
عنوان: عقربها را زنده بگیر
نویسنده: قباد آذرآیین
ناشر: نشر افراز
نوبت چاپ: چاپ نخست 1390
148 صفحه؛ 3800 تومان
«فقر»، از جمله در خلاقیت!
شاید اگر حال و هوای داستانهای «علی اشرف درویشیان» را از فضای کرمانشاه به مسجدسلیمان و روستاهای اطرافاش تغییر دهیم نتیجه کار چیزی میشود شبیه «عقربها را زنده بگیر». من دقیقا نمیدانم آیا واقعا روستا یا حاشیهای به نام «مظلومآباد» در آن منطقه وجود دارد یا نه، اما نخستین خاطرهای که این نام در ذهن من زنده میکند داستان «ظلمآباد» درویشیان است. همه اینها سبب میشود تا وقتی در مقدمه کتاب میخوانم: «تقدیم به علیاشرف درویشیان» اصلا تعجب نکنم.
«عقربها را زنده بگیر» یک مجموعه داستان به هم پیوسته است که گویا قرار است در کنار یکدیگر یک رمان را تشکیل دهند. اگر چنین فرض کنیم آنگاه باید گفت ساختار اثر از چند نظر دچار ضعف است. نخست اینکه تنها رشتهای که داستانکهای مجموعه را به هم پیوند میدهد راوی داستان و محیطی است که در آن به سر میبرد. از این بابت سه بخش «آغاز»، «میانه» و «فرجام» باید به سه دوره زندگی راوی در کودکی، میانسالی و در نهایت بزرگسالی و مرگ اشاره داشته باشد. مشکل از زمانی آغاز میشود که گاه در میان داستانکها اختلافاتی به چشم میخورد که خواننده را به تردید میاندازد «آیا راوی این داستان نیز همان راوی داستان قبل است»؟
برای مثال کل موضوع داستان شماره 9 از بخش «آغاز» به ماموریت راوی و برادرش برای جمعآوری «تهسیگار» از کف خیابان اختصاص دارد: «یک هفته بود که سیگارهای بابام تمام شده بود. کاسبکارهای محل هم دیگر نسیه بهمان نمیدادند. میگفتند چوب خطمان پر شده. بابام زندگی را کرده بود زهر مارمان». (ص54) نتیجه این ماموریت بدانجا ختم میشود که: «بابام امشب دلی از عزا در میآورد. خوشحال و کیفور، توتونهای همه تهسیگارها را خالی میکند تو یک کاسه. خرمنی از توتونهای جورواجور. بعد تا نصفه شب مینشیند و سر صبر و حوصله برای خودش لِف میپیچد و جِگاره درست میکند و سیگار به سیگار میگیراند...» (ص55)
اما در داستان شماره 11 از همین بخش به ناگاه با تصویر دیگری از پدر مواجه میشویم: «بابام هنوز برنگشته توی حیاط. بلند میشوم میروم سراغش. کنار دیوار پشتی حیاط کز کرده و سیگار میکشد. ندیده بودم بابام روزی سیگار به لبش باشد. همیشه میگفت از خریت آدمه که پولِ بیزبونهِ که با خون دل در میآره دود کنه بفرسته تو هوا. لابد چند نخ خریده برای مهمانهای امشب». (ص63) تصویر چنین پدری با آنکه از خماری سیگار زندگی را به کام خانواده زهر میکند فاصله بسیاری دارد.
در انتهای اثر نیز پس از 27 فصل یا داستانک که در تمامی آنها راوی یک نفر است، در فصل 28 همسر او مسوولیت روایت مرگش را در طول دو صفحه بر عهده میگیرد. گمان نمیکنم اگر بخواهیم اثر را یک رمان قلمداد کنیم، چندان پذیرفته شده باشد که برای دو صفحه پایانی یک رمان 150 صفحهای به ناگاه نظرگاه تغییر کند.
از طرح و قالب کتاب که بگذریم، روایت «قباد آذین» نیز چندان حرف جدیدی ندارد و کمک شایانی به پر کردن جای خالی طبقات پایین اجتماع در بازار ادبیات جدید نمیکند. نخست از این بابت که او زمان داستان را دوران پیش از انتقلاب قرار داده است. با چنین تغییری اساسا نمیتوان پیامی از دل جامعه بیرون داد. هرچه هست مربوط به یک گذشته دور است و در بهترین حالت میتواند لعن و نفرینی به کولبار انباشته سلطنت پهلوی اضافه کند. من دقیقا نمیتوانم درک کنم وقتی درونمایه داستان ما چیزی جز درد و رنج اجتماعی نیست، حواله دادن آن به تاریخ گذشته چه توجیهی پیدا میکند؟ گویی زبان روایتی آقای آذرآیین آنچنان به زبان ادبیات چپگرای دهه پنجاه شمسی نزدیک شده که دیگر دلشان نیامده است زمان روایت را هم از همان تاریخ جلوتر بیاورند.
در سوی دیگر، مشکل اساسی این شیوه از روایت این است که فقر را به جای نشان دادن، تعریف میکنند. در واقع نویسنده تلاشی نمیکند که اثرات و پیامدهای فقر را به صورت ضمنی و در جریان یک داستان به تصویر بکشد. بلکه بیپروا و عریان به درون آن شیرجه میزند و دقیقا گشنگی شش سر عایله گرد یک سفره خالی را فریاد میکند! در این نگاه، فقرا بخشی از ذرات یک جامعه نیستند. آنان در روابط در همپیچیده یک سیستم اجتماعی نقشی ندارند. پیوندشان با جامعه دوسویه نیست، بلکه تمامی فلشها تنها و تنها به سمت آنان ختم میشود. آنها فقط «مظلوم» هستند و دیگران همه «مال مردم خور»! پس هرکسی که پول دارد و دستاش به دهنش میرسد و ای بسا توانایی استخدام چندنفر کارگر را هم دارد، حتما حقوقشان را بالا میکشد و حتما کلفتاش هم سگ دارد و حتما چهارتا فحش هم به کارگر مظلوم و بدبخت خودش میدهد تا دوگانه سیاه و سفید در جهان «فقیر و غنی» از هیچ جنبهای مخدوش نشود!
در نهایت اینکه «عقربها را زنده بگیر» مجموعهای است که برای خوانندهاش میتواند به نوعی نوستالژیک باشد. یادآور «فصل نان» و «آبشوران» و ادبیاتی که این روزها کمتر به چشم میخورد. هرچند روایتها تنوع زیادی ندارند، اما کوتاهی هر کدام در کنار زبان نسبتا شیرین و روان نویسنده جلوی خستگی خواننده را میگیرد. حال و هوای جنوبی داستان، به همراه مجموعهای از اصطلاحات عامیانه مردم منطقه، فضاسازی نسبتا کاملی را نتیجه داده است که در نوع خودش خالی از لطف نیست.
پینوشت:
نگاهی دیگر به این اثر را از اینجا+ بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر