«گوآن مویه» با نام مستعار «مو یان»، تازهترین برنده جایزه نوبل ادبیات، نویسندهای چینی است که در همین کشور زندگی میکند، در چین؛ یکی از بزرگترین حکومتهای ناقض حقوق بشر و البته آزادی بیان. با این حال آقای «مو یان» همچنان اصرار دارد که «میخواهم بمانم و در کشور خودم بنویسم». (+) متاسفانه من هنوز هیچ یک از آثار ایشان را مطالعه نکردهام. راستش را بخواهید تا پیش از این حتی نام ایشان هم به گوشم نخورده بود، در هر صورت من هیچ شناختی از ایشان و اندیشه و نوع نگرشی که دارند ندارم، با این حال میتوانم نادیده تصور کنم که یک رماننویس، آن هم در سطحی که مورد توجه آکادمی اسکار قرار میگیرد تا چه اندازه میتواند از سایه سنگین سانسور و برخوردهای امنیتی حکومت با مسئله هنر رنج ببرد. پس چرا ایشان همچنان اصرار دارند که در چین بمانند؟ من دقیقا نمیدانم، اما میتوانم گمانهزنی کنم!
* * *
مدتها پیش یادداشتی خواندم از «حسین سناپور»، که نوعی نقد و حتی واکنش بود به اظهارات «شهریار مندنیپور». مسئله از آنجا آغاز شد که مندنیپور، شاید به عنوان دلیلی برای مهاجرت خود از کشور به مسئله اثرات ویرانکننده سانسور بر نویسنده «سانسورزده» پرداخته بود. (اینجا) در برابر جناب سناپور تلاش میکند که نشان دهد مسئله «سانسور» و یا «سانسور زدگی» چیزی فراتر از اعمال نظر سلیقهای یک سری ممیز و یا خط قرمزهای یک حکومت غیردموکراتیک است. سناپور توضیح میدهد: «ذهن سانسور زده به گمان من لزوماً ذهنى نيست كه زيرِ تيغ سانسور مىنويسد، بلكه ذهنى است كه خودش را با آن چه از او مىخواهند منطبق مىكند و همان را مىنويسد كه ازش انتظار دارند و نه آن را كه در روح و رواناش جارى است. بله، سانسور خيلىها را به همين سمت مىبرد، اما فقط سانسور نيست كه اين كار را مىكند. اگر نشر كتابمان در خارجه و ترجمهاش برامان اصل شود، خوشآيند و بدآيند ناشر خارجى و منتقد و خواننده خارجى هم ممكن است همين كار را باهامان بكند؛ چنان كه به گمانام با بعضى از فيلمسازانمان كرد». (+)
به گمانم منظور آقای سناپور کاملا مشخص است. مثلا در مورد حاضر میتوانیم بپرسیم چه کسی میتواند تصویر صادقانهتر و زیباتری از جامعه «چین» ارایه دهد؟ «مو یان»، نویسندهای که در کشورش باقی مانده و خطوط قرمز حاکمیت سیاسی چین را پذیرفته و حتی از جانب بسیاری از منتقدان دولت چین متهم شده است که «همیشه در کنار حاکمیت بوده»؟ یا نویسندگان منتقد چینی که احتمالا به دلایل سیاسی از کشور مهاجرت کردهاند و حالا ساکن اروپا یا آمریکا هستند و باید برای انتشار آثارشان با سلایق و ذایقه ناشران غربی کنار بیایند و با همتایان غربی (که اتفاقا دارند از جامعه خودشان مینویسند) رقابت کنند؟ برای لحظهای اجازه بدهید گرایشهای سیاسی را کنار بگذاریم. (برای من این کار سادهای است چون نه آثار «مو یان» را خواندهام و نه آثار هیچ نویسنده چینی دیگری را) حالا دستکم یک معیار برای قضاوت داریم: داوران ادبی آکادمی نوبل اعتقاد دارند که نوشتههای «مو یان» ارزش کسب این جایزه ارزشمند را دارند. افتخاری که تا کنون نسیب هیچ یک از دیگر همتایان چینی او نشده است!
خب تا اینجای کار من فقط میتوانم بگویم اگر اختلاف نظری میان آقایان سناپور و مندنیپور وجود دارد، من بیشتر با جناب سناپور احساس همدلی میکنم، اما حرف خودم چیز دیگری است. من به دلیل دیگری برای ماندن «مو یان» در چین فکر میکنم.
* * *
قبلا یکبار و در جریان یادداشت نگاهی به رمان «احتمالا گم شدهام» (+) اشارهای به رمان «خداحافظ گاریکوپر» کرده بودم. من نمیتوانم از اقبال عمومی به یک اثر هنری احساس بدی داشته باشم. به هر حال هر بهانهای که سبب گسترش فرهنگ مطالعه شود جای تقدیر دارد، با این حال همچنان اصرار دارم که اقبال عمومی ایرانیان به این رمان هیچ پایه و اساس اجتماعی ندارد. تصویر ارایه شده در این اثر هیچ ربطی به جامعه ایرانی ندارد و دردهای آن از اساس بیگانه و نامربوط با دردهای جامعه ماست. کار به همینجا هم ختم نمیشود و من حتی میخواهم بگویم که احساس همدلی شهروند ایرانی با درونمایه رمان «خداحافظ گاری کوپر» نوعی از خودبیگانگی، در سایه احساس حقارت و غرق شدن در فرهنگی است که فرد آن را فرهنگ برتر میداند. در غیر این صورت، چطور دغدغه جوانانی که از فرط غوطه خوردن در لذات و نعمات جامعه صنعتی به پوچی رسیدهاند میتواند در جامعه عقبافتاده، استبدادزده، فقیر و البته تنبل و از زیرکار در روِ ایرانی تا بدین حد احساس همدلی ایجاد کند؟
در نقطه مقابل، جناب «رومن گاری»، اثر زیبای دیگری دارد به نام «بادبادکها» که متاسفانه زیر سایه سنگین «خداحافظ گاریکوپر» کمتر دیده شده است. این تنها اثری است که در سختترین روزهای پس از کودتا من مشتاقانه میخریدم و بین دوستانم توزیع میکردم. به باورم، تصویر فرانسه در دوران اشغال نازیها، دستکم به روایت جناب رومن گاری، شباهت بسیار زیادی به تصویر جامعه ایرانی در دوران استبداد سیاه پس از کودتای 88 دارد، و از آن مهمتر، پیام اثر، یعنی دعوت به حفظ جوانههای امید برای فرا رسیدن روزهای زیبای آینده میتواند به تنهایی یک «چه باید کرد؟» در اختیار مخاطب ایرانیاش قرار دهد. اما چرا اینجا پای این بحث را وسط کشیدم؟ موضوع دقیقا در یکی از شخصیتهای داستان «بادبادکها» نهفته است.
در «بادبادکها» با شخصیت آشپزی مواجه میشویم که متاسفانه نامش را در خاطر ندارم. او صاحب رستورانی است که شهرت کیفیت غذاهای فرانسویاش حتی به آلمان هم رسیده است. پس از اشغال خاک فرانسه، آلمانها از صاحب رستوران میخواهند که همچنان به کار خود ادامه بدهد. آنها مدعی هستند که برای غذاهای فرانسوی، به عنوان بخشی از فرهنگ این کشور احترام قایل هستند و در نتیجه به زودی رستوران پر میشود از افسران آلمانی. در نقطه مقابل، فرانسویهای مبارز و یا دستکم طیف افراطی آنان از صاحب رستوران انتقاد میکنند که با آلمانها همدست شده و همکاری میکند؛ اما روایت صاحب رستوران چیز دیگری است!
او بیش از هر زمانی در آشپزی خود دقت میکند. ساعتها و گاه روزها در مزارع اطراف جستوجو میکند تا بهترین و مرغوبترین سبزیجات را برای تهیه غذاهایش پیدا کند و بهترین مشروبها را به مشتریهای آلمانیاش عرضه کند. او مدام خواهان حفظ «بهترین» است و البته برای خودش منطقی دارد. او باور دارد هویت واقعی فرانسوی در فرهنگ آن است و غذاهای فرانسوی هم بخشی از این فرهنگ است. او گمان میکند حتی اگر ارتش فرانسه نتواند در جنگ با ارتش آلمان پیروز شود، او با آشپزی خود خواهد توانست آلمانها را شکست دهد و فرانسه واقعی را حتی در سختترین روزهای اشغال حفظ کند. به روایت آشپز، آنچه در تاریخ باقی خواهد ماند همین برتری غذای فرانسوی، و یا به عبارت درستتر، فرهنگ فرانسوی بر آلمانهاست و اعتقاد دارد به تعداد دفعاتی که افسران آلمانی با رضایت رستوران او را ترک میکنند و از کیفیت غذاهایش تقدیر میکنند به شکست واقعی خود اعتراف کردهاند. ذهن آشپز، جهان را نه در منطق مرزبندیشده و معادلات سیاسی-نظامیاش، بلکه در تقابل فرهنگها میبیند. پس سنگر واقعی مبارزه خود را در ماندن و سرپا نگاه داشتن پرچم فرهنگ فرانسوی در دل متجاوزین آلمانی تعریف میکند و من میگویم این شکل از مبارزه چه دهنکجی بزرگی است به اصل ایده «نازیسم»! آشپز صرفا برتری فرهنگ فرانسوی به فرهنگ آلمانی را به رخ نمیکشد، بلکه در عمل اصل ایده «اصالت نژادها» را به سخره میگیرد و نشان میدهد که نژادها، ریشههای قومی و حتی ملیت انسانها ملاک قضاوت نیست، بلکه این فرهنگها هستند که باید مورد داوری قرار بگیرند، پس یک آلمانی که در برابر فرهنگ فرانسوی سر فرود آورده دیگر یک متجاوز بیگانه نیست، بلکه یک «فرانسوی تازه مومن است»!
* * *
«گوآن مویه» با نام مستعار «مو یان» میخواهد در سرزمین خودش بماند و از ادبیات و هنر بنویسد. من میگوید او شاهد بخواهد در عمل نشان دهد که چین واقعی، آن حکومت مخوف و شبهه توتالیتر که جهانیان به بدنامی میشناسندش نیست. او شاید نتواند اسلحه به دست بگیرد و سایه سنگین برخوردهای امنیتی این حکومت را از سر هموطنانش دور کند، اما میتواند در کشورش بماند، سلاح قلم به دست بگیرد و در همان روزهایی که شاید بسیاری از چینیهای مهاجر آن را «سیاهترین روزهای میهن» بخوانند، چراغ ادبیات این سرزمین کهن را روشن نگه دارد. از امروز، دستکم برای من یک نفر، چین دیگر در یک حکومت شبهه نظامی مخوف خلاصه نمیشود که در تمام مجادلات جهانی علیه جریان دموکراتیک دخالت میکند، بلکه چین جدید برای من سرزمین «مو یان»هایی است که میتوانند همچنان بمانند و فرهنگ واقعی چینی را بر پایههای استوار هنر و ادبیات ماندگار کنند.
آکادمی اسکار؟؟؟ نوبل؟
پاسخحذف