فاطمه - از صبح تا حالا حداقل پنج شش تا نوشته خواندم که این همه احساساتیگری و اسطورهبازی برای چه؟ سعی کنید منطقی باشید. اینجاست که فکر میکنم بدا به حال من، بدا به حال تمامی ما که اسم خودمان را روانشناس گذاشتهایم و تمام آن چیزیکه مردم از روان خودشان میدانند خزعبلاتی است در حد راز و چگونه از قدرت اندیشه استفاده کنیم. دلم میسوزد که روشنفکری در مملکت ما با اولین چیزی که تعریف میشود مفهومی است که بیش از هر چیز به اختلال شخصیت وسواسی شبیه است. شخصیتی که جزییات را میپرستد و افکار را اما پای زندگی که به میان میآید عقیم است، ببخشید اما بیش از عقیم. عنین است.
جالب است که در ایران همهمان عقده اودیپ را میشناسیم که هنوز خود فروید نرفته، زیر تازیانههای شواهد مخالف داشت جان میباخت، اما کمتر کسی از مکانیسمهای دفاعی خبر دارد. البته عجیب نیست، مکانیسمهای دفاعی سد این روان خود فریب را نشانه رفته است. از میان این همه اما، آنچیزی که بیش از همه الآن توصیف کننده جماعت روشنفکر ما است، عقلانیسازی یا همان روشنفکرنمایی است. لغت انگلیسیاش گویاتر است: «اینتلکتوالیزیشن». «ویکی روانشناسی» تعریف نسبتا جامع و سادهای از اینتلکتوالیزیشن ارایه میدهد. ترجیح میدهم به جای ترجمه کردن اصلش را این پایین بگذارم:
Intellectualization is a 'flight into reason', where the person avoids uncomfortable emotions by focusing on facts and logic. The situation is treated as an interesting problem that engages the person on a rational basis, whilst the emotional aspects are completely ignored as being irrelevant.
اینتلکتوالیزیشن، قلب اختلال شخصیت وسواسی است. اختلالی که از ویژگیهایش طبق تعریف دی.اس.ام (راهنمای تشخیص روانپزشکی) انعطافناپذیری است و سرسختی. ناتوانی از به پایان رساندن اهداف و کمالطلبی مفرط. کمی به خودمان نگاه کنیم، چقدر این ویژگیها بیانگر ما هستند؟
بحث سر این نیست که باید عنان رفتار را به کلی به دست احساس سپرد. بحث بر سر دشمنی همهگیری است که با احساس میشود. بحث سر برخورد با احساسات به مثابه جذامی واگیردار است، برخوردی که اگر بخواهیم روانشناسانه نگاه کنیم، بیانگر ترس عمیقی است که از احساسات داریم. میدانم، خوب میدانم در این سی سال گاهی چنان با دیکتاتوری احساسات به مسلخ رفتهایم که این ترس عمیق قابل درک است. سالهای «جنگ جنگ تا فتح قدس» را یادم نرفته که چگونه با سوء استفاده از احساسات به کشتارگاه بردندمان. تمامی سالهای بعد از آن هم که به اسم مذهب و با بهرهگیری از احساسات به زنجیر کشیده شدیم فراموش نکردهام. اما دلم میسوزد.
دلم برای نسلی میسوزد که بسیار میداند اما دچار افسردگی و درماندگی خانمانسوزی است که از انکار احساساتش نشات گرفته. نسلی که اخلاق را با بیعملی اشتباه گرفته و هرچند دم از جنبش بدون رهبر و رشد سیاسی میزند اما اگر رهبرانش در حصر باشند، در هنگامه تصمیمگیریهای مهم فلج میماند. دلم برای نسلی میسوزد که حتی گریه آزادانه و دم گرفتن به درد را هم بر خود روا نمیدارد و ناچار در بند غرغرهای روشنفکرانه اسیر میماند.
اگر این حرفها به مذاقتان خوش نمیآِید و روانشناسی و این حرفها را هم لاطائلات میدانید حداقل گردشی در مطالعات نورولوژیک کنید. گزارشهای کیسهایی را بخوانید که به علت آسیب مغزی توانایی تجربه احساساتشان را از دست دادهاند. مقایسه کنید و پیامدها را ببینید. تجربه نکردن احساسات، فرد را منطقی نمیکند، حتی برخلاف تصورات علمی-تخیلی ربات هم نمیکند. عدم دسترسی به احساسات، در درجه اول عمل را نابود میکند و بعد تمامی آنچیزی را که به نام انسان میشناسید.
پینوشت نویسنده:
همچنان تاکید میکنم که مفهوم این نوشته به هیچ عنوان درگیر رمانتیسیسم شدن و گرفتاری در بند دیکتاتوری احساسات نیست.
پینوشت وبلاگ:
مجمع دیوانگان مشتاقانه از انتشار یادداشتهای وارده شما استقبال میکند .
همچنان تاکید میکنم که مفهوم این نوشته به هیچ عنوان درگیر رمانتیسیسم شدن و گرفتاری در بند دیکتاتوری احساسات نیست.
پینوشت وبلاگ:
مجمع دیوانگان مشتاقانه از انتشار یادداشتهای وارده شما استقبال میکند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر