فاطمه ح- چه میشود كه فردی تصمیم میگیرد در یك عمل اجتماعی شركت كند؟ اولین نكتهای كه باید در نظر بگیریم این است كه مغز انسان دو مسیر برای تصمیمگیری فراهم كردهاست یا به عبارت بهتر ما دو نوع تصمیمگیری داریم. یكی از این مسیرها تصمیمگیری درشرایط با بار هیجانی را به عهده دارد، مسیری كه مبتنی بر پردازش ناهشیار جنبههای هیجانی محیط است و در كمترین كسری از ثانیه ما را برای پاسخ دادن آماده میكند. مسیر دیگر، در شرایط عادی به بررسی هشیارانهتر گزینهها میپردازد و با توجه به چند عامل مهم به ما كمك میكند گزینهای را انتخاب بكنیم یا نه. تا اینجایش كه شد همان تقابل قدیمی عقل و احساس. كمی حوصله كنید. بحث درباره شرایط تصمیمگیری احساسی و سودها و زیانهای آن باشد برای نوشتهای دیگر. در اینجا روی مسیر دوم تصمیمگیری متمركز میشویم.
از بین عواملی كه در تصمیمگیری منطقی ما تاثیر دارد، مفهوم «خودكارآمدی» چیزی است كه به نظر من میتواند كمك كند شرایط كنونی را بهتر بفهمیم. خودكارآمدی یعنی انتظار فرد از اینكه كاری كه میكند نتیجه بدهد. بگذارید قبل از اینكه جلوتر برویم یك داستان ساده اما عجیب را برایتان تعریف كنم. در تاریخ روانشناسی سگها جایگاه ویژهای دارند، حداقل اینكه دو تا از مهمترین اكتشافات مهم روانشناسی مدیون آنها است. فكر میكنم اكثر دوستانی كه مطالعهای درباب روانشناسی یا فیزیولوژی یا زیستشناسی داشتهاند داستان «سگهای پاولوف» را بدانند، اما تعداد كمتری درباره «سگهای سلیگمن» خواندهاند.
خلاصه كنم،سلیگمن و همكاران مشغول بررسی اثر شوك الكتریكی بر یادگیری سگها بودند كه با پدیدهای جالب روبرو شدند. (همینجا موافقت خود را با تمامی مدافعین حقوق حیوانات كه الان شروع به فحش دادن كردند اعلام میكنم) سگهای آزمودنی در دو شرایط قرار داشتند، در شرایط اول سگها در قفسی قرار داشتند كه دو قسمتی بود و اگر در هنگام شوك الكتریكی از دیوارهكوتاهی میپریدند میتوانستند از شوك رهایی یابند. در شرایط دوم هیچ راه فراری از شوك الكتریكی وجود نداشت. واضح است كه سگهای قفس اول در مدت زمان كوتاهی یادگرفتند كه با پریدن از دیواره وسط قفس خود را نجات دهند. سگهای گروه دوم در هنگام شروع شوك خود را در گوشهای گلوله میكردند و سرشان را در شكم جمع میكردند و از درد زوزه میكشیدند. در مرحله بعد جای دو گروه را عوض كردند. اكتشافی كه از آن نام میبرم اینجا شروع شد. سگهای گروه دوم كه حال در قفسی قرار داشتند كه امكان فرار را برای آنها فراهم میكرد، راه فرار را یاد نمیگرفتند. در حقیقت آنها از زمان شروع شوك همچنان خود را در گوشهای جمع میكردند و هیچكاری برای رهایی از آن انجام نمیدادند. در نتیجه راه فراری كه گروه اول تنها در دو سه تلاش یافته بودند، گویی برای گروه دوم اصلا دست یافتنی نبود. سلیگمن و همكاران این پدیده را «درماندگی آموخته شده» نامیدند و آزمایشهای متعددی با موشها، سایر حیوانات و انسانها انجام دادند كه وجود آن را تائید كرد. برای مثال در یك آزمایش موشها را در استخر میانداختند، خوب همانطور كه میدانید موشها شناگران قابلی هستند. اما اگر موش را برای یك دقیقه توی آب در دست خود طوری میگرفتند كه قابلیت شنا كردن نداشته باشد، حتی بعد از رها شدن هم موشها هیچ تلاشی برای شنا نمیكردند و در مقابل چشمهای متعجب آزمایشگران غرق میشدند.
دوباره برگردیم به مفهوم خودكارآمدی. افراد برای اینكه دست به كاری بزنند تحلیلهای متفاوتی انجام میدهند، از تحلیلهای مربوط به سود و زیان گرفته تا بررسی ارزشهای كوتاهمدت و بلندمدت. اما نكته كلیدی اینجاست كه این تحلیلها زمانی صورت میگیرد كه فرد حداقل بهینهای از خودكارآمدی را داشته باشد. به عبارت دیگر كسی كه باور دارد در دست سرنوشتی اسیر است كه هیچ نقشی در تعیین آن ندارد، حتی به مرحله فكر كردن درباره سود و زیان هم نمیرسد. این جاست كه میگویند فرد دچار «درماندگی آموخته شده» گردیده. و اینجا است كه با كمی مسامحه و در كنار لحاظ كردن ملاحظات عملی میتوان فهمید چرا تاریخ نشان داده هرچه دیكتاتور بیرحمتر باشد سرنگونیش دشوارتر است. (نوشته جرمی رابرتسون درمهرنامه را ببینید)
به نظر میرسد حكومت ایران نیز این امر را یا با درس گرفتن از تاریخ یا به طور شهودی فهمیده است. همینجا است كه میتوان برخی رفتارهای عجیب حكومت را فهمید، برای مثال اینكه چرا حاضر به كوتاه آمدن در هیچ زمینهای نیست. چرا در اوج وجود شكاف در نظام و نفرت مخالفین برای مثال دوباره گشتهای ارشاد را در خیابانها پر میكند طوری كه گاهی به نظر میرسد انگار عمدا میخواهد نفرت مردم را به سرحد انفجار برساند. چرا حتی جلوی برگزاری مراسم ختم با حضور چند صد نفر كه هیچ خطری برایش ندارد را میگیرد. نكته این است، نباید گذاشت مردم احساس كنند میتوانند. دستیابی به چنین باوری گویا جرثومه مهلكی است كه میتواند آنان را به جای رعیتی منفعل به شهروندانی عامل تبدیل كند.
برگردیم به جنبش سبز. چرا در برهه اخیر بیعملی به یكی از مشكلات اصلی این جنبش تبدیل شده است؟ چرا حتی فاجعههایی چون شهادت هاله سحابی و یا شهادت خودخواسته هدی صابر منجر به شكستن این سكوت نمیشود؟ به نظر من یكی از دلایل فراوان موجود میتواند این باشد كه اكثریت اعضای این جنبش به این نتیجه رسیدهاند كه با ابزارهایی كه در دست دارند، از جمله راهپیماییها، بیانیهها، نشان دادن بیقانونیها و غیره نمیتوانند به نتایج مطلوب برسند. شاید برای همین است كه برای مثال مردم روز 22 خرداد به خیابان میآیند تا نشان بدهند هنوز هم باور دارند به جنبش اما روزهای بیست و پنجم و بیست و ششم نمیآیند چون به نظرشان هدف نشان دادن اینكه هنوز هستند محقق شده و سایر اهداف هم از این راه قابل دستیابی نیستند. مثالهای فراوانی در نظر دارم كه به نظر میرسد با مشكل درماندگی آموخته شده مطابقت داشته باشند، اما فعلا برای طولانیتر نشدن نوشته به آنها اشاره نمیكنم.
همه اینها را گفتیم. حال چه باید كرد؟ بگذارید به مثال سلیگمن برگردیم. در نهایت آزمایشگران مجبور شدند به طور مستقیم به سگهای گروه دوم نشان بدهند كه اگر از روی دیواره كوتاه بپرند از شوك خلاصی مییابند. حتی با این راهنمایی عملی نیز مدتی طول كشید تا آنها دوباره جرات آموختن را بیابند اما به هرحال نتیجه داد. به نظر من یكی از وظایف گروههای منسجمتری همچون شورای هماهنگی راه سبز امید یا احزاب اصلاح طلب این است كه جرات عمل كردن را دوباره به جامعه برگردانند و این امر در دومرحله ممكن میشود. اول انتخاب اهداف معنادار اما كوتاه مدت و قابلدستیابیتر و دوم ارایه راهكارهای جدید و ابتكاری كه نیاز به تعداد كمتری از افراد داشته باشد (تا بتوان به سایر افراد نشان داد كه میتوان و خودكارآمدی از دست رفته را به آنان بازگرداند) و منجر به نتیجه شود. در این میان همه ما نیز میتوانیم برای یافتن این اهداف و راهكارها فكر كنیم. همانطور كه یكی از دوستان در یكی از یادداشتهای وارده همین مجمع (اینجا+) برای مثال پیشنهاد تحصن در مكانهای زیارتی را داده بود.
پینوشت:
از همین نویسنده در مجمع دیوانگان منتشر شده است:
از همین نویسنده در مجمع دیوانگان منتشر شده است:
مجمع دیوانگان مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند.
http://matati1.blogspot.com/2011/06/green.html
پاسخحذفبا سلام
پاسخحذفالبته از اینکه شما به فکر بررسی دلایل رکود جنبش هستید جای تقدیر داره ولی یک نکته مهم که شما به آن توجه نکردید اینه که اصولا جامعه با فرد دو موجود کاملا متفاوت از همند و سرف اینکه جامعه از افراد تشکیل شده دلیل نمیشه که ما از روانشناسی بجای جامعه شناسی اسنفاده کنیم.
انفاقا بزیگترین مشکل ما این بوده و هست که نخبه های ما بجای علوم اجتماعی از دانسته های خود در مورد افراد و از جمله روانشناسی برای تحلیل اجتماعی استفاده میکنند و برای همین هم نسخه هایی که میپیچند کارایی ندارند.
بهمین دلیل هم اصولا بنیاد بحث شماکه مبتنی بر بی عملی مردم گذاشته شده درست نیست.
از نظز شما تلاش مردم برای نجات از شوک تنها عبارت است از شرکت در جنبش اعتراضی در صورتیکه این تنها یک بخش بسیار کوچک از این تلاش است. بخش مهمتر زندگی روزمره مردمه که ما اصلا به حسابش نمیاریم.
شما فکر میکنید تحولاتی که از زمان غارنشینی تا امروز در جوامع انسانی رخ داده محصول چیه؟ تیوریهای فلاسفه و انقلابها؟
اما من معتقدم حتی انقلاب تکنولوژیک هم بدون زندگی روزمره مردم امکان نداشت.
با تشکر سعیدی
آقا يا خانم سعيدي
پاسخحذفدرباره بند اول با شما موافقم جامعه تنها مجموعهاي از افراد نيست و خودش هم سازوكارهاي خاص خودش را دارد ولي اين دليل نميشه كه هيچكدام از يافتههاي مربوط به روانشناسي در مورد ابعاد بزرگتر قابل استفاده نباشند. گو اينكه من سعي كردم از سازههايي استفاده كنم كه در روانشناسي اجتماعي به كار رفتهاند. براي مثال يكي از ابعاد خودكارآمدي اجتماعي اتفاقا در بحث تحزبها و گروههاي سياسي و روند فعاليتهاي اجتماعي سياسي است كه تحقيقات متعددي هم دربارهش شده.و صد البته كه ما در حال حاضر شاهد حضور رشتههايي هستيم مثل روانشناسي سياسي كه به طور مستقيم ميخواهند از يافتههاي روانشناسي براي درك بهتر رفتار سياسي مردم استفاده كنند و به نتايجي هم رسيدهاند.
در مرحله دوم منظور من از بيعملي، نبود كنشهاي سياسي واضح بود. مسلماهمه افراد در جنبههاي مختلف كاركرد دارند و اين حرف من ربطي به اين نداره كه افراد همهجهته بيعمل شدهاند. اگه زماني فردي در همه زمينهها بيعمل باشه يا دچار افسردگي شديد است و يا سايكوز.
رويهم رفته من نميگويم كه حتما همه افراد بايد كنش سياسي واضح داشته باشند يا نه. كمااينكه در بسياري جوامع كه شرايط عاديتري دارند عمده عملكردهاي افراد خارج از حيطه سياست است. اما وقتي حكومتي راه نفس گروهي از مردم را به صورت همهجانبه (اجتماعي، اقتصادي و ...) گرفته انتظار اين است كه براي گشادتر شدن راه نفس هم كه شده افراد تقلايي بكنند. در چنين شرايطي اگر فرد بدون توجه به دستي كه گلويش را ميفشارد تنها به زندگي روزمرهش مشغول باشد پديدهاي قابل تامل است و نيازمند بررسي
فاطمه
با تشکر از پاسخ
پاسخحذفمن آقای سعیدی هستم البته آقا به معنی مذکر و نه سرور.
مطمینم که دانش روانشناسی شما خیلی بالا تر از اینه که من بتونم با شما وارد این بحث بشم. ولی بنظرم اینها که شما گفتید همه به رفتار شخص در جامعه مربوط میشه و نه رفتار یک جامعه.
در مورد کنش سیاسی افراد هم من دوباره همین ایرادو به اسندلال شما دارم. من بحثم اینه که جنبش یک فعل اجنماعی هست و برای تحلیل جنبش هم با به سراغ اجتماع رفت و اکثریت اعضاء اجتماع رو هم مردم معمولی تشکیل میدن.
نمیدونم چقدر به تیؤری تکامل اعتقاد دارید. ولی من در جزییات حتی برای تکامل جوامع انسانی اعتقاد دارم.
همونطور که میدونید طبق این نظریه حیات در مدتهای بسیار طولانی با تغییرات جزیی همراه بوده و موتاسیون و یا جهشها که ذاتا تاثیر مخرب و یا منفی دارند، بعد از بارها و بارها اتفاق افتادن باعث یک تغییر بزرگ در جهت مثبت شده اند. در واقع اگر اون زندگی طولانی مدت و تغییرات بطیی وجود نداشتند قطعا اون جهشها هم اتفاق نمیافتادند.و بالعکس اگه هر روز قرار بود موتاسیون انجام بشه چیزی از اون حیات باقی نمیموند.
اگر همین رفتار رو در ابعاد اجتماع نگاه کنیم در واقع زندگی روزمره مردم نقش حیات طولانی مدت با تغییرات بطیی رو داره و انقلاب هم نقش جهش. یک نکته دیگه اینکه جنبش با انقلاب تفاوت داره و در واقع جنبش مجموع حرکت بطیی و انقلاب هست، در صورتیکه انقلاب یک لحظه کوتاه هیجانی و پر شتاب از کل یک جنبشو تشکیل میده که گاهی به نتیجه میرسه و گاهی نه و گاهی هم تاثیر منفی در روند جنبش میگذاره.
حالا من صحبتم اینه که جنبش سبز الان در دوره بطیی خودشه و زندگی مردم- که با توقعات ما تفاوت داره-نقش خودشو ایفا میکنه.تو چنین شرایطی نخبه ها و روشنفکرها با هیچ تلاشی نمیتونند مردمو وادار به حرکت انقلابی بکنند. بنا بر این باید اولا تا جایی که امکانات اجازه میده روشنگری کنند و دوم اینکه از طریق همین روشنگری نیرو فراهم کنند برای روزی که لازمه.
این از نظر تیوری تکامل. ولی اگه از دید جامعه شناسی هم نگاه کنیم به همین نتیجه میرسیم. در واقع مردم عادی به هیچ عنوان دنبال بهم ریختن شرایطی که ثبات نسبی زندگیشونو فراهم میکنه نیستند و تمایلی ندارند هر روز عده ای بریزن تو خیابونها و آرامش کارو زندگی رو بهم بزنند. حتی تو کشورهای توسعه یافته مردم عادی همین گرایشو دارند. اگه شما به نظر خواهیهایی که در زمان اعتصاب یک صنف خاص مثلا در فرانسه اتفاق میافته مراجعه کنید میبینیدگروههای دیگه مردم کاملا با این حرکتها مخالفند. حالا شما ببین در مورد ایران دیگه چجوری هست.
ولی با همه این احوال این رفتار مردم بی عملی نیست. چون اگه مردم عادی عکس العملی غیر از این داشتند اصولا زندگی اجتماعیی شکل نمیگرفت که بشه بر اساسش جنبشی ایجاد کرد. و این نه تنها بی عملی نیست که عین کنش درست مردم در جهت جنبش است.
با تشکر سعیدی