نویسنده: جکسون لیرس(+)
مترجم: ایمان احسانی*
«هریس» ادعا میکند که متعهد است برای شواهد معقول علیه ایمانِ کورکورانه، وزن و اهمیت قایل شود. این قابل تحسین است اما قالبِ مطلقگرای ذهن را پنهان میکند. او به ما میگوید: «رفاه موجوداتِ دارای آگاهی» (از جمله انسان) تنها شاخص قابل اعتماد خیر اخلاقی است و علم تنها ابزار قابلِ اعتمادِ ارتقای رفاه است و تنها علم میتواند منبع ارزشهای اخلاقی باشد. هریس استدلال میکند آزمایشات تصویر برداری عصبی نشان میدهد که مغز تفاوتی بین قضاوتهای ارزشی و قضاوت در مورد واقعیتها (facts) قایل نمیشود. او از این یافته این نتیجه کاذب را استخراج میکند که واقعیت و ارزش یکساناند. ما ممکن است همه حقایق اخلاقی که این تحقیق آشکار میکند را نشناسیم اما بزودی بسیاری از آنها را خواهیم شناخت. او تاکید میکند علوم اعصاب در آستانه کشف کلیدهای رفاه بشریت هستند: «ما به مغزها اعتماد داریم».
هریس برای این که علم را منبع حقیقت مطلق بداند، باید اول واقعیتهای کثیف قدرت در جهانِ فراخِ علم را نادیده بگیرد. او در کتابش هیچ بحثی از مشارکت دانشمندان در گروههای نظامی-صنعتی یا سودجوییِ داروشناسها نمیکند. وی هیچ توجهی به نقش عواملی مثل تصادف و شانس، ارتقاء شغلی به هر قیمت و مُدِ روشنفکری در شکل دادن و جهت دهی به تحقیق ندارد: این که چطور دادهها را منحرف میکنند، به بعضی نتایج تحقیق برتری میدهند و بعضی دیگر را در تیرگی گمنامی رها میکنند، از بعضی نتایج حمایت مالی به عمل میآورند و برخی نتایج را در نطفه خفه و از دور خارج میکنند. هریس به جای ارزیابی جامع از شواهد، خودش را به تعمیم های فراگیرِ بدون پشتوانه میسپارد. استدلال او درباره تعصب مذهبی، کنار هم گذاشتن یک سری نقل قولهای تصادفی از قرآن و انجیل است. کتابهای او نادانی خیره کنندهای از تاریخ و از جمله تاریخ علم را به نمایش میگذارد. هریس در مقام کسی که خودش را متعهد به دفاع عقلانی از علم میداند، در استدلالهایش سعی میکند نتایج را مطابق میل خودش تغییر دهد.
اگر ما آن استدلالها را در ارتباط با مناقشاتِ سیاستِ عمومی ارزیابی کنیم، به نتایج هشیار کنندهای میرسیم. احکام محکومیتی که هریس صادر میکند، همزیستیاش با قدرت امپراتوری را عیان میکند. از جمله ما از او یاد میگیریم که شکنجه فقط شکل دیگری از تخریب ناگزیر در «جنگ با ترور» است که ممکن است تاسف بار باشد، اما هزینهای ضروری است که در تلاش دشوارمان برای نجات تمدن غربی از خطر اسلام رادیکال میپردازیم. ما همچنان میآموزیم که صلحطلبی با وجود ارزش اخلاقی بالای آن، غیراخلاقی است، زیرا ما را در برابر آدمکشهای جهان آسیب پذیر میکند. همچون دورانِ طلاییِ پوزیتیویسم، مفهمومِ علمِ والا (sovereign science )به خدمت امپراطوری در آورده شده است. هریس از دست لفاظیهای مسیحیِ پیشینیانِ امپریالیستاش خلاص شده، اما ار بند عقلانی کردن خشونت دولت محور رها نشده است. هریس با ژست یک ملحد که بر آخرین مرزهای تحقیق علمی و روشنگری اخلاقی ایستاده است، در نهایت به یکی از مردانِ جوانِ تیزهوشی بدل میشود که میخواهند به سال ۱۹۱۰ برگردند.
کتاب «پایان ایمان» که پس از ۱۱ سپتامبر نوشته شده است، همه نشانههای ترسناکِ آن دوره را دارد: هیستری، پارانویا، تقاضای موهوم برای اتحاد و دیوانگی دانستنِ اختلافِ عقاید. این استدلال ساده است: حملهها به مرکز تجارت جهانی ما را از خطرِ مهلکِ مذهبِ دگماتیک آگاه کرد. ناخداباوران روشنگر باید مبارزه ولتر را ادامه دهند و این چیز پست و نفرت انگیز را له و نابود کنند. اگر با نیروی استدلال علمی، عملی شد که چه بهتر وگرنه ممکن است استفاده از نیروی نظامی ضروری باشد. اگرچه کتاب «پایان ایمان» فصلی در مورد گله و شکایت از حق مسیحی و خدای از خود بیخود شده جرج بوش در کاخ سفید دارد، اما هریس تنها اسلام را به عنوان دشمن خود میداند: «هر کسی که میگوید نظریات اسلام چیزی برای انجام تروریسم ندارد فقط با کلمات بازی میکند».
سیاستی که در استدلال هریس وجود دارد ریشه در اخلاق گرایی مانویِ (آیین مانوی، ایده مسیحِ منجی را از مسیحیت و اعتقاد دوگانه به خیر و شر را از دین زرتشتی گرفته است) موجود در مقاله «ساموئل هانتیگتون» دارد که در سال ۱۹۹۳ در مجله «فارین افرز» در باره «برخورد تمدنها» بین غرب و تمدن در حالِ ظهورِ ایرانی/کنفوسیوسی منتشر شد. هانتیگتون ممکن است درباره تمدن کنفوسیوسی اشتباه کرده باشد اما دوگانه انگاری ویران گرش، باورهای انتقام جویانه را پس از ۱۱ سپتامبر در آمریکا تغذیه کرد. هریس بدون برخورد انتقادی بر استدلال هانتینگتون صحه میگذارد و با بیاعتناییِ خاصِ خودش نسبت به شواهد تاریخی، به ما میگوید: «شخص فقط نیاز دارد قرآن را بخواند تا بداند که هانتینگتون درست میگفت». من به یاد افسران نیروی دریایی در زمان جنگ ویتنام افتادم که اصرار داشتند آدمی باید تنها مانیفست کمونیست را بخواند تا معلوم شود کاخ کرملین چه نقشهای برای تسلط بر جهان کشیده است!
دید محدودِ هریس باعث میشود که او ریشههای اسلامِ رادیکال و از جمله پندارِ تجدیدِ خلافت را در رقابت میان سیاست امپریالیستی و مقاومت ضدامپریالیستی در قرن بیستم نبیند.(در واقع بررسی دقیق نشان میدهد جهاد اسلامی کمتر شبیه یک جنبشِ مذهبیِ انقلابی و و بیشتر شبیه یک فانتزی پارتیزانیِ متشکل از مردان جوان عرب است. مردانی تحصیلکرده و بیکار که بوسیله تکبر و خودبینیِ امپریالیستیِ واقعی یا خیالی، تحقیر شدهاند. اسلام رادیکال، اغلب یک زبان خاص برای بیانِ عصبانیتِ آنها است اما در محوری بودن نقش آن بزرگنمایی شده است). تروریسم به فقر، ظلم و ستم و تحقیر ربط داده نمیشود بلکه هریس اصرار میکند جهان پر از فقرایی است که تروریست نیستند. تروریسم جانوری وحشی است محصول اسلام که به طرز غیرقابل انکاری مذهب جنگ و سلطه است. انتخابهای ما واضح است: «یا باید از راه استدلال بر مسلمانان ارتدوکس پیروز شد یا از طریق جنگ. بقیه راهها چیزی جز بردگی و خسارت نخواهد بود». او به طعنه میگوید: «تنها چیزی که در حال حاضر بین ما و اقیانوس بیخردی مسلمانان قرار دارد، دیوار حکومت استبدادی و نقض حقوق بشر ( در کشورهای عربی) است که ما به برپاکردن آن کمک کردهایم». اکنون زمان آن است تا به نام علم و دموکراسی، خاورمیانه را بازسازی نماییم تا باورهای مسلمانان را پاک کنیم و آنها را از دست خودشان نجات دهیم. انقلاب شگفتآور اخیر مصر که درخواست ملی و غیرفرقهای، برای اصلاحات دموکراتیک و توزیع عادلانهترِ منابع بود، تکبر و خودبینیِ این دیدگاه را تایید میکند.
اما مسائل روشنفکری باید عمیقتر بررسی شوند. آشفتگیِ مفهومیِ استدلال هریس، مستقیما در مقاله هانتینگتون قابل ردیابی است. هانتینگتون در تاریکی به دنبال چیزی میگشت تا جایگزین جنگ سرد شود که به تازگی پایان یافته بود، اما با اشتباه گرفتن تمدنها به جای ملتها دچار این خطای بنیادی میشود. همان طور که «ویلیام پاف» به ما یادآوری میکند«تمدن اسلامی عظیم است»: تقریبا همه ملل مسلمان به جز ایران با کشورهای غربی روایط سیاسی و اقتصادی معمولی دارند. این که اعضای تمدنِ جهانیِ مذهبی، در حال جنگ با تمدن غربی هستند یا به دلیل موضوعات سیاسی خاورمیانه و آسیای جنوبی که اکثرِ جمعیتِ مسلمانانِ جهان چیز کمی از آن میدانند، بوسیله چند هزار معدود از مجاهدین عرب، مستعد افراطی گری سیاسی هستند، یک فانتزی و خیال پردازیِ غربی است.
مبارزه نهایی میان خیر و شر هم به همین ترتیب، تصوری خیال پردازانه است، چرا که به صراحت و قطعیتی متوسل میشود که در مرکز درک پوزیتیویستی قرار دارد. هریس مینویسد: «همه ادعاها در مورد دانش خداشناسانه باید از چشم انداز مردی دیده شود که در بامداد سپتامبر ۲۰۰۱ روزش را در طبقه صدم مرکز تجارت جهانی شروع میکرد». این دیدگاهِ بسیارِ محدود و تنگ نظرانهای است.
هریس به اندازه همان معتقدان و اهل باوری که آنها را محکوم میکند کوته فکر و تنگ نظر است. حملهاش به «اهریمن نسبی انگاری» را در نظر بگیرید که در آن اظهار می کند، نسبی گرایی ما را برای رو به رو شدن با دشمنان جاهلمان منفعل میکند و منابع اخلاقیمان که در مبارزه آخرالزمانیِ خیر و شر، برای غلبه بر بیعقلی و جهل لازم است را میدزدد. این عقیده ریشه در نادانیِ فلسفیِ عمیقی دارد. هریس برایش جالب است که متفکر مورد علاقه «بن لادن»، «سید قطب» است که پراگماتیسم فلسفی را مایه مرگ تمدن غربی میدانست. هریس میگوید پراگماتیسم موجب میشود پیروانش استواری و استحکام عقیده که باعث میشود در مورد چیزی بر حق باشند را، از دست بدهند. میشود حیرت و شگفتی پراگماتیستهایی مثل «ویلیام جیمز»، که با پیشرویهای امپراطوری آمریکا در کوبا و فیلیپین مخالف بود یا «جان دیویی»، مدافعِ ثابت قدمِ آموزشِ پیشرو (progressive education ) را تصور کرد، اگر به آنها گفته میشد که تمایل شان به ارزیابیِ ایدهها بر مبنای نتایجشان، آنها را باز میدارد از این که محکم بر عقایدی پافشاری کنند. از نظر هریس پراگماتیسم و نسبی انگاری، قابلیتِ قبول کردنِ این که «همه فرهنگها در یک مرحله از توسعه یافتگی اخلاقی نیستند» و «پذیرش برتری اخلاقی ما (غرب) بر بیشتر دنیا» را از بین میبرد. «مدارای مذهبی» با جلوگیری از قضاوت درباره باورهای دیگران (هر چقدر هم که غیرعقلانی باشند) یکی از نیروهای اصلیای است که ما را به سمت مغاکی بیپایان میبرد. هریس به رسمیت شناختن تفاوتهای اخلاقیِ مشروع را، به عنوان نمادی از بیکفایتی اخلاقی در نظر میگیرد و شهرت خداناباوری جدید، بابت بت شکنی جسورانهاش، از همین نوع ژست گرفتنها مایه میگیرد.
استدلال هریس علیه نسبی انگاری، آشفته و حتی با عبارات خودش ناسازگار است اما در عوض کاملا با اهداف دولت امنیت ملی، سازگار است. این استدلال بر این پیش فرض استوار است که آمریکا (و غرب) در مرتبه اخلاقیِ بالاتری نسبت به هر کس دیگری هستند. هریس در کتاب «پایان ایمان» مینویسد: «به عنوان یک فرهنگ، ما آشکارا زودتر از بقیه، مدارایمان در مورد شکنجه و قتل بیگناهان را پرورش دادهایم. ما این را به خوبی انجام دادیم در حالی که بقیه جهان هنوز به این درک نرسیده است».
هریس خشونت دولت محور (که آسیبهای ناخواسته به همراه دارد) و خشونت تروریستی (که عمدا شهروندان را هدف میگیرد) را از هم جدا میکند: «هر ناظر بی طرفی که به رویدادهای جاری نگاه کند درک میکند که هیچ گونه برابری اخلاقی بین پروژه دموکراسیهای به زور متمدن شده، (با همه نقایصی که دارند) درجهان و کشتار متقابلی که نظامیان مسلمان و در واقع حکومتهای مسلمان مرتکب میشوند وجود ندارد». او از منتقدانِ تلفاتِ شهروندان در جنگ عراق، میخواهد که تصور کنند، وضعیت برعکس بود و ارتش عراق به آمریکا حمله میکرد. آیا آنها (منتقدان) فکر میکنند عراقیها مثل آمریکاییها به مراقبت از شهروندان اهمیت میدادند؟ «ما نمیتوانیم قصد و نیت انسانی را نادیده بگیریم. جایی که صحبت از اخلاق است قصد و نیت همه چیز است».
ممکن است کسی گمان کند نیت گراییِ ( intentionalism) هریس، باعث میشود بین حوادثِ تاسفِ بارِ آسیبِ غیرعمدی و شکنجه عمدیِ ظالمانه، تفاوت قائل شود. اما هریس بعد از استناد به یک سری سناریوهای خیالی، از بمب ساعتی گرفته تا قاتلان شیطانی که آماده خفه کردن دختران امریکایی هفت سالهاند ، نتیجه میگیرد که مقاصد بزرگتری که باعث شکنجه میشود میتواند به اندازه انگیزههای آسیب غیرعمدی، شریف و اصیل باشد: او میگوید «هیچ تفاوت اخلاقی» بین آنها نیست. از این دیدگاه عجیب و غریب، شکنجه حالا به نوعی شکلی از آسیب غیرعمدی است. هر دو تاکتیکهایی ضروری در جنگ با مرگ و علیه بیخردیِ اسلامیاند. هریس مینویسد: «زمانی که دشمن شما وسواس اخلاقی ندارد، ملاحظات اخلاقی شما سلاح دیگری در دستانش میشود. ما نمیتوانیم اجازه بدهیم تردیدهایمان در مورد آسیب غیرعمدی ما را فلج کند زیرا دشمنان ما چنین تردیدهایی را نمیشناسند ... ملاحظات صلح طلبها که جنگ را رد میکنند خیانتبارتریناند و چیزی جز طلب مردن و رضایت به مرگ دیگران نیست که همانا مایه لذت آدم کشهای دنیا است». (خواندن این متن نمی تواند خواننده را از این شگفتی بازدارد که چرا انجمن PEN جایزه «مارتا آلبراند» را در سال ۲۰۰۵ به کتاب «پایان ایمان» داد!)
با این تضاد کینه توزانه بین اسلام و مدرنیته غربی «به نظر میرسد آسیب غیرعمدی در انواع مختلفاش در سالهای پیشرو بخشی از آینده ما خواهد بود». این جنگ بیپایان و رویای شیرینِ هر جنگ طلبِ پشتِ میزنشینی از «دیک چنی» تا «نورمن پادهورتز» (نویسنده نئومحافظه کار) است. تنها تفاوت این است که برخلاف آن مردان دیندار، هریس نه تنها اسلام بلکه همه یکتاپرستیهای غربی را با عنوان «واپسگرایی خطرناک» نادیده میگیرد و عقیده دارد ما برای بقاء خود در مقام «تمدن غربی» باید در برابر آنها موانعی خلق کنیم. نقد او به مذهب، آب و تاب دادنِ ساده سازیهایی سطحی و کم عمق است. او همه باورها را به تفسیری بنیادگرایانه از متون مقدس تقلیل میدهد و لفاظی و سادهاندیشیاش را به مومنانی نسبت میدهد که ایمانشان ممکن است مایه معرفتشناسیِ بسیار دقیقتری در مقایسه با احکامِ پوزیتیویستیِ هریس باشد.
تنها معیار هریس برای حقیقی بودنِ ایمانِ مذهبی، باور داشتن به عصمت و بیگناهی، مطابق متن کتاب مقدس است. این رویکرد دامنه وسیعی از تجربههای مذهبی از رنج و گناه گرفته تا سرخوشیِ ناشی از عبادت جمعی، وجدِ عرفانیِ یکی شدن با عالم وجود و همزیستیِ دو سویه ایمان و شک را حذف میکند و نادیده میگیرد.
اما هریس به تجربه مذهبی علاقهای ندارد. او به طرز حیرتآوری نشان میدهد درباره محتوای واقعیِ اعتقاد یا عبادت مذهبی، بیاطلاع و حتی بیتفاوت است. او میگوید «اغلبِ مذاهب، فقط چند محصول جهالت و جنون دوران قدیم را مقدس میکنند و آنها را به عنوان حقایقِ بنیادینِ اولیه جا میزنند. مذهب برخلاف پزشکی، مهندسی و حتی سیاست، حفظ و تداوم انحصاریِ تعصب است و بخشی از گفتمانی که به پیشرفت باور ندارد». مذهب ما را «در گذشتهای تاریک و وحشی نگه میدارد». و آنچه که عموما مقدس نامیده میشود «دلیلی برای مقدس بودنش نیست جز این که در گذشته مقدس دانسته میشد». هریس به مفهومِ اصلیِ روشنگری یعنی پیشرفت باور دارد و ترقی و صعودِ مداوم بشر از خرافات به علم را ستایش میکند. و به غیر از علم هیچ نوع دیگری از دانش، حتی با وجود دارا بودنِ دانایی و معرفتی کمتر، این پیشرفت را انجام نخواهد داد.
تنها یک عبادت مذهبی وجود دارد که هریس میپذیرد با آن مدارا کند و آن مدیتیشن بودایی است که به فرد اجازه میدهد از دوگانهانگاری ذهن/بدن فراتر برود و خودش را به عنوان یک جریان و فرایند ببیند. هریس در حالی که به طور تصادفی عباراتی گلچین شده از هندبوک مکتب ذن (zen) ارایه میدهد بر این نکته پافشاری میکند که فقط عقلانیت شرقی، امکان هرگونه دسترسی به تجربه خود را فراهم میکند. با توجه به محبوبیتِ فراگیرِ عقلانیتِ شرقی در میان آوارگانِ وجودیِ (اگزیستانسیل) غرب، استثنایی که هریس برای بودیسم قایل میشود، همانند نادانی عمیقاش از سنت روشنفکریِ غربی، کاملا قابل پیشبینی است. هریس جار میزند: «هزاران سال از آن زمانی میگذرد که فیلسوف غربی تصور میکرد انسان بوسیله جستجوی حقیقت باید به شادی، صلح و عقلانیت به معنای متعارفش برسد». اما او اراسموس، مارتین بوبر، اکهارت و دیگر پروتستانها، کاتولیکها، یهودیها و انسانگراها را نادیده میگیرد. کنجکاوی نکردن هریس، چاپلوسی اش در قبالِ مد فرهنگی را کامل میکند.
*دبیر سابق انجمن اسلامی دانشکده فنی دانشگاه مازندران imanehsani59[at]gmail.com
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند. یادداشتهای وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر