۱/۲۴/۱۳۹۳

ترجمه وارده: خداناباوریِ کهنه نو؛ درباره «سام هریس»!


  
نویسنده: جکسون لیرس
مترجم: ایمان احسانی*

مقدمه مترجم: پس از حملات ۱۱ سپتامبر در آمریکایی که مثل اروپا تجربه تاریخی تقابل کلیسا و دولت را نداشت، عده‌ای فرصت را غنیمت شمردند تا علم خود را علیه دین دیگران بشورانند. افرادی مثل سام هریس، داوکینز، هیچنز، دنت و ... در قامت روشنفکر در این مسیر پیشرو بوده‌اند. (روشنفکرانی که گویی گاهی روضنفکر(!)اند  و روضه‌هایی شبه علمی می‌خوانند!) جالب اینکه اسلام هراسی اینان در بخشی از بدنه جامعه فکری ما هم طرفدارانی پیدا کرده است که البته شرایط سیاسی حاکم نیز در این اقبال موثر بوده است. در   مقاله حاضر جکسون لیرس  Jackson Lears استاد تاریخ دانشگاه «راتگرز» در اوج بحران اقتصادی آمریکا در سال ۲۰۱۱، رویکرد پوزیتیویستی این افراد به علم را نه از موضع یک دین‌دار بلکه از موضعی کاملا سکولار به تیغ نقد کشیده است. وی با نگاهی تاریخی به کارنامه پوزیتیویسم علمی و خداناباوری کهنه، شکست‌ها و ناکامی‌های آن در حوزه‌های سیاست و اخلاق و غیره را یاد آور شده است. سپس به طور موردی به آثار «سام هریس» پرداخته و تناقضات و ضعف‌های روش شناختی او را در آثارش بررسی نموده است. امید مترجم این است که آدمی به آن اندازه از رشد و آزاداندیشی برسد که از دوگانه سازی‌های کاذب، مطلق انگاری و تقلیل گرایی در نظریه پردازی‌هایش رهایی یابد!

به یاد «ضیاء نبوی» آزاده‌ی دربند

سال ۱۹۶۴ در زمان انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، هنگام ارزیابی محبوبیت «بری گُلدواتر» Barry Goldwater  کاندیدای محافظه کار، در کمپین‌های دانشجویی یک قطعه شعر کوچه خیابانی میان بذله گوهای لیبرال دموکرات رواج پیدا کرد: «ما سربازان جوان و جسور بری هستیم/که می‌خواهیم به سال ۱۹۱۰ برگردیم / ما بچه های بری هستیم / کوچولوهایی با یک آرمان هستیم / حکومتی مامان‌بزرگ‌وار می‌خواهیم / ما بچه های بری هستیم».

چه چیزی می‌توانست مضحک‌تر از تماشای جوانانی باشد که یک مرتجع قدیمی مثل «بری گلدواتر» را در آغوش گرفته‌اند؟ مرتجعی که می‌خواست برنامه توسعه اقتصادی «فرانکلین رزولت» به نام «نیو دیل» (New Deal ) در زمان  بحران اقتصادی سال ۱۹۲۹ که بر مبنای دخالت دولت در اقتصاد بود را لغو کند. ظاهرا پیشرفت در سیاست هم مثل چیزهای دیگر توقف ناپذیر بود!

اما اکنون ما به سال ۱۹۱۰ و عقب‌تر برگشته‌ایم، چرا که مقررات زدایی از تجارت و قحطی عمومی ما را به جایی رسانده که سرمایه غیرمسئول می‌تواند دوباره آزادانه پرسه بزند و قانون‌گذاران را یکجا بخرد و منافع عمومی را هر طور که می‌خواهد پایمال کند. دادگاه عالی نیز این مفهومِ اواخرِ قرنِ نوزدهمی را دوباره زنده کرده است که می‌گوید شرکت‌ها مثل مردم‌اند با همه حقوق شهروندی‌ای که آن‌ها دارند (شامل توانایی تبدیل پول به آزادی بیان!) این، نتیجه قابل پیش‌بینیِ قدرت گرفتنِ جمهوری خواهان بود اما چیزی که کمتر قابل پیش بینی و بیشتر گیج کننده بود، همراهیِ رستاخیزِ دوباره الگوهای فکری و سیاست ورزیِ «دوران طلایی« (دورانی بین سالهای ۱۸۶۵ تا ۱۹۰۰ در آمریکا که با صنعتی شدن، رشد سریع اقتصادی و سیل مهاجرت از اروپا همراه بود) با همدیگر بود. رستاخیز فکری‌ای که چیزی جز احیای پوزیتیویسم در نوشته‌های علمیِ عامه پسند نبود.

پوزیتیویسم یک عادت ذهنی است که بیشتر از این که یک فلسفه سفت و سخت باشد باوری تقلیل‌گرایانه است به این که کل عالم، از جمله رفتار انسان‌ها، می‌تواند از طریق فرایندهای فیزیکیِ جبری توضیح داده شود. این‌ها فرایندهایی هستند که به دقت قابل اندازه گیری و سنجش‌اند. (این پوزیتیویسمِ تغییر شکل یافته نباید با پوزیتیویسمِ «آگوست کنتِ» جامعه شناس اشتباه گرفته شود) دهه‌های میان جنگ‌های داخلی (۱۸۶۱) و جنگ جهانی اول (۱۹۱۴)، عصر طلایی پوزیتیویسم بود. پوزیتیویست‌ها رجزخوانی می‌کردند که علم در آستانه خلقِ یک نظریه کلی درباره ماهیت چیزها است که همه چیز را توضیح می‌دهد و بقیه نظریه‌ها را به زباله‌دانی افسانه و اسطوره می‌فرستد. تحقیق علمی شبیه بازی شکار تخم مرغ در عید پاک بود: همان طور که در این بازی زمانی که تخم مرغ ها جمع می‌شدند بازی تمام می‌شد، در پوزیتیویسم هم پیچیدگی‌های عالم به قانون طبیعی تقلیل یافت. علم تنها ظرف حاوی حقیقت بود، یک ذات مطلق که ورای دگرگونی‌های تاریخ و قدرت، شناور بود.

هر چند پوزیتیویست‌ها اغلب ادعاهای‌شان را با لفاظی مسیحی، ملایم می‌کردند اما آن‌ها علم را تنها راهنمای مطمئن برای اخلاقیات و تنها پایه محکم برای تمدن می‌دانستند. زمانی که نظریات پوزیتیویست‌ها شروع به عملی شدن کرد، آن‌ها موقتی بودنِ چشم اندازِ تجربیِ علم را با تبدیل علم در مقام روش، به یک متافیزیک و  سرچشمه قطعیت مطلق، رها کرده بودند. مفروضات پوزیتیویستی، برای داروینیسم اجتماعی و مفهوم عوامانه فرگشتیِ (تکاملی) پیشرفت، نژادپرستی علمی و امپریالیسم، مبنای معرفت شناختی فراهم کردند. این گرایش‌ها در علمِ اصلاحِ‌نژادِ انسان با هم یکی شدند. نظریه‌ای که معتقد بود می‌تواند رفاه بشریت را از طریق زاد و ولدِ گزینشیِ ژن‌های شایسته (fit) و عقیم کردن و حذف ژن‌های ناجور ((unfit بهبود داد و در نهایت به کمال رساند.

هر بچه مدرسه‌ای می‌داند بعدا چه اتفاقی افتاد: فاجعه قرن بیستم. دو جنگ جهانی، کشتار سیستماتیک بی‌گناهان در مقیاسی بی‌سابقه، تکثیر غیرقابل تصورِ سلاح‌های کشتار جمعی، جنگ‌های حاشیه‌ای پیرامون امپراتوری. همه این روی‌دادها به درجات مختلف به کاربرد تحقیق علمی برای تکنولوژیِ پیشرفته مربوط بود. همگی نشان دادند که علم نتوانست فراتر از چارچوب‌های دولت – ملت برده شود: بهترین دانشمندان مثل هر کس دیگری با پول، قدرت یا ایدئولوژی، فاسد و گمراه شدند و تحقیق علمی‌شان توانست همان طور که موجب پیشرفت بشریت شد به سمت جنایات عظیم منحرف شود. علم فقط علم نبود. طنز قضیه، علم اصلاح‌نژاد بود که ابدا به «کامل کردن نژاد» که ابتدا ترقی خواهان امریکایی در قرن بیستم بدان امید بسته بودند، ربطی نداشت. علمی که بوسیله نازی‌ها استفاده شد تا آن‌هایی که نامطلوب می‌پنداشتند را حذف کنند. علم اصلاح‌نژاد، ابزار دیگری در دستانِ قدرتِ مطلقه و لجام گسیخته دولت شده بود. همان طور که «تئودور آدورنو» و «ماکس هورکهایمر» در کتاب «دیالکتیک روشنگری» در نزدیکی پایان جنگ جهانی دوم اشاره کردند، ظهور نژاد پرستی علمی، جریان‌های شیطانی‌ای که در پشت ایمان پوزیتیویستی به علم بود را لو داد. «زیگمن باومن» ۴۲ سال بعد همین استدلال را در کتاب «مدرنیته و هولوکاست» بیان کرد: نگاه پوزیتیویستیِ از هم گسیخته به جهان، در خدمت فاجعه نابودی عظیم قرار گرفت. رویای عقل، شیاطینی واقعی به بار آورد.

مرگ پوزیتیویسم در میانه قرن بیستم به همان اندازه که نتیجه پیشرفت‌های روشنفکری بود، حاصل فجایع ژئوپولیتیک بود. کار انسان‌شناسانی مانند فرانس بواس، کلود لوی اشترائوس و دیگران که فهمی نسبی‌گرایانه از فرهنگ را ترویج کردند، نژادپرستی علمی را فروریخت و تکبر و نخوت امپریالیستی نسبت به مردمی که از قافله غربی پیشرفت جا مانده بودند را به چالش کشید. در همین میان دانشمندان در حوزه‌های مختلفی از روانشناسی گرفته تا فیزیک کوانتومی، یک واقعیت فیزیکی را کشف کردند که تعریف دقیق از واقعیت و تقلیل دادن آن به قوانینِ قابلِ پیش‌بینی را به چالش می‌کشید. جامعه شناسان علم همراه با تاریخدان‌ها و فیلسوفان علم (مانند کارل مانهایم، پیتر برگر و توماس کوهن) همگی بر جنبه موقتی و ناپایدار حقیقت علمی تاکید کردند و بر وابستگیِ حقیقتِ علمی به فهم متعارف و اجتماعی که می‌توانست با شواهد جدید کاملا تغییر کند، پای فشردند. واقعیت (یا دست‌کم فهم ما از واقعیت) برساخته‌ای اجتماعی دانسته شد. این بدین معنی است که فهم ما از جهان فیزیکی، مشروط و وابسته به چیزهای زیادی است (مانند روش‌های اندازه‌گیری، منافع و علایق مشاهده کننده) که لازم است در نظر گرفته شوند.

هیچ یک از این محرک‌ها نقش علم به عنوان یک ابزار عملی برای ارتقاء سطح زندگی و رفاه بشر را بی‌اعتبار نکرد (آزمایشگاه‌های نیمه قرن بیستم همان طور که سلاح‌های هسته‌ای تولید کردند، واکسن ها و دارو هم ساختند)  و  از سوی دیگر علم، وجود خدا یا حتی احتمال وجودش را هم  آن طور که مدافعان مذهب گاهی ادعا می‌کردند، اثبات نمی کرد. دانشمندان هم همچون مکاتب اخلاقی، ثابت کرده بودند که مثل بقیه قابل اعتماد نیستند. جدا از معدود اندیشمندانی که شیفته متفاوت بودن بودند، («ادوارد تلر» فیزیکدان و پدر بمب هیدروژنی را به ذهن می‌آورد) دانشمندان از دادن اعلامیه اخلاقی یا سیاسی به نام علم کناره گرفتند.

در چند دهه گذشته، پوزیتیویسم همراه با تجدیدِ حیاتِ آزادیِ مطلقِ اقتصادی و دیگر بقایای اندیشه اجتماعیِ اواخر قرن نوزدهم دوباره احیا شده است. کتاب زیست شناسیِ اجتماعیِ «ویلسون» ۱۹۷۵، زیست شناسیِ فرگشتیِ عوامانه‌ای را برای رسیدن به «روانشناسی فرگشتی» بنا کرد که پیچیدگی کنش‌های متقابلِ اجتماعیِ انسان را به رفتارهای سازگارشونده‌ای تقلیل می‌دهد که ریشه در پیشنیانِ ما در دوره چهارم زمین شناسی دارد. پیشرفت‌ها در علوم اعصاب و ژنتیک، ایمان به وجود ماهیت بشری را دوباره زنده کرده است و این حس را بوجود آورده که علم با ارجاع به مغزهایی که برای انواع خاصی از سازگاری و رفتار خودخواهانه «سیم پیچی» شده‌اند ،در آستانه توضیح دادنِ نحوه عملکردِ این ماهیت است. سال ۱۹۹۴ نژاد پرستی علمی با انتشار کتاب «ریچارد هرنستین» و «چارلز موری» به نام Bell Curve، درباره علم مساله دارِ تست هوش بازگشت.

این احیای دوباره پوزیتیویسم به انتقادات تندی دامن زد که اغلب جدی و موجه بود. «استفن جی گولد» از «بنیادگرایی داروینی» یاد می‌کند و  خوانشی مبتنی بر انتخاب طبیعی و انطباق گراییِ adaptationist)) سفت و سخت از اندیشه فرگشتی را، تصویر تنگ نظرانه و دغل کارانه‌ای از فرگشت می‌داند. تصویری که نه تنها از کمبود شواهد  بلکه از این تمایلِ تقلیل گرایانه رنج می‌برد که می‌خواهد بر ساده‌ترین توضیح ممکن در مورد پیچیدگی‌های رفتار انسان و  حیوان پافشاری کند. سایر انتقادها نیز ( از جمله نوام چامسکی و ریچارد لئونتین)  از گرایش بنیادگراهای داروینی برای «اثبات» استدلال‌های انطباق گرایانه با عنوان «داستان گویی» یاد می‌کنند. این‌ها داستان‌هایی هستند درباره فرگشت بر مبنای فرضیاتی که باورکردنی‌اند و با برنامه انطباق‌گراییِ محض، سازگاری درونی دارند اما مولفه ضروریِ روشِ علمی که ابطال‌پذیری است را ندارند.

در هر حال تقلیل گرایی در گستره فرهنگیِ وسیعتری حاکم شد. روزی نبود که ژورنالیست‌ها درباره حیات اولیه در قطعه زمینی در هزاران سال قبل داستان سرایی نکنند تا نشان دهند چرا چیزها باید چنان که هستند باشند و نه به گونه‌ای دیگر. در این داستان‌ها تراوشات ذهن ناخوش و نابالغ، انواع رفتارها از بزرگنمایی ژنرال‌ها در مورد قدرت نیروی نظامی‌شان تا بی‌بند و باری جنسیِ مردانِ قوی جثه، می‌تواند به عنوان راهکاری برای سازگار شدن( adaptive strategy ) در نظر گرفته شود که در ژن‌ها قرار گرفته‌اند تا به نسل‌های بعدی برسند. در اواخر قرن بیستم نیز همچون اواخر قرن نوزدهم، پوزیتیویسم، رفتار انسان را بر اساس این ایده توضیح می‌داد که تایید بی‌رحمانه برتری قوی‌ترها به منافعِ فرگشتیِ انواع موجودات کمک می‌کند. پوزیتیویسم سلاح نیرومندی برای وضع موجود باقی ماند تا بر مناسباتِ موجودِ ثروت، قدرت و منزلت، مهر تایید بزند.

حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، شور و شوقی مذهبی‌وار به پوزیتیویسم تزریق کرد. «کریستوفر هیچنز» چند ماه بعد از این رویداد نوشت: «زمانی که من گستره معمولِ احساساتِ پستانداران از خشم گرفته تا شور و شوق را تجربه کردم، آن‌گاه احساس دیگری نیز یافتم و آن ستیز برای سلطه بود ... برای من مایه شگفتی و لذت بود که این احساس به سرخوشی تبدیل شد. ترسناک‌ترین دشمن آشکارا حاضر بود (بربریسم مذهبی) ... من درک کردم که اگر جنگ تا آخرین روز زندگی‌ام هم طول می‌کشید از ادامه‌اش تا انتها خسته نمی‌شدم».

اگر این سوال را کنار بگذاریم که «هیچنز» چطور می‌خواست این جنگ را ادامه دهد جز با فضل فروشی در باره آن و بی ربطیِ خستگیِ هیچنز با سربازان و شهروندان کشته شده و معلول را نادیده بگیریم، نمی‌توان انکار کرد که او از فاصله‌ای امن «جنگ با ترور» را به عنوان جنگ صلیبیِ روشنگرانه در آغوش گرفت. او تنها نبود. روشنفکران دیگری هم در این راه افتادند که بسیاری از آنها تابلوی علم و عقل را علیه نیروهای «بربریسم مذهبی» بالا می‌گرفتند. برجسته ترینِ این روشنفکران، آن‌هایی بودند که رسانه‌ها با عنوان خداناباورن جدید در بوق و کرنا می‌کردند. گروهی شامل «کریستوفر هیچنز، دانیل دنت، ریچارد داوکینز و سام هریس». آن‌ها حاضر بودند که دوباره با عزمی آتشین، حادثه ۱۱ سپتامبر را علیه مذهب عَلَم کنند.

خداناباوری همیشه در آمریکا کالایی کم خریدار بوده است. در اروپا که قرن‌ها اقتدارمذهبی با قدرت دولتی یکی بود، خداناباوران منکرانی قهرمان بودند علیه اتحِاد نامقدسِ کلیسا و دولت. اما در آمریکا که کلیسا و دولت مطابق قانون اساسی از یکدیگر جدا هستند، مسیحیت پروتستان، گفتمان عمومی را در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم چنان کامل اشغال کرده بود که بعضی از پوزیتیویست‌ها نیاز دیدند موارد اختلاف شان با مذهب را چاپ و منتشر کنند. سیاستمداران آمریکایی اغلب با سیلی از شور و شوق مسیحی مواجه بوده‌اند. گاهی اوقات، مذهب نیروهای مقدس مآب و آزار و اذیت سیاسی را از جمله در ممنوعیت‌های سال‌های ۱۹۲۰ و دوران ضدکمونیسم جنگ سرد تقویت کرده است. اما از طرف دیگر، مذهب مخالفان ناراضی را به گفتن حقیقت به قدرت حاکمه برای از میان بردن بردگی، محدود کردن کاپیتالیسم و پایان دادن به جنگ ویتنام تشویق کرده است.

حق مسیحی یا حق مذهبی که اواخر قرن بیستم در آمریکا به شکل امتیاز و برتری در آمده بود، (و در سیاست از سیاست‌های محافظه کارانه اجتماعی حمایت می‌کرد) در نوک پیکانِ حمله خداناباوران جدید قرار گرفت. به ویژه شکل مضری از مذهب در سیاست آمریکایی وجود داشت که خطرناک‌تر از تقوای ملایم سیاستمداران یا تکرار تهوع‌آور این جمله بود که : «خدا نگهدار آمریکاست».

از دولت ریگان تا دولت جرج بوش، حق مسیحی موفق شد مناقشات سیاسی را از موضوعاتی مثل عدالت و برابری به سوالات اخلاقی و فرهنگی بکشاند و اغلب، رای دهندگانِ طبقه کارگر را متقاعد کند  که رای شان را به کاندیداهایی بدهند که با سیاست‌های‌شان منافع  طبقه کارگر را از بین می‌برند. خشم و غضب‌ها درباره سقط جنین و ازدواج همجنس گرایان، بحث امنیت شغلی و برابری مالیاتی را از دور خارج کرد. مسیحیان بنیادگرا گرمایش جهانی را منکر شدند و به توقف کمک‌های مالی دولت فدرال به تحقیقات در مورد سلول‌های بنیادی یاری رساندند. فاجعه بارتر اینکه آن‌ها زبانی آخرالزمانی/مذهبی برای جنگ بوش یعنی «جنگ با ترور» فراهم کردند که آن را به عنوان جنگ صلیبی و مذهبی، مقدس جلوه می‌داد.

هنوز این سوال مطرح است که این برخوردِ ایدئولوژیکِ خصمانه، تا چه حد به تعصبات مذهبی و تا چه میزان به بازیگران سیاسی ورزیده بستگی داشت. از جمله این بازیگران، ثروتمندانی بودند که تمایل داشتند از تجارت مقررات زدایی کنند و مالیات تصاعدی را لغو نمایند و این کار را با همکاری و حمایت رسانه‌هایی انجام دهند که مشتاق همسفره شدن با پیمانکارن قدرتمند و نظامی از  محل جیب ملت بودند. حتی لفاظی‌های نظامی/آخرالزمانی، بیشتر مدیون ملی‌گرایی رمانتیک‌اند تا مسیحیت ارتدوکس که مدت‌ها است اندیشه دولت/ملت را به عنوان شکلی از بت‌پرستی به چالش کشیده است.

خداناباوران جدید خودشان را با این چیزهای جزیی به زحمت نمی‌اندازند. هیچنز و هریس وقت شان را برای ثبت نام در جنگ بوش، جنگی که انتقادشان را از مذهب به سمت اسلام هدایت کرد، تلف نمی‌کنند. انتقاد آن‌ها ممکن است مسیحیت و گاهی یهودیت را هدف بگیرد اما تنفر و ترس از اسلام، نیروی محرکه آن است. با وجود این که تقوا و خداترسیِ عوام را تحقیر می‌کنند، کمتر به  نقدِ بنیان گذارانِ امپراتوریِ آمریکا به مثابه دینی تازه می‌پردازند، بلکه هیچنز و هریس با منطقی پرشور از آن حمایت می‌کنند. از زمان ۱۱ سپتامبر هر دو ژست یک قهرمانِ بیرون از قدرت را گرفته‌اند در حالی که هر دو در خدمت منافع قدرت‌اند.

از بین این دو، سام هریس جذابیت بیشتری دارد. علاوه بر این که دانشمندی پرکار در وب سایت‌ها است، نامش در کنفرانس‌های سخنرانی بسیار به چشم می‌خورد و سه کتاب پرفروش «پایان ایمان»۲۰۰۴، «نامه‌ای به ملت مسیحی» ۲۰۰۶ و «چشم‌انداز اخلاقی» ۲۰۱۰ را نوشته است. او یک دانشمند عصب‌شناس تجربی است  که  از آزمایشگاه بیرون آمده تا حقایق بنیادینی که او ادعا می‌کند در آنجا آموخته را فاش کند. از جمله مهم‌ترین این حقایق، قدرتِ مخربِ مذهب است که هریس همیشه آن را با جملات و عبارات افراطی و خطری فوری برای جهان یعنی اسلام رادیکال معرفی می‌کند. همه چیز می‌تواند با خطرِ بسیجِ تعصباتِ مذهبی، توضیح داده شود که با تساهل و مدارای لیبرال تشدید شده است. نسبی گرایی فرهنگی، ما را احمق کرده است و باعث شده تا این واقعیت که بعضی سبک‌ها و شیوه‌های زندگی (بویژه سبک‌های خودمان) برتر ازشیوه های دیگر است را رد کنیم. ما بازیچه افراطیونی هستیم که تا وقتی جوامع اروپایی را به «خلافت»ای جدید تبدیل نکنند از پا نمی‌نشینند. آن‌ها قاتلانی بالفطره‌اند و ما خوره‌های تلویزیون‌ای رو به تباهی. هریس پافشاری می‌کند که تنها راه دفاع، هم نفی مذهب و هم رد نسبی گرایی فرهنگی است و در آغوش گرفتن علم به عنوانِ منبعِ حقیقیِ ارزش‌های اخلاقی.

(پایان بخش نخست از سه بخش ترجمه مقاله)
*دبیر سابق انجمن اسلامی دانشکده فنی دانشگاه مازندران imanehsani59[at]gmail.com
پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر