۱/۲۶/۱۳۹۳

ترجمه وارده: خداناباوری کهنه نو: درباره سام هریس! (بخش پایانی)



نویسنده: جکسون لیرس(+)
مترجم: ایمان احسانی*

متن کامل این ترجمه را در قالب یک فایل پی.دی.اف از اینجا+ دانلود کنید

ضعف‌های مشابهی هم در کتاب «نامه‌ای به ملت مسیحی» وجود دارد، جایی که هریس بسیاری از مسیحیانی که از کتاب اولش عصبانی‌اند را دست می‌اندازد. او تایید می‌کند که: «مسیحیتی که من از آن حرف می‌زنم مسیحیت به معنای محدودش است». او به راحتی در این کاریکاتوری که ساخته، اصرارش بر این که برخورد مهلکی بین اسلام و غرب و همین طور علم و دین وجود دارد را تکرار می‌کند. مبارزه نهایی میان خیر و شر از دور پیدا است.

این سخن خسته کننده، گیرا و جذاب است فقط به خاطر این که با صراحت بی‌نظیری بنیادگراییِ پوزیتیویستیِ هریس را تایید می‌کند. او می‌نویسد: «زمانی که درستی و حقیقت یک گزاره را بررسی می‌کنیم دو حالت وجود دارد یا ارزیابی قابل اعتمادی از شواهد و استدلال‌های منطقی در مورد آن  وجود دارد و یا ندارد». اما ابهامات تحقیق آماری در زمینه کاری هریس یعنی علم مغز و اعصاب  را در نظر بگیرید، بویژه مشکلی که روانشناسان و دانشمندان اعصاب   با مساله تکرار و جور در آوردن نتایج با گذر زمان داشته‌اند. در یک بررسی که اخیرا «جان لهرر» در «نیویورکر» انجام داد تحقیق «جان اسکولرِ» روانشناس را به بحث گذاشت. کسی که نشان داد توصیف کردن یک چهره به جای آن که تشخیص آن را آسان‌تر کند دشوارتر می‌کند. این پدیده اثر «ابهام آفرینی کلامی» (verbal overshadowing) نامیده شد که در مطالعاتِ علمیِ حافظه، بسیار پر سر و صدا شد و تخصص و حرفه اسکولر را برساخت. اما با گذر زمان «اسکولر» فهمید که با وجود دقتِ وسواس‌گونه در جزییات و طراحی دقیق آزمایشات‌اش، تکرار یافته‌های قبلی‌اش به نحو فزاینده‌ای دشوار شده است. تحقیق او با «اثر کاهشیِ» (decline effect، پدیده‌ای که در آن شواهد حامی و تایید کننده ادعاهای علمی با گذر زمان کاهش می‌یابد) گیج کننده‌ای که دانشمندان دهه‌ها است با آن در کشمکش‌اند به گل نشسته بود. نتیجه‌ای ( یا نانتیجه‌ای  nonresult) که به ذهن متبادر می‌شود این است که دست کم در علوم رفتاریِ متکی به آمار، ممکن است محدودیت‌های مزاحم و آشفته کننده‌ای وجود داشته باشد.

بعضی از اثرات کاهشی می‌تواند ناشی از منابعی باشد که کمتر مرموز و ناشناخته‌اند و با توهماتِ برآمده از شانس یا انحراف آماری به سمت میانگین آغاز می‌شوند. اما «لهرر» توضیح می‌دهد در موارد دیگر، این نمونه‌های آماری است که می‌تواند با گذر زمان تغییر کند. داروهایی که تست‌های بالینی را گذرانده‌اند (مانند داروهای نسل دوم بیماران روانی Abilify, Seroquel Zyprexa ) می‌تواند اول بر روی بیماران اسکیزوفرنی آزمایش شود و بعد برای بیمارانی با نشانه‌های ملایم‌تر تجویز شود که آن داروها برای‌شان اثربخشی کمتری دارد. همچنین مبانیِ مفهومیِ تحقیق نیز می‌تواند سست و لرزان باشد. مانند این تصور که پرستوهای ماده جفت‌های نر خود را بر اساس تقارن انتخاب می‌کنند. سوالی که پیش می‌آید این است که: فرد چطور به دقت آرایش متقارن پرها را اندازه می‌گیرد؟ در کدام نقطه تقارن پایان می‌گیرد و در کدام نقطه آغاز می‌شود؟ این نوع مسایل، تکرار نتایج را دشوارتر می‌کند و این دشواری‌ها با روش‌های استانداردِ تخصص مربوطه مضاعف می‌شود. تحقیق اولیه موفق می‌شود در ژورنال‌های علمی چاپ شود، بورس‌های پژوهشی جایزه بگیرد و به اطلاع غیرمتخصصان زودباور برسد. شکست‌های بعدی در تکرار نتایج، اغلب از چشم‌ها پنهان می‌ماند به جز از چشم محققانی که اگر در ارزیابی‌شان از شواهد صادق باشند پذیرش ساده لوحانه قطعیتِ مبتنی بر آمار را سخت و دشوار می‌یابند. پس آن طور که هریس میل دارد باور کند، جستجو برای حقیقت علمی، سرراست و بی پرده پوشی نیست.

مشکلات روش‌شناختی و تخصصی‌ای از این نوع، تلاش اخیر هریس برای بزک کردن یک علم اخلاق در کتاب «چشم انداز اخلاق» را به هم نمی‌زند. یک دهه بعد از ۱۱ سپتامبر به طرز غیرقابل باوری هریس بر روی ترس از افراطیون مسلمان وقت صرف می‌کند. افراطیونی که در صدد برپایی یک خلافت جدید در سراسر اروپا، عقل‌زدایی از قانون و مجبور کردن دختران پاریسی به پوشیدن برقع هستند. هریس همیشه به مثال‌هایی از بربریسم مذهبی برای آنچه او «میوه در حال افتادن اسلام محافظه کار» می‌نامد، متوسل می‌شود. اما هدف اصلی‌اش در این کتاب « تکثرفرهنگی، نسبی گرایی اخلاقی، سلامت سیاسی و تساهل و مدارا حتی با نامُداراگری‌ای» است که غرب را در جنگ‌اش علیه اسلام رادیکال، مردد و متزلزل می‌کند.

هریس به ویژه از انسان شناسی دلخور است. او اغلب می‌گوید «خزعبلات آتشین این یا آن قوم شناس کوربین» به پاره‌ای اعمال زننده مانند قربانی کردن انسان و ختنه زنان تحت عنوان عملکرد اجتماعی یا انطباقی رسمیت بخشیده است. بدتر از همه اینکه قوم‌نگاران، میل تقلید از وحشیان اصیلی  را بوجود آورده‌اند که فرهنگ‌های ابتدایی را تقدیس می‌کنند. فرهنگ‌هایی که ما به درستی آن‌ها را تحقیر می‌کنیم. از تحقیر او که بگذریم هریس در مورد احساس گراییِ سانتی مانتالِ قوم گرایی اشتباه نمی‌کند اما در مورد نسبی‌گرایی فرهنگی کاملا دچار بدفهمی است.

به نظر می‌رسد او فکر می‌کند نسبی‌گرایی فرهنگی با سوالات اخلاقی به دنبال ترویج اشتراکات بی‌ بو و بی‌خاصیت است و نه تلاش جدی برای فهم چشم‌اندازهای اخلاقی‌ای که اساسا از چشم اندازهای ما متفاوت‌اند، بدون آنکه از دیگاه خودمان دست برداریم. او از نوشته‌های قوم‌شناسانه درباره موضوعاتی که اغلب او را می‌رنجاند اطلاعی ندارد. از جمله مطالعه «هانا پاپانک» در مورد زنان پاکستانی که برقع را به عنوان «جدایی قابل حمل» توصیف می‌کنند. پوشاکی که به زنان اجازه می‌دهد به جهان بیرون وارد شوند در حالی که از مردان نامحرم محافظت می‌شوند. همان‌طور که «لیلا ابولوقاد» می‌نویسد برقع یک «خانه سیار» در جوامع پدرسالار است جایی که زنان بدون آن، در محیط خانه محصور می‌شوند. هریس نمی‌تواند تصور کند که زنان اسلامی ممکن است واقعا این پوشش را انتخاب کرده باشند. اما بعضی از این زنان واقعا انتخابش کرده‌اند. همین طور هریس از کار پیشگامانه «کریستین والی» درباره ختنه زنان در آفریقا آگاه نیست. «والی» اهمیت پیچیده این عمل را حتی بدون مدارا کردن در قبالش روشن می‌کند و از فهم بین فرهنگی به عنوان ابزاری برای ارتباط با زنان آفریقایی بومی استفاده می‌کند تا راهی برای پایان دادن به آن بیابد.

نسخه هریس از اخلاق علمی به پیچیدگی راه نمی‌دهد. او در کتاب «چشم انداز اخلاقی» موضع فلسفی‌اش را آمیزه‌ای از رئالیسم اخلاقی («ادعاهای اخلاقی می‌تواند به طور واقعی درست یا غلط باشد») و نتیجه گرایی («درست بودن یک عمل به اثرات آن بر رفاه و خوشی موجودات دارای شعور و آگاهی بستگی دارد») توصیف می‌کند. او توضیح نمی‌دهد که چرا آن «نیت گرایی» intentionalism)) را که در کتاب «پایان ایمان» به آن باور داشت رها کرده است. او درباره این توضیح نمی‌دهد که چطور نتیجه‌گرایی‌ای که تازه به آن معتقد شده می‌تواند به او اجازه دهد همچنان آسیب غیرعمدی (که مطمئنا بر رفاه و خوشی موجودات دارای آگاهی تاثیر دارد) را توجیه کند. یا این که دیدگاه جدیدش با پراگماتیسمی که او قبلا محکوم کرده بود چه تفاوتی دارد؟ پراگماتیسم استدلالی است که درستی یا غلط بودن ایده‌ها، با آشکار شدن اثرات‌شان بر جهان مشخص می‌شوند لذا ایده‌هایی که آثار و پیامدی ندارند هیچ‌اند.

ادعاهای رقیب اخلاقی برای هریس در «مغز اخلاقی» خلاصه می‌شوند. حقیقت اخلاقی نه منشا الهی دارد و نه فقط محصول «فشار فرگشتی یا ساخت فرهنگی است». بلکه یک واقعیت علمی است یا بزودی این گونه خواهد بود. «جهان اندازه گیری و دنیای معنا در نهایت باید بر هم منطبق شوند». هریس اصرار می‌کند این استدلالی درباره نژادپرستی غربی نیست، بلکه درباره این ایده است «که اغلب، واقعیات بنیادی درباره ترقی بشر باید فرهنگ را اعتلا بدهند، درست مانند دیگر واقعیت‌ها». هیچ کس نمی‌تواند در مورد مطلوبیت ترقی بشر یا امکان‌پذیر بودن این که علوم اعصاب ما را به این ترقی نزدیک‌تر می‌کند یا نه چون و چرا کند. اما همیشه سوال‌های بزرگ از مغز به دنیای بزرگ‌تری پا می‌گذارند.اگر نوع دوستی یک مبنای زیست شناختی غریزی دارد چنانکه بعضی تحقیقات می‌گویند چگونه جوامع می‌توانند طوری تربیت شوند که به جای آنکه نوع دوستی را تضعیف کنند، آن را ارتقاء دهند؟

تقلیل‌گرایی هریس او را به جهت مقابل سوق می‌دهد. اطمینان‌اش از اخلاق علمی ریشه در این کشف او دارد که «اعتقاد به  واقعیت‌ها و اعتقاد به ارزش‌ها هر دو از فرایندهای مشابهی در مغز ناشی می‌شوند». بیشتر کتاب «چشم‌اندازهای اخلاقی» به استنباط‌های نیشدار و آزاردهنده از این یافته‌اش اختصاص دارد. واضح است که هریس گاهی اوقات فقط زخم زبان می‌زند. برای نمونه او به قشر میانی پیشانی مغز اشاره می‌کند که احساسات مربوط به  پاداش و خودارتباطی (self-relevance)  و همچنین تفاوت میان اعتقاد و بی‌اعتقادی را ثبت می‌کند. زمانی که برای  افراد حاضر در تحقیق، یک مساله دشوار اخلاقی طرح می‌شود (نجات دادن جان ۵ نفر در ازای کشتن یک نفر) دورنمای درگیر شدن مستقیم فرد به شدت نواحی مرتبط با احساسات را در مغز فعال می‌کند. هریس گزارش می‌دهد «هل دادن مستقیم یک فرد به سمت مرگ بی‌تردید ما را دچار چنان عذاب وجدانی خواهد کرد که با زدن یک کلید از راه دور قابل مقایسه نیست». ما برای تایید سهولتِ نسبیِ کشتن از راه دور، نیازی به علم اعصاب نداریم. دهه‌ها قبل کار «باومن» درباره هولوکاست در کنار بسیاری از مطالعات دیگر این موضوع را نشان داده بود.

در هر حال مطابق معمول هریس برای طرح ادعاهای جنجال برانگیز به قشر میانی پیشانی مغز وابسته است. او درباره افرادی که مورد آزمایش قرار می‌گیرند یا روش‌های مورد استفاده برای ارزیابی شواهد این آزمایش‌ها هیچ چیز نمی‌گوید. در عوض او با ادعا و حکم صادر کردن بحث می‌کند. آن طور که او می‌نویسد: «فعالیت قشر میانی پیشانی مغز در فرایند اعتقاد پیدا کردن به چیزی نشان می‌دهد که فیزیولوژی اعتقاد ممکن است فارغ از محتوای گزاره‌هایی که به آن‌ها معتقد می‌شویم یکسان باشد. این فعالیت همچنین نشان می‌دهد که جدا کردن ارزش‌ها و واقعیت‌ها از جنبه عملکرد مغزی چندان معنا ندارد». در این حرف هریس مناقشه نیست اما این حرف ربطی به بحث ندارد. موضوع اصلی، ارزیابی جدا بودن ارزش و واقعیت بر مبنای عملکرد مغز نیست بلکه مدسازی آگاهانه از اخلاق است. هریس سرکشانه می‌پرسد: «اگر از دیدگاه مغز اعتقاد به این که خورشید یک ستاره است با اعتقاد به این که ظلم کردن نادرست است مشابهت اساسی دارد، چطور ما می‌توانیم بگوییم که قضاوت‌های علمی و اخلاقی هیچ چیز مشترکی ندارند؟» اما آیا می‌شود گفت که مغز «دیدگاه» دارد؟ اگر آری این دیدگاه چه ربطی به اخلاق دارد؟

یک آشفتگی تقلیل‌گرایانه اساسی در اینجا وجود دارد: منشا زیست شناختی یکسانی داشتن به معنای اهمیت فرهنگی یا اخلاقی یکسان داشتن نیست. در واقع می‌شود این طور استدلال کرد که هریس نشان می‌دهد که مغز نمی‌تواند بین واقعیت‌ها و ارزش‌ها تمایز قایل شود ولی در عین حال نشان می‌دهد که فرایند گریزپای استدلال اخلاقی، قابل تقلیل به نتایج تصویر برداری از اعصاب نیست. همه چیزی که ما اینجا و آنجا می‌بینیم این است که «فعالیت مغز» در طی انواع خاصی از تجربه‌ها در نواحی خاصی افزایش یا کاهش می‌باید. یافته‌ای که از فرط ابهام بی‌معنا است، با این وجود هریس به سمت یک نتیجه پرآب و تاب و تضمین نشده پیش می‌رود: اگر تمایزی بین واقعیت-ارزش «به عنوان موضوع ادراک و شناخت بشر» (که چیزی نیست جز فعالیت قابل اندازه گیری مغز) وجود نداشته باشد، پس علم می‌تواند یک روز به «مطرح‌ترین سوالات هستی بشر» پاسخ دهد: چرا رنج می‌کشیم؟ چطور می‌توانیم شاد باشیم؟ آیا ممکن است که به همسایه خود مثل خودمان عشق بورزیم؟

این سوال‌های والا و مترقی یک دستورِ کارِ خداگونه رعب‌آور را پنهان می‌کنند. هریس واقعا یک مهندس اجتماعی است که تشنگی‌اش برای قدرت به آسانی در کنار جستجوی به قول معروف بی‌طرفانه‌اش برای حقیقت اخلاقی قرار نمی‌گیرد. او می‌گوید ما باید از علم استفاده کنیم تا بفهمیم چرا مردم به نام اخلاق کارهای احمقانه و مضر انجام می‌دهند و چه کارهایی باید به جای این کارهای احمقانه انجام دهند و چطور می‌توانند این کارهای زیان‌آور را ترک کنند تا زندگی بهتری داشته باشند. مامویت مهندسی هریس، زندگی بشر به مثابه یک کل را نادیده می‌گیرد. «با پیشرفت‌های اخیر در زیست شناسی، ما حالا قادریم فرگشت‌های بعدی خود را آگاهانه مهندسی کنیم». او می‌نویسد: «آیا ما باید این کار را انجام دهیم؟ اگر آری با چه روش‌هایی؟ فقط یک فهم علمی از امکانات رفاه بشر می‌تواند ما را راهنمایی کند». هریس توصیه می‌کند که به خاطر هشیاری در برابر تکبر و گستاخی و خطرهای بالقوه‌ای که آرزوی کامل کردنِ فرگشتِ زیست‌شناسانه گونه‌ها دارد، رفتار دانشمندان در همایش‌های تخصصی باید رصد شود: «تکبر و خودبینی همانقدر در یک کنفرانس علمی رایج است که در برهنگی و عریان شدن». به گفته هریس دانشمندان اصحاب احتیاط‌اند.

اگر این حرف درست باشد هریس خودش این چارچوب را می‌شکند. هیچ کجا واضح‌تر و ترسناک‌تر از مثال توسعه داده شده او درباره یک تغییر اجتماعیِ خاص نیست، آنجا که می‌توانست تحت تاثیر اخلاق علمی قرار گیرد. با متقاعد شدن به این‌که علم مغز، منابع زیست شناختیِ «بایاس bias» (مناطقی در مغز که موجب انحراف ما از هنجارهای واقعی و استدلال اخلاقی می‌شود) را در خود جای داده است، هریس پیش‌بینی می‌کند که این امر ما را به خلق دروغ‌سنج‌های بی‌عیب و نقص رهنمون می‌شود. او نمی‌گوید که این ابزارها چطور مستقر می‌شود، آیا روی بدن پوشیده خواهند شد، در مغز فرو خواهند شد یا در اماکن عمومی پنهان خواهند شد؟ آنچه او می‌گوید این است که این ابزارها خیز بزرگی به سمت یک جهان بدون نیرنگ و فریب خواهند بود که ما باید بفهمیم یکی از منابع اصلی شر است.

هریس اظهار می‌کند «شاید ما بتوانیم کدهای عصبی را رمزگشایی کنیم که ما را قادر می‌سازد اندیشه‌های خصوصی شخص، خاطرات و ادراکات‌اش را بدون تحریف دانلود کنیم و شاید هم نتوانیم. اما در هر حال دروغ‌سنج‌ها یقینا می‌توانند با قطعیت اخلاقی تعیین کنند که آیا شخص، اندیشه، خاطرات و ادراکات‌اش را با صداقت در مکالمه بیان می‌کند یا خیر». (مثل همیشه سوال این است که این «ما» چه کسی است؟) تکنولوژی دنیای جدیدی از شفافیت مطلق و کارشناسان حقوقی خلق می‌کند. کارشناسانی که ممکن است نگران  الزامات کهنه و از رده خارج متمم قانون پنجم قانون اساسی آمریکا باشند. هریس می‌نویسد «به نظر می‌رسد ممنوعیت شهادت دادن اجباری که در این قانون آمده، به عنوان یادگاری از دورانی خرافاتی‌تر باشد، زمانی که مردم می‌ترسیدند که سوگند دروغ خوردن، روح‌شان را به عذاب ابدی دچار کند». هریس اقرار می‌کند که «هیچ تکنولوژی‌ای هرگز کامل نیست. کاملا محتمل است که تعداد اندکی از افراد بی‌گناه محکوم شوند» اما اضافه می‌کند فریب و نیرنگ منسوخ خواهد شد. در میان کارهای ادبی هریس، به ندرت بی تفاوتی نسبت به  قدرت و سوء استفاده بالقوه قدرت از این تکنولوژی برای تجاوز به حقوق دیگران ،تا این اندازه صریح و زشت بوده است.

شاید این توضیح بدهد که چرا هریس با وجود همه سنت‌های دینیِ «ارتجاعیِ خطرناک»، یک خوش بین باقی می‌ماند. او اعتقاد دارد که پیشرفت اخلاقی، حداقل در «جهان توسعه یافته» گریزناپذیر و غیرقابل تردید است. مثال اصلی او این است که «ما» بسیار از نژادپرستی دور شده‌ایم. حتی اگر شخص این ادعای سست او را بپذیرد، واقعیت تاریخی آزاردهنده این است که دست‌کم از نظر روشنفکری، نژادپرستی بوسیله علم پوزیتیویستی که بر آن مهر تایید زد ویران نشد، بلکه نژاد پرستی توسط همان نسبی‌گرایی فرهنگی‌ای پایان یافت که از سوی هریس تحقیر می‌شود. در نهایت ادعاهای او در مورد پیشرفت اخلاقی بسیار تغییر می‌کند. همان‌طور که او می‌گوید، «ما» در «جهان توسعه یافته» به طور فزاینده‌ای در اثر ظرفیت‌مان برای آسیب رساندن به هم آشفته می‌شویم. هریس در کدام سیاره زندگی می‌کند؟ علاوه بر جنگ در افغانستان و عراق، «ما» در آمریکا نیز درگیر یک عقب نشینی گسترده از دولت رفاه و هر گونه مفهومی هستیم که ما را نسبت به همدیگر و در قبال خیر عمومی بزرگتری که ورای سود شخص است مسوول می‌داند. این عقب‌نشینی ربطی به افرط‌گرایی اسلامی یا تقوای ستیزه جوی حق مسیحی ندارد هر چند که این تقوا مانع اصلی مباحثات آگاهی بخش است. مشکل در این مورد مذهب نیست. با وجود نجابت و بزرگواری اساسیِ (یا حتی شاید غریزی) اغلب مردم، فرهنگ سیاسی و عمومی کار چندانی برای نوع‌دوستی انجام نداده است. مذهب مسلط زمانه ما پول‌پرستی است و اخلاق غالب این: «تو برو به جهنم، هورا به خودم».

هریس به بحران اخلاقی بی‌توجه است. اعتماد به نفس‌اش فقط برآمده از جهل است و نوشته‌هایش بهترین برهان علیه اخلاقیات علمی یا دست کم اخلاقیاتی بر مبنای نسخه پوزیتیویستی او از علم. همین طور نوشته‌هایش اظهاراتی است درباره سیاست، اخلاق و آینده بشر که فراتر از حوزه کاری او است. در کتاب «چشم‌انداز اخلاق» او می‌گوید مردم (احتمالا از جمله دانشمندان) اغلب، اعتقادات و باورهای‌شان درباره جهان را به جای دلایل شناختی، از راه احساسات و اجتماع  بدست می‌آورند. «هر چه فردی در زمینه‌ای صلاحیت و شایستگی کمتری داشته باشد در مورد توانایی‌هایش بیشتر اغراق می‌کند. این امر اغلب پیوند نامبارک و زشت اعتماد به نفس و جهل  را سبب می‌شود که اصلاح‌اش بسیار دشوار است». این توصیف دقیقا برازنده هریس است هنگامی که از علم اعصاب تا اخلاق و سیاست سرگردان است. او ممکن است عصب‌شناس خوبی باشد. او می‌تواند وقتش را بیشتر در آزمایشگاه‌اش صرف کند.

* دبیر سابق انجمن اسلامی دانشکده فنی دانشگاه مازندرانimanehsani59@gmail.com

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر