روایت دردی که درد ما نیست
انتقاد کردن از رمان «خداحافظ گاری کوپر» در ایران کمی دشوار است. کتاب در میان مخاطبان ایرانی مورد استقبال کم نظیری قرار گرفته است و بسیاری از مخاطبانش عادت دارند مدام بخش هایی از آن را در گفت و گوهایشان تکرار کنند. در واقع شاید باید اعتراف کرد که خود کتاب شایسته چنین استقبالی هم بوده است، اما به گمان من نه در ایران!
بحث را با گاری کوپر آغاز می کنم و دلیلش را توضیح خواهم داد. کتاب روایت نسلی است سرخورده از جهان مصرف گرا، مادی، ماشینی و تبلیغاتی غرب، که پلیدترین پیامدهایش را جنگ های پیاپی (با مصداق مشخص ویتنام) عریان ساخته است. نسلی که یا سرخورده از چنین جهانی در خود فرو رفته است و به دنبال آرامشی مشرقی می گردد، و یا به هر طریق ممکن در تلاش است تا علیه این نظام ماشینی سر به طغیان برآورد. نسلی که دیگر دغدغه اش پول نیست و یا دست کم نمی خواهم باشد. از جهان سیاست و سیاستمداران به همان میزان بیزار است که در برخورد با جنگ دچار تهوع می شود. نسلی که از بنیان متزلزل خانواده آسیب دیده است و در تلافی یکسره می خواهد آن را متلاشی کند. برای تمامی ساکنان اروپای غربی و حتی ایالات متحده این دوره یک خاطره جمعی است که اگر همچنان در آن زندگی نمی کنند، دست کم بسیاری آن را به یاد دارند. اما پرسش من این است: این چنین جامعه ای چه ارتباطی با جامعه ایران کنونی و حتی ایران دو دهه گذشته دارد؟
دکتر جوادطباطبایی جایی در نقد شریعتی می گوید: «صریح می گویم که نه شریعتی می دانست در غرب چه می گذرد و نه آل احمد که برخلاف شریعتی نمونه کامل غرض و مرض بود. همه حرف آن ها تکرار کلیشه ای ابتدایی ترین حرف هایی بود که در دهه 60 میلادی اروپا مطرح می شد. شورش بر مصرف گرایی در کشوری که به اکثریت قریب به اتفاق آن نصف کالری لازم نمی رسید، گسسته خردی بیش نبود، سیاست بازی مبتنی بر جهل. روشنفکر غربی از این حیث به مصرف گرایی اعتراض می کرد که امریکایی در هر وعده یک استیک چهار صد گرمی می خورد. در همان زمان هر دیزی وطنی از 40 گرم گوشت، 50 گرم دنبه، 60 گرم استخوان، یک سیب زمینی و نیم لیتر آب فراهم می آمد. اگر روشنفکر ایرانی «بومی» می بود، می بایست اعتراض می کرد که چرا در هر دیزی 150 گرم گوشت وجود ندارد». به باور من این نقد به تمامی مخاطبان و دوست داران گاری کوپر نیز وارد است. آنان که گویا دردهای خود را فراموش کرده اند و در مسیر از خودبیگانگی جمعی، از دردی می نالند که درد آنان نیست. من «سارا رها» را در «احتمالا گم شده ام» سخنگو و نماینده تام الاختیار همین جماعت می دانم.
دشواری انتقاد از «احتمالا گم شده ام» کم از دشواری نقد گاری کوپر ندارد. چاپ چهارم کتاب با تیراژ چشم گیر 10هزار نسخه در حالی زیر دست من قرار دارد که دست کم در یک نمونه نظرسنجی، بلاگ نویسان ایرانی این رمان کوتاه را دومین اثر برگزیده خود در میان آثار منتشر شده سال 87 دانسته اند. با این حال این بار همه چیز در سلیقه مخاطب خلاصه نمی شود. «احتمالا گم شده ام» بر خلاف «خداحافظ گاری کوپر» یک داستان ایرانی است که نگارنده از اساس آن را در همین فضا و برای همین مخاطب نوشته است.
داستان تک گویی هزل گونه زنی است که از گم شدن در روزمرگی های زندگی دچار نوعی افسردگی شده است و به صورت موازی با روانکاوش، خود نیز در جست و جوی ریشه های این افسردگی است. ریشه هایی که گویا پیوندی ناگسستگی با دوستی همزاد مانند دارد که از کودکی تا بخشی از دوران دانشگاه همراه او بوده است. در مرور این خاطرات در می یابیم که زن از خانواده ای تهی دست و سنتی در زاهدان آمده، هرچند هیچ گاه مشخص نمی شود چگونه دست تقدیر او را به جایگاه کنونی اش رسانده است. جایگاهی که سبب می شود تا از «باز هم بی.ام.و؟» خسته شود و «بنز آلبالویی مکش مرگ ما» هم حالش را به هم بزند و محض تنوع هم که شده برای فردا سفارش «یک ماشین گنده، یک پرادو دودر» بدهد و همه اینها را با چنان بی اهمیتی منحصر به فردی انجام دهد که گویی جوراب های کثیف را در ماشین رخت شویی می اندازد! طبیعی هم هست که چنین شخصیتی به دنبال «رهایی از قید تعلق(1)» باشد.
روایت کسی که احتمالا ظرف کمتر از شش سال(2) در ثروتی اینچنین افسانه ای غوطه ور شده اما در زندگی خود کمبودی را احساس می کند که شاید در یک دوست قدیمی باید آن را جست، روایت چندان واقع گرایانه ای از جامعه امروزی ایران نیست. داستان هایی همچون سریال «کت جادویی» بیشتر به امثال و حکم پند آموز سنتی شباهت دارد که بر «چرک کف دست» بودن پول تاکید می کند تا به مخاطب بقبولاند که مال دنیا خوشبختی نمی آورد. با این حال نگارنده «احتمالا گم شده ام» نه تنها چنین پدیده ای را پیش فرضی بدیهی قلمداد کرده که نیازمند توضیح دادن در مورد آن نیست، بلکه حتی هیچ تلاشی هم نمی کند که نشان دهد دختری که حتی پس از ورود به دانشگاه چادر خود را از سر در نیاورده بود و نمی توانست درک کند که نزدیک ترین دوستش با یک پسر غریبه می رقصد، ناگهان چگونه به زنی تبدیل شد که گویا تمام عمر خود را در پاریس زندگی کرده است و معاشرت با شریک تجاری همسرش که می خواهد به او دست پیدا کند برایش تنها یک بازی نه چندان جذاب است که گاهی هم حوصله اش را ندارد!
تنها گم شده زن داستان، دوست قدیمی همزاد گونه اش معرفی می شود. «گندم»، دختری کاملا متفاوت، از خانواده ای ثروتمند و مدرن که احتمالا به دلیل شباهت ظاهری با شخصیت داستان به او نزدیک می شود و این دو نفر در عین تضادهای عمده ای که حتی در جزیی ترین ویژگی های شخصی دارند دوستانی صمیمی باقی می مانند تا زمانی که ما نمی دانیم چه می شود و در هیچ کجای اثر بدان اشاره ای نمی شود. توصیفات «گندم» او را نمونه ای کم نظیر از زن ایده آل مدرن و امروزی به تصویر می کشد که مخاطب را بدین تردید فرو می برد که آیا این توصیفات همگی واقعی هستند و یا با توهمات ذهنی و دلخواست های فروخورده شخصیت داستان درهم آمیخته اند. آیا گندم همان شخصیتی است که زن می خواسته باشد و هیچ وقت نتوانسته است؟ آیا عاشق و معشوق گندم، «فرید رهدار»، احتمالا معشوق شخصیت اصلی داستان نبوده است؟ معشوقی که چون به او دست پیدا نکرده است، در هزلیات تنهایی از او با نفرت یاد می کند؟
نگارنده همانگونه که خود را ملزم به سخن گفتن در مورد هیچ کدام از ابهامات شخصیتی و سیر روایات داستان نمی داند، در پایان بندی نیز چندان پاسخگو ظاهر نمی شود و ترجیح می دهد داستان را در ابهام و تعلیق به پایان ببرد. با این حال گویا نمی تواند جلوی وسوسه خود در اشاره چندین باره به الگوی خارجی اش در نگارش داستان را بگیرد که در صحنه پایانی و هنگامی که «فرید رهدار» در مقابل کتابخانه شخصی اش به او می گوید: «هر کدامشان را می خواهی می توانی برداری»، بلافاصله پاسخ می دهد: «خداحافظ گاری کوپر را می خواهم».
قلم نگارنده نرم و دست کم برای فضای مجازی آشنا است. زبان روایت شباهت بسیاری به زبان رایج در وبلاگ نویسی های شخصی دارد. درست در همین شباهت هم هست که گاهی نیازی به اتمام جملات دیده نمی شود: «می گوید آقا خجالت بکش ... مشت یارو پرایدی ... یارو نیسانی عین فنری که از جا در برود خودش را پرت می کن روی ... از قیافه سامیار می فهمم نگران است». (تمام سه نقطه ها از خود متن است)، تعداد سه نقطه ها (...) احتمالا با تعداد سطور متن برابری می کند و در نهایت تکرارهای زبانی بازیگوشانه نگارنده مدام به چشم می خورد که البته این مورد با ساختار تک گویی ذهنی هماهنگی دارد: «به خودم می گویم من خودم را نمی شناسم، تو خودم را نمی شناسی، او خودم را نمی شناسد، ما خودم را نمی شناسیم، شما خودم را ...». در نهایت «احتمالا گم شده ام» به باور من در بهترین حالت نمونه ای ناموفق از روایت دردی است که در ما نیست.
پانویس:
1- اصطلاحی که شخصیت اصلی رمان گاری کوپر به آن علاقه دارد و اینجا نیز شخصیت اصلی شیفته اش شده است.
2- آنگونه که می توان از سن فرزند و دوره دانشگاه حدس زد.
نگاهی متفاوت به اثر را از اینجا بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر